همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید....

اولین بچه ی مادرم دختر بود و دومی پسر ...و باز به همین ترتیب: یک دختر، یک پسر... مادرم می گفت من بچه هامو جو گندم به دنیا  می آوردم!

مادرم، پسری بود! نه اینکه دخترهاشو دوست نداشته باشه! اما پسرها پیش او جایگاهی ویژه داشتند. رنگ برادرام که می پرید زود پا می شد گوشت فیله رو براشون به سیخ می کشید و می گفت بخورید تا حالتون جا بیاد، حتما طبیعت کردید! (منظورش این بود غذایی که خوردید به طبیعت تون سازگار نبوده)، سر گُلِ غذاها هم مال برادرام بود.(و جالب اینکه ما دخترها اصلا حسادت نمی کردیم.)

از بین ما دخترها، خواهر بزرگم هم عزیزکرده بود، مادرم، خواهر بزرگمو یک جور دیگه دوست داشت، شاید چون بچه ی اولش بود ( و برادر کوچکم رو هم یک جور دیگه دوست داشت، چون ته تغاری بود!)

خواهربزرگم رو اینقدر دوست داشت که موقع شوهر دادنش، با داماد شرط کرده بود که باید با اونا زندگی کنه. همین شرط رو مادر بزرگم هم برای پدرم گذاشته بود!...مادر بزرگم در جوانی بیوه شده بود و تو شهر ما غریب بود، از دارِ دنیا هم، فقط همین یک دختر  رو داشت، پس شاید بشه بهش حق داد که دست و پاش روی تنها فرزندش  بلرزه، اینطوری خودش هم در سایه ی داماد، با امنیت بیشتری زندگی می کرد و از طرفی چون خونه، مال خودش و دخترش بود، پیش داماد سرافکنده نبود و هر دو (هم پدرم و هم مادربزرگم) از این همزیستی سود می بردند.

 مادرم تو رفت و روب و شست و شو به خواهرم کمک می کرد و وقتی اون یا بچه هاش مریض می شدند، تر و خشکششون می کرد و همه جوره اونا رو، زیر بال و پر گرفته بود.

وابستگی مادرم و خواهر بزرگم، ادامه داشت تا زمانی که دست اجل، مادرمو از ما گرفت. با مرگ مادرم، خواهر بزرگم بیشتر از ما ضربه خورد و خیلی زیاد، احساس تنهایی و بی کسی می کرد.

پسرِ بزرگ خواهرم، برای اینکه سر مادرش گرم بشه و کمتر احساس ناراحتی بکنه،هر روز عصر اونو سوار ماشین می کرد و ساعتها تو خیابونهای شهر می گردوندش.

دو سه سال به همین منوال سپری شد، تا اینکه پسر خواهرم ازدواج کرد و با ازدواج او، دومین ضربه ی کاری به خواهرم وارد شد .پسر خواهرم رفت سر خونه و زندگیش و مثل هر بچه ای که ازدواج می کنه، فقط هر وقت فرصت می کرد به مادرش سر می زد.

http://s3.picofile.com/file/8211082468/L137482588355.jpg

همسر خواهرم، صبح تا شب می رفت سر کار...پسر کوچکترشون هم چند ماه بعد ازدواج کرد...ما  خواهرها و برادرها هم که سرمون به خونه و زندگی خودمون گرم بود. خواهرم که یکه و تنها مونده بود، اسم خونه شون رو گذاشته بود زندان سِکندر  و اسم محله شون رو گذاشته بود جزیره!

من هر وقت تنهایی و دلتنگی خواهرم رو می دیدم، با خودم عهد می کردم، هیچ وقت تا این حد به کسی وابسته نشم و اجازه ندم کسی هم اینجوری به من وابسته بشه. (گمان نمی کنم در این کار موفق شده باشم!)

متاسفانه بعضی آدمها از وابسته شدن و متکی بودن استقبال می کنند، یعنی دوست دارند یک نفر بهشون بگه: "تو به هیچ کاری کار نداشته باش ...من هستم و تو رو همه جوره تحت الحمایه قرار می دم و در همه حال هواتو دارم."

شاید این افراد فکر نمی کنند که هر ستون و تکیه گاهی، هر چقدر هم قوی و استوار و پابرجا باشه، ممکنه یک روز فرو بریزه و پشت انسان خالی بشه، پس چه بهتر که دستمونو به زانوی خودمون بگیریم و تا جایی که امکان داره روی پای خودمون بایستیم،  اینطوری شاید در زندگی آرامش بیشتری داشته باشیم و کمتر درد بکشیم  ...


پی نوشت:


- خانواده ی ما 7 نفر بودند و خانواده ی خواهرم 4 نفر. درسته که آخر قصه ی با هم بودن ما 11 نفر،  کمی تلخ بود، اما تا دلتون بخواد ما در کنار هم روزهای خوش و شیرین داشتیم. هر ماه مادرم یکی دو بار کله پاچه درست می کرد و دور همی با لذت و اشتهای زیاد می خوردیم، شوهر خواهرم روی زغال، کباب کوبیده درست می کرد، صحرا رفتنهای جمعه های بهار و تابستونمون، قضا نمی شد، یلداها و چهارشنبه سوری ها و شبهای عید خیلی قشنگ و خاطره انگیزی رو در کنار هم گذروندیم، خلاصه اینکه خنده ها و شادیها و شیطنتهامون، به غم و غصه هامون می چربید. فکر می کنم همه ی کسانی که در خانواده های شلوغ زندگی کردند، چنین شادیهای نابی رو تجربه کردند و خیلی خوب می فهمند من چی می گم .

- این روزها خیلی از مادرها، عین مادر من، بچه هاشونو به خودشون وابسته کردند ...

- به آدمها بال بدهید اما آنها را رها کنید تا خود پرواز را بیاموزند.

نظرات 13 + ارسال نظر
منصوره جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 03:12

سلام شما وبلاگ قشنگی دارید موفق باشید.

سلام
ممنون وبلاگ همساده ها یک وبلاگ گروهیه با 9 تا نویسنده

رویا پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 ساعت 11:04 http://delneveshtehayeman4u.blogfa.com/

سلام دوباره .. روز زیبا
چه حرفا مریم جان .. شما تا همیشه مهمان دل و جان منید .

سلام رویا جان چقدر خوشحالم که تند تند اینجا می بینمتون ان شاءالله یک روز از نزدیک روی ماهتونو ببینم.

کیارش چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 22:40 http://kh3sa.blogfa.com/

درود بر همساده ها

سلام آقا کیارش عزیز بالاخره موفق شدید تو همساده ها کامنت بذارید

سهیل چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 22:33 http://sobhebahary.blogfa.com/

سلام و وقت بخیر
بعضی جاها آدم باید حفظ ابرو کند و یک جورایی خودش را خوش نشان بدهد ولی اینجا که محیطی راحت و امن و آسایش هست باید انچه واقعیت است را ادم بیان کند

سلام
من چون با شما راحتم صادقانه براتون نوشتم چرا یک بوم و دو هوا؟
به تجربه دریافتم که صادق بودن خیلی بهتره تا اینکه راجع به یک دوست فکر و خیال باطل بکنم و ازش دلخور باشم اما به زبون نیارم و خودخوری کنم. ممنون که توضیح دادید

ناهید چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 20:22

سلام مجدد

اصلاحیه:
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر ...

مریم جان به قدری قشنگ و زیبا می نویسی که آدم هول می شه و شعر هم یادش میره خب
تو واقعا بینظیری

دوباره سلام
ممنون که شعر رو اصلاح کردی(عجیبه که اسکای این نقیصه ی بزرگ رو رفع نکرده)
- نی جان من بلد نیستم قلمبه سلمبه بنویسم و هیچ تلاشی هم برای این کار نمی کنم . فقط سعی می کنم با خواننده روراست باشم و بهش دروغ نگم
خیلی خوشحالم که تو این نوشته های بی شیله پیله رو دوست داری

ناهید چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 16:50

سلام مریم جان عزیزم
مثل همیشه زیبا و روان نوشتی و با این پست خوب منو بردی به اون روزهای شاد و قشنگ ،واقعا ممنون
خدا مادر عزیزت رو رحمت کنه ،روحش شاد
دلبستگی از هر نوعی در حد اعتدال معقول به نظر می رسه ، ولی اگه از حد بگذره ،آدم الینه می شه و خودشو در اون فرد یا شی می بینه ،یک نوع هم هویت شدگی در حد مسخ شدن ! حتی بعضی ها با باورهاشون هم هویت می شن و چنان سفت و سخت به اونا می چسبند که فکر نمی کنن پشت این دیوار وابستگی و دلبستگی فضایی هم برای رستگاری و رهایی وجود داره....در این وادی انسان نه تنها رشد نمی کنه بلکه آسیب پذیر هم می شه ، مولانا می گه برای رهایی از وابستگی ها باید حرکت کنی :
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
نه رنج اره کشیدی نه رنج تبر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر ...

( باز گنج حضوری شدم منو ببخش)
ایکاش می تونستم از این وابستگی ها رهایی پیدا کنم ، هر چند خیلی سعی کردم ولی هنوز موفق نشدم. :خجالت

سلام نی جان عزیزم
عصر رفتم خیابون و همین الان برگشتم .تو خیابون یکی از دوستای قدیمیمو دیدم و پا به پای همدیگه رفتیم جاهایی که من کار داشتم و تو راه کلی از خاطرات گذشته تعریف کردیم و از مرده ها و زنده ها گفتیم و آمار ازدواجها و طلاقها و تجدیدفراشها و بچه دارشدنها و ...رو به همدیگه دادیم البته اطلاعات دوستم از من خیلی بیشتر بود خلاصه جات خالی خیلی خوش گذشت.
- مدتیه نمی تونم برنامه ی گنج حضور رو ببینم برای همین خیلی خوشحال می شم وقتی می بینم تو درسهای استاد شهبازی رو تو کامنتها برامون می نویسی(یاد ستاره نازنین بخیر)
- نی جان من این مسخ شدن و هم هویت شدن با افراد رو در بین کاربران سایت نماشا می بینم . خیلی هاشون عکس یک هنرپیشه ی هندی از سریال من قبول می کنم رو به عنوان نماد خودشون انتخاب کردند و دائما قسمتهای مختلف این سریال رو دانلود و آپلود می کنند (تو شبکه های اجتماعی هم به جای عکس خودشون عکس داریوش و ابی و شاهین نجفی و ...رو می ذارند یعنی اینکه جوونهای ما هویت خودشونو از این خواننده ها و هنرپیشه ها می گیرند و از خودشون هیچی ندارند.
- ممنون بابت شعر زیبایی که از مولانا انتخاب کردی چقدر این شعر عمیقه باید سر فرصت تفسیرشو بخونم.
- چند روز پیش با آقای ستاریان ذکر خیرت بود . آقای ستاریان برای چندمین بار نوشتند ناهید اعجوبه ست

همطاف یلنیز چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 15:19 http://rahi-2bare.blogsky.com/

سلام سلام
نمی دانم وابستگی دلبستگی می‌آورد یا دلبستگی وابستگی!؟
با اینهمه منم ترجیح می دهم مستقل بمانم منتهی این سالها گذشت عمر چیز دیگری می خواهد... دلبستگی! وابستگی! یا چیزی شبیه اینها

سلام
اینجا در باره ی دلبستگی و وابستگی نوشته :
http://hyperclubz.com/Main/Club.aspx?qClub=golestan&qCat=home-lifestyle-gr2&qId=18337
- می فهمم چی می گید. یک بار آقای سامع عزیز نوشتند:(...دلم گفتگو می خواهد. دلم ناز می خواهد. دلم راز و نیاز می خواهد. دلم نوازش می خواهد. دلم مالش می خواهد. دلم مشت و مال می خواهد... اما انگار زندگی در هر حالی میگذرد!)

سهیل چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 13:12 http://hamsadehha.blogsky.com

سلام و وقت بخیر
من اومدم فقط حاضری بزنم و همین کنار واستم . راسیاتش حال و حوصله کامنت گذاشتن و حرف زدن ندارم . خب چکار کنم بعضی وقتها اینطوری میشیم دیگه . ببخشید دیگه . . .
به نظر من وابسته بودن اصلا خوب نیست ، ادم تا میتونه باید مستقل باشه
بی سرزمین تر از باد

سلام
چه جالب! امروز تو وبلاگهای یک زندگی ساده و وبلاگ همطاف عزیز کامنتهاتونو دیدم انگار نوبت به ما که می رسه حوصله ی کامنت گذاشتن و حرف زدن ندارید! خوش باشید ببم جان

sara چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 11:30

سلام...

مثل همیشه زیبا و روان نوشتید... و آدم وقتی میخونه...دوست نداره نوشته تموم بشه
خوشبختانه مادر و پدر من ... اصلا پسردوست نبودند!... نه اینکه از پسر بدشون بیاد نه.....منظورم اینه که پسر و دختر بودن فرزند واقعا براشون فرقی نداشت ... و تفاوتی بین بچه ها بابت جنسیت قایل نبودند... با اینکه ما سه خواهر هستیم و برادرم تک و تازه فرزند اخر هم هست...
ولی خیلی زیاد در اطرافیان و فامیل دیدم ...کسانی رو که به شدت پسر دوست هستند ... و به طور افراطی بین پسر و دختر ...فرق میگذارند.... و متاسفانه عواقب بدی هم داره این تفاوت گذاری .......
حالا خوبه که در مورد شما ... اینطور نبوده....
من هم با وابستگی موافق نیستم ... به نظرم هر نوع وابستگی ...دیر یا زود ... موجب رنج آدمی میشه ... و خوشبختانه خودم را ادم وابسته ای نمی دونم...
تا جایی که از دستم بر اومده هم ... سعی کردم دخترهام مستقل بار بیان .... و به من وابسته نباشن...
راستش بعضی از مادرها را دیدم که ....دوست دارند فرزندانشون بهشون وابسته باشن ... این براشون ایجاد امنیت میکنه .......بخصوص پسرهاشون رو ...وابسته بار میارن که ... مبادا روزی ازشون دور بشه!....
در مورد خانواده های شلوغ هم ...واقعا حق باشماست... من هم خوشحالم که چنین خانواده ای داشتم ... و دور و برم همیشه شلوغ بوده .....
طفلک بچه های این دوره که ... اغلب تک فرزند هستند ... و فکر میکنم در اینده خیلی تنها باشند...

سلام
ممنون نوشته ی دیروز شما هم مثل همه ی نوشته هاتون گرم و شاد و روشن بود
- مادر من تحصیلکرده نبودو اون زمان خیلیها پسر رو به دختر ترجیح می دادند. الان چرا باید عده ای اینجوری باشند؟ من خانواده ای رو می شناسم که زن و شوهر هر دو فوق لیسانس دارند و علنا بین دختر و پسرشون فرق می ذارند!
- مادرم خدابیامرز هیچ وقت به ما بی احترامی نمی کرد .فحشش نسترن خانم بود نسترن خانم از دید مادرم خانمی بود که عارش میامد دست به سیاه و سفید بزنه! مادرم بعضی وقتا که از دست ما حرصش می گرفت با غیط می گفت:نسترن خانم پاشو یک جارو به خونه بزن
- منم سعی کردم پسرها رو به خودم وابسته نکنم اما مثل خواهرم موفق نبودم . پسرهای خواهرم از بچه های من مستقل ترند(دخترش نه!)
- بچه ها به یک طرف، بچه های این بچه ها هم در آینده تنهایند چون نه عمو دارند ، نه خاله ، نه دایی و نه عمه !

رویا چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 11:21 http://delneveshtehayeman4u.blogfa.com/

شکر خدا .. منم همیشه به یادتون هستم . دیروز دوستی گفت که برای یه مسابقه میاد اون طرفا .. بهشون گفتم خوش به حالتون .. من اونجا یه مریم بانو دارم که خیلی دوسش دارم ..

خدا رفتگان شما رو هم قرین رحمت کنه .. بله مادر پدرم بودن.

منم همینطور ببم جان می ترسم منو ببینید و از چشمتون بیفتم . من دورنمام بهترتره
خدا رحمتشون کنه

kamangir چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 09:46 http://ranandegan.blogsky.com

یاد قطعه ای از اهنگی که یادم نیست از کی وده افتادم :
هر چی دارم و ندارم و ازم بگیر
اما پر پرواز منو ازم نگیر

خودمونیم نوستالژی خوبه ولی نه مدلهایی مثل من که از کل یه کلمش یادت مونده

خداوند پدر و مادر گرامیتان را قرین رحمت خود بگرداند
خنده مهمان همیشگیه لبانتان باشد

شادمهر عقیلی اون زمانی که ایران بود ترانه های خیلی قشنگی خوند یکی از ترانه هاش پر پرواز بود:
منم و یه آسمونِ بی دریغ
منم و یه کوره راه ناگزیر
ای ستاره ی شبای مشرقی
پر پرواز منو ازم نگیر
شنیدم شادمهر داره دوندگی می کنه برای اینکه برگرده ایران چون تو خارج از کشور هیچ توفیقی نداشته
ممنون خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه

دادو چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 09:37 http://www.dado23.blogsky.com

سلام
دلبستگی و وابستگی دو دلخوشی انسانی است که می توانند سریعا تغییر مزه داده و تبدیل به معضل بشوند ...

پدر بزرگم می گفت:
" نه به کسی تکیه کن و نه بذار کسی به تو تکیه بکنه ... کمی که گذشت عادت می کنین (!) اگر او بخواد به خودش تکونی بده تو می افتی و ناراحت می شی ، تو بخواهی تکون بخوری اون می افته و شاکی می شه !! ولی تا می تونی دم دست باش ، چون نمی تونی حدس بزنی کسی که براش عزیزی و کسی که برات عزیزه کِی به تو نیاز داره ... "

در پناه رحمت حق باشند

سلام
پدربزرگتون خیلی عاقل و دانا بودند باید این حرفشون رو با طلای ناب نوشت خدا رحمتشون کنه
چقدر خوب گفتند که " تا می تونی دم دست باش"
وابسته نکردن معنیش رها کردن نیست ...باید باشیم اما به وقتش و زمانی که واقعا بهمون نیاز دارند.
قدیمیها چه تجربه های نابی داشتند تو رو خدا حرفهاشونو برای نوه هایی که ندیدنشون تکرار کنید

رویا چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 09:33 http://delneveshtehayeman4u.blogfa.com/

سلام گل مریم بانو . خوبین؟
همین دیروز در مورد آدمای وابسته با همکارام صحبت می کردم .یکی از خاله های منم به همین شدت به مادربزرگم وابسته است و با اینکه الان وقت ازدواج دختر بزرگشه اما هنوز هم مثل یه دختر بچه باید تایید مادربزرگمو داشته باشه و هنوزم همه ی آمار کارای روزانشون رو به ایشون میدن ..

سلام رویا بانوی عزیز
چند روزه که خیلی بهتون فکر می کنم خوبید؟خوشید؟سلامتید؟
پس چند وقت پیش مادر پدرتون فوت کرد خدا رحمتشون کنه
خواهر منم عین بچه های کوچیک به مادرم وابسته بود به نظر من این اصلا خوب نیست که یک آدم بزرگ، اینقدر به دیگری متکی باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد