ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
چند روزی از محاصره میگذشت .
فاصله نفرات زنده ماندهِ بین اجساد باهم زیاد بود و حالا دیگر بیخ گوشمان بودند .
هر لحظه نزدیکتر می شدند وسایه های متحرکشان درگوشه وکنار بچشم میخورد . تانکهایشان درست روبرویمان بودند و بسرعت فاصله شان با ما کمتر و کمتر میشد . صدای نعره هایشان در فضا پیچیده بود . انفجارهای مکرر و سوت خمپاره ها از چپ و راستمان رد می شد. قدم از قدم برنداشته ، حجم ترکشها زمین گیرمان میکرد .
ناگاه در هجوم دود وآتش چشمم به تل اجسادکناره باریک مرداب افتاد . فرصتی پیش آمد تا با حداکثر توان بدانسو بگریزم. از چند روز پیش اجساد زیادی کنار مرداب رها شده بود و ماهیها گوشت بدن های در آب افتاده را نیمه نیمه خورده بودند . در همین بین که تنها به نجات جان خود می اندیشیدم و با آخرین قدرتی که برایم باقی مانده بود می دویدم و سعی در برگرفتن نگاه کنجکاو از منظره دهشت بار اجساد و استخوانهای بدون گوشت و فرو ندادن بوی متعفن آنها داشتم . ناگهان پایم به چیزی گیرکرد و نزدیک بود زمین بخورم .
وقتی سرم را برگرداندم دیدم یکی از اجساد که استخوان پاهای در آب مانده اش بچشم میخورد و قسمت بیرون از آبش هم غرق درخون و لجن ، از هم دریده بود و بنظر میرسید چند روزی است آنجا مانده با دودست غوزک پایم را گرفته ، با صدایی که تنها حرکات لبانش را میدیدم التماس میکرد تا مرا نیز باخود ببر .
صورتش سفید شده درکناره ها به کبودی می زد . چون جسدی از گور برخاسته بود . با همه نیرو پایم را کشیدم اما از میان حلقه انگشتانش بیرون نیامد . گویی تمامی جاذبه زمین از دستانش برآمده پای مرا به زنجیرکشیده بود .
نگاهی به سنگرهای ویرانمان انداختم و هجوم تانکها و نگاهی به باریکه کنار مرداب که تا چند ثانیه دیگر غیر قابل عبور میشد . وحشت تمامی وجودم را فراگرفت . پای در دست و دل در گرو او بود و کور سو امید نجات هر لحظه رو به خاموشی . نه توان رفتنم بود ، نه امان ماندن .
در کنارش زانو زدم . و در چشمانش خیره شدم . مأیوس از توان کمکی به او و ناامید از نجات خویش. لحظه به لحظه در اعماق حفرات چشمان کبودش فرومیرفتم . سرش را میان دستانم گرفتم و سعی کردم تا روی زانویم گذارم اما در خاک و لجنهای کنار مرداب فرورفته ، چون کوهی سنگین شده بود. چشم در چشم خیره ماندیم . ناتوانی از رفتن من و التماس بردن او درهم تنیده ، تکان از پلکهایمان گرفته بود .
تــا پای از کالبد خویش بیرون کشید . و گویی مرا به رفتن بــا خــود خـوانـد . دستانش حالا رها شده بود. اما دیگر توان بـرخـاستنی نبود . تــا سوت خمپاره ای که در آب افتاد و متلاشی اجساد ماهیان را بر صورتم پاشید . نمیدانم که چگونه برخاستم و درحجاب کدامین فرشته از معرکه رستـیـــم . اما هنوز هم لطافت حجم سبکبارش را بردوشم احساس میکنم . گویی بپاس ماندنم در واپسین لحظات ، عمریست مرا پاس میدارد .
سلام...
مثل همیشه زیباو تاثیرگذار نوشتید.... ممنون
علیک سلام
خواهش می کنم . شما زیبا می خوانید
سلام
واقعا توصیف و صحنه پردازی تان حرف ندارد
امیدوارم این نوشته هایتان تبدیل به کتاب بشود .
نعمتی است که هم درک لحظات ناب سال های نورانی دفاع مقدس را داشته باشی و هم توان توصیف اش را .
مقام معظم رهبری اخیرا فرمایشی داشتن با این مضمون که : حتی 50 سال هم در مورد دفاع مقدس کار کنیم بازهم جا دارد .
نگاه متفاوت شما به موضوع می تواند خالق آثاری جدید در این حوزه باشد .
امیدوارم توفیق زیارت حضوری پیدا شود تا بیشتر از نور حضورتان بهره مند شویم
علیک سلام
و سپاس از نظر لطفتان
من هم به زیارت صورت مشعشع شما امیدبسته ام .
سلام
چه لحظه ی سختی بوده ، لحظه ی تصمیم بین رفتن و ماندن ! اون شهید عزیز با نوشته ی خوب ِ شما هرگز از یادها نخواهد رفت ، چرا که شما روح زیبای او را که سرشار از کرامت و انسانیت است با خود آورده اید
و چه عالی نوشتید ! ممنون
علیک سلام ناهید بانو
و سپاس از شما که خوب می خوانید و زیبا می بینید .
یاد و خاطره همه شیهدان وطن زنده و جاوید باد .
سلام
هر رزمنده در درجه اول انسان است و انسان مخلوطی از نقاط ضعف وقوت است انکه در یک لحظه خاص آدم نتواند برای دوست وهمرزم از پا افتاده اش کاری بکند کاملا قابل درک است.برای خود من موقعیتی پیش آمد که میتوانستم کاری بکنم اما غریزتا یه جان خودم اندیشیدم.خیلی جوان بودیم 18-19 سال در خوابگاه دانشگاه درورامین خوابیده بودیم اتاق ما 4 تخت داشت من و دوست دیرینه ام سید مصطفی و دوست دیگری به نام محمود.نیمه شب سید مرابیدارکرد و گفت زلزله(زلزله معروف رودبار) من بدون اندکی درنگ به سمت در دویدم اما دیدم سید دارد محمود و نفر دیگر را بیدار میکند در آن لحظه آنقدر از خودم بدم آمد که حد نداشت چطور من فقط به خودم فکر کردم وسید به دیگران؟
علیک سلام
بله خیلی موقعیت ها پیش می آید که آدمی درآن لحظه هیچ کاری از
دستش بر نمی آید و تنها حسرتش به دل می نشیند . و یحتمل وقوع
این دست حوادث نیز در مشیت الهی تنها به جهت حسرت به دل شدن ابناء بشر رقم خورده است . درخصوص اتفاقی که نقل کردید
بنظرمن رفتار شما کاملا طبیعی بوده است هرکسی را از وسط خواب
با چنین وضع و خبری بیدار کنند همین کاررا خواهد کرد وشرایط شما
با سید درآن زمان متفاوت بوده او بیدار بوده یا خودش بیدارشده و فرصت کافی برای درک موقعیت و تصمیم گیری داشته اما شما دریک
لحظه بحرانی قرارگرفته بودید و فرصت تصمیم گیری نداشته اید .
سلام
بقدری تصویری بود این نوشته که حس کردم اونجا هستم! با همه ی هول و هراسش و با همه ی استیصال و درماندگی و با همه ی دوگانگی هایی که در یک آن به ذهن هجوم می آورد برای رفتن یا ماندن. یاد کسانی که رفتند تا ابد زنده باد
عالی بود و ممنون که نوشتید
علیک سلام
و سپاس از شما که می خوانید و ابراز لطفتان و البته پوزش
چرا که می دانم این متن را برای دومین بار می خوانید و کامنت می نویسید . بار اول برایم نوشته بودید "چقدر خسته و گریان شدم از این رفتن ها و آمدنها و چقدر غمگینم از رسیدن به نقطه ای که الان هستم " . امیدوارم امروز نظرتان تغییر کرده باشد و نسبت به نقطه ای
که هستید و هستیم دید بهترو شادتری داشته باشید .
سلام سلام
"نه توان رفتنم بود ، نه امان ماندن "
درک نکردم ...نبودم... منتهی حسرت حضور در چنین مواقعی رو دارم... سخت است منتهی به نظرم می ارزد ... عمری رو صرف می کنیم تا اندکی رشد داشته باشیم، همه شمایانی که این ساعات و دقایق رو درک کردید برندهاید...میگویند دیگر مدتها ست جنگ تمام شده است و نباید حرفی از جنگ زد... میگویند نه از بدنهای پارهپاره و نه از بدنهای بیسر، و نه هیچ چیز دیگر در این زمینه، نباید گفت. نه از خون نه از خشونت و نه از جنگ... ولی بگویید به قول مریم بانو، باید گفته بشود تا فراموشمان نشود... شهدا بودند و هستند
علیک سلام . حسرتش را نداشته باشید !
درک چنین لحظاتی چنانکه در فیلمها و داستانها دیده و خوانده می شود نیست . هر هیجانی هم خوشایند نیست و هر حادثه ای موجب رشد نمی شود . درک بعضی اتفاقات سالها ی سال روح و روان و به تبع آن جسم آدمی را می خراشد و نابود می کند .
سلام
خسته نباشید و خدا قوت
اینکه مجبور شدید اون شهید رو اونجا رها کنید و تنهایی برگردید مهم نیست ، مهم اینه که شهدا رو در زمان و مکان گذشته ، جا نذاریم و اونا رو فراموش نکنیم .
جناب شنگ داستان نویسی تون محشره اینقدر زیبا و تاثیرگذار نوشتید که چشمهای من از اشک خیس شد
علیک سلام
ممنون از خداقوت گفتنتان . شما هم خسته نباشید و طاعاتتان مقبول
درگاه خداوند . سپاس از ابراز لطفتان درمورد داستان نویسی شنگ
امیدوارم در پست های آینده بجای اشک برچهره زیبایتان لبخند بنشانم .
سلام
ممنون که از جنگ نوشتید
به نظر من باید جنگ را نوشت . خوبی های دفاع از میهن . خلوص رزمنده ها و ...
و نیز بدی های جنگ ،تبعات جنگ که تا سال ها دامنگیر همه مردم مملکت می شود . وباید چهره واقعی جنگ را بر ملا کرد که سردمداران تا بتوانند از وقوع جنگ جلوگیری کنند . در جنگ غالب و مغلوب هر دو شکست خورده اند . هر چند جنگ ما دفاعی بود که پیروز واقعی نداشت
علیک سلام
و سپاس از شما . بله من هم گمان دارم که در جنگ هردو طرف
شکست خورده اند و آنچه از دست می رود بسیار بیش از بدست
آمده ها ست .
خاطرات جنگ بسیارند و آنهایی که در متن آن خاطرات بودند امروز غالبا خاموش هستند ، چند سالی که بگذرد برای گفتن این خاطرات گوش محرمی پیدا نخواهد شد !!
===
یکی از بزرگواران غالبا خاموش تعریف می کرد که ، از شدت انفجارها و خرابی اوضاع راه را گم کرده بودم زخم هم داشتم داخل یک خاکریز لنگان لنگان می رفتم که ناگهان یکی مرا به نام صدا زد ، ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم چند جنازه در شیب خاکریز افتاده بود ... هیچکدام زنده نشان نمی دادند ... مکث کردم و ناگهان خمپاره ای در بیست سی قدمی ام افتاد ، با خود فکر کردم اگر راهم را ادامه می دادم دقیقا همان جا بودم !! حسی در من بوجود آمد که من آنجا مرده ام و حالا به عشق آن صدا زنده ام بطرف جنازه ها رفتم یکی یکی برگرداندم ، هیچکدام را نمی شناختم !!
ممنون از بیان این خاطره آن بزرگوار .
خداوند گوش های محرم را برای همه مخلوقاتش افزون کند
ان شاالله .
:درود بی کران به روح پر فتوح تمامی شهدا مخصوصا شهدای غواص آنهایی که به آب گرفتار شدند و آبرو خریدار شدندجان به آب دادند....... خون بها شرافت و عزت و آرامش گرفتند و یکجا به ما هدیه دادند .....برادر غواص من برق لباسهای سیاهت کور کرد ،چشم آنکه راهش را با آب از آبرو جداساخت یادتان گرامی ،،راهتان پر رهرو باد
ممنون که از این شهدا یاد کردید .
یاد و خاطره ایشان گرامی و جاودان باد .
سلام
وفقط خدا می داند بر انان چه گذشت.
از مادر شهیدی که فرزندش اینگونه شهید شده بود شنیدم که میگفت از روزیکه خبر شهادت پسرم را شنیدم هرگز لب به غذای ماهی نزدم.
علیک سلام
خداوند به مادران شهدا شکیبایی عنایت فرماید .
البته هرماهی هم از گوشت انسان خوشش نمی آید !