همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

کاش جواد خانه بود


آخرین استکان چایی را جلوی برادرش گرفت .

جواد : دستت درد نکنه داداش . امشب خیلی خسته شدی.
با لبخندی که روی لب داشت سری تکان داد ، چشم‌هایش را پائین انداخته برگشت و مشغول جمع کردن استکانهای خالی اطراف شد. ازشروع مراسم هیأت ، مشغول پذیرایی بود. مجلس تازه تمام شده ، هنوز عده‌ای نشسته ، درحال صحبت و نوشیدن چایی بودند. صدای پدرش که درکوچه با اعضای هیأت خداحافظی می‌کرد بگوش می‌رسید. سینی پراز استکان‌های خالی را بادقت کنار ظرفشویی آشپزخانه قرارداد. کتف هایش را عقب داده آهی کشید و بطرف اتاق رفت. روبروی کمد دیواری نشست. چشمانش را بست و به پشتی کناردیوار تکیه داده سعی کرد به عضلاتش استراحت دهد.
آهسته چشمانش را بازکرد . نگاهش به جعبه ویلن جواد افتاد و روی آن خیره ماند. جعبه را درگوشه اتاق به دیوار تکیه داده بودند. با خود اندیشید که آیا ممکن است روزی ، او نیز بتواند سازی داشته ، ازآن صدایی درآورد؟ و درآرزوی نواختن ویلن بادست آرشه‌ی خیالی سازش را در هوا حرکت داد. اما خیلی زود بخود آمد و تلخی عدم تحقق این آرزو بر چهره اش نشست. حالا سعی می‌کرد توجیهی منطقی برای امکانپذیرنبودن این آرزوها  بدست آورد.
جواد خیلی بزرگتر از من است و وقتی کسی بزرگ باشد می‌تواند هرکاری که بخواهد انجام دهد. بدون اینکه پدر، مادر یا هریک از اعضای خانواده به او ایرادی بگیرند. او می‌تواند ساز داشته باشد یا هر چیز دیگر و این مغایر با هیچ قانون و شرعی نیست. اما بچه‌ها نمی‌توانند. ما باید برای هرچیز اجازه بگیریم. اجازه از قانونی که بزرگترها می‌دانند و بچه‌ها از درک آن عاجزند. شاید داشتن ساز برای یک بچه واقعاً خطرناک باشد.

عصرچهارشنبه است و باز او پشت دربسته اتاق به دیوار تکیه داده ، گوش به صداهای داخل سپرده است.
جواد و دوستانش در اتاق مشغول نواختن سازهایشان هستند. آنها یک گروه چهارنفره‌اند که برای خودشان می‌نوازند و آهنگ‌های کلاسیک را تمرین می‌کنند. او درحال لذت بردن از صدای آهنگ آنهاست. بعد از یک هفته انتظار، سعی می‌کند با تمام وجودش آهنگ ها را بشنود و برای طول هفته آینده ، ذخیره کند تا چهارشنبه بعد.
لای درِاتاق باز می‌شود و یکی از اعضای گروه او را می‌بیند که چطور نُتهای آنها را میبلعد. از جواد می‌خواهدکه اجازه دهد او وارد اتاق شود. جواد نگاهی به او می‌اندازد و نگاهی به دوستش. برای بداخل خواندن برادرش تردید دارد. آیا او مجاز است چنین کاری بکند؟ آیا او هم باید ازکسی اجازه بگیرد ؟ بالاخره درمقابل چشمان حیران برادرش و نگاه‌های منتظردوستانش می‌گوید: "خوب بیاید. بیا داداش. بیا تو. چرا اونجا نشستی. می‌تونی بیایی تو"
واقعاً ممکن است مرا بداخل بخوانند؟ آیا این رویا نیست؟ آیا ممکن است واقعیت هم اینقدر شیرین شود؟ به‌هرحال رویا یا واقعیت مرا بداخل می‌خوانند و من خواهم رفت. بلند می‌شود و درحالیکه هنوزهم به واقعی بودن همه چیز مشکوک است وارد شده و کنار دوست برادرش می‌نشیند. او یک ویلن سل بزرگ دردست دارد و می‌پرسد:  "آیا دوست داری ساز داشته باشی و بنوازی ؟"
-    بله . خیلی دوست دارم . اما مگه می‌شه ؟
-    چراکه نه ؟ البته که می‌شه. چه سازی دوست داری ؟
-    این ویلن شما را بیشتر از بقیه دوست دارم .
درپایان جلسه تمرین اعضای گروه تصمیم گرفتند برای عضو جدیدشان یک ویلن سل کوچک تهیه کنند و قرارشد هفته ای یک روز به او آموزش دهند.

عصر دوشنبه است و او با دوست برادرش و یک ویلن سل کوچک در اتاق. جواد پشت در ایستاده و به حرفهای آنها گوش می‌دهد .
-    آرشه ویلن سل کوچکتراز ویلن است وجهت حرکت آن برعکس حرکت آرشه ویلن . حالا سعی کن بدنه ساز را بین زانوهات نگه داری . زانوی راست پائین تر از زانوی چپ .
-    این میله چیه ؟
-    این پایه سازه که بعداز تمرین بایداون را درپائین قسمت سیم گیر جمع کرد.
هنوزهم از تصمیم خود مطمئن نیست و جوابهای مختلفی را برای سوالهای احتمالی پدرشان بررسی می‌کند.
مادر در حالیکه ازکنار جواد رد می‌شود ، زیرلب می‌گوید : "می‌خواهی این را هم مطرب کنی ؟ "
در اتاق باز می‌شود و دوست جواد بیرون می‌آید. درحالیکه می‌خندد به او تبریک می‌گوید برای استعداد برادرش در درک موسیقی .
بعد از یک هفته که هر روز صدای ویلن سل گاه و بیگاه بلند می‌شود. بازهم عصر دوشنبه است. اینبار جواد پشت در اتاق نیست. اما بسان نگهبانی از آنسوی منزل مراقب است تا کلاس ویلن سل موسیقی دان کوچک درآرامش برگزارشود و درحالیکه نگاههای تند مادرش را بجان می‌خرد برای سوالهای پدرش جوابهای مشروع و محکمه پسند می‌سازد و آرزو می‌کند اعتماد و امید برادرش را حفظ کند. با اینکه چند جلسه بیشتر از آموزش نگذشته ولی نوازنده کوچک بسرعت درحال پیشرفت است. او از هرفرصتی برای تمرین استفاده می‌کند و درمقابل نگاه‌ها و اعتراضاتی که گه‌گاه از سد جواد عبور کرده به او می‌رسند مقاومت می‌کند.

یک روز مانده به دوشنبه است و صدای ویلن سل از اتاق بلند. مادر درآشپزخانه مشغول پخت ماهی دودی است و البته تحمل صدای ویل سل. خسته می‌شود و رادیو را روشن می‌کند. آهنگی از چایکوفسکی پخش می‌شودکه مسلماً از کار یک نوازنده مبتدی ویلن سل ، قابل تحمل‌تر است. پس صدا را بلند می‌کند.

چیزی نمی‌گذرد که حضور نوازنده را در آشپزخانه حس کرده و بطعنه مشغول رقصیدن و بشکن زدن با صدای رادیو می‌شود.
پسرتازه نوازنده اش با لحنی جدی و معترض می‌گوید: "این آهنگ برای رقصیدن نیست ". اما مادر بالجبازی به حرکاتش ادامه می‌دهد و او بازهم بلندتر فریاد می‌زند: "این آهنگ برای رقصیدن نیست. برای رقصیدن نیست".
اما مادر عصبی شده بطرف او می‌آید و ویلن سل را از دستش چنگ زده بسمت در خانه می‌دود. در را بازکرده و ساز را از بالای پله ها به پائین پرتاب می‌کند.
ساز درمقابل چشمان نوازنده اش روی پله سوم زمین می‌خورد و میله پایه اش کنده می‌شود. بلند شده دو پله مانده به پاگرد به زمین می‌خورد و دسته اش شکسته ازبدنه جدا می‌شود. باز بلندشده درحالیکه  سیم‌ها دسته را بدنبال بدنه می‌کشند ازپیچ پله‌ها گذشته در برخورد با حفاظ پلکان بدنه‌اش شکسته شده و تکه تکه هایش در انتهای پله ها ازحرکت می‌ایستند.
اشک درچشمانش حلقه زده و بغض گلویش را فشرده است. از پله ها پائین می دود و تکه های ساز را جمع کرده درآغوش می‌فشارد. صدای هق هق گریه هایش تا بالای پله‌ها می‌آید و مادر که هنوز در بهت پرتاب خویش است باخود می‌گوید: "ای‌کاش جواد خانه بود".
ساعتی بعد. چشمانش را شسته. تکه های ویلن سل را بسان مومیایی‌ای در کاغذهای رنگی پیچیده در جعبه اش قرار می‌دهد وآن را چون تابوتی ، با احترام ، درکمد دیواری ،کنار کفشهای نواش می‌گذارد. و روبروی آن به پشتی کنار دیوار تکیه داده سعی می‌کند به عضلاتش استراحت دهد . بوی ماهی از آشپزخانه می‌آید و او درحیرت ازاین رویای زیبای کوتاه ، درحالیکه آرشهِ بجامانده از ویلن سل را دردست گرفته بازهم به جعبه ویلن جواد خیره می‌شود.
پستونوشت : خاطره ای از نوجوانی فرهاد مهراد به گرامی داشت نهم شهریور ، سیزدهمین سالگرد سکوت ابدی اش .

نظرات 11 + ارسال نظر
علی امین زاده چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 16:51 http://www.pocket-encyclopedia.com

یاد بچگی های بتهوون افتادم که پدرش به زور می خواست از او موسیقیدان بسازد!
انگار اجبار پدر بتهوون چندان هم بی اثر نبود!؟

sara دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 00:19

سلام....

زیبا و احساس برانگیز بود.......

یاد فرهاد گرامی باد....

بزرگ شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 23:20 http://abiaramesh.blogfa.com/

بسیار زیبا و پر معنی بود سراسر سرشار از درد و رنج کودک کوچکی که عاشق والاترین هنر یعنی مویسقی است...

سهیلا شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 21:06 http://rooz-2020.blogsky.com/

یادفرهاد عزیز گرامی و روحش شاد...
چه داستان غم انگیزی. قلبم مچاله شد...

امیری شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 18:02

سلام
یاد داستان سه تار حلال آل احمد افتادم

ناهید شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 16:53

سلام
یاد فرهاد مهراد گرامی باد
چند روز پیش در برنامه ی خندوانه با مهارتی خاص یادی از مرحوم فرهاد مهراد شد ،به این صورت که در تیتراژ پایانی برنامه آهنگ بوی عیدی فرهاد پخش شد .
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم...

متاسفانه در حال حاضر هم با مقوله ی هنر مشکل داریم ، برام عجیبه که چطور در صدا و سیما می شه تصویر زن بی حجاب رو نشون داد ولی سازهای مظلوم همیشه باید پشت گل و بوته ها پنهان بشن ! یعنی دیدن آلات موسیقی انقدر خطرناکه؟؟؟

به هر حال ممنون از یاد آوریتون

سهیل شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 11:45 http://hamsadehha.blogsky.com

سلام و وقت بخیر
و در زمانی شاید نه چندان دور پای گذاشتن در بعضی وادی ها چقدر سخت و دشوار بوده . و شاید بشه گفت که تابو شکنی آنها باعث شده که امروزه خیلی از کارها سهل و آسان شود به شکلی که حتی باورش هم سخت باشد که زمانی به این سختی میشد که ساز به دست شد

مریم شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 11:14

سلام
متاسفانه در طول تاریخ، جهل و تعصب و تنگ نظری، راه رو بر رشد و پیشرفت و تعالی انسانهای اندیشمند و هنرمند سد کرده.
اتفاقی که برای زنده یاد مهراد افتاده، مال خیلی سال پیش بوده و ما انتظار داریم با گذشت زمان، این دید و تفکر غلط اصلاح شده باشه، اما اینطور نیست و ما چنین تفکری رو حتی در بین مسئولین جامعه هم می بینیم

kamangir شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 11:02 http://ranandegan.blogsky.com

زیبا بود

دادو شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 09:33 http://www.dado23.blogsky.com

سلام
داستانکی که روایتی از تقابلی است بین باورها و خواسته ها ، مقاومتی درمانده ( و خشن!! )و درخواستی لجوجانه ( و ظاهراً مظلوم !!) ؛ ادبیاتی که همیشه روانی و گویایی اش را در اختیار یکی از طرفین می گذارد تا خسته تر و درمانده تر شود ...

یادخاطرات شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 09:30

سلام
======
تو ای شور بوم غمین، تو را دوست دارم اگر دوست دارم

رویای یک نوجوان به واقعیت تبدیل شد.
*****
گنجشگک اشی مشی, لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی, برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
خیس میشی, گوله میشین
میفتی تو حوض نقاشی
کی میگیره فراش باشی
کی میکشه قصاب باشی
کی میپزه آشپزباشی
کی میخوره حاکم باشی
گنجشگک اشی مشی..
گنجشگک اشی مشی, لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی, برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
خیس میشی, گوله میشین
میفتی تو حوض نقاشی
کی میگیره فراش باشی
کی میکشه قصاب باشی
کی میپزه آشپزباشی
کی میخوره حاکم باشی
گنجشگک اشی مشی......فرهاد مهراد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد