همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

اجازه خانوم؟

امروز میهمان بانویی هستیم از دیار حافظ و سعدی...
نگین بانوی عزیز از پیش کسوتان دنیای مجازی هستند و سالهاست در نگین شیراز می نویسند، شعرها و نوشته های نگین، عطر و بوی بهار نارنج می دهد ...

سلام و عرض ادب به همساده های عزیز و محترم و آرزوی سلامتی ، آرامش و عاقبت بخیری برای تک تک این عزیزان  
سلامی ویژه هم خدمت مریم بانوی عزیزم  که من ِ کمترین رو قابل دونستن که برای وبلاگ همساده ها مطلب بنویسم... 
با اینکه واقعاً خودم رو قدّ و اندازه ی اعضای محترم این سرای صمیمی نمی بینم، اما ادب حکم میکنه اطاعت امر کنم و پیشکشی از جنس دل، تقدیمتان کنم...
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید ..
اون وقتا ( منظورم سال هزار و سیصد و تیر کمونه ! ) پنج زار خیلی پول بود .. اونم واسه یه بچه محصل اول ابتدایی .. اگه سن و سالتون به اون وقتا قد میده که هیچ .. وگرنه میتونید از بزرگترا بپرسید که با اون پول چه چیزایی که میشد خرید ... 
http://s3.picofile.com/file/8215102300/601470_nfH26umM.jpg

اون وقتا من روزی پنج زار از مامانم پول تو جیبی میگرفتم .. وضعم توپ توپ بود ! چه کنیم دیگه ؟ دختر یکی یه دونه بودم و نور چشم مامان و بابام ...
البته بماند که برادرم که دو سال از من بزرگتر بود روزی هفت زار میگرفت .. خوب خان داداش بود و احترامش واجب ! وگرنه پولی که اون بابت یه لواشک میداد درست همون قدر بود که من میدادم .. یا مثلا قره قوروت و تمبر هندی واسه هر دومون یه قیمت بود بخدا ! اما همیشه بهم یاد داده بودن که خان داداش احترامش واجبه ! منم قبول کرده بودم که خان داداش روزی دو زار (!) بیشتر از من قابل احترامه ! تازه شانس آورده بودم که توی یه خانواده دختر دوست دنیا اومده بودم ! وگرنه میکشتم خودمو ، روزی سه زار بیشتر حقم نبود !
سرتون رو درد نیارم .. یه روز صبح نزدیکیای امتحان ثلث سوم ، پنج زاریمو از مامانم گرفتم و راهی مدرسه شدم .. اون وقتا از سرویس خبری نبود ... چون هر خانواده ای بچه شو توی همون محل سکونتش ثبت نام میکرد و بچه ها هم هر روز سرشونو مینداختن پایین و میرفتن مدرسه و صحیح و سالم هم برمیگشتن ..
نه از خفاش شب خبری بود و نه از عنکبوت روز ! خوب بابا قدیما امکانات (!) نبود !
زنگ اول ریاضی داشتیم .. که همون حساب سابق باشه ! خانم معلم تمرینهای ریاضی رو دوره میکرد و منم که بخاطر قد و قواره فینگیلیم ! همیشه نیمکت اول مینشستم پنج زاریمو تو دستم میچرخوندم و با خودم میگفتم : زنگ تفریح که خورد ، من اولین نفری هستم که از کلاس بیرون میزنم ! هنوز تصمیم نگرفته بودم چی بخرم با پولم .. لواشک ؟ تمبر هندی ؟ برنجک ؟ اما نه .. هیچی قره قوروت نمیشه ! داشتم ترشی لذت بخش قره قوروت رو توی دهنم مزمزه میکردم که ناگهان ...
آره ... ناگهان سکه از دستم افتاد و قل خورد و رفت زیر نیمکت ..دولا شدم زیر نیمکت رو نگاه کردم ، نبود .. با فشار دست ، پای بغل دستیم رو کنار زدم .. نخیر اونجا هم نبود .. یهو صدای معلم تو گوشم پیچید : نگین ؟ دنبال چی میگردی ؟ فورا نشستم سر جام و گفتم : اجازه خانم هیچی ! گفت : پس بشین سر جات .. اما مگه میشد ؟ مگه میتونستم بشینم من ؟ پای یه سکه نقره ای براق در بین بود ! گم شدنش یعنی سه تا زنگ تفریح حسرت خوراکی به دل کشیدن ! نخیر نمیشد ! دوباره رفتم زیر نیمکت و به کاوش پرداختم ! لامصب انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین ! این بار که ناامید از پیدا شدن سکه ، از زیر نیمکت اومدم بالا ، خانم معلم درست بالا سرم بود ! با اون چشمای مشکی غضبناکش زل زده بود تو چشمای من ! تو دلم به قد و قواره فسقلیم لعنت میفرستادم ! اگه قدم یه خورده بلندتر بود مینشستم نیمکت آخر و از تیر رس نگاه خانم معلم دور بودم لا اقل !
خانم معلم با عصبانیت پرسید : دنبال چی میگردی دختر ؟ یه ساعته کلاسو ریختی بهم ؟
بقول شیرازیا : تو بودی اینو گفتی ؟ ! آقا اشکهام عین بارون بهار یهو سرازیر شدن رو گونه هام : اجازه خانم ؟ اجازه پنج زاریم ! اجازه خانم گم شد ! اجازه دیگه هیچی نمیتونم بخرم ! هیچی !
معلم که تازه متوجه قضیه شده بود ،خندید ! و همینطور که میخندید گفت : عیبی نداره ! حالا بشین تمرینا رو حل کن ، زنگ تفریح میگردیم پیداش میکنیم ..
اما مگه این اشکها بند میومد ؟ مگه میتونستم بشینم و تمرین حل کنم ؟ فکر زنگهای تفریح بی خوراکی ! بچه هایی که ملچ ملچ کنان تمبر هندی میمکیدن جلوی چشمام رژه میرفتن ! نخیر خانم معلم ! نخیر ! مادر را دل سوزد ، دایه را دامن ! شما زنگ تفریح توی دفتر مدرسه میشینین با بقیه معلما کیک و چایی میخورین ! نخیر خانم ! احساس سوختن به تماشا نمی شود .. آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم ! نخیر خانم معلم ... کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ؟ !!
معلم که گویی تمام این افکارو از چشمای خیس و چهره بر افروخته من میخوند ، رفت طرف کیفش .. یه کیف پول کوچولو که سرتاسرش از مهره های ریز و مشکی پوشیده شده بود بیرون آورد .. یه پنج زاری در آورد و گرفت طرف من : بگیر !
گفتم : اجازه چی ؟ !! گفت : اجازه و کوفت ! بگیر دیگه ! یه ساعته کلاسو ریختی بهم واسه یه پنج زاری !!
یهو احساس کردم فقیر شدم ! احساس فقر و فلاکت ظرف سه ثانیه تزریق وریدی شد به تمام وجودم ! خودمو دیدم که با لباسای پاره پوره و صورت سیاه و کثیف یه کاسه کج و کوله گرفتم جلو خانم معلم و میگم : خانم بده در راه خدا !!
یعنی چی ؟ مگه پنج زار کم پولیه ؟ اصلا مگه خود خانم معلم روزی چقدر از مامانش میگیره ؟ !!
هنوز وقتی به زلزله ای که وجود کوچولوی منو یکباره از هم فروپاشید فکر میکنم ، بیاد آوردن ریشترش ، تنمو میلرزونه ! عین یه بچه پلنگ خشمگین دست خانم معلم رو با تندی و غیض پس زدم : نمیخوام خانم ! نمیخوام ! من بابام خودش افسره ! بابام خودش بهم دوباره پول میده ! نمیخوام پول شما رو !
معلم که دیگه عین لبو سرخ شده بود و بزور جلوی شلیک خنده شو گرفته بود با لحنی مهربون و ملایم گفت : باشه عزیز من .. باشه .. حالا اینو بگیر بشین سر جات .. زنگ تفریح وقتی پولتو پیدا کردی بیار بده به من .. باشه ؟
خندیدم ! صورت خیس و داغم عین گل آفتابگردون به روی آفتابی که تو صورت خانم معلم میدرخشید شکفت .. حالا دیگه من فقیر نبودم ! خانم معلم به من قرض داده بود .. و این خیلی فرق میکرد !
زنگ تفریح با دو تا از دوستای صمیمیم گشتیم و گشتیم تا بالاخره سکه رو پیدا کردیم .. لا مصب قل خورده بود رفته بود وسطای کلاس ، زیر یکی از نیمکتها ..
چه سکه زیبایی ! تاحالا سکه به اون زیبایی ندیده بودم تو عمرم ! و مطمئنم که از این به بعد هم هرگز نمی بینم ! همون موقع با خودم گفتم : ببین توروخدا ! اگه سکه ها رو بجای گرد چارگوش میساختن ، دیگه اینهمه مشکلات واسه کلاس اولی ها پیش نمیومد !
دویدم طرف دفتر مدرسه .. در باز بود .. معلمها داشتن کیک و چایی میخوردن ! من اشتباه نکرده بودم ! رفتم سمت خانم معلم و دستمو دراز کردم طرفش : بفرمایین خانم ، پولتون .. معلم خندید ، احساس کردم معلمهای دیگه با شیطنت نگام میکنن ! ای خانم معلم نامرد دهن لق !
خندید و لپمو محکم کشید و گفت : مال خودت باشه .. این جایزه ته ، چون دختر خوبی هستی ..
قبول کردم ! خوب راست میگفت دختر خوبی بودم ! و جایزه حق مسلم دخترای خوبه !!
عین فشنگ شلیک شدم از دفتر بیرون ! دویدم سمت حیاط .. خدایا چه روزی بود اون روز .. چقدر احساس خوبی داشتم من .. احساس پولدار بودن .. احساس غنا .. احساس یه مرفه بی درد ! چقدر خوراکی خریدم .. هم واسه خودم .. هم واسه دو تا از دوستام .. ولخرجی کردم ! ریخت و پاش کردم .. به خودم گفتم : نگین جان ! عزیز دلم ! یه امروز رو بی خیال " ان الله لا یحب المسرفین " !!
راه نمیرفتم که ! میخرامیدم روی آجرهای قهوه ای حیاط اون مدرسه قدیمی .. باور کنید حتی طرز راه رفتنم هم عوض شده بود ! بیخود نیست میگن پول وقار و شخصیت میاره ها !!
همون روز یه تصمیم هم گرفتم .. یه تصمیم کبری !‌ تصمیم گرفتم اگه در بزرگی هم پولدار بودم واسه مردم فقیر خوراکی بخرم .. بچگی بود و نادونی دیگه !! شما به دل نگیرین !
لقمه کره مرباییکه مامان هر روز تو کیفم میذاشت دادم به زهره .. دختر خوبی بود .. زرنگ بود .. پدرشو دو سال قبل از دست داده بود .. مامانش صبح ها دیر از خواب بیدار میشد و فرصت نمیکرد واسه زهره لقمه درست کنه و تو کیفش بذاره .. مشقاشو هم تو کاغذ کاهی مینوشت .. کاغذ سفید چشماشو اذیت میکرد ... هیچوقت هم پول نمیاورد مدرسه که خوراکی بخره .. چون دیگه ظهر که میرفت خونه اشتها نداشت نهار بخوره .. اینا همه رو خود زهره میگفت ...
ناخودآگاه یاد داداشم افتادم ... آخ ... کجایی خان داداش ؟ کجایی ببینی پولدار شدن منو ؟! کجایی ببینی که امروز نه تنها کمتر از تو پول ندارم که سه زار هم از تو پولدار ترم !! کجایی ای خان داداشی که رفاه مالی منو ببینی و حرص بخوری ؟ آخ که چقدر دلم میخواست خان داداشم بود و ریخت و پاش و ولخرجی منو میدید اون روز !
........
فردا صبح زنگ کلاس که خورد همگی رفتیم کلاس .. به محض اینکه خانم معلم وارد کلاس شد من گفتم برپا .. خانم معلم هم برجا داد .. همه بچه ها نشستن .. اما من صاف رفتم زیر نیمکت ! خانم معلم گفت : نگین ؟ باز چرا رفتی زیر نیمکت تو ؟ اومدم بالا .. اخمامو کشیدم تو هم ! حتی خیلی سعی کردم گریه کنم ! اما نشد ! نمیدونم اون بارون سیل آسای دیروز کدوم گوری بود امروز ؟ !! دریغ از یه قطره ش ! با صدایی که سعی میکردم بلرزونمش ! گفتم : اجازه خانم پنج زاریم افتاد گم شد !!
خانم معلم یه نگاه بهم کرد نگفتنی !! از جاش پاشد صاف اومد سمت من .. با قدمهای شمرده اما سنگین .. گودزیلا دیدین چطوری راه میره ؟ همونجوری !! زمین میلرزید زیر پاش انگار .. خدایا ... خدایا کمک .. خدایا یه لونه موش ! رهنی .. اجاره ای .. جهنم اگه لوکس هم نبود نبود !! فقط تخلیه باشه که من زود بپرم توش ! اما هیهات ... هیهات .. نبود که ! بچه ها همه لال شده بودن انگار .. نه یه پا در میونی .. نه یه وساطتی .. دریغ از حتی یه ذره کمک های مردمی ! نامردا !!
اون روز بشدت (!) بهم ثابت شد که شاعر زمانیکه سروده : دوست آن باشد که گیرد دست دوست .. در پریشان حالی و درماندگی ، یا مست بوده یا خواب آلو ! نامردا .. نامردا ...
خانم معلم رسید بهم .. صاف ایستاد رو بروم .. سرم پایین بود ... نفسم تنگ بود .. دلم مثل گنجشک تو قفس سینه م بال بال میزد .. خدایا .. خدایا خودمو سپردم به خودت ! خدایا راضیم به رضای تو ! حکم آنچه تو بپسندی ! انا لله و انا الیه راجعون ...
معلم دستشو گذاشت زیر چونه م .. میدونستم لپام گل انداخته .. صورتم میسوخت ... صاف زل زد تو چشمهام ... با کلماتی شمرده شمرده گفت : باشه عیبی نداره .. بشین سرجات .. زنگ تفریح بگرد پیداش کن بیار بدش به من بابت پولی که دیروز بهت دادم ! قبوله ؟
به زحمت سعی کردم چونه م رو از دستش خلاص کنم .. با صدایی گرفته که دیگه واقعا میلرزید گفتم : قبوله .. و عین حلوا پخش شدم رو نیمکت !
.......
اجازه خانم ؟
میدونم حالا پیر شدی ... میدونم شاید دیگه معلم نباشی ... من اما هنوزم شاگردتم ... دستتو میبوسم .. همون دستی که بهم پنج زاری داد .. همون دستی که تو دفتر اون مدرسه قدیمی لپمو با مهربونی کشید ... همون دستی که کشیده بیخ گوشم نزد اما نمیدونم چرا صورتم سوخت ...
منم امروز مادر دو تا بچه ام ...تا امروزش پاک زندگی کردم .. پاک پاک .. و مطمئنم با درسی که تو اون روز به من دادی ، از این به بعدش هم پاک زندگی میکنم ...

اجازه خانم ؟ برم آب بخورم ؟ دارم خفه میشم ...
نظرات 27 + ارسال نظر
نگین یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 10:27

سلام و درود خدمت جناب ستاریان گرامی

ممنونم از اینهمه لطف و بزرگواری
کنار شما سروران گرامی بودن برای من سعادتیه که توسط سهیلای عزیز و مهربون و مریم بانوی نازنین برای من فراهم شد ...
(یادم باشه به جبران این لطف، یه شب شام برم خونه هرکدومشون)

از اینکه بزرگانی چون شما نظر مساعدی به قلم این کمینه دارند به خودم میبالم .. باعث خوشحالی و دلگرمی منه ..

روز و روزگارتون خوش و زندگیتون سرشار از آرامش و تندرستی

آقا بهمن خان عزیز و گرامی

مثل همیشه در برابر اینهمه لطف شما زبانم قاصره
آشنایی با شما برادر خوبم ، یکی از بزرگترین هدیه هایی بود که در طول زندگیم از خدا گرفتم ...
امیدوارم این دوستی تا همیشه پابرجا بمونه و سعادت حضور شما تا همیشه نصیبم باشه ..
تن سالم و دل خوش براتون آرزومندم برادر خوبم

بهمن یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 00:17

سلام نگین بانوی عزیز و گرامی
خدا خودش میدونه و حالا دیگه شماهم میدونی که من کسالت داشتم وگرنه مگه میشه شما دست بقلم بشین و من از خوندن اون خودمو محروم بکنم .
اینقدر زیبا بود که هر چند آخر شبه ولی خدا خدا میکردم حالاحالاها تموم نشه ولی حیف و صد حیف که تموم شد ولی چقدر زیبا و پرمعنی تموم شد .
باریکلا به اون معلم فهیم و آگاه .
بایدم چنین دختر خوب و باادبی چنان معلم خوش فکری داشته باشه .
بازم ممنونم ، هم از شما ، هم از سهیلا بانوی عزیزو هم از مریم خانم محترم و گرامیو هم از وبلاگ وزین و زیبای همساده ها
خدا به همه تون خیر و برکت و سلامتی بده . انشاالله .

ستاریان شنبه 11 مهر 1394 ساعت 19:22 http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
ضمن عرض خوشامد به شما، بهتون تبریک میگم به خاطر داشتن قلمی تا به این حد صمیمی و روان و گویا
حس خوبی که از قلم خوب شما گرفتم باعث شد با وجود غیبت چند صباح گذشته، الان خدمت برسم و از حضورتون کنار همساده ها تشکر بکنم. ضمنا از سهیلا بانو به خاطر ارتباط با شما که باعث شد از طریق ایشون با شما آشنا بشیم و از خواهر خوبم مریم خانم به خاطر دعوت از شما بسیار بسیار ممنونم

نگین شنبه 11 مهر 1394 ساعت 14:35

باران بانوی عزیز و مهربان

عرض سلام دارم خدمتتون و ممنونم بابت لطفی که به نوشته من داشتید ...

راستش من خودم نگران طولانی بودن مطلب بودم و فکر میکردم دوستان حوصله نکنن تا آخرش رو بخونن !

آفرین به شما با این قلب مهربونتون
پس شما از همون دوران کودکی معتقد بودید که زکات علم در نشر آن است
من دست شما رو میبوسم که چنین تفکر نیک و پسندیده ای داشتید ، برای کودکی به اون سن و سال که معمولا غیر از بازی و شیطنت به چیز دیگه ای اهمیت نمیده ، خیلی ارزشمنده این تفکر ...

در مورد خرید تغذیه یادمه پسرم اول ابتدایی بود و جثه ریزه میزه ای داشت ..
همیشه از زنگ تفریح ها شاکی بود و میگفت:
مامان زنگ تفریح که میشه من بدو بدو میرم دم بوفه که خوراکی بخرم ولی کلاس پنجمی ها میان ما رو مثل پرده میزنن کنار و خودشون خوراکی میخرن، زورمون هم بهشون نمیرسه !!

پست قابل شما رو نداشت بانو ..
مرسی از لطفتون

نگین شنبه 11 مهر 1394 ساعت 14:28

جناب عبدالحسین فاطمی گرامی

با عرض سلام و تشکر از مهمان نوازی گرم شما
چقدر کم سعادت بودم من که کامنت اصلی شما رو از دست دادم .. واقعاً دلم سوخت ..

ولی به هر حال شرمنده لطف و محبت شما هستم که دوباره زحمت کشیدید و قلم رنجه کرده ، نظر ارزشمندتون رو در باره "اجازه خانوم؟" نوشتید

ممنونم از اینهمه لطف و از خدای مهربون بهترین ها رو براتون آرزو میکنم بزرگوار

جناب امین زاده گرامی
موقعی که میخواستم این پست رو ارسال کنم با صدای بلند برای پدرم که منزل ما بودن خوندمش ..
وقتی تمام شد دیدم جعبه دستمال کاغذی که روی میز جلوی ایشون بود تقریبا نصف شده !!

اصولاً من در "جاری کردن اشک دیگران" تبحر خاصی دارم

و ممنون از نظر مختصر و مفیدتون که هزار حرف ناگفته درش پنهان بود ...

نگین شنبه 11 مهر 1394 ساعت 14:20

مریم بانو جان (تا یادم نرفته، اول سلام)

در مورد سن و سال و ایضاً وزن خانمها که کلاً قلم همیشه در دست دشمنه وگرنه که هممون یک باربی های هیجده ساله ای بودیم که بیا و ببین اصلاً
من با اجازه به شما میگم "نازنین بانوی مجازستان"
و بازم ممنونم از دعوت صمیمانه تون ..

سارا بانوی عزیز
بازم تشکر میکنم از لطفتون و خیلی خوشحالم که دوست داشتید و خوشتون اومد ...

جناب شنگین کلک گرامی
سلام از بنده و خیلی ممنون از خوشامد گویی صمیمانه و دلنشین شما ..

خدا مرگم بده یعنی معلوم شد از موقعیتی که همساده های عزیز در اختیارم گذاشتن چقدر سوء استفاده کردم ؟

عرضم حضور انور جنابعالی که دخترم 5 ساله بود که از طرف مهد کودک انتخاب شد در جشنی که در سالن شهرداری برگزار میشد شرکت کنه و یک سرود زیبا رو در وصف "مادر" اجرا کنه .. با اون قد و قواره فسقلی رفت روی سن و با صدای رسایی که اصلا به هیکلش نمیخورد ! سرود رو خیلی با احساس و به زیبایی هرچه تمامتر اجرا کرد .. وقتی با تشویق و ابراز احساسات پر شور جمعیت روبرو شد ، یهو توی میکروفون داد زد : حالا با اجازه شما میخوام یک سوره از قرآن رو براتون طراوت (!) کنم!
و ....
اجازه حضار کیلو چند ؟!
با ترکیبی از صوت عبدالباسط و فیگور راغب مصطفی غلوش شروع کرد : اعوذ بالله من الشیطان الرجیممممممممم و سوره کوثر رو طراوت ! کرد ..
که دوباره با تشویق و احساسات حضار روبرو شد که در این لحظه مسئول برنامه بدو بدو سر رسید و با تشکر و قدردانی از این بند انگشتی ، قبل از اینکه کل قرآن رو ختم کنه ازش تشکر کرد و محترمانه باهاش خداحافظی کرد و فرستادش پایین !!!

میخوام بگم خوب منم مادر همون نیم وجبی هستم دیگه!
یعنی ما خانوادگی خدا نکنه میکروفون (!) دستمون بیفته
حالا اجازه میدین یکی دیگه از اشعارم رو براتون طراوت کنم ؟

و در نهایت خیلی شرمنده شدم از ابراز لطفتون
خدا کنه که لایقش باشم ...

باران شنبه 11 مهر 1394 ساعت 10:26

سلام خدمت مهمون جدید وخوش بیان وهنرمند همساده ها ودیگردوستان عزیزکه اشنایی با شما مایه افتخاره منه وتشکر مخصوص ودوبل ازمریم عزیزونازنینمون بابت این اشنایی ها
نگین خانم عزیز ،خاطره ی زیبای دوران دبستان شمااونقدر شیرین وقشنگ بود که دلم میخواست حالا حالاها ادامه داشت تا بخونم ،بخصوص که توصیف زیباتون حس خوبی رو منتقل میکرد ...یادشششش بخیر
من اسکناس های دوتومنی رو خیلی خوب یادمه اونم وقتی که نوروز میشد وکلی عیدی میگرفتیم و مدام درحال شمارشش بودیم
یام یام رو هم ازبس خواهرم که از من 9 سال بزرگتر بود واکثرا میخوند یادمه ! ممنون مریم جون که یادم انداختی
از همون اول ابتدایی یادمه موقع زنگ تفریح همش با شاگردهایی که توی درسهاشون ضعیف بودن سروکله میزدم، بینشون دختر عموم هم بود که هرکاری میکردم دل به درس نمیداد وخیلی خودمو میکشتم املاش میشد 10 یکی از دوستان خیلی بامعرفتم بود که همیشه زحمت تغذیه رو میکشید ومیخرید ومنو تقویت میکرد چون من واقعا وقت نمیکردم برم بوفه وتوی اون صف شلوغش بمونم تا نوبتم بشه (راستش کمی هم بی دست وپا بودم دراین موارد) البته پولش رو تمام وکمال تقدیمش میکردم حتی بیشترنیزهم!
پست بسیار پرانرژی بود ممنون نگین بانو

همطاف یلنیز شنبه 11 مهر 1394 ساعت 09:08 http://rahi-2bare.blogsky.com/

سلام سلام
و
20

(تقدیم به کوثربانو همراه یه صلوات برای حاجت رواشدن جمع.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)

علی امین زاده شنبه 11 مهر 1394 ساعت 08:04 http://www.pocket-encyclopedia.com

اشتباه نکنم این متن را قبلاً در وبلاگ ایشان خواندم و اگر درست یادم بیاید به دلیل عدم امکان درج کامنت بی کامنت رهایش کردم.

چی می خواستم بنویسم؟...
ام....
به نظرم من هم برم آب بخورم بهتره.

عبدالحسین فاطمی شنبه 11 مهر 1394 ساعت 07:39

سلام و عرض خیرمقدم خدمت نگین خانم

واقعیتش دیروز یه کامنت پرو پیمون برای مطلب بسیار زیبای تان نوشته بودم اما این خطای (کدامنیتی اشتباه است ) اونقد کلافه ام کرد که نشد ارسالش کنم البته چون با موبایل وارد شده بودم امکان سیو کردن هم نداشتم .

از این حرف ها گذشته باید به شما بابت قلم بسیار توانمند و حس بسیار زیبای تان تبریک بگم
ما هرچه با گنجینه ای که توسط مریم خانم اخیرا کشف کرده اند آشنا می شیم به این نتیجه می رسیم که این مجموعه غیر قابل قیمت گذاری است .
امیدوارم حضور همیشگی شما دوستان در جمع همساده ها باعث دلگرمی اهالی بشه .
اجازه خانوم؟! یک تصویر سازی بی نظیر از دوران غیر قابل تکراری است که برای برخی همراه با نوستالژی های بی نظیر هست و برای برخی همراه با رنج های فراموش نشدنی .
قلمتان روان و رویتان خندان

شنگین کلک شنبه 11 مهر 1394 ساعت 00:35

سلام و عرض ادب خدمت نگین بانوی گرامی و خیرمقدم
ازخواندن پست زیبای "اجازه خانوم؟" و آشنایی با شما بسیار خوشحالم و امیدوارم بیشتر شما را در محله همساده ها زیارت کنیم.
راستش من درخصوص جناب 5 ریالی خیلی یادم نیست که باهاش چه کارهایی می شد بکنیم . امابلیط های اتوبوس 2 ریالی را یادم هست و البته آدامس های خروس نشان و بعدترش شیک را آخه اون روزها فکر کنم هنوز پاستیل اختراع نشده بود . اما گذشته از خوراکی های خوشمزه عهد عتیق این خانم معلم شما هم از اون انسانهای نیک روزگار بوده اند و البته شما هم از اون شیطونک های پاک روزگار خود . اگرنصف این شیطنت ها از ما سر زده بود چنان تنبیهی شده بودیم که درداستانها نوشته بودند و مادربزرگ ها برای نوه هاشان هزاران بار تعریف کرده بودند . البته بگذریم از اینکه اصولا چنین سیاست هایی هم عمرا به مخیلیه ما منگل مشنگ ها خطور نمی کرد . می بینم ابراز لطف را به اتمام رسانده مارا مهمان اشعار زیبایتان نیز نموده اید . همساده ها و اینهمه خوشبختی ! یعنی ممکنه ؟ تورا به خدا قدری دست نگهدارید اهالی
محله تحمل اینهمه خوش به حالی را ندارند . هیچ بعید نیست امشب به صبح نرسیده توی محله چند تا سکته ناقص داشته باشیم . نثر و نظم و سجع را به ترتیب و آهسته آهسته رو کنید . ذوق مرگ می شویم ها !
درخصوص اظهارات اخیر مریم بانو پیرامون وزن وسال من بشدت مشکوکم . مخصوصا بعد از اطلاعات مهم ومحرمانه ای که عامل نفوذی ما دراراک بعداز بازگشت در اجلاس مهم سران در خونه باغی ارائه کردند !

sara شنبه 11 مهر 1394 ساعت 00:14

سلام مجدد......

به به... گل بود به سبزه نیز آراسته شد...... چه عالی بود بانو نگین .... البته از کسی که توسط مریم بانو معرفی بشه ...هیچ هنرمندی ای بعید نیست.... چون بی تردید دوستاشون هم مثل خودشون همه چی تمام هستند.....

*- مریم بانو جان... خوشحالم خندیدید ... حداقل این ازدیاد ها یه فایده ای پیدا کرد

مریم جمعه 10 مهر 1394 ساعت 23:51

سلام مجدد به نگین بانوی عزیز
- این پست دو ذوقه شد: هم نظم و هم نثر دست شما درد نکنه ...بسیار عالی بود
بیچاره اون مردی که زیر میز بوده! یقینا او قبل از دیدن روابط پنهان زیرمیزی، آرامش بیشتری داشته!
به قول شریعتی: "چقدر ندانستن ها و نفهمیدن ها که از دانستن ها و فهمیدن ها بهتر است..."
- و مورد دوم ببم جان حدس اولیه تون در مورد سن و سال من کاملا درسته اگه یک روز آمدید اینجا و خوندید که آقا سهیل به من می گن "ننه بزرگ مجازستان" یا مثلا آقای کاوسی از من می خوان خاطرات دوره ی قاجارم رو براشون تعریف کنم بدونید و آگاه باشید که قلم دست دشمنه
- سارا بانو چقدر خندیدم به این ازدیاد طول و عرض جالب اینکه من در دوران تحصیل و تا همین 10-15 سال پیش اضافه وزن نداشتم نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یهویی غنچه بودم شکفتم!

نگین جمعه 10 مهر 1394 ساعت 22:12

با کمال شرمندگی هم اکنون از اتاق فرمان به من خبر دادن که در جواب لطف بعضی از دوستان یادمان رفته سلام کنیم

باور کنید با این سرعت حلزونی اینترنت اینجانب ، هر کی دیگه جای من بود ، سلام که هیچ ، اسم خودشم یادش میرفت!!
الان اسم من چی بود ؟

خوب حالا طوری نشده !
بچه هم که زدن نداره !!
سلام و عرض ادب

اجازه میخوام در نهایت به رسم قدردانی و تشکر از همه لطفی که به من و نوشته های من داشتید ، یکی از سروده های قدیمی خودم رو تقدیم حضورتون کنم ، شاید که گل لبخند بر لبهاتون شکوفا بشه عزیزان ...



یکـــــــــــی از بزرگــان اهل تمیــــــــــــــز

شبی از قضـــــــــا ، خفت در زیر میــز !

همـــان میز کاو زیر آن خفتــــــــــــه بود

به یک شرکـــت شسته و رفتـــه بود !

چو نور سحر ، پشت شب را شکست

رئیس همان میــــز ، پشتش نشست

شــــــد آغـــــــاز کارش به خمیازه ای

دهان باز شد ، همچـــــو دروازه ای !

.....

به ناگـــه ، یکی مــــردِ برگشته بخت

ز در داخل آمــــــــــــد ، بنالید سخت

که : ده روز کارم معطّـــــــل شـــــده

و آسایش بنـــــده ، مختل شـــــده

یکی مُهـــــر و امضا به پرونــــــده ام

بزن .. نوکــرم ! چاکـــرم ! بنـده ام !

......

بیفکند بر ابروی خویـــــش ، چیــــن

جناب رئیس و .. بگفت اینچنیــــن :

به جان تو حالـــم سر جاش نیست

پریشم ! خیالــــم سر جاش نیست

و جوهر کنون توی خودکـار نیست !

به غیر از قلـم هم که ابزار نیست !

دو دندان شیریم (!) افتاده اســت !

ببین ! مسئله کاملا" ساده است !

......

صدایی به ناگه بیامد : دَ لنـــــــــگ !

بیفتــــاد دو زاری اش (!) بی درنگ !

خدا داند و بس ، چه شد زیر میـــــز

روابط ، یهو (!) گشت خیلی تمیز !!

بگفت آن رئیــــــس پر از فیس و ناز

به آهنگ پُر مهر و بس دلنــــــواز ! :

ببخشید قربان که تأخیر شــــــــد !

کمی مُهر پرونده تان ، دیر شـــــــد

از این پس اگر کارتان گیــــر (!) کرد

همینگونه باید کـــــــه تدبیر کـــــرد

پدر جان ! خودِ بنده در خدمتــــم !

فدای تو مستخدم شرکتـــــــــم !!

......

همان مرد نیکـــــــوی اهل تمیــز

که بُد شاهـد ماجرا زیر میـــــــــز

حکـــــــایت نمایـد برای شمـــــــا

از آغــــــــــاز تا آخـــــر ماجــــــرا

نخوابید هرگز شما زیر میـــــــز !

خبر ها بُوَد زیر میز ، ای عزیــز !

نگین جمعه 10 مهر 1394 ساعت 22:00

سارا بانوی عزیز و گرامی

سلام و خیلی خیلی ممنونم از خوشامد گویی گرم و صمیمانه تون ..

خداییش دوره تحصیلی ، چه ابتدایی و چه دبیرستان معلمها و دبیران خیلی خوبی داشتیم ...

این خاطره که نوشتم مربوط به سال 1350 میشه ..
(نه واقعا کدوم خانمی اینطور با شجاعت سن و سالش رو افشا میکنه ؟)

جالبه که من تا سال آخر هم ردیف اول مینشستم!
الانم اگه کلاسی تشکیل بشه مطمئنا ردیف اول میشینم بسکه رشید القامت تشریف دارم

خوشحالم که از خاطره من خوشتون اومده
کامنت صمیمانه شما و همه دوستان بهم دلگرمی داد و ممنونم از همه عزیزانی که با حوصله خوندن و لطف کردن و نظرشون رو برام نوشتن ...

تن سالم ، دل خوش ، و زندگی سرشار از آرامش و برکت برای همه شما عزیزان آرزو میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد