همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

گوش همسایه

در مجازستان کمتر کسی پیدا می شه که با "آدم چاق و وبلاگ بدبختی های آدم چاق "آشنایی نداشته باشه .خوانندگان این وبلاگ پربار اطلاع دارند که آدم چاق عزیز، انواع و اقسام رژیمهای لاغری رو امتحان کردند، اما نه تنها از  این رژیمها و کالری شماری ها نتیجه ای  نگرفتند، بلکه عوارض متعددی هم نصیب شون شده، از کم خونی گرفته تا ریزش مو و شل شدن عضلات و پوکی استخوان و ...

سرانجام آدم چاق تصمیم می گیرند سبک زندگی و رژیم غذایی شون رو اصلاح کنند، به این صورت که به جای غذاهای سرخ شده، بیشتر از غذاهای پختنی استفاده کنند، لقمه ها رو خوب بجوند، با آرامش غذا بخورند و فعالیت بدنی و ورزش رو هم به طور مرتب در کنار این اقدامات  انجام بدن، خدا رو شکر این شیوه نتیجه بخش بوده، تا جایی که به گفته ی خبرنگار همشهری، آدم چاق در حال حاضر، نه چاقند و نه اضافه وزن دارند!

بعد از این مقدمه نسبتا طولانی، از شما خوانندگان عزیز دعوت می کنیم خواننده ی مطلب "گوش همسایه" با قلم زیبای آدم چاق باشید.


قدیمها که خونه ها حیاط دار بود و همسایه ها خیلی با معرفت بودند و از مزایای این با معرفتی خیلی هم به کار هم کار داشتند! این بود که ما چهار پنج تا بچه قد و نیم قد پُر سر و صدا بودیم و همسایه ما دو تا دختر بزرگ بی سر و صدا داشت و البته بقیه بچه هایش ازدواج کرده بودند. به خاطر همین هیچ وقت فکر نمی کردیم هرچی ما توی بالکن و حیاط صحبت می کنیم بی کم و کاست به دست همسایه کناری ما می رسد و دقیقا از آنچه در منزل ما می گذرد آنها اطلاع دارند.

...بگذریم تا اینکه برای خاله جانمان خواستگار آمده بود و ما هم طبق روال کلی صحبت کرده بودیم و حرف زده بودیم و نقشه کشیده بودیم و .... تا اینکه همسایه خوب ما که آمده بود منزل ما کمک مامان سبزی پاک کنند(آنوقتها رسم بود که همسایه ها به هم برای انجام این امور کمک می کردند) یک سوتی داد و ما فهمیدیم که دقیقا همه حرفهای ما را می شنوند و البته با دقت هم گوش می کنند که چیزی از دستشان درنرود و در واقع گوش کردن به حرفهای ما برایشان شده یک نوع تفریح.

چند روز بعد اوضاع همانطور بود. داشتیم صحبت می کردیم که یکدفعه خواهر کوچکتر من که در واقع آنوقتها چهار سالش بود دستش را گذاشت روی بینی اش و گفت هیسسسسس! مده نمی دونی همساده ما دوشش لاهه دیفال ماهه(با زبان یک بچه سه چهار ساله بخوانید هیس مگه نمی دونی همسایه ما گوشش لای دیوار ماست).

داشته باشید که همسایه ما کنترل از کف داده و بلند گفتند بچه بی تربیت، ادب داشته باش!!!!!! بعد هم تا مدتها با ما قهر بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا بیامرزدش واقعا زن خوبی بود. خیلی به ما کمک می کرد. خدا همسرش را هم بیامرزد تو روزگاری که ما پدر از کف داده بودیم خیلی به داد ما می رسیدند. ولی این خاطره وقتی صدای آبریز همسایه بالایی ما می آید همیشه در ذهنم چرخ می زند.

نظرات 14 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 16:31

- جناب دادو دستتون درد نکنه بابت توضیحات تکمیلی
ببم جان تو رو خدا از این به بعد کامنتهاتونو جراحی نکنید
- خوش به حالتون که عادت دارید تو شلوغی و سر و صدا بخوابید من اگه یک نفر تو اتاق یواشکی راه بره از خواب بیدار می شم.
- دقت کردید تو این دوره، بعضی تازه عروسها حرفهای خاله زنکی شونو میارن تو وبلاگ؟!یک عده هم تو کامنت دونی پامنبری شونو می گیرند!
- کاش می نوشتید از چه راههایی شوهراشونو تیغ می زدند!
-جالبه که عروسهای الان هم پز خواستگاراشونو می دن و پیگیر زندگی اونا هستند

آدم چاق یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 16:29

سلام دوستان.
از این همه ابراز لطف شما سپاسگزارم. ای کاش وقت بیشتری می داشتم که تا مطلبی در خور وبلاگ وزین شما می نوشتم.
خدا قوت به سایر دوستان زحمت کش و فعال گروه.

عبدالحسین فاطمی یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 14:12

سلام
عرض خیرمقدم خدمت دوستان عزیز بخصوص بانوی چاق محترم
آره والله قبلنا که همسایه ها باهم این حرفا رو نداشتن خیلی صمیمی بودن
یادمه یه شب قرار بود بریم خونه یکی از همسایه ها شب نشینی درب چوبی خونه اونا رو که زدیم پسرش حسن اومد دم در ، طبق روال همیشگی پدرم از ش پرسید : حسن جان بابات خونه اس ؟
حسن هم بلافاصله گفت : آره الان توی مطبخ داره تو طشت مسی بزرگمون حموم می کنه
ما به زور خودمون کنترل کردیم که نخندیم و پدرم برای بهبود اوضاع پرسید : اشکالی نداره مامانت که هست ؟
حسن نه چیزی داد و نه گرفت : با صراحت تمام گفت : نه دیگه عمو تنهایی نرفته که باهمن

آره دیگه صمیمیت تا این حد بود و هیشکی هیچی از اون یکی قایم نمی کرد

علی امین زاده یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 14:02 http://www.pocket-encyclopedia.com

گاهی، بچه ها، توی عالم بچگی خودشون آنچنان درسهای اخلاقی می دهند که آدم حیران میشه.

ناهید یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 13:20

سلام بانوی عزیز
ضمن عرض خیر مقدم و خوش آمدگویی خدمت شما، باید بگم که از خوندن نوشته ی زیبا و خاطره انگیزتون بسیار لذت بردم، به خصوص از شیرین زبانی خواهر 4 ساله تون ، ممنونم
قدیما ما با همسایه هامون ارتباط خیلی صمیمانه ای داشتیم و نیاز نبود که برای شنیدن حرفهای همدیگه فالگوش بایستیم، خودمون مشکلات و راز زندگیمونو برای هم می گفتیم. چیزی که جالب انگیز بود اینکه ما با همسایه ی دیوار به دیوارمون در مواقع برگزاری مراسم و مهمونی های بزرگ، مبادله ی ظروف داشتیم ، از دیگ و قابلمه ی بزرگ گرفته تا اجاق پلو پز و کفگیر و ملاقه و سفره .
یادمه یه روز مامان چند دست کاسه ی چینی خریده بود ، بهش گفتیم ما که تعدادی کاسه داریم ، اینارو برای چی خریدی ؟ گفت : احترام خانوم که روز اربعین شله زرد نذری داره، برای پخش نذری کاسه کم میاره ، می خوام از این بابت خیالش راحت باشه
هنوز هم با احترام خانوم تماس تلفنی داریم و اون همیشه از مهربونی مامان و از صفا و صمیمیت اون روزها تعریف می کنه

شنگین کلک یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 12:53

سلام و عرض ادب
و به همساده ها خیلی خوش آمدید . اولین چیزی که با خواندن این ماجرای گوش به ذهنم رسید گوش های توسعه یابنده آن برادارن مخترع در داستان هری پاتربود .البته قدیم ها دیوارخانه ها معمولا محکم و قطور بود و صدا عبور نمی کرد اما می پیچید و اکو میشد اما این روزها باتوجه به نازک بودن قطر دیورا ها صداها بیشتر به راحتی عبور می کنند و دیگر نیاز چندانی به فالگوش ایستادن هم نیست بلکه این عبور همه نوع صدا خود به نوعی موجب ناراحتی می کند و چون آلودگی صوتی باعث بی خواب شدن و کلافگی همسایه ها می شود البته برای آنها که عادت به خوابیدن کنار ماشین چاپ نداشته باشند . و البته شاید درمواردی هم مصداق هرآنگه گوش بشنود دل کند یاد بشود . اما به همه این اوصاف قدیمها همسایه ها خیلی بیشتر به هم نزدیک بودند . امروز درمحله خیلی ها همدیگر را نمی شناسند و البته علاقه ای هم به شناختن و ارتباط ندارند . اما ما توی محله همساده ها عین همون همساده های قدیمی هستیم . من از حالا گفته باشم اگه فردا یک جایی یک صدایی شنیدید که میگه :
هیسسسسس ! مده نمی دونی همساده ما دوشش لاهه دیفال ماهه (البته با زبان یک خانم یا آقای حدود چهل ساله بخوانید) هیچ تعجب نکنید و بدانید صدا از جانب همساده ها میاید .

نگین یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 12:26

ای جااااااانم به این کوچولوی حواس جمع و حاضر جواب

منم عرض سلام و خیرمقدم دارم خدمت بانوی چاق و خوشحالم که از خوانندگان ثابت وبلاگ ایشون هستم

ما هم زمانی که پسرم کوچیک بود توی یه خونه حیاط دار ساکن بودیم ، همسایه خیلی خوبی داشتیم که بسیار انسانهای فهمیده و مهربانی بودن و به لحاظ سن و سال جای پدر و مادر ما ...

عصرها که پسرم رو برای بازی و دوچرخه سواری به حیاط میبردم خانم همسایه یه چهارپایه میگذاشت زیر پاش و میومد سر دیوار و کلی با هم حرف میزدیم !

هرچقدر هم اصرار میکردم که تشریف بیارید این طرف که با خیال راحت بشینیم و صحبت کنیم میگفت نه کار دارم باید برم!! فقط دیدم صدات میاد اومدم احوالی بپرسم

از خوندن کامنت دوستان هم لذت بردم
بازم میگم که خیلی خوشحالم که بین شما عزیزان هستم
آدم حس میکنه تو خونه قدیمی مادربزرگشه

دادو یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 12:05 http://www.dado23.blogsky.com

با سلام مجدد
حسب الامر مریم بانو خدمت رسیدم تا بگویم اگر کامنت را که زیاده از پست شده بود ، جراحی نمی کردم کار به سوال شما کشیده نمی شد ... جای بخیه هم کنار دیوار همسایه مشخص است !!

من بدلایلی عادت دارم توی سرو صدا بخوابم ، مثلادر چاپخانه کنار ماشین در حال کار می خوابیدم ؛ مثال روشن زدم که جای شبهه نماند !! برای همین زیاد وارد مقولات آنور دیواری نمی شدم و قبل از اینکه گوشم گرم شنیدن بشود چشمم گرم خواب می شد ...

این عروس ها مدل جدید بودند و مادر شوهرشان یک خانم خیلی متدین و اصول گرای متحجر واپسگرا !! اینها پیش اون اصلا جیک شان در نمی آمد ولی خاله زنکی هایشان را می آوردند دالان و غالب حرف هایشان از نوع درگوشی و پشت مادرشوهری بود !! یک نکته جالب روش پول درآوردن از شوهرخان بود برای انواعی از خرید ها که یک کتاب آموزشی می شود این هوار !! البته از خواستگارهایشان هم تعریف می کردند و معلوم بود خیلی هم پیگیر زندگی موفق یا ناموفق آنها هستند و ... گاهی هم که پشت سر هم صفحه می گذاشتند من مجبور می شدم اتاقم را عوض بکنم ؛ هر از گاهی هم به مادرجان خبر می دادم که گوشزد بکند که صدایشان توی اتاق من نمی گذارد بخوابم!! ولی آنها اینهمه شفافیت و وضوح صدا را حدس نمی زدند !! چند سالی که درج کردم حدود سی - چهل سال می شود !!

sara یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 11:41

سلام...

بنده هم خوش آمد میگم به این بانوی فرهیخته و پرکار و پر تلاش ... و تشکر میکنم که بین این همه مشغله ... وقت گذاشتن و برای همساده ها مطلب فرستادن...

مدتها قبل وزمانی که وقت وبگردی داشتم ... بنده هم خواننده دایم این وبلاگ بودم ... اما متاسفانه مدت مدیدی میشه که دیگه فرصت اینکار را ندارم .... برای همین با قلمشون آشنام و از خوندن اکثر پست هاشون لذت بردم...
در مورد این پست همساده ای ... همانطور که قبلا هم گفتم ... چون اصولا ما هیچ نوع مراوده ای با همسایه هامون نداشتیم... تصور این همه ارتباط تنگاتنگ رو نمی تونم بگنم... اما دلم رفت واسه اون دخترک ۴ ساله وزبان شیرینش ...
فکر کنم فقط یک همسایه داشتیم که ... مادرم با ایشون رفت و آمد مختصری داشتند و این هم ... شروعش از طرف آن خانم همسایه بود.... شاید یک روزی داستانش رو نوشتم!
باز هم تشکر میکنم از خانم نویسنده وبلاگ بدبختی های یک زن چاق .....

سهیل یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 11:02 http://hamsadehha.blogsky.com

سلام و وقت بخیر
خدمت نویسنده مهمان گرامی امان عرض خیرمقدم و خوش آمدگوی دارم و از اینکه لطف نمودند و برای اینجا هم مطلبی در نظر گرفته اند ازشون کمال تشکر و قدردانی را دارم .
ممنون از این مطلب و نوشته زیبایتان . یادش بخیر اون زمانها و یادش بخیر اون بلبل زبانی های کودکانه همبازی هایمان که بعضی وقتها خیلی از نقشه های ما را نقش بر آب می نمود.
موقع خواندن کامنت مریم بانو اونجایی که گفته اند که همسایه هاشون همراه با بچه هاشون اونها را هم می زدند ، یاد خاطره ای که علی مسعودی (علی مشهدی) توی خندوانه تعریف کرد افتادم که زن همسایه اشون توی کارهای اینها دخالت میکرده و نوددرصد کتکهایی که علی مشهدی خورده روی چغولی های این زن همسایه بوده .

مریم یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 10:30

خاطره ی جناب دادو هم جالب بود
ببم جان راستشو بگید یعنی ما باید باور کنیم که شما حرفهای این تازه عروس ها رو گوش نمی دادید؟!
تو رو خدا یک کوچولو لو بدید که نوعروسها پشت سر مادرشوهرشون حرف می زدند یا پشت سر شوهرشون؟ قول می دیم که به هیچ کس نگیم

مریم یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 10:26

- شما یک لحظه مجسم کنید خانم همساده رو در حالی که گوششو گذاشته لاهه دیفال
خدا وکیلی من فکر می کنم لذتی که این خانم اون لحظه از استراق سمع و فالگوش ایستادن می برده چندین برابر لذتی بوده که خانمهای امروزی از تتو و میکاپ و شینیون و ...می برند
- قدیما همسایه ها یک جون در دو قالب بودند و هیچ حرف مَگویی بینشون نبوده . صبح ها که معمولا مشغول کارای خونه بودند اما عصرها که تو ایوون یا حیاط خونه ی یکی از همسایه ها جمع می شدند از سیر تا پیاز خونه هاشونو برای همدیگه تعریف می کردند
- من یادمه وقتی که بچه بودم خانم همسایه همونطور که با بچه ی خودش دعوا می کرد با من و بچه های دیگه هم دعوا می کرد فکر کنید الان اگه خانم همسایه با بچه ی همسایه دعوا کنه چه قشقرقی به پا می شه!
- خلاصه اینکه این خانم همسایه حق مسلم خودش می دونسته که گوشش لاهه دیفال شما باشه
- بانو جان مجددا از شما به خاطر حضور در خونه ی خودتون تشکر می کنم ان شاءالله بازم شما رو اینجا ببینیم

دادو یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 09:32 http://www.dado23.blogsky.com

با سلام و تشکر از مطلب ارسالی

خانه های قدیم ، همسایه های قدیم و خاطرات مربوطه وقتی پررنگ تر می شوند که آدم به تور یک آپارتمان جدید ، محله ی جدید و همسایه ی جدید بخورد ...
خانه ی قدیمی ما در مقایسه با آپارتمان فعلی خیلی خیلی بزرگ بود و در طبقه بالا 4تا اتاق داشت و در طبقه پائین 3تا بهمراه آشپزخانه و انواعی از دهلیزها و دالان ها و پستوها و ... در چند سال آخری که آنجا مقیم بودیم من طبقه بالا تشریف داشتم و پدر و مادر در طبقه ی پائین ... طرف شرق ما یک خانه بود که بعدها شده بود 4 تا خانه و یک دالان مانندی داده بودند برای خانه ی آخری که برای خودش دیوار و در سایه دیوار بقیه بود و تمام صدای موجود در آنجا بدون خش در اتاق من دریافت می شد ... مخصوصا که بعد از نیمه شب آنهایی که خواب نداشتند می آمدند توی آن دالان خنک برای روده درازی ؛ وقتی عروس ها برای درددل می آمدند من برای اینکه مصاحب صحبتهایشان نشوم می رفتم یکی از اتاق های دیگر می خوابیدم !! و ملت طبقه پائین (!) این هر شب یکجا خوابیدنم را نشانه ی مرفه بودن تلقی می کردند !!!!
یکبار یک مراسمی آنجا بود و طبق معمول خانه ی ما شده بود مهمانپذیر و تعدادی از مهمان های آنها توی اتاق های من ولو بودند و بعدها که خبر درز پیدا کرده بود که هر حرفی در دالان زده می شود توی آن اتاق شنیده می شود یکی از عروس ها که حالا برای خودش مامان بزرگی شده گفته بود : " وا ... مارو باش که حرفهای نگفتنی مونو میبردیم توی اون دالان !! "

مریم یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 09:10

سلام
عرض خوشامد و خیر مقدم خدمت بانوی چاق عزیز
می دونم که خیلی مشغله دارید برای همین وقتی دیدم بعد از دعوت همساده ها، مطلبی رو برامون فرستادید خیلی خیلی خوشحال شدم .
فعلا این تشکر و خوشامدگویی رو از من بپذیرید تا مجددا خدمت برسم و در باره ی پست تون کامنت بذارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد