همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

آماده هستی؟!

مهمان امروز همساده ها سهیلا بانوی عزیز، نویسنده ی وبلاگ  " بهار و سرای دل " هستند .

امروز صبح بعد از انجام کارهام و دوخت و دوز چند تکه لباسِ کار پسرم امید، اومدم مدیریت وبلاگمو باز کردم که با دعوت دوست نازنین بانو مریم جان مواجه شدم که چه نشستی و بیا برای پست فردا تو وبلاگ همساده ها برامون بنویس. راستش شوک شدم! چرا؟
 الان بهتون میگم :
به چند دلیل! من همیشه وبلاگ وزین همساده رو با نویسنده های محترم و بزرگواری که هر کدوم یه وزنه محسوب می شوند در بلاگستان می شناختم و بدون هیچ تعارفی خودم رو در مقابلشون هیچ عددی نمی دیدم. حتا گاهی خجالت می کشیدم که کامنت بذارم.حالا یهو چشم باز می کنی و می بینی ازت دعوت شده بیا و اینجا بنویس.
واااای چه کنم با این همه شرمندگی؟! اولش خواستم به مریم جان بگم سر جدّت دست از سر کچلمون بردار.آخه من کجا و شما بزرگواران کجا؟ بعد از کلی فکر صلاح دیدم دعوتشون رو اجابت کنم تا خودتون قضاوت کنید.
خب حالا که یه کم از من شناخت پیدا کردید می خوام از حس و حال این روزام براتون بگم:

نمی دونم برای شما هم پیش اومده یا نه؟ البته ان شاءالله که عمری بلند و باعزت و برکت داشته باشید
 گاهی من یهو حس می کنم وقت چندانی ندارم و باید هر چه زودتر کارهامو انجام بدم تا وقتی فرشته ی مرگ اومد سراغم با خوشحالی دستشو بگیرم و برم. آخه لامصب یه وقتایی بدجور دور و برم می پلکه و می بینم هی این پا و اون پا می کنه و از دور بهم لبخند می زنه. انگار هیچ کاری تو این دنیا نداره الّا قبض روح کردن من بینوا. تا چشمم بهش می خوره بهم چشمک می زنه که یعنی دیگه چیزی نمونده هاااا ....

http://s6.picofile.com/file/8213286718/index.jpg

بعد یهو زندگیم رو دور تند می افته و متوجه می شم تو کارهام باید عجله کنم.
مثلا چند روز پیش پسرم امید، برای اطلاع از موجودیم، رمز دوم عابر بانکم رو در نرم افزار آپ در موبایلش اشتباه وارد کرد و دیگه قفل شد و رمز دومش از کار افتاد.
روز بعد سریع شال و کلاه کردم و رفتم دم عابر بانک و رمز جدید رو وارد کردم.
شب که پسرا (امید و احمدرضا) اومدن سریع بهشون اطلاع دادم و رمز جدید رو گفتم و تاکید کردم یادشون نره رمز جدید رو.
ترسیدم نکنه امشب یا یکی از همین روزهای خدا شب و روز آخرم تو این دنیا باشه و بعد از من، تا بخواد کارتهام باطل بشه، بچه هام سر در گم بشن و نتونن یارانه ی ماه بعد رو بگیرن...والاااا...
خب کسی که خبر نداره این یارانه ی آخرشه یا بازم می تونه با هزار منت و در ازای بیچاره شدن دولت گل و بلبلمون بتونه باز هم دریافتش کنه!

جناب عزرائیل!...من آماده ام...بیا بریم کاااا !
نظرات 23 + ارسال نظر
ناهید سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 13:22

سلام سهیلا بانوی عزیز
خیلی قشنگ و زیبا نوشتید و ممنونم که دعوت مریم جان را پذیرفتید من که هنوز شجاعت نوشتن رو در همساده ها پیدا نکردم ! شاید هم وقتش رو و شاید هم... بهتره بگم گمگشته ی بیابانم و روز و شب نمی شناسم، تازه امروز صبح که از خواب بیدار شدم ساعتی از زمان را هم گم کرده بودم ، هی به خودم می گفتم ساعت 9 صبحه ولی من چرا از خواب سیر شدم؟
گاهی که از فکر کردنِ زیادی خسته می شم، بیتی از مولانا آرومم می کنه :
صبح نزدیکست خامش کم خروش
من همی کوشم پیِ تو تو مکوش

مرگ هر زمانی که خودش بخواهد سراغم خواهد اومد، بیشترین دغدغه م اینست که وقتی سراغم بیاد چه چیز با ارزشی را با خودم خواهم برد؟ مال ، فرزند، مقام ، موقعیت اجتماعی و ...همه ی اینها که دنیوی هستند و به قول خداوند بازیچه ای بیش نیستند!
می دونم که هدف از خلقتم این نبوده که چند صباحی به اینجا بیام با اینها هم هویت بشم، من دنبال اون چیز ارزشمندی هستم که وقتی خدا می خواست خلقم کنه، به فرشتگانش امر کرد که در برابرم سجده کنند! و من اونو در این دنیا گمش کردم! فقط شب و روز دعا می کنم که قبل از مرگم پیداش کنم، چون امانتی رو باید به صاحبش برگردونم.

خانم توت فرنگی سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 13:04 http://pasazvesal.blogsky.com

سهیلا جان عمر با عزت واست آرزو می کنم بانو جانم

دادو سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 12:01 http://www.dado23.blogsky.com

با سلام
لذت زندگی در بیاد مرگ بودن است و صدالبته این بمعنی همیشه با ساک بسته منتظر اتوبوس مرگ بودن نیست !! بنظر من انسان باید تا جائیکه می تواند به زنده ماندنش اهمیت بدهد چون این زنده بود فرصتی فوق العاده است و هر دقیقه اش مغتنم ، هرچند مانند خیلی از نعمت های ملموس که رعایت نمی شوند این مورد ناملموس ( مغتنم بودن زندگی ! ) اصلا رعایت نمی شود و انگار همه با سماجت خاصی می خواهند به اقتضای " ان الانسان لفی خسر " مهر تائید آنهم از نوع جانانه بزنند !! و این سرنوشت محتوم انسان نیست بلکه نتیجه ی محتوم انسانی است که خود را از رحمت خدا دور می کند
و صد البته شاید این شعری که از مولانا است را اشخاص دیگری در جاها و معناهای متفاوتی بکار ببرند ولی با این موضوع نیز قالبی سازگار دارد :
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب ات از بالا و پست
متاسفانه امروزه رقابت شدیدی برای جمع کردن وسایل زندگی بین مردم وجود دارد و چیزی که این میان ناپیدا و گم هست ، لذت بودن و دلیل و فلسفه بودن و اغتنام زندگی می باشد و نتیجه آن همین افسردگی ها و مستاصلی ها و باز دنبال دلایل پوچ ( و سازگار با منطق شخص سرگشته !! ) دویدن !! امید لطف و توفیق خدا باشد و انسان بتواند با رها ساختن خود از قیود اضافی از سرشاری زندگی برخوردار باشد و شادی واقعی را در زندگی درک بکند...
و انتهای عبارت را به خطی از سهراب گره بزنم ؛
گاه در سایه نشسته است و به ما می نگرد ...

مریم سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 11:09

از دوستان عزیزی که کامنت گذاشتند بابت تغییر ساعت درج کامنتشون عذرخواهی می کنم
امروز به خاطر تغییر ساعتها هم من گیج می زدم ، هم کامپیوترمون
پست رو که ثبت کردم رفتم دنبال کارهام و وقتی برگشتم دیدم پست سهیلا بانو رو به اسم خودم ثبت کردم
مجبور شدم پست رو دوباره منتشر کنم و سه تا کامنتی رو که دوستان برای پست گذاشته بودند رو کپی کنم برای همین ساعت ثبت کامنتها تغییر کرد . ببخشید

مریم سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 11:04

سلام سهیلا بانوی عزیز
ممنون که دعوت ما رو اجابت کردید و مهمون خونه ی خودتون شدید.
ما دوست داریم ارتباطی صمیمانه و دوستانه با خوانندگان عزیزمون داشته باشیم... این ارتباط برقرار نمی شه مگر اینکه دوستان عزیز ما رو قابل بدونند و برامون کامنت بذارند و یا به قول آقای ستاریان عزیز دهمین نویسنده ی همساده ها باشند
- خوش به حالتون که اینقدر سبکبار دعوت عزرائیل رو اجابت می کنید! من نه مال و منال فراوان دارم و نه پست و سمت دهن پرکن! با این وجود دلم می خواد بمونم تا بچه ها سر و سامون بگیرند... اگه خیالم از بچه ها راحت بشه منم می تونم مثل شما بگم :جناب عزرائیل!...من آماده ام...بیا بریم کاااا !

سهیل سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 10:47 http://hamsadehha.blogsky.com

سلام مجدد
میگم این عکسی که گذاشته اید خیلی معنای عمیقی در ته ان نهفته است .
مریم خانم بهتر من را می شناسند ، مراسم تدفین یکی از اون مراسمی است که من خیلی در آن دچار تشویش های فکری و روحی زیادی می شوم . و بدتر اینکه همیشه هم همون جلو خودم را جا می کنم و جلو هستم

یاد خاطرات سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 10:47

سلام

خوب چرا ننوشته اید دادن یارانه .....مصیبت عظما .....شده!!!!!!!!!

سهیل سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 10:45 http://hamsadehha.blogsky.com

سلام و دو صد درود بر سهیلا بانوی گرامی
اول از همه به شما خوش آمد عرض می نمایم و خیلی خوشحالمان نمودید و مفتخرمون نمودید که با نوشتن مطلبی در اینجا همراهی امان نمودید . من به شخصه از این رخداد خیلی خوشحال شدم .
در مورد مطلبی که نوشته اید اول از همه اینکه عمر و زندگی تنها و تنها دست خداوندگار است و گرچه انسان باید آماده مواجهه با ملک الموت را داشته باشد ولی خب زمانش دست خداست و بس. دیگر اینکه انشاءالله خداوندگار به شما و تک تک خانواده گرامی اتان طول عمر با عزت و سربلندی عنایت نماید .
میدونید یک جورایی به شما حسودیم شد . چون تنها کارنیمه کاره ای که شما داشتید همان اعلام رمز کارت بانکی اتان به فرزندانتان بود و این نشان از این دارد که همه حساب و کتابهای زندگی اتان را انجام داده اید و به قولی حسابتان پاک است .
من خودم به شخصه اگه بخواهم مثل شما عمل کنم باید چندین و چند روز فقط و فقط به کارهای نیمه کاره و مهمتر از همه به حلالیت طلبیدن از سایرین بپردازم .
و چقدر مرگ به ما نزدیک است و گاهی همانطور که شما فرموده اید ما چقدر با تمام وجود احساسش میکنیم .
در قضیه ملاقات با جناب حضرالموت برای من همیشه حکایت ملاقات عطار با آن درویش خرقه پوش جالب بوده و حسرت آن را دارم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد