جناب آقای پونکی از سایت آرشید برمامنت گذاشتند و با ارسال یکی از اشعار زیباشون ، مهمان همساده ها شدند.
ضمن تشکر صمیمانه از لطف ایشان، شما را به خواندن آن دعوت می کنیم:
همقدم با باران ...
کهنه چتری در دست
و صدایی که به صحنِ تنِ شب می پیچید ...
گام در گام دل تاریکی
همچو یک عابرِ مست
جاده ای خواب آلود
خیس از وهمِ نگاهی تبدار ...
تشنه تر از کابوس
وحشتی راز آلود ...
غربتی شب بیدار
دو قطار از صفِ انبوهِ درخت ...
خالی از شور مسافر ... بی روح ...
شاخه در شین هزاران شهوت
سینه در سین هزاران سرکوب
برگهایی ریزان ...
فارغ از دغدغه ی مانایی ...
مرگ و بی پروایی
چه سبکبارتر از پروانه
سر خوش اما آزاد
بی نیاز از قدح و جام می و پیمانه
همسفر با تردید
می گریزم از نور
خسته تر از خورشید ...
هر قدم دور تر از مهلکه ی شیدایی
مقصدی بی انجام ...
بودنی نافرجام ...
عاقبت تنهایی !
سلام و ممنون از حضور زیبایتان ...
اینجا تردد شعرا زیاد است ، برای ما یک سوال حادث شده بود ولی از جناب شنگ ترسیدیم که ما را به دوئل دعوت کند و ترسیدیم بیان کنیم !! آمدیم وبلاگتان دوری زدیم و آیفون ارتباط با مدیر را پیدا نکردیم !! سوالمان شد دو تا !!!
ایشالا دفعه بعد
و در پاسخ دوست گرانقدر ... بانو یا آقای یاد خاطرات :
سپاسگزارم
و اما مریم بانوی گرانقدر ...
بی نهایت سپاسگزارم از کرامت و کوچک نوازی شما و البته از برادر ارجمندم جناب شنگین کلک عزیز ... که افتخار شاگردی ایشان را دارم .
عزتتان مستدام و ایامتان امتداد نیک بختی .
افتخار بزرگی بود نگاه و دیدگاه و محبت شما .
عرض سلام و ادب و احترام دارم خدمت جناب فاطمی عزیز و ارجمند و سپاسگزارم از گرمی نگاه و دیدگاهشان ...
پاینده باشید عزیزِ دوست .
سلام و سپاس بسیار از عزیزان بزرگوار و مدیریت وبلاگ وزین همساده ها ... که بر حقیر منت گذاشتند و قابل دانستند ...
در خود توان جبران مهرتان را نمی بینم ... پس اجر مهرتان با حضرت مهر آفرین .
سلام
خیلی زیبا نوشتن دستشون درد نکنه
سبک بسیار روانی است
کلمه به کلمه در وجود آدمی رخنه می کند
سلام
با تشکر از جناب شنگ و دوست هنرمندشون
من چند ساعت در وبلاگ جناب آرشید گشت و گذار کردم و شاهد هنرهای متعددشون بودم: عکاسی، تلفیق خط و گرافیک و از همه مهمتر اشعار زیباشونو خوندم
با اجازه ی جناب آرشید یکی از شعرهای زیباشونو اینجا می نویسم:
یاد آن روز که کودک بودم ...
مادرم یک سبد از شعر برایم آورد
دامن عاطفه لبریز شد از شیدایی
پدرم گلدانی ...
ز نوازش می کاشت
در نهانخانه ی میخانه ای از قلب عقیق
گل آن حکمت و اندرز و شکیب
ریشه اش دانایی
خواهرم بقچه ای از ترمه به من می بخشید
سرمه دوزی شده با گوهر شب بیداری
قصه می گفت برایش مهتاب
از سحرگاهی سرخ
لحظه ای رویایی
و برادر با شوق
مشق آزادگی ام می آموخت
واژه هایی جوشان ...
رزم تا پیروزی
مرگ و بی پروایی
همه ی عمر به آن روز قشنگ ...
چشم هایم بیناست
به همان زیبایی
سلام
بس که بی مهر است و بی روح است در برخورد ها
بعد هر برخورد سردش غسل مـیّـت می کــــــــــنم
.
.
.