ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
به نام خدا
مطلب زیر از سری نوشته های جناب شنگ می باشد که به علت عدم دسترسی ایشان به اینترنت، در بخش همساده ها درج می گردد:
امروز وقتی که در بزرگراه ، آن 206 آلبالویی درخط کناری ترمز کرد و روی آسفالت یخ زده کشیده میشد درست از بیخ گوش ما رد شد شاید فاصلهاش یک هزارم آنگستروم بود. آنطورکه حتی فکر کردم به بدنه اتومبیل ما کشیده میشود و درست بعد از رد شدن ما چهار اتومبیل پشت سرهم در یکدیگر فرورفتند . همه کنار بزرگراه ایستادند. فوراً خودمان را به آنها رساندیم و سعی کردیم یکی یکی بکشیمشان بیرون. خوشبختانه علیرغم اینکه هر چهار اتومبیل کاملاً ازبین رفته بودند هیچکس کوچکترین آسیبی ندیده بود و همه بخاطر سلامتیشان خدا را شکر میکردند .
یادم افتاد به سالها پیش ، آن شب روی زمین کنار سفره شام نشسته بودم. لیوانِ نیمه آب دستم بود و سعی میکردم لقمه آخر را سریعتر فرو داده سراغ درسهایم بروم که ناگهان با صدای انفجار مهیبی لیوان از دستم پرتاب شد و روی زمین افتادم. همه شیشههای خانه ، شکست و ریخت. بوی عجیبی همه جا پیچیده بود و هوا غبارآلود بود. همه به هم نگاه کردیم و بخاطر سلامتیمان خدا را شکر. فوراً خودم را به کوچه رساندم . همه سراسیمه درکوچه بودند و یک سوال را تکرار میکردند. کجا افتاد؟
شما تاکنون چند بار به این یک هزارم آنگستروم فکر کردهاید؟ شاید یکی از راه های رسیدن به خدا همین یک هزارم آنگستروم باشد!
گاهی در این یک هزارم ها می شه دست خدا رو حس کنی. دستی که می گیردت، تو رو می کشه کنار و میگه: هی! الان وقتش نیست! وایسا کنار! وقتش که برسه میام می برمت!
سلام
بله بارها تجربه کرده ایم که حضرت عزرائیل از بیخ گوشمان عبور کرده است.شکر خداوند دوعالم به جای خود،من همواره به این فکر کرده ام که اگر نوبت من بود؟اگر فرصتم تمام بود؟ به دنیای بدون من فکر کردم نه به خاطر اسف از نبودنم بلکه به عزیزانی که زندگی من با آنها پیوند خورده است و نبودنم جدا از تاثیر عاطفی، میتوانست تا مدتها زندگی را به کام آنها تلخ کند و این افسوس بسی بیشتر از افسوس خودم برای خودم است
سلام
مسیر تهران مشهد ومشهد تهران وسفرهای مکرر ما اکثرا همراه این یک هزارم آنگستروم ها بوده چه اتفاقهایی که مربوط به خودمون بوده وبه قولی ازبیخ گوشمون گذشته وخدابهمون رحم کرده وچه اتفاق های تلخی رو که متاسفانه شاهدش بودیم و یک هزارم آنگستروم شامل حالشون نشده بود!
چند سال پیش هم نیمه ی شب با صدای انفجار وشکستن شیشه نورگیری که بین اتاق خواب واشپزخانه والبته قسمتی ازسقف یکی از اتاق های طبقه ی پایین بود از خواب پریدیم که متوجه نورزیادی ازطبقه ی پایین که اموزشگاهمون بود شدیم ،فرمانده یه یا امام رضا گفت وبه سرعت نور خودش رو رسوند پایین و توری های پلاستیکی کف رو که اتیش گرفته بود با روفرشی که نزدیک اتیش بود وهنوز شعله ور نشده بود خاموش میکرد ومتاسفانه مقداری از پلاستیک ها که ذوب شده بود به روفرشی چسبیده بود وروی ران پای فرمانده ریخت وچسبید وباعث سوختگیش شد اما ایشون همچنان شچاعانه اتیش رو مهار میکرد تا موفق شد .علت اتش سوزی تیمه باز بودن گاز پیک نیک و نشت گاز وبعدم اتومات اب گرمکن و....
در اتاقی که این اتفاق افتاد چند کپسول گاز ویک کپسول اکسیژن بزرگ کارگاهی بود که اگر اتش زودمهار نمیشد خونه ی ما وچند تاازهمسایه ها،همراه ما، دسته جمعی میرفتیم فضا پیک نیک وتماشا....
پناه وتوکل بر خدا
سلام...
جدید ترین خاطره ی آنگسترومی من هم مربوط به پاییز سال قبله ... لاین سرعت بزرگراه نیایش در عوالم خودمان در حال رانندگی آرامی بودیم (بالای ۱۱۰ )... عقب و جلو هم تا فاصله ی ۱۰۰ متر ماشینی نبود ... اما لاین کناری اتومبیل ها پشت هم در حرکت بودند .... یکهو نمیدانم چرا یک رانای سفید از پشت ماشین کناریم پیچید جلوی من ... و آنچنان محکم با جلوی ماشین برخورد کرد که ... ماشین را به سمت گارد ریل وسط پرت کرد .... و بنده هم اگر کمربند نبسته بودم ... رفته بودم توی پنجره ...
نه فقط من ....بلکه ماشین عقبی من با اون همه فاصله هم ... از شدت پرتاپ اتومبیل من ... مجکم زد روی ترمز ... شکر خدا که فاصله زیاد بود ... وگرنه اون بنده خدا هم خسارت می دید....
خلاصه در اون چند صدم ثانیه ....تمام زندگیم اومد جلوی چشمم ... و تا چند دقیقه بعد هنوز باورم نمیشد که زنده ام!!
واقعا که بین بودن و نبودن ... تنها آنگسترومی فاصله است!
خدای خوبم
اینکه هر روز با سلام و صبح بخیر به تو روزمو شروع میکنم
تنها کاریه که
من رو به آغاز هر روز بهتر از دیروز تشویق میکنه
اینکه حس میکنم
همیشه هوامو داری
اینکه لطف و مهربونیت رو شامل حال همه ی ما میکنی
اینکه هر چی من فک میکنم به خواست تو عملی میشه
آه
خدای خوبم
خدای مهربونم
حس کردن وجودت
حس کردن بودنت
حس کردن تمام خوبیهات در حق ما
با قلم من حقیر شاید ذره یی هم به چشم نیاد
ولی دوس دارم به دلت بشینه مهربونم ( خدای خوبم )
در ختم کلامم این چنین دعا میکنم
خدایا
هرگز ما را به حال خودمان رها نکن
که نابینایانی هستیم در کوره راه زندگی
سلام
28 اسفند 93 همین چند ماه پیش ، نیمه شب سیم برق توی کابینت اتصال می کنه و آتیش می گیره ، دیواره کابینت می سوزه و داخل آشپزخونه پُر دود می شه و ما متوچه نمی شیم، چون همگی خواب بودیم. اگه شعله های آتش به لوله ی پلاستیک گاز می رسید ، بر اثر انفجار خونه می رفت هوا ...ولی قبل از اینکه این اتفاق بیفته ، فیوز برق می پره و برق قطع می شه و خیلی عجیبه که آتش هم کم کم خاموش می شه و فقط محیط اطراف سیم می سوزه ...
صبح که بیدار شدیم و این صحنه رو دیدیم، واقعا خدا رو شکر کردیم. مادرم حتی دیروز در موردش حرف می زد و می گفت من از اون روز به بعد هر روز نماز شکر می خونم، چون معجزه ی بزرگی بود که آتش به موقع خاموش بشه
همسرم می گه زمان سربازی سوار مینی بوس شدم تا برم پادگان.(چقدر مردها از سربازیشون خاطره دارند!)
نشستم صندلی پشت سر راننده، یک کم که رفتیم شاگرد راننده گفت: سرکار! پاشو بشین صندلی عقب ...غرولند کنان پاشدم رفتم صندلی عقب نشستم .
شاگرد راننده داشت کرایه ها رو جمع می کرد که دیدم مینی بوس تاریک شد و دیگه چیزی نفهمیدم .
بعدا که به هوش آمدم دیدم سقف مینی بوس زمینه و چرخش هوا ...
بعدا فهمیدم یک ولووی باری ده تن از سمت راننده زده به مینی بوس و همه ی کسانی که اون سمت نشسته بودند مُردند .
(موقع نوشتن این کامنت همسرم کنارم نشسته بود و آنچنان صحنه ی تصادف رو فجیع تعریف می کرد که دلم ریش شد! ....بدنهای بی سر و سرهای متلاشی شده و ...ای بابا!)
سلام
گر نگهدار من ان است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد..
سلام سلام
عاشورای سال 73، ارجمند بابا حرم بودند منتهی درست پس از خروج ایشان از قسمت بالا سر ضریح امام رضا، بمب منفجر می شود! نمی دانم نجات بود یا چی منتهی شد
در حادثه اخیر منا، پسردایی من نیز همراه خانمشان به سمت همان معبر راهی شدند منتهی با توجه به ازدحام و گرما و سایر ترجیح دادند برگردند تا ساعاتی دیگر و جان سالم بدر بردند!
سلام
یک خاطره ی آنگسترومی ( البته سواد ما پائینه و همان میلیمتری را حساب کنید ، اجرتان با آنگستروم ! )
من یک دوره ای مسئول تسلیحات بودم ( اسلحه خانه ) ؛ برای همین همیشه باید این میدان تیر را می رفتم ، خاصه اینکه همیشه یک ماشین انواع تنفگ های معیوب و از تعمیر برگشته را هم می بردم تا در حاشیه تیراندازی ها ، آنها را امتحان بکنم !! چندتا خاطره ی میلیمتری از آنجا دارم که یکی از آنها را می نویسم ...
یکبار من کنار میدان تیر ایستاده بودم و یکی از بچه ها که تهرانی بود بالای خاکریز ایستاده بود ... یک سری سرباز صفر کیلومتر آورده بودند برای تیراندازی و جائیکه ما ایستاده بودیم کلا در تیررس نبود ولی با وضعیتی که داشتند همه جا بحرانی محسوب می شد !!! یعنی تیرهایی که شلیک می کردند به سیبل ها نمی رسید و وسط میدان یا جلوی خودشان میخورد و گردوخاکی کرده بودند اساسی ... ما هم داشتیم می خندیدیم !! یکی از سربازها که چشم من به تیراندازی او بود ماشه را کشید و شلیک نکرد ، برگشت بگوید که این اشکال دارد ، من از دور داد زدم همان جا بذار زمین ، ولی حین برگشتن شلیک کرد ( فکر کنید قبل از تیراندازی همه ی این موارد گوشزد شده بود ، اساسی !! ) ... لوله درست طرف من بود ، ناخودآگاه من سرم را خم کردم ، شاید فاصله حدود بیست متری بود ... برگشتم ببینم دوستم روی خاکریز هست یا نه ، که دیدم خم شد و افتاد روی زمین ... من یک لحظه بدنم چنگ شد و احساس کردم قفل شدم ( خیلی دوستِش داشتم !! ) چند ثانیه بعد دوباره طرفش نگاه کردم و دیدم نشسته و دارد می خندد ... گلوله توی رانش رفته بود با خنده به من گفت : " اینها دیگه کیه آوردید ؟! " ، از آن سر میدان تیر یکی از بزرگواران که حالا آنقدر بالا رفته که عمرا ما را بیاد نیاورد ... با سرعت دوید و آمد طرف ما و با دیدن من و دوستم که می خندیدم ، ایستاد و چیزی نگفت معلوم بود خیلی حس ناجوری برای اینهمه دویدن داشت !! همان سر دزدیدن بی اختیار من و نشستن گلوله توی پای دوستم که کمی بالاتر از من ایستاده بود یک مدتی داستان شده بود ... همان بزرگوار رفت بود دفتر سپاه توی شهر و داستان را گفته بود ، فرمانده سپاه سقز که حالا اون هم خیلی بزرگ شده است گفته بود : " حتما فرشته ی نگهبانش زده پس گردنش والا بعیده کار خودش بوده باشد ! "
در مورد بمباران شهر تبریز ، آنقدر شنیده بودیم که عادت داشتیم ، من برخی شبها بیدار نمی شدم !! یک دبیر داشتیم که می گفت : اگر صدای بمب را شنیدید بدانید زنده اید که شنیده اید و همین کافیه !! "
ایام بکام
سلام
- ظهر یکی از روزهای تابستون سال 65 بود پدرشوهرم خدابیامرز مشغول خوندن کتاب بود و من داشتم ناهار رو آماده می کردم که یهویی صدای انفجار بلند شد.
قبلا هم هواپیماهای صدام چند بار شهر ما رو بمبارون کرده بودند اما این یکی خیلی به ما نزدیک بود .خونه مون حسابی تکون خورد انگار که زلزله آمده
آبگرمکن نفتی که تو آشپزخونه بود صدای وحشتناکی داد و دوده هاش پخش شد تو خونه ، بعد صدای ضد هوایی ها بلند شد(همیشه همینطور بود و بعد از بمبارون ضد هوایی می زدند!)
سراسیمه ریختیم بیرون، خانمی سرتاپا خاکی و در حالی که کاملا معلوم بود موج انفجار گرفتش بی هدف خیابون رو گز می کرد . پرس و جو که کردیم فهمیدیم بمب چند تا خونه اونورتر رها شده و چند نفر کشته و زخمی شدند
فاصله ی زمانی رها شدن بمب از اون خونه تا خونه ی ما به اندازه یک هزارم آنگستروم، شایدم کمتر بود!
- یک بارم یک ماشین با سرعتی وحشتناک در خلاف جهتی که باید حرکت کنه مستقیم آمد طرف من (انگار راننده حالش خوش نبود و اِکس مِکس زده بود!) و میلیمتری از کنارم رد شد! ما اینطور مواقع می گیم خطر از بیخ گوشم رد شد
بازم فکر می کنم اگه یادم آمد میام می نویسم