همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

عیاران جوان


امروز می خواهم در مورد یک مسئله جاری و در عین حال یک رفتارِبد بنویسم ؛ مطمئنا همفکری در این مورد می تواند خیلی خوب باشد ، همه بنوعی با این مسئله درگیر هستند ، یا از این سو و یا از آنسو !! آدمهای کمی را دیده ام که بخواهند از تقلب کردنشان تعریف بکنند ، مگر در مواقع خاص ؛ مخصوصا آقایون جوان ؛ آنهم برای نامزدهایشان (!) برای نشان دادن نوعی از زرنگی در نوجوانی و زمان مدرسه و ... ولی غالبا کسی از تقلب های خاصی که کرده و احیانا به جاهایی رسیده حرف نمی زند

- تقلب در رفتارهای ما در زمان مدرسه و حین بازی های کودکانه شکل می گیرد ، شاید تربیت مدرسه و خانواده در شناساندن برخی از چهره های زرنگی در کارها باعث بشود تا ما انواع ضعیفی از تقلب کردن ها را یاد بگیریم و بتدریج آن را برای سایر کارهایمان الگو کرده و روش های بعدی را خودمان کشف و اختراع بکنیم !! شما چه راههایی را برای شروع این روش در رفتارهای کودکان و نوجوان ها می شناسید ؟

- عیوبی که در سیستم ها وجود دارند و متاسفانه بدلایلی امیدی برای رفع آنها نیست باعث می شوند تا افرادی که با آن سیستم در ارتباط هستند غالبا از بیراهه برای رسیدن به مقصود و هدف خود استفاده بکنند ؛ بنظر حقیر رشوه دادن ، دروغ گفتن ، جعل سند و ... بنوعی تقلب هستند برای دور زدن یک سیستم !! باورم بر این است که در یک سیستم درست بکار بردن این شیوه ها خوب نبوده و بخاطر خدشه دار کردن حقوق دیگران خیلی هم ناپسند و مذموم می باشد ولی در یک سیستم معیوب که امیدی به اصلاح آن نیست ، آیا مقید بودن به این اصول بازهم خوب است !؟!؟ یا این ایراد راه را برای خیلی ها بسته و فقط برای عده ای خاص باز می کند !؟ آیا باید به امید اصلاح بالادستی ها نشست و خون دل پائین دستی ها را نظاره کرد !؟!؟ اصلاح را چه کسی استارت خواهد زد!؟ شاید با نصیحت جلوی کج رفتاری یک کارمند را بشود گرفت ، ولی نصیحت برای دزد میلیاردی کارساز خواهد بود !؟

در تاریخ و فرهنگ ما از دیرباز تا بوده حرف و شعارهای درست و خوب بوده ولی سیستم خوبی ارائه و دیده نشده است ، نه از داستان های غالبا تخیلی انوشیروان عادل و نه از تصورات خیالی کمی دورتر از آن و نه از داستان های نزدیکی که غالبا کاتبان دربار در نوشتن آنها دست داشتند !! ولی تا نشان و اثری هست خرابی پشت سر خرابی و تا امروز که ما وارث اینهمه عقب ماندگی هستیم !! اما در کنار آنها داستان هایی هست که در کنار قهرمان سازی هایشان می شود به آنها کمی بیشتر ایمان داشت و منطق جاری بر آنها را پذیرفت ، آن داستان های مربوط به عیاران و طراران می باشد !! کسانیکه پوشیده و پنهانی گاه سیستمهای معیوب را دور می زدند و با عملیات هایی که گاه باندازه ی یک تار مو بین حق و باطل بود (!) حقوقی را برای برخی بازپس می گرفت و دست برخی ها را به حق کوتاه می کرد !! این در همه ی فرهنگ ها وجود دارد ، همچنانچه اشکال گفته شده در همه ی سیستم ها وجود دارد ؛ مثل زورو یا مرد عنکبوتی و ... !!

بر می گردم و از اول می نویسم ، داستان هایی که ما از زرنگی ها و تقلب های نوجوانی و جوانی و ... تعریف می کنیم بخاطر این است که فکر می کنیم آنها رفتارهای عیارانه ای بودند و اگر از موردی اسم نبرده و حرفی نمی زنیم مطمئنا آنها در نظر خودمان نیز رفتاری طرارانه بودند !!

ما چهار همساده بودیم ، سال اول دبیرستان ، خیلی چیزها ما را بهم نزدیک می کرد ، شاید یکی از آنها نزدیکی خانه هایمان بود و ارتباطی که از شش جهت باهم داشتیم ،!! سه نفرمان هم سن بودیم و یکی یک سال بزرگتر ... آنکه یک سال بزرگتر بود برای درس خواندن خیلی لنگ می زد ، بچه ی خیلی خوبی بود ، ولی خیلی استرس داشت مخصوصا که درس خوان بودن خواهرهایش مثل یک چماق بالای سرش بود ، توی حیاط مدرسه درس را خوب بلد بود و توی امتحان همیشه کم می آورد ... بارها این نکته را به معلمین گفته بود ولی از بس مورد شماتت قرار گرفته بود ، کلا وارفته بود ...

اواخر سال تحصیلی بود و توی حیاط مدرسه از امتحانات آخر سال حرف می زدیم ، تلاش دیگر دوستان برای کمک کردن در درس ها به او جواب نمی داد ، چون خوب بود ولی در امتحان می ماند ، همینطور که حرف می زدیم زد زیر گریه که من می دانم که امسال هم می مانم و دیگر کارم تمام است و ... ما خیلی احساساتی شده بودیم و به او قول دادیم هرطور شده او را با خودمان بالا می بریم و در همین راستا ما سه سال تمام انواعی از تقلب های رایج و اختراعی را می کردیم تا او سال را با موفقیت تمام بکند و بالا بیاید ، بطوریکه خودم در سه سال اول دبیرستان 17 تا تجدیدی خودخواسته داشتم !!! تجدیدی های ما غالبا زبانزد همه بودند ، نمرات ثلت اول 17 ، ثلت دوم 16 ، ثلت سوم 6 و نمره شهریور 18 !! البته دید معلم ها فرق می کرد و می گفتند اینها سادیسم دارند و دارد به ما حرص می دهند ، به برخی ها می گفتم برای اینکه تابستان ها مجبور نشوم بروم کار بکنم تجدید می آورم که در خانه بمانم و درس بخوانم !! نصف این تجدیدی ها صرفا احتیاطی بود تا اگر موردی پیش آمد در شهریور به دادش برسیم !! سال سوم برای اینکه کسی متوجه نشود و سوءظن ها فقط بطرف من باشد با آن دوستم ظاهراً قهر بودیم و در مدرسه باهم حرف نمی زدیم و حتی یک دعوایی هم کردیم که پدرهایمان را به مدرسه خواستند ...البته این کار را دسته جمعی می کردیم ، گاهی اوقات برخی از ماها کلا در جریان اصلی نقش نداشتیم و در سایه حرکت می کردیم ... مثلا هر چهارنفرمان یک جور خط می نوشتیم و کلی تمرین کرده بودیم تا خط مان شبیه هم باشد و کلی تمرین های دیگر و هرچه از این کارها نصیب مان بشود برای هر چهارنفرمان خواهد بود !!

سال سوم بودیم و یک شیر پاستوریزه خورده ای که توی ساعت های ورزش با ما مشکل داشت مرا به دبیر شیمی لو داده بود که سال گذشته من اسم فلانی را توی ورقه نوشته بودم و او اسم مرا ، من مانده بودم شهریور و او خرداد قبول شده بود !! این دبیر هم دقیقا روی من زوم کرده بود و رفتاری خصمانه با من داشت ، یکبار هم توی کلاس با توهین با من برخورد کرد و بعد از کلی دری وری گفتن ، گفت تو نیم وجبی از فکری که توی کله داری پشیمان خواهی شد و روزگارت را سیاه خواهم کرد و ... من آن روزها واقعا نیم وجب قد داشتم !! 
دعوای ما به اتاق مدیر کشیده شد محبوبیت و سابقه ی ورزشی من ( بعضی ساعت ها با مدیر مدرسه پینگ پونگ باز می کردم و حداقل چند تا کاپ روی قفسه کتابهای اتاق مدیر بنام من صادر شده بود !! ) و لحن تندی که داشت به ضررش تمام شد و یکی دو هفته ای سر کلاس ما نیامد بعد هم  او را دادند کلاس دیگر و معلم ما را عوض کردند ؛ ناگفته نماند توی راهرو که داشتیم از پیش مدیر برمی گشتیم به او گفته بودم : " حواست را برای خرداد نگهدار ، زورت را برای شهریور !! " و این حرف برایش خیلی گران آمده بود ؛ تقصیری هم نداشتم ، زیاده از حد منم می کرد و از افتخاراتش می گفت !! این را برای توجیه کاری که می کردیم نمی نویسم ولی معلم های ما غالبا اشخاص از قبل شکست خورده ای بودند که حال و حوصله ی درس ندادن نداشتند ، انقلاب شده بود و بعضی هاشان صرفاً برای حقوق سر برج می آمدند و غالبا از فوتبال و حواشی زندگی حرف می زدند تا از درس ... کلاس های تقویتی هم تازه مد شده بود و می گفتند باندازه ی چند برابر حقوقشان از درس دادن خصوصی برای بچه مایه دارها درآمد دارند ...

شب امتحان شیمی ما یک نشست اضطراری داشتیم و همه ی جوانب را بررسی کردیم ، تمام راهها بسته بود عقلمان به جایی قد نمی داد ، قرار شد یکی از ماها اصلا جلسه امتحان نیاید و رسما بماند برای شهریور (!) و آن یکی دوست مان در سایه باشد ، چون سوءظنی به او نبود و من مرکز توجه بودم ... تقریباً معلم ها دست به یکی کرده بودند تا توی این امتحان ، ما را خراب بکنند ...

سر جلسه امتحان که تازه نشسته بودیم من سوال ها را مرور کردم تا سریع ترین راه رسیدن به نمره ی قبولی را پیدا بکنم ، تا نمره 11 - 12 را می نوشتیم که کارمان راه بیافتد!! معلم شیمی قبلی هم توی سالن بود و عین ماده گرگ مرا نشانه رفته بود ، اسمم را روی ورقه ننوشته بودم و این شدیدا او را عاصی کرده بود به گمان خودش دست مرا خوانده بود با خودکار خودش نام مرا روی ورقه نوشت ، منهم خندیدم و شدیدا حرص اش دادم ، ولی چیزی نمی نوشتم و او هر بار می آمد و ورقه ی سفید را می دید عصبی تر می شد !! وقتی دلیل را پرسید جواب دادم : " شاید بمانم شهریور !!  " وقتی او سرش به من گرم بود در آن طرف آن یکی دوستم کارش را می کرد ولی هنوز برای خروج از جلسه مشکل داشتیم و مطمئنا برای کنترل نام ما و ورقه ها نقشه کشیده بود ...

ناگهان او را خواستند ،  دوست مان که بیرون بود به مدرسه خانمش زنگ زده بود که جلوی مدرسه شوهرش را ماشین زده و فرار کرده و خانمش با اشک و زاری پشت تلفن او را می خواست ، گفته بودند توی جلسه امحان هست ولی باور نمی کرد ، عصبی تر شده و رفت توی دفتر تا زنگ بزند و خبر بدهد و به یکی سپرده بود که چشمش به من باشد ... کار تمام شده بود ، ورقه ها به معلمی داده شده بودند که کلاس ما را نمی شناخت و دوستان رفته بودند ، دو دقیقه طول نکشید که برگشت ، من هنوز آنجا بودم و ورقه ی سفید مقابلم که نامم را او روی آن نوشته بود ، داشت به یکی تعریف می کرد که تلفن سر کاری بود و خودش با خانمش حرف زده است ، چپ چپ هم به من نگاه کرد ، منهم با قیافه ی معصومانه ای شروع کردم به نوشتن جواب سوال ها ... کمی بعد یهویی متوجه شد که دو نفر نیستند ، زیادی حواسش به من بود و آنها رفته بودند ، چندبار ورقه ها را سر و ته کرد ، من داشتم می خندیدم و ورقه ی خودم را پر می کردم ، می دانستم که دارد نگاهم می کند و حرص می خورد ، کمی بعد مدیر هم به سالن اضافه شد ، وقتی ورقه ام را می دادم او کمی دورتر ایستاده بود ، معلم خودمان آدم نازی بود و با او مشکلی نداشتم ، ورقه ام را نگاهی کرد و با خنده گفت : " نصف سوالات که مانده !!؟ " بلند گفتم : " من که نمی خواهم شاگرد ممتاز مدرسه باشم ، همان 12 هم برایم کافیه !! "

مزید اطلاع :
از آن جمع 4 نفری فقط من دیپلم گرفتم ، سال چهارم دیگر بهم دسترسی نداشتیم و امتحانات نهایی بود و هر سه  نفر دیپلم مردودی شدند ، کلا حس درس خواندن در بین آنها از بین رفته بود (!!)
دیگر اینکه تنها من وطن نشین شدم ، یکی از آن جمع بیست سالی می شود که بعد از یک کش و قوس طولانی راهی آمریکا شد و حالا در لاس وگاس آمریکا ویولن می زند و از قرار شنیده ها اوضاعش خوب است !! یکی  دیگر نه - ده سالی هست که توی کانادا زندگی می کند و یک  داستان عجیب که او را به کانادا رساند !! و کسیکه ما بخاطرش دست به هر کاری می زدیم ؛ بخاطر چشمانش معافیت گرفته بود  و حوالی سال 69 بهمراه خانواده به انگلستان رفتند  !! 
 

نظرات 12 + ارسال نظر
ستاریان یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 12:43 http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
راستش منم اهل تقلب کردن نبودم. باور کنید حتا فکر تقلب کردن نفس منو به شماره مینداخت و اینکه شما اینطور با برنامه ریزی قبلی و اینطور مداوم و سیستماتیک و طی چند سال تقلب کرده باشید برای من از رفتن به کره ی مریخ هم عجیبتر جلوه کرد
شاید من چون هیچوقت اینقدر شدید پایبند دوستی های مدرسه نبودم نسبت به سرنوشت دوستانم هم حساس نمی شدم. بزرگترین دوستان دوران مدرسه ی من رو کتاب ها تشکیل می دادند و من شدید به کتاب عشق و علاقه داشتم و کتاب درسی هم از این علاقه مستثنا نبود هر چند کتابهای غیر درسی رو با ولع و اشتیاق بیشتری می خوندم و همین اجباری بودن خوندن کتب درسی شاید منو نسبت به اونا به نسبت کتب غیر درسی دلزده می کرد!

سلام
خیلی ممنون که پای این نوشتار امضا گذاشتید ...

مطمئنا اسب سوارانی که روی اسب می ایستند و چوگان باز می کنند و پرش می کنند و هزار ادا و اطوار دیگر ، در اولین مواجهه شان با اسب نفس شان بند آمده بود !! البته مواجهه حضوری و نه تی وی دیداری !!

متاسفانه این شائبه برای تمام خوانندگان این نوشته پیش آمده است !! شاید اشکال از بار معنایی کلمات باشد و یا همان معرفت نسبی !! اصل قضیه همساده بودن است و قرار گرفتن در یک شرایط جمعی و نه پایبندی به دوستی و این قبیل شعارها ... ما شاید تا زمان دبیرستان ، که انقلاب شد و شهر امنیت دینی یافت (!) مانند یک دختر ؛ آنهم دخترهای مدل قدیمی !! توی خانه بزرگ شده ایم ، برای همین آشپزی و بافتنی هم بلد شده ایم حتی اگر مادربزرگ همسایه مان کمی دل می داد جوراب بافی با پنج میل را هم یاد می گرفتیم

در مورد تقلب درختی که معلمی در ابتدایی در ذهنمان کاشته بود را در دبیرستان در حد اعلا بارور کردیم تا خاطره اش یادگاری باشد در دفتر زندگی مان !!

من بهمین دلایل اول قسمت دوم را نوشتم تا بعدا قسمت اول را بنویسم

مریم جمعه 17 مهر 1394 ساعت 21:35

سلام
- بچه ها از خانواده هاشون الگوبرداری می کنند دیشب تو سالنی که خانم برادرم مراسم ولیمه ش رو برگزار کرده بود خانمی برای بچه ی 2 سالش یک پرس غذا گرفت در حالی که بچه پیش باباش بود و خانمه می دونست که شوهرش هم برای بچه غذا می گیره!
- خانواده ای رو می شناسم که بچه هاشونو تشویق می کنند وقتشونو تو صف تلف نکنند و زرنگ باشند و خارج از نوبت کاراشونو انجام بدن
- در مورد تقلب من تو عمرم حتی یک بار هم تقلب نکردم برای اینکه همیشه رتبه اول یا دوم کلاس رو داشتم و نیاز به تقلب نداشتم و از طرفی غرورم اجازه نمی داد بخوام از روی یک دانش آموز ضعیف تر از خودم تقلب کنم اما در طول دوران تحصیل و حتی در زمان شاغل بودن(کلاسهای ضمن خدمت) تا دلتون بخواد از روی ورقه ی من نوشتند که فقط دو موردشو خودم راضی بودم(چون این دو نفر رو خیلی دوست داشتم) ...بقیه حرومشون باشه
- از مراقب های شُل و ول و بی عرضه که عرضه ی اداره ی جلسات امتحان رو نداشتند و یا اینکه خودشون به بچه ها تقلب می رسوندند متنفر بودم
- حالا چه اصراری داشتید که اینطور خودتون به آب و آتیش بزنید و به دوستتون تقلب برسونید؟! خدا وکیلی حق چنین آدم چلمنگ و خنگ بود که هر ساله با کمک شماها قبول بشه؟!
- جناب دادو اینطور که معلومه شما معلمهاتونو خیلی اذیت کردید، ای کاش عدالت اجرا می شد و شما معلم می شدید و گیر یک دانش آموزهایی مثل خودتون می افتادید...حیف !

سلام
ایشالا در یک فرصت مناسب بخشی را بنویسم که این رفتار آن زمان ما را روشن بکند ، دلایل زیادی وجود داشت ، انطباق نیت و عمل گاه در بزرگسالی خیلی ها اتفاق نمی افتد چه برسد به دوران نوجوانی !!
من برخلاف علاقه ی خودم همیشه از طرف آشنایان ترغیب می شدم که بروم معلم بشوم ، چندبار هم این کار را کرده بودم و می دانم اصلا کار سختی نیست چون لازمه ی معلمی عشق است و من زیادی دارم ولی در این نظام آموزشی غلط حیف است انسان خودش را تلف بکند ...
معلم های من مخصوصا در دوره ابتدایی بجز یکی دو نفر خیلی در حق من اجحاف کرده اند و هیچگاه فراموشم نمی شود ؛ یک ناظمی داشتیم که بخاطر اینکه پسرش همکلاس ما بود و همیشه در نمرات از من عقب بود ، همیشه بادلیل و بی دلیل مرا می کشید جلوی اتاق دفتر و می زد ، یادم نمی رود یکی از معلم ها چشم گذاشته بود و دیده بود این کلا با من مشکل دارد و یکبار به او گفته بود عوض تنبیه من برود با پسرش کار بکند تا او را بالا بکشد و این خود در برهه ای قشقرق بزرگی بوجود آورده بود ... متاسفانه در هر5 سال دوره ابتدایی پسرش پشت سر من می آمد !!! و خوشبختانه پسر او بعدها خواند و دکتر شد و ما چرخهای پنچر صنعت را هل می دهیم !!! سالها بعد یکبا رمرا دید و از من حلالیت خواست ؛ یادم هست که گفتم یکبار نبوده که فراموش کنم برای بخشیدن یک دوره ی 5 ساله باید کلی فکر بکنم !! حتی به پدرم هم رو انداخته بود که من فلانی را خیلی اذیت کرده ام ...
در مورد آن دوست باید بگویم من اصولا در سایه بودم و بنوعی حاشیه سازی می کردم که دیگران کارشان را بکنند ... اوضاع من آنقدر نبود که یکی بخواهد پشت اش به من گرم باشد ولی در برنامه ریزی ها و مدیریت تقلب نقش من پر رنگ بود !!

آدم چاق جمعه 17 مهر 1394 ساعت 13:42 http://chagh2.blogfa.com

خاطره جالبی بود. این لج افتادن معلمها در مدرسه نوبر است. اصلا آنچنان با دانش آموز مواجه می شوند انگار پدر کشتگی دارند. انگار نه انگار که این بچه ها بچه هستند نه آدم بزرگ.

لطف دارید ...
دوران مدرسه ی ما از اول تا اخر مشکل داشت ، اولش به انقلاب خورد و آخرش در جنگ تمام شد !! برای همین ما و معلمین ما در حواشی تحصیل و تدریس سیر می کردیم !! وقتی به شنیده هایم از این و آن مراجعه می کنم می بینم حالا هم هستند معلمینی که با شغلشان مشکل دارند و دوست دارند هی توی خودشان بدمند و بشوند این هوار و متاسفانه نظام آموزشی غلط هنوز راه کجدار و مریض اش را ادامه می دهد ...

علی امین زاده پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 13:51 http://www.pocket-encyclopedia.com

این داستان که تمام نشده!
زندگی بازیهایی فراتر از پیچیده ترین تخیلات ما در خود دارد.

سلام
داستان !؟!؟ این سریال جاودانه ی نظام آموزشی غلط و مدرک گرای همه ی جوامع است ...

عبدالحسین فاطمى پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 08:59

با رامین که شبانه روز باهم بودیم در یک مدرسه درس مى خواندیم
وقت و بى وقت ، شب و روز باهم بودیم تا جاییکه بعضى ها فکر مى کردن برادریم.
مربى باشگاهمان که آدم دنیا دیده اى بود یک روز توى خلوت به من گفت: صلاح اینه که از رامین فاصله بگیرى !
منم تمام قد از رامین دفاع کردم
مسابقات کشتى دانش آموزى بود و برندگان این مستبقه براى انتخابى نوجوانان جهان در کانادا مى رفتن!!!
رامین و من هم وزن بودیم و از بد روزگار در مرحله مقدماتى به هم برخوردیم
قرارمان این شد بریم روى کشتى ولى کارى کنیم که کار به وقت اضافى و اخطار و فلان بکشه تا ببینیم املیف سایر گروه ها چى میشه
سال قبل البته بنده در همون وزن با اینکه نوجوان بودم در مسابقات بزرگسابان نفر سوم کشور شده بودم و همه مى دونستن نفر اول منم !
قرارمان سرجایش بود رفتیم روى تشک و شروع کردیم الکى وقت گذرانى کنیم .
کشتى ادامه پیدا نکرد چون رامین در همون دقیقه اول نامردى نکرد و با یک حرکت باعث آسیب دیدگى کتف راست من شد و من از ادامه مسابقه ماندم چون شدت درد به حدى بود که توان سرپا ایستادن نداشتم
کارى ندارم نتیجه این تقلب ما به نفع چه کسى تمام شد امادر این فردین بازى ها معمولا کسى پشیمان مى شود که سرمایه از اوست!!!
هرچند لا اقل در این ماجرا و نتایج اون خداروشاکرم که مسیر زندگى من عوض شد

سلام
در زندگی همه بنوعی می توان ردپایی از این برنامه ها سراغ گرفت ... بهرحال نزدیکی های محیطی باعث می شود تا اشتراکاتی بوجود بیاید و در برخی زمان ها انسان ها برخلاف آنچه حدس مشترک است عمل می کنند و مسائلی از این دست پیش می آید ، نارو زدن ، تو زرد درآمدن و ... در همه ی دوستی ها وجود دارد و بنظر حقیر هرچه دلبستگی و وابستگی در این رابطه ها زیاد باشد می تواند ناراحتی و پشیمانی زیادی جذب بکند !!

sara چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 22:43

سلام...

ممنون از نوشتن خاطره ی جالبتون... یه جورایی برای من مثل فیلمای جناب کیمیایی بود!

من هم از جمله ی نوادر روزگار بودم ... البته به زعم همطاف جان... نه تقلب بلد بودم ... نه تمایلی به این کار داشتم ... از دوستانی هم که تقلب میکردند ...ناراضی بودم ... چون به گمانم حق بنده که این همه درس میخواندم را ضایع میکردند...
(البته داستان شما شامل این نمیشود)
بطور مثال در دوران لیسانس سر امتحان جبرخطی ... تنها مراقب کلاس بزرگی که درش امتحان میدادیم استاد خودمان بود ... که بعد از مدتی ایستادن دم درب اتاق و تماشای مناظر توی راهرو!!...... گفت بچه ها ارام باشید من کار دارم ... میرم و برمیگردم.........و رفت!.......
به محض رفتن هم همه ای شد ... همه کتاب و جزوه ها از کیف ها خارج شد و ..تند تند تقلب بود که نوشته شد... و بنده حتی سرم را از روی برگه بلند نکردم!.......
اما حالا خوشبختانه همه یک دست شده اند ... دانشجویی نیست که تقلب نکند

سلام
من از همان ابتدا اصلا حس رقابت نداشتم !! یکی از دلایل انتخاب راههای غلط در زندگی ، رقابت ناسالم است ؛ من رقابت سالم را هم دوست نداشتم !! در مواردی که بعنوان خاطره یاد می شود من در یک جمع قرار داشتم و در آن سن و سال فشار محیطی بود که مرا وارد بازی می کرد و بیشتر حضور فیزیکی داشتم تا نقش عمل کننده ، البته ناگفته نماند بدلایلی که شاید بعدها بنویسم بهتر ازبقیه تاکتیک و تکنیک این کار را بلد بودم و اعتماد به نفسی بالا ...
بنظر من شخصیتی که نیاز به تقلب نداشته باشد ، بهتر از شخصیتی است که تقلب بلد نیست !! هر چند این را هم می دانم که بلد بودن ، راه وسوسه را هموارتر می کند !!

شنگین کلک چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 19:51

خوب ممنون از کلاس بازآموزی تقلب های امتحانی
حیف که دیگه از ما گذشت . به هرحال این هم نوعی از عیار
بوده دیگه

سلام
برای عیار بودن هیچگاه دیر نیست

کاسپاروف در مصاحبه ای که بعداز پیروزی مقابل ابرکامپیوتر انجام داده بود گفته بود : " برای پیروز شدن مقابل کامپیوترمنطق کارساز نیست ، باید خالق حرکات زیبا و بکر بود !! "

باران چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 19:48

صددرصد !من هم با آخرت بخیرشدن موافق ترم

و امروزه خیلی ها آخرت را گم کرده اند ، آنهایی که هم خدا را می خواهند و هم خرما را ، به جای خدا به هسته ی خرمایشان می رسند !!

نگین چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 17:36

ببخشید نمیدونم چرا کامنت من با اسم زندگی ثبت شد!!
نگین هستم ارادتمند شما !

کامنت قبلی از شیوایی و لحن اش خبر می داد ؛ نیاز به توضیح نبود

زندگی چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 17:35

سلام بر جناب دادوی عزیز و گرامی و ممنون بابت این نوشته زیبا

اول اینکه دست شما بی بلا که کلللللللّی روش تقلب یاد گرفتم

البته حیف که دیگه از خودم گذشته ، از بچه هام هم همینطور ، سعی میکنم به شرط بقا برای نوه و نتیجه هام استفاده کنم اگه خدا توفیق(!) بده

دوم اینکه واقعاً یاد قدیما بخیر
همه چیز بوی صفا و معرفت و رفاقت داشت
دوستی ها زلال بود و بی غل و غش
اینهمه خطر کردن و ابتکار اینهمه راههای عجیب و گوناگون برای کمک به دوستی که به هر علت در امتحانات ناموفق بود
واقعا جای تحسین داره...

پسرم پیش دانشگاهی که بود (پارسال رو عرض میکنم) دوستانش رو جمع میکرد خونه و باهاشون دیفرانسیل و فیزیک کار میکرد .. دروسی که اغلب بچه ها توش مشکل داشتن .. وقتی میگفتم خوب چرا اینا درست و درمون کلاس نمیگیرن و خودشون رو در این دروس تقویت نمیکنن ، میگفت مامان کلاسها خیلی پر هزینه ست .. بعضیا از پس هزینه ش بر نمیان .. ضمن اینکه بچه ها با من راحت ترن تا با اساتیدی که جواب سلام دانش آموزان رو هم به زور میدن!

بعد یکی از دبیرهاشون که متوجه موضوع شده بود به پسرم اعتراض کرده بود که:علی این چه کاریه میکنی ؟! خودت تنها بخون !!! برای موفقیتت با دست خودت شریک نتراش !! میدونی که توی کنکور رقابت میلیمتریه! هرچی تعداد کمتر باشه شانس تو برای قبولی بیشتره !!!

پسرم هم گفته بود آقا ببخشید ولی من خیلی لذت میبرم اگه دوستانم هم با من تو دانشگاه سر یک کلاس بشینن...
(الان سه تاشون با هم سر یک کلاس میشینن)

وای .. وقتی این حرفها رو پسرم بهم میگفت باور نمیکردم که اینا رو یک "معلم" گفته باشه ...

دختر یکی از دوستانم هم چند سال قبل موقع کنکور ، با صمیمی ترین دوستش ، همه دروس رو معلم گرفت بعد به دوستش گفته بود بیا عربی رو هم معلم بگیریم ، دوستش گفته بود نه بابا عربی دیگه معلم نمیخواد .. خودمون میخونیم ...

بعد که کنکور گذشت و دختر دوستم با رتبه عالی داروسازی قبول شد متوجه شدیم که دوستش عربی رو یواشکی معلم گرفته و به دوستش نگفته که مبادا شریک برای موفقیتش بتراشه !!!

دوره بدی شده جناب دادوی عزیز
هیچی دیگه رنگ و بوی سابق رو نداره
به هرکجا و هر چیزی که نگاه میکنی افسوس میخوری و آه حسرت از سینه برمیکشی ...

راستی
خوب شد شما خارج نشین نشدید
سعادت ما بود که از قلم خوب شما بهره مند بشیم ..
اگه میرفتید خارج از کشور ، دیگه کجا واسه ما فقیر فقرا مطلب مینوشتید ؟

سلام
شما لطف دارید ، این پست با اینکه قبلا بارگذاری شده بود ولی بنوعی در حاشیه ی پست قبل جا می گرفت ...
شاید شرایطی که انسان ها در آن قرار می گیرند برای همدیگر ملموس و محسوس نباشد و نظرات مختلفی داشته باشند... بهرحال ایجاب زمانه و شرایط انسان را در بوته های خاصی می گذارد !!
اگر فرصتی باشد من جریانی را در همین رابطه درج خواهم کرد که مربوط به دوره ابتدایی من می شود و خیلی راحت خواهید خواند که چگونه یک معلم باعث شد تا قبح مسئله تقلب در میان ما از بین برود !!
من سال 67 می توانستم بروم سوئد ولی نرفتم ... سال 75 رفتنم به کانادادر حال قطعی شدن بود که نرفتم و حالا هم رفتن برای ماندن را اصلا دوست ندارم و این در حالیست که مشکلی برای رفتن ندارم !! و یک علامت سوال بزرگ در پیش دوستانم هستم !؟!؟
دوره بدی شده است ولی باید برای خوب ماندن تلاش کرد...

باران چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 15:42

سلام
پناه برخدا کلی روش های تقلب اموختم!
شاید نشان بدی باشه ولی من هرگز تقلب نکردم جراتش رو هم نداشتم تازه از دیدن تقلب همکلاسی هام استرس میگرفتم !!!
سروکارو زیادی با سازمان فنی وحرفه ایی دارم تقلب افراد زیادی رو شاهدم ولی امان از روزی که حتی فکر تقلب یا دورزدنشون تو سرمون بیاد دیگه ازغیب بهشون الهام میشه و ماقبلش محکوم و محاکمه میشیم !!!
این چیزاهم بخت واقبال وشانس میخواد که ما خداروشکر نداریم
پس خداروشکر دوستان جملگی عاقبت بخیرگشتن!

سلام
گاهی وقت ها نداشتن شانس توفیق بزرگی محسوب می شود
عاقبت به خیر در دنیا شاید ولی مهم آخرت بخیر بودن است ...

همطاف یلنیز چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 10:20 http://rahi-2bare.blogsky.com/

سلام سلام
اول از آخر: نظرتان چیست شما هم داستان زندگی اطرافیانتان را کتاب کنید نامش هم حکایات دادو (تبریز دهه 50-60)
بعد: اینکه محصل باشی و تقلب بلد نباشی می شود از نوادرروزگار... البته تقلب های من از نوع عیارانه اش نبود و شخصا به نفع شخص خودم بید.البته خداییش طرارانه هم نبید! کلهم خودکفا بودم حتی در سالهای دانشجویی هم سعی در نشستن ردیف اول داشتم چون آن زمان کمترین توجه ناظران به صندلی های جلویی بید...
بعدتر: تکرار نوشت "آن موقع یکی از روش‌های شایع برای کلاه گذاشتن سر معلم‌ها در دیکته، جا انداختن بود. اگر نمی‌دانستی که «صابون» درست است یا «سابون». بهترین روش این بود که وقتی معلم می‌گوید: «علی صبح از خواب بیدار شد و با صابون صورتش را شست»، تو بنویسی: «علی صبح از خواب بیدار شد و صورتش را شست». عموماً شانس می‌آوردی و معلم وقت تصحیح خیلی دقیق نبود و همین که غلط را نمی‌دید، نمره‌ی بیست می‌داد." یه جور دور زدن طرارانه
آخر: و این فاصله مویی بین حق و باطل...رابین هود مثال خوبیست گویا

سلام
کلاف زندگی به نوشتن تمام نمی شود ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد