همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

مهر دیروز و امروز

دو روز مانده به مهر و در آستانه ی سال تحصیلی جدید، میهمان نوشته ای هستیم از جناب بهنام طبیبیان از وبلاگ "مدارا" با موضوع آشنای مدرسه 


در زندگی آدمی هیچ چیز بهتر از راستی و درستی یا راستگویی و درستکاری نیست.بعد از زمانی که از تحصیل فارغ شدم یا به عبارت بهتر از حضور در کلاس درس نجات پیدا کردم دو روز برایم بسیار شیرین و لذت بخش است یکی اول مهر و دیگری چهاردهم فروردین.اصلا روزهای عزای من بود باز شدن مدرسه.دانش آموز تنبل و درس نخوانی نبودم اما حضور در کلاس درس و گوش دادن به سخنان معلمین برایم هیچ جذابیتی نداشت.زمزمه محبت کمتر به گوشمان خورد،اما ترکه سنجد بریده شده از درخت حیاط دبستان همواره موجود و مهیا بود.

روز اول عزیمت به مدرسه بر اساس تدبیر سرکار خانم والده به همراه دوستم که همسایه ما بود با یک کیف بدون کتاب و دفتر و حاوی مقداری خوراکی راهی مدرسه شدم.این دوست من سال دوم ابتدایی بود بنابراین آنقدر صلاحیت و مشروعیت داشت تا راهنمای یک نفر دیگر هم بشود.بعضی از مدرسه اولی ها گریه میکردند و بعضی دیگر شادی.تا آنجا که به خاطر دارم خودم احساس خاصی نداشتم.مدیر مدرسه آقایی به شدت قاطع بداخلاق و تا حدودی بد زبان بود.همان روز اول دانش آموزی را که بیش از اندازه گریه میکرد چنان تنبیه کرد که همگان عیار جنس به دستشان آمد و کاملا متوجه شدند که پا در چه محیطی گذاشته اند.ابهت و قاطعیت او به حدی بود که حتی در تعطیلات تابستانی اگر اتومبیل بنز کرم رنگی را در کوچه ها مشاهده میکردیم از ترس اینکه ممکن است آقای مدیر باشد حتما جایی را برای پنهان ماندن از چشم او جستجو میکردیم.

در دو سال ابتدایی پنج بار تنبیه شدم.آنهم نه به دلیل تنبلی و درس نخواندن که به خاطر شیطنت در مدرسه و محله.یکبار پس از تنبیه و مطلع شدن خانواده برای اولین و اخرین بار پدر در مدرسه حضور یافت و پس از اعتراض به آقای مدیر و مشاجره شدید و مکالمه غیر قابل نشری که بین این دو اتفاق افتاد برای همیشه از تنبیه رهایی یافتم و البته شیطنت هایم هم کاهش یافت.

در مجموع آنچه که برای کسانی از نسل من در آن سالهای پرالتهاب وپر حادثه دهه شصت میگذشت تقریبا مشابه همینی است که نگاشته ام.سالهایی که پوشیدن شلوارهای سندبادی مد روز بود و خلق ا... پیراهن چینی شان را بر روی شلوار شش جیب سربازی می انداختند و بعضا آش ریخته شده بر روی لباسشان از شنبه تا پنج شنبه خودنمایی میکرد مضافا به اینکه عدم استحمام و نرسیدن به وضع ظاهری خودش نوعی تشخص محسوب میشد.

در همان ایام معلمی داشتیم که در شیک پوشی دومی نداشت.همیشه سر و وضعش و نوع لباس پوشیدنش متفاوت از بقیه بود.حتی یکبار هم هماهنگی رنگ لباس و کفشش را فراموش نکرد.بوی ادکلن و عطرش همیشه فضای کلاس را عوض میکرد و البته درس دادن و دلسوزی اش برای دانش آموزان زبانزد بود.بعضی وقت ها متناسب با سن ما حرف هایی سر کلاس درس میزد که دیگران نه سواد و نه جرات بیانش را داشتند.هیچوقت کلاس درس را رها نکرد و در اعتراضات صنفی مرسوم آن دوران شرکت نداشت.یکبار که از او علت را جویا شدیم پاسخ داد من چلنگر نیستم که با آهن سر و کار داشته باشم،من با آینده ایران روبرو هستم.آینده ایران بازیچه نیست و شما ابزار و گروگانی برای بهبود معیشت من نیستید.هم او که اتفاقا همسایه ما هم بود همواره سهمی از درآمدش مخصوص نیازمندان بود و صندوق عقب اتومبیل بی ام دبلیوی آلبالویی رنگش بعضی از شبها پر از مواد غذایی و لوازم التحریری بود که برای فقرا میبرد.آنچه که تدریس رسمی اش بود در ذهنم نمانده است اما جملات طلایی اش راهگشای بسیاری از مشکلات و پاسخ سوالات زندگی ام بوده است.

حال امروز را مقایسه کنید با آن روزها.سرویس مخصوص آینده سازان ایران ما را به مدرسه میبرند و به خانه باز میگردانند.جشن شکوفه ها و ستاد بازگشایی مدارس و بازار کیف و کفش و انواع تدارکات و...همه خبر از یک اتفاق بزرگ میدهند.بعید است سیستم اموزشی ما به غیر از ظاهر بهبودی یافته باشد چرا که بعد از دوازده سال امتحان تشریحی وقتی میخواهند دانش آموزشان را ارزیابی کنند چهار ساعت او را بر یک صندلی چوبی یا فلزی مینشانند تا با یک امتحان تستی راهی مقطع بالاتر کنند.بعد هم تقصیر را گردن اموزش و پرورش غربزده می اندازند.اما نمیگویند کدام کشور غربی چنین آموزش و پرورشی دارد.به هر حال خدا کند معلمانی از جنس ان معلم دوست داشتنی ما بیشتر شده باشند.

نظرات 13 + ارسال نظر
فکور چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 04:01 http://benjamin-button.blogsky.com/

دقیقن مشابه این خاطرات و معلم بداخلاق کتک زن که بچه ها شلوارشان را خیس میکردن را داشتیم یکیش هم معلم کلاس اول ما بود که بش میگفتن صدام حسینی چون فامیلیش عبدالحسینی بود نعره میکشید و همه را به باد کتک میگرفت بعد که بچه ها خیس میشدن بچه ها را میاورد در همان وضعیت و مسخره میکرد اجازه دسشویی رفتن به بچه 7ساله ای که تازه از خانواده و مادر عزیزش که همش مواظبش است جدا شده
من خیلی کتک خوردم . خیلی به ناحق نمره نگرفتم برای اینکه دختر ناظم از اول ابتدایی تا سال پنجم همکلاس من بودندو خلاصه با تمام این احوال هنوز دلم میخاد دوباره بچهه باشم و نون و پنیر و سیب که مادرم توی مشما برای چاشت میداد ببرم. چراکه بزرگ شدنمان هیچ نفعی بحالمان نداشت.

علی امین زاده سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 16:55 http://www.pocket-encyclopedia.com

یاد آقای س افتادم!

آقای س ناظم دبستان ما بود و اگر ما توی حیاط می دویدیم عین موشک R-77 با رادارش روی ما قفل می کرد، دنبال ما می دوید و تا با خط کش به ما نمی زد ول کن نبود.

فرار از دست آقای س عملاً غیر ممکن بود! حیف آن زمان R-77 اختراع نشده بود وگرنه اسم مستعار R-77 فقط برازنده ی آقای س بود.

بهنام طبیبیان دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 21:20

سلام،از همه بزرگوارانی که وقت ذیقیمت خود را صرف مطالعه نوشته ارسالی من نموده اند سپاسگزارم.همینطور از مدیریت وبلاگ و عزیزانی که اظهار نظر فرموده و مطلب را نقد کرده اند هم تشکر میکنم.نوعا بیشتر اهل مطالعه ام تا اظهار نظر واین دلیل بر بی توجهی به لطف دیگران نیست.

یادخاطرات دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 17:51

سلام
بخشى از خاطرات سهراب سپهری درباره روز اول مدرسه

«...مدرسه، خواب های مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه، عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود، یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند. خودم را تنها دیدم و غریب...از آن پس و هربار، دلهره بود که به جای من راهی مدرسه می شد...»

دادو دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 16:48 http://www.dado23.blogsky.com

ما نمی خواستیم خاطره بنویسیم ولی آقا سهیل که می خواست یکی بگه دو تا نوشت !!

کودکستان بودیم ، یکبار همه را جمع کردند بردند یک اتاق خیلی بزرگ و همه نشستیم ، در و دیوار خیلی برایمان غریب بود و ترس توی چهره ی همه پیدا بود ، این اتاق با کلاس خودمان خیلی فرق داشت و جلو یک سکو داشت و معلم مان که همسایه مان بود آنجا ایستاده بود و بچه ها را مرتب می کرد !! دخترش هم همکلاسی ما بود در کنار من نشسته بود ( حالا سه تا بچه دارد !! ) ، یهو در باز شد و یک خانم بلند قد که لباس تیره ای پوشیده بود و دست اش یک چیز عجیب و غریب داشت وارد شد ، همه یخ زده بودند توی صورت این خانم خشک و بلند و سیاه !! بعد کیفش را باز کرد و یک چیزی از آن بیرون آورد و بدون اینکه چیزی بگوید شروع کرد به زدن آن ؛ این چیز بعدها فهمیدیم ویولون بود !! ؛ چشمتان روز بد نبیند یکی از بچه ها با شنیدن صدای ویولون همه ی مشکلاتش را جمع زد و شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند ، و بعد بغل دستی اش و بعد ردیف اول و همینطور ادامه تا اینکه همه مان زدیم زیر گریه !! صدای ساز قطع شد و حالا چند نفر در حال بحرف گرفتن ما که چرا گریه می کنید ولی مگر تمام می شد ، آوردن شیر و میوه هم افاقه نکرد و ما را برگردانند کلاس مان ...
سی سال بعد ...
من با دوستم قرار داشتم و وقتی آمد یک نایلونی دست اش بود و گفت سر راهمان آن را به خاله جان بدهیم و برویم ... حیاط قدیمی و بزرگی در یکی از محلات قدیمی و اعیان نشین که من توی حیاط بودم و دوستم رفت داخل و برگشتنی مرا صدا زد که خاله می گوید دوستت را هم بگو بیاید یک چایی و شیرینی بخورید بروید ... از من انکار و از او اصرار و بالاخره رفتم داخل و دیدم یک خانم شاید بالای هفتاد سال ، عینهو چوب خشک ، روی صندلی نشسته و ما را دعوت به نشستن کرد و من دیدم این قیافه خیلی آشناست ولی زوری که زدم به جایی نرسید ... در کنجکاوی طاقچه های اتاق چشمم به یک ویولون خورد و یهو یادم افتاد این همان خانم است و دقت کردم و دیدم فقط پیر شده است و تغییر زیادی ندارد ...
بعد ما را به حرف گرفت و من جریان آن گریه ی دسته جمعی را تعریف کردم و بعد از کلی خندیدن گفت : من مدارس زیادی می رفتم و گریه کردن بچه ها را زیاد دیده بودم ولی آن گریه را نه قبل از آن و نه بعد از آن ندیده بودم و همیشه بعنوان یکی از خاطراتم تعریف می کنم ...

سهیل دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 15:24 http://hamsadehha.blogsky.com

سلام و وقت بخیر
به نظر من بچه های اون زمان با همان معلمهای بداخلاق و با همان ترکه ها و شلنگها و با همان میزهای چوبی که صندلی اش از میزش جدا بود و گاهی چنان بهم می چسبیدند که نفس امان بند می آمد . . . با همه اونها از الان باسوادتر و حتی فهمیده تر و حتی با مرام تر بودند .
بچه های امروزه یک صفحه از گلستان و یک غزل از حافظ و سعدی و مولانا را نمیتوانند سلیس و راحت و بی غلط غلوط بخوانند .

بگذارید یک خاطره تعریف کنم مربوط به سال 56 یا 57:
مرحوم پدر من معلم مقطع ابتدایی بودند و مدت زیادی از خدمتش را ناظم بودند از اون ناظم های خیلی بداخلاق و خیلی مقرراتی بود و همیشه هم یک شلنگی یا ترکه ای یا خط کشی دستش بود. دست به زدنش هم خیلی زیاد بود . البته گاهی هم با بچه ها شوخی میکرد ولی زیاد رو بهشون نمیداد. یادمه هنوز مدرسه نرفته بودم و حدود شش سال داشتم که یک روز مرحوم پدر من را برد مدرسه اشون . زنگ تفریح خورد و بچه ها به صف شدند مدرسه هم از این مدرسه های دولتی ساز بود و خیلی بزرگ بود و خیلی هم دانش آموز داشت تصور کنید پنج تا کلاس ابتدایی که هرسال تقریبا دو تا کلاس داشت و با کلاس های پرجمعیت اون زمان . وقتی که بچه ها به صف شدند پدرم از دفتراومد به حیاط مدرسه . قبل از امدن پدرم توی حیاط غلغله ای بود اما همین که پدر بالای سکو ایستاد یک سکوتی توی این حیاط حکمفرما شد که بیا و ببین . من به شخصه صدای قمری هایی که در گوشه حیاط مدرسه داشتند با هم قوقوقو می کردند می شنیدم .
به نظر من و حتی به نظر خیلی از افرادی که شما الان باهاشون در ارتباط هستید جامعه ایرانی به اینچنین تسلطی احتیاج دارد . باید یک نفر مقتدر بالای سرمان باشد تا خودمان کارمان را درست انجام بدهیم . اینکه جامعه دمکراسی باشه و و و و همه اش شعار است .
یک خاطره دیگه هم بگم :
توی دانشگاه ابوریحان تازه مشغول به درس خواندن بودم که یک دانشجوی مشهدی از رشته دیگه ای آمد و بهم گفت مرحوم پدر تو ناظم فلان مدرسه در مشهد نبوده . گفتم چرا ؟ گفت : من از دست مرحوم پدرت سه بار کتک خوردم . خب من یکجورایی شدم چون پدر تقریبا هنوز یکسال بود که مرحوم شده بودند . بهش گفتم : ازش که ناراحت و دلگیر که نیستی ؟ خندید و زد به پشتم و گفت : نه بابا اتفاقا خیلی هم دعایش میکنم . همون کتک زدن های او باعث شد که من به درس برگردم و درسم را بخوانم و الان دانشگاه قبول بشم. من با این بنده خدا دوست شدم و الان ایشان بعد از گذراندن دوره بدکترای دامپروری اش در کشور هلند به ایران برگشته و در دانشگاه فردوسی مشهد مشغول به تدریس هستش .
میخوام بگم که اگر چوب و کتک و اخم و دعوایی بود به خاطر این بوده که بزرگترهای مدرسه واقعا می دونند که چگونه بچه ها را تربیت کنند


اول مهرماهی که من نه مدرسه رفتم و نه دانشگاه رفتم و به قولی دیگه فارغ التحصیل شده بودم یکی از بدترین اول مهرماه هایی است که به خاطر دارم

sara دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 11:55

pic<http://s3.picofile.com/file/8213213734/sood120.jpg>pic

سلام...

من همیشه مدرسه رو دوست داشتم ...شاید برای اینکه والدینم خیلی در انتخاب مدرسه هام دقت داشتند .... و مدارس خوبی رو هم از نظر اخلاقی و هم از نظر درسی برام انتخاب میکردند.....طوری که جز یکی دو مورد در دبستان ... به یاد ندارم کتک زدنی در مدرسه هام دیده باشم ... بله مدرسه و بخصوص مهر و آغاز اون را خیلی دوست داشتم ...هم اون سالهای دوران ابتدایی رو که هیچ دوستی نداشتم و تمام مدت زنگ تفریح روی نیمکت های دور حیاط می نشستم .... و هم سال های بالاتر که با دوستان همکلاسیم شیطنت می کردیم و توی سر و کله هم می زدیم ...... بهترین دوران مدرسه ام هم ...سه سال اخر دبیرستان بود که ...خوشبختانه هنوز هم با همکلاسی های این دوره ....در ارتباطیم و هنوز هم از هم نیرو و انرژی مثبت می گیریم .... و هنوز هم از کار در چنین محیطی(محیط های آموزشی) لذت می برم ....

اما بچه های این دوره ..با اینکه به قول جناب طبیبیان ... همه چیز در حد اکمل براشون فراهم هست و توی مدرسه ها هم از گل نازکتر بهشون نمی گن و کلی برنامه های شاد و مفرح و متناسب با حال و هوای دانش آموزان دارن ........ اما نمیدونم چیه که از مدرسه رفتن خوششون نمیاد....البته از قسمت سرکلاس و درس خوندن و امتحان دادنش ! و گرنه زنگ تفریحاش رو که خیلی هم دوست دارن .......

توضیح عکس نوشت : سارای 8 ساله در کلاس دوم ...... به همراه هم کلاسی ها و خانم ناظم بسیار بد اخلاقشان!

شنگین کلک دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 11:15

خاطرات مدرسه گذشته از خوب و بدش یک حس خوبی به آدم میده از جنس کودکی با همه شیطنت ها و معصومیت ها و لطافت هاش . یادمه قبل از انقلاب به ظاهر معلم ها خیلی اهییت میدادن یک بار یک ازمعلم هامون تعریف کرد که قبل از اینکه رسما معلم بشه مدتی در مدراس مختلف آزمایش کار می کرده و بالاخره یک روز بازرس می آید تا کلاسش رابررسی کنه و با اینکه بنظر خودش همه چیز خوب بوده و دانش آموزان همه درسهاشون رابلد بودن اما آخرش بهش یک نمره منفی می ده بخاطر اینکه کراوات نزده بوده . من هم آرزو می کنم شاهد حضور بیشتر معلمانی از جنس معلم دوست داشتنی جناب طبیبیان در نظام آموزشی کشورمان باشیم .

دادو دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 10:04 http://www.dado23.blogsky.com

با سلام
ماه مهر می آید ،
برای امروز من یادآور پائیزی ست که باید برنامه بریزم برای چند سفر جنگلی و کمی عکاسی از نوع پائیزی ...
برای دیروز من بازگشت به مدرسه بود، جائیکه علاقه ای به آن نداشتم اما خاطرات زیادی داشتم ، معلمین خیلی اندکی که دوستشان داشتم و معلمین خیلی زیادی که نه تنها سرمشق زندگی ام نشدند بلکه دوست داشتم مخالف راه و روش آنها باشم !!
برخلاف خیلی ها من از دوران مدرسه فقط خاطرات سیاه و سفیدی بیاد دارم و بندرت نام معلمی را بیاد می آورم ، فرقی نمی کند ابتدایی باشد و در دوردست خاطراتم و یا دانشگاه باشد و کمی نزدیک تر ... از هر دوره ای شاید یکی دو نام و دیگر هیچ !!
من سرم به زندگی و مشغولیا های خودم بود ، می رفتم و با بیعلاقگی تمام کلاس ها را می گذراندم و همین ، نمرات خوبی هم داشتم و نسبت به شلوغ بازاری و شیطنتی که داشتم همیشه در چشم مدیر و سایر معلمین بیش از حد انتظار بودم !! فکر کنید سال چهارم دبیرستان از مجموع 4کلاس فقط 6 نفر قبولی خرداد بودند و یکی هم من بودم و به خانه زنگ زده بودند که بیاید کارنامه اش را بردارد ببرد ، وقتی کارنامه ام را برداشتم فهمیدم برخی از معلمین وقتی اسم مرا در زمره قبولین خرداد می بینند ناراحت می شوند والا به هیچ کس زنگ نزده اند !! البته باندازه ای که در نظام آموزشی حرص و جوش و بی مهری دیده بودم ، بلا سرشان آورده بودم !!
شاید روزی فرصت شود و چندتایی را بنویسم ؛

مِهرتان پر مِهر باد ...

kamangir دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 09:59 http://ranandegan.blogsky.com

سلام
من خاطرات زیادی از دوران تحصیل دارم ، ولی در دو مورد مشابه متن یادی ازشون میکنم ، روز اول برای کلاس آمادگی ، همراه مرحوم عمو جعفرم رفتم مدرسه ی ملی شهاب یادش بخیر عموجان مجبور شد روز اول و دوم را کامل پای کلاس خانم معلم اون زمون ما بنشینه به من که خوش گذشته بود ، عمو جان را نمیدونم !!!
در مورد معلم اتو کشیده هم ، دبیر زیست گیاهی بود اگر اشتباه نکنم با معلم توی داستان مو نمیزد ، مگر!! مدام غر و لند میکرد ، من باید الان فلان کشور اروپائی باشم ، ولی الان مجبورم با شما کودن ها سر و کله بزنم ، دوران جنگ بود و مرتب آژیرکشان بود و کلاسها هر نیم ساعتی یک بار به پناهگاه ختم میشد و غر زدنهای آقا معلم هم بیشتر میشد

یادخاطرات دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 09:36

سلام مجدد

همیشه از خودم سوال میکردم .این خانم معلم چه موقع از خواب بیدارشده وموهایش را اینطوری پیچیده

مریم دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 09:33

سلام
من یک دهه زودتر از شما درس خوندم معلمهامون اکثرا شیک پوش بودند چند تا معلم داشتیم که رنگ رژ لب و لاک ناخن و گوشواره و کیف و کفش و لباسشون ست بود اما این آراستگی ظاهر باعث نمی شد ما دوستشون داشته باشیم معلمهایی هم داشتیم که خیلی ساده و معمولی لباس می پوشیدند اما رفتار و گفتارشون تاثیرگذار بود.
معلمی که شما ازش نوشتید هم ظاهر و هم باطنش هر دو آراسته بوده و این خیلی مطلوب و ایده آله . ای کاش همه ی معلمها اینطوری بودند و اینقدر روی حفظیات تاکید نمی کردند همین طور که شما نوشتید درسها معمولا فراموش می شن، من الان خیلی از فرمولهای ریاضی و فیزیک و شیمی رو فراموش کردم یک زمانی من جدول مندلیف رو با عدد اتمی عناصر حفظ بودم اما الان تنها چیزی که یادم مونده مرام و منش و رفتار معلمهامونه .
ای کاش می شد معلمهای خوب رو تکثیر کرد و معلمهای فسیل شده رو از عرصه ی نظام اموزشی حذف کرد
و ای کاش مسئولین به معیشت معلمها هم رسیدگی می کردند تا هیچ معلمی دغدغه ی معاش نداشته باشه و بتونه با آرامش و عشق به فن شریف معلمی بپردازه .
- ممنون جناب طبیبیان به خاطر نوشته ی خوبتون حیف که ارتباط خوانندگان با شما یک طرفه ست و ما بازخوردی از کامنتهایی که برای پستهاتون می نویسیم نمی بینیم
ما راضی هستیم که شما در ساعات پایانی آپ مطلبتون، در قالب یک کامنت هم که شده، نظرتون رو در باره ی کامنتها بنویسید .
- و حرف پایانی: زیارت قبول ممنون که از طرف همساده ها نایب الزیاره بودید

یادخاطرات دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 09:24

سلام
این روزها همه یاد از دوران مدرسه رفتمان میکنیم.

چه زود گذشت.انگار همین دیروز بود.

هر روز که به مدرسه میرفتم نگاه می کردم ببینم خانم معلمم

چه لباسی پوشیده

روژلبش صورتیه یا قرمز

کفش پاشنه کوتاه پوشیده یا کفش پاشنه میخی

ولذت میبریم که معلممان بیاید در کنار نیمکتمان بایستد.

گل به مدرسه میبردیم وبا خوشحالی به معلممان می دادیم


او لبخند میزد ودستش را بر موهای ما میکشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد