همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

در مسیرِ غربت

  

هنوز در مرحله گذر از کودکی به نوجوانی بود که کوچه و بازار از حرفهای سیاسی خام و شایعات مختلف پر بود ، زمان حکومت خودمختاری آذربایجان بود و از هر دهانی حرفی بیرون می آمد، طبق عرف آن زمان زن ها زیاد در اجتماع ظاهر نمی شدند ، و برای همین حرف های بیرون دوباره در خانه ها نشخوار می شد و این بار زنها در مورد آنها حرف می زدند و کودکان بدون اینکه چیزی از این حرفها بدانند گوششان پر می شد و شعارها و ترانه های سیاسی را حفظ کرده در کوچه و خیابان می خواندند ...

 

کمی بعد دوران عوض شد ، پیشه وری فرار کرد و حکومتش ساقط شد ، توی کوچه بچه ای چوب برداشته بود ، رژه می رفت و می خواند :

پیشه وری بیزدَندی / تومان گئیب دیزدَندی / ایران قوشونی گلدی / پیشه وری گیزلندی

میدان مشق نظامی های دوره ی پیشه وری را خراب کردند تا آثارشان هم مثل خودشان از یاد برود و بجای آن ساختمان مرکزی بهداشت و مدرسه ساختند ( سی سال دیگر ، در زمان انقلاب 57 ، آن مدرسه را خراب کردند و محوطه مقبره الشعراء را ساختند !! )

 

بعد از آن ظاهراً خیلی چیزها خوب شدند ولی ... ، نظام طبقاتی که قرار بود در شعارهای شبه کمونیستی پیشه وری برچیده شود ، با شدت بیشتری پا گرفت و همه را به کام خود کشید ... طعم اختلاف طبقاتی به مدارس ابتدایی هم کشیده شده بود ، می خواستند نام او را برای مدرسه ی رودکی که سر کوچه شان بنویسند ولی گفته بودند بچه هایی که بتوانند لباس فرم تهیه کنند را ثبت نام می کنند و خانواده های فقیر باید فرزندانشان را در مدرسه ی انوری که چند کوچه پائین تر بود ثبت نام بکنند ... پدرش نمی توانست بین بچه هایش فرق بگذارد و توانایی تهیه لباس برای همه بچه ها را نداشت برای همین نامش را در مدرسه ی انوری نوشت ... یک هفته بیشتر نگذشته بود که مدیر مدرسه رودکی پادرمیانی کرده و یک دست لباس فرم دست دوم برایش پیدا کرد و او را به دوستانش رساند ولی در همین یک هفته جرقه ی برخی افکار توی مغزش زده شد ، هنوز بچه بود و زیاد نمی فهمید ولی سنگینی نگاه برخی ها را می توانست درک بکند !!

 

ششم ابتدایی را تمام کرد و با خیال راحت مدرسه را بیخیال شد ، نه در خانه تشویقی برای ادامه تحصیل بود و خودش تمایلی داشت ، یکی دو نفر بهایی سر خیر مدرسه شده بودند و در خانه برای نرفتنش خدا خدا می کردند ولی خودش از چیز دیگری فراری بود ... برای اینکه کاری یاد بگیرد و شاید درآمدی داشته باشد او را پیش یک طلاساز گذاشتند ، قرار نبود پولی بگیرد ، اگر شانس داشت چیزی یادش می دادند ... آدم خوش ذوق و خوش حافظه ای بود و دائما در آنجا نقالی می کرد و شعرهای مختلف می خواند و برای خودش در دل دیگران جا باز می کرد ، در عرض دوسال از شاگردانی که چند برابر سن او آنجا کار کرده بودند بیشتر می دانست ، آنقدر کارش خوب بود که شنیده بود اگر به تهران برود او را در هوا می قاپند و بخاطر هنر دست اش پول خوبی به او می دهند ... برادر بزرگش هم به تهران رفته بود ، او در پارچه فروشی بزرگی فروشندگی می کرد ، تصمیم گرفت برود تهران تا پیش برادرش کار بکند ، تنها در جیب کسانی که برای کار به تهران می رفتند پول پیدا می شد !!


در تهران زیاد کار نکرد ، یکی دو جا کار کرد ولی از محیط آنجا خوشش نمی آمد ، بعد از کار دلخوشی اش رفتن به باشگاه بود برای تماشا و احیانا کمی پینگ پونگ بازی کردن (!) ، برخی اوقات هم می رفت توی یک کافه ای می نشست تا ببیند اوضاع چطور است ، دوستی پیدا نکرد ، ولی دورادور با شاعرانی که بعدها برای خودشان شهرتی کسب کردند آشنایی داشت ، هر از گاهی کتابی بدست می آورد و می خواند ... بد نبود ولی خوب هم نبود ، گاهی تحقیر هم می شنید ، مخصوصا اگر کسی در حرف زدن در مقابلش کم می آورد به او توهین می کرد و این باعث شده بود نفرت خاصی پیدا بکند ولی در ظاهر نشان نمی داد و داستان های زیادی که آنها را نگفته نگهداشت ...


با یک نفر دوست شد که معلوم بود از خانواده ی مرفهی است ولی سوادش خیلی کم رنگ بود برای همین هی می آمد سراغش و او را به این طرف و آن طرف می برد و کلی حرف تازه و حکایت تاریخی از او یاد می گرفت ، بعدها دوستانش را هم به او معرفی کرد ، همه بچه مایه دار بودند ، برخی شان با آن سن کم به اروپا هم رفته بودند ...

 

یک روز دوستانش در مورد رفتن به سوئد با هم حرف می زدند ، برای او امکان تهیه بلیط به سختی جور می شد و نمی دانست اگر برود چگونه باید گذران زندگی بکند ، ولی وسوسه ی رفتن بدجوری به دلش نشسته بود ، پسردایی اش چند سال پیش رفته بود ، مخصوصا که چیزهایی تعریف می کردند و چیزهایی هم شنیده بود ، تهران هم کمی شلوغ شده بود و تظاهرات بود و ارتش ریخته بود توی خیابان و یک عده هم کشته شده بودند ، 17 شهریور سال 42 بود ... بالاخره هم رفتنی شد و بهمراه دوستانش راهی سوئد شد ...

 

وقتی وارد لندن شدند یک خبرنگار از آنها گزارش گرفت ، دوستانش هر کدام یک طرف رفتند و او مجبور شد حرف بزند ، دلیلی برای آمدن به سوئد نداشت ، ولی در جواب سوال خبرنگار که پرسیده بود : " اوضاع تهران چگونه است ؟ " گفته بود : " یک عده با برنامه های شاه مخالف هستند و توی خیابان ریخته اند و ارتش عده ای را به گلوله بسته اند و مردم داغدار و ناراحت هستند ... " بعد سر و کله دوستانش پیدا شد و بعدها فهمید آنها عمداً او را پیش خبرنگار تنها گذاشته اند تا مصاحبه را او بکند و خودشان شناخته نشوند !!


در سوئد نه آشنایی داشت و نه کاری ، زمانی هم برای آموزش زبان سوئدی لازم داشتند ، ولی نه کتابی بود و نه کسی که فارسی بداند و بزحمت و از روی کتاب هایی که با خود بهمراه داشت برایش سوئدی یاد دادند ( پناهنده ی بی پناه بود و تا آخر عمرش به کسانی که آنجا می رفتند کمک می کرد ) بعد دید که دوستانش فقط گذران وقت می کنند و پولشان از ایران می رسد ، آنها سیاسی بودند و مفت می خوردند و می خوابیدند و کار حزبی می کردند ، برای همین از آنها جدا شد و دنبال پیدا کردن کار رفت ...

 

پسر دایی اش فعال حقوق بشر بود و یک آدم خیلی مشهور ، تقریبا بجز حوزه ی اسکاندیناوی در کشورهای دیگر حق تردد نداشت ، در آسیا ، آفریقا و آمریکای مرکزی و جنوبی و حتی اروپای شرقی ممنوع الورود بود ، با این حال زندگی خوبی داشت ولی او نخواست در کنار او مشغول باشد ، او آزادی اش را بیشتر دوست داشت ، از سیاست بی خبر نبود ولی سیاست زدگی را دوست نداشت !!

 

یکبار برای پیدا کردن کار به یک جواهرساز مراجعه کرد ، مرد مسن و بسیار آرامی او را بشرط اینکه کاربلدی اش را ثابت کند قول همکاری داد ، همیشه این نکته را با احساس خاصی می گفت که به من نگفت بعنوان کارگر قبول می کنم و گفت همکاری می کنیم و کم کم مزه ی رعایت حقوق دیگران و احترام به دیگران را مزمزه کرد ، چیزی که در ایران فقط توی کتاب ها و سخنرانی ها بود و کسی آن را درک نکرده بود ...


برایش میزی داده و وسایلی در اختیارش می گذارند و او یک هفته مشغول می شود و بنا به اظهاراتش نه کسی او را می پائید و نه کسی به کشوئی که برای او بود دست می زد و وقتی انگشتری که کار کرده بود را به صاحب کارگاه نشان می دهد او به افتخار کاری که کرده بود شام می دهد و دوستان هم صنف اش را فرا می خواند و انگشتر را به آنها نشان می دهد ، بالاترین قیمتی که دوستانش برای آن می گذارند را به او پرداخت می کند و آن را در یک جعبه ی بسیار نفیس به همسرش کادو می کند و از این راه یک آشنایی و احترام برای خودش کسب می کند ... پولی که بدست می آورد آنقدر بود که بتواند چند ماه بدون کار گذران زندگی بکند ولی  او کارهای مختلفی را امتحان می کند ...

 

سال 52 بهمراه دوستانش هوس می کند سری به ایران بزند ، نامه نگاری می کند و بهمراه عکس به تبریز می فرستد ، برادر کوچکترش در راه آهن لوکوموتیوران بود و برای آوردنش به مرز می رود ...

 

اینهم قسمتی به روایت برادر کوچکترش :

 

" وقتی به مرز رسیدم ، دل توی دلم نبود ، حبیب داشت می آمد ، ده سالی بود که ندیده بودمش ، دلم برای شنیدن صدایش یک ذره شده بود ، همکاران هم می توانستند شور و شوقم را حس بکنند ...

از گمرک رد شدند ، بهمراه سه نفر از دوستانش ؛ روبوسی کردیم و کلی گریه کرده بودم ، ساک هایشان را بردم داخل قطار گذاشتم و می خواستیم حرکت کنیم که دو جیپ ارتشی وارد ایستگاه شده و کنار قطار ایستادند !! یک سرهنگ و چند سرباز پیاده شدند و حبیب و دوستانش را پیاده کرده و کنار واگن به صف کردند !! نفسم بند آمده بود و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ...

 

سرهنگ کاغذی از جیب اش درآورد و آنها را به اسم خواند و بعد حکم اعدام سه نفر را بعلت اینکه اعضای حزب توده بودند و بصورت غیابی حکم آنها صادر شده بود را قرائت کرد ، حبیب را از آنها جدا کردند و همان جا حکم اعدام را در مورد آنها اجراء کردند ...

 

کسانی که آنجا بودند مبهوت مانده بودند ، بعد از ما خواستند وسایل حبیب را هم بیرون بگذاریم و به او گفتند تو هیچ پرونده ای نداری ولی در فرودگاه لندن مصاحبه کرده ای و کشور شاهنشاهی ایران را بدنام کرده ای و حق ورود به ایران را نداری و می توانی برگردی !! در میان ناباوری وسایل حبیب را بیرون آورده و دوباره با او روبوسی کرده و در میان اشک و آه بدرقه اش کردم ..."

 

حبیب تا سال 57 بدلیل مصاحبه ای که در لندن کرده بود ممنوع الورود به ایران بود.

 

نظرات 6 + ارسال نظر
باران دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 10:34

سلام وعرض احترام
روحشون شاد
همکار بودن ایشون برام جالب بود البته درزمینه ی هنری
دوست دارم بدونم چرا کارهنریشون رو چه درتهران چه درغربت ادامه ندادن ؟شنیدم اونور آب به هنرهای دستی ارزش وبهای زیادی میدن !
خوشحالم که میتونم همراه نوشته های خوب شما ودوستان گرامی باشم

سلام
انسان ها بجز کاربلدی هایی که می تواند برایشان فرصت شغلی بحساب بیاید ، در انتخاب هایشان مسایل مختلفی را لحاظ می کنند ... مخصوصا در شرایط مهاجرت و اقامت و ...
البته بدلیل اینکه ذاتا آدم کم حرف و فروتنی بود و غالبا دیگران اجازه حرف به او نمی دادند بعد از مرگش یک عالمه علامت سوال در ذهن دوستان و آشنایانشان باقی مانده بود !!؟
لطف شما و دوستان مایه بازارگرمی این همفکری هاست

sara یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 23:38

سلام...

حکایت خواندنی ای بود...... ممنون از نقل کردنش ...
فقط یک مطلب.... کلی طول کشید تا بتوانم بین لندن و سوئد ارتباطی کشف کنم!

سلام
البته امروزه پرواز مستقیم سوئد هست ،‌ولی شاید پنجاه سال قبل نیاز به توقف بین راهی بوده !!

سهیل یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 21:59 http://sobhebahary.blogfa.com/

سلام و وقت بخیر
وقتی که صابون سیاست به تن افراد خواسته یا ناخواسته بخورد جدای از فراز و نشیبهایی که در زندگی روزمره هر کسی وجود دارد یک سری چالش هایی برایش بوجود می آید که اصلا دست خودش که نیست هیچ تازه ازش بیخبر هم هست . تقریبا اکثر افراد سیاسی اینگونه بوده اند و حوادثی جدای از کارهای خودشان مسیر زندگی اشان را تغییر داده است
زمانی که حزب توده در ایران توسط شاه قلع و قمع شد بسیاری از افراد مختلف جامعه مسیر زندگی اشان تغییر کرد و حتی به پایان رسید . از تیمسارهای ارتش گرفته تا بسیاری از حتی بقالی های محله . بعد از انقلاب فرصت خوبی بود که بازماندگان ان حذف از اتفاقاتی که بر سر همرزمانشان امده بنویسند . بعضی وقتها خیلی خیلی مطالبتون تکان دهنده بود

سلام
دقیقا همینطور است ... آدم های سیاسی کسانی هستند که بنوعی با منافع هم کاسه هستند !! خیلی ها سیاست زده می شوند و گاهی هم کاسه داغتر از آش و اکثر قربانی ها از این دسته می باشند...

همطاف یلنیز یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 19:38 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
شنیدیم"حلال‌زاده به دایی‌اش می‌رود"
هنوز که توضیح‌المسائل مرحوم دایی‌جان تکمیل نشده، بااینهمه در داشتن دوستان متمول! گویا به ایشان شباهت دارید ها

سلام
اول این که توضیح المسائل نیست و توصیف المصائب است !! دو دیگر اینکه رابطه دایی و خواهر زاده از نوع منوطی است ( رجوع کنید به توضیح المسائل دادو !!)‌ من از هر چهار دایی ام یک صفت خاص به ارث برده ام که خود به آن معترف هستند ؛‌مثلا دایی بزرگ می گوید در فلان مورد فلانی عین من است !!!
در فرهنگ ما این ضرب المثل بطریق دیگریست و آن اینکه "‌ایگیت اوغلان داییسینا چکه ر ،‌ خانیم قیز عمه سینه" (‌ پسر باغیرت به دایی اش می رود و دخنر محجوب به عمه اش )

شنگین کلک یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 11:40

سلام
و ممنون از شرح زندگی دایی گرامی . خیلی علاقه داشتم که در
موردشون بیشتر بدونم و با خواندن این پست از طرفی خوشحالم
که باایشون بیشتر آشنامون کردید و از طرفی هم افسوس می خورم که انسان های بااستعداد در رژیم های استبدادی عرصه فعالیت پیدا نمی کنند و ملتی و کشوری و بلکه جهانی از آنچه چنین افرادی می توانستند برای بشریت انجام دهند محروم می شوند .

سلام
ممنون از نظر لطفتان ...
اگر فرصتی بود کمی بیشتر در مورد فعالیت هایشان خواهم نوشت و البته دید خاصی که داشتند ...

مریم یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 11:22

سلام
خدا رحمت کنه دایی بزرگوارتون رو .داستان زندگی شون رو بسیار زیبا به رشته ی تحریر درآورده بودید
اونجا که نوشته بودید میدان مشق نظامی های دوره ی پیشه وری را خراب کردند و مدرسه ساختند...سی سال بعد این مدرسه را خراب کردند و ....یاد این آیه افتادم :
وَ تِلْکَ الأیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ ... و این روزها- پیروزیها و شکستها- را میان مردمان مى‏ گردانیم .
دایی تون تو اون سالها با مدرک ششم ابتدایی می تونستند معلم بشن. قدیما معلمها نونشون تو روغن بود .
به هر حال قسمت این بود که به سوئد برن و به گفته ی خودتون"مزه ی رعایت حقوق دیگران و احترام به دیگران را" اونجا بچشند.
در مورد اون مصاحبه من دوستان دایی تونو مقصر نمی دونم دایی شما هم می تونستند به خبرنگار بگن من تمایلی به گفتگو و مصاحبه ندارم .
باز شانس اوردند که در بازگشت به ایران به سرنوشت اون سه نفر دچار نشدند .
راستی چرا دایی تون در سوئد کار ساخت جواهر رو ادامه ندادند و شغلهای دیگه رو امتحان می کردند؟ بالاخره چه شغلی رو انتخاب کردند؟ ترجمه ؟
داستان نیمه تمام رها شد و ما نفهمیدیم پایان قصه چی شد . روحشون شاد دست شما هم درد نکنه

سلام
مرسی از وقتی که برای خواندن گذاشتید ...
بدلایلی خیلی ها در آن زمان با کار دولتی موافق نبودند !! دولت گردان ها از طبقه ی خاصی بودند !! و نان آنها را هر کسی توی سفره نمی آورد !!
دوستان دایی تقصیری نداشتن چون اگر مصاحبه هم می کردند از وضعی که برایشان پیش آمده بود ، بدتر نمی شد !! شاید یک شیطنت دوستانه با کسی که ساده بود و هنوز پشت و روی سیاست را نمی شناخت؛ ولی گاه ما از روی سادگی فرق کاری که نباید کرد و باید کرد را نمی دانیم ...
داستان زندگی دایی جان سه جنبه و نما از غربت را بهمراه داشت ، اولی در مسیرِ غربت بود ، دومی در محیطِ غربت بود و سومی با همه غریبه ... شاید فرصتی بشود و در چند خط بقیه را هم بتوانم شرح بدهم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد