همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

بازپسین پرده

آقای علی امین زاده دومین نوشته شون رو برامون ارسال کردند و ما خوشحالیم از اینکه یک دوست خیلی خوب به دوستانمون اضافه شده. ضمن تشکر از آقای امین زاده، از شما دوستان عزیز هم دعوت می کنیم مطالب تون رو برای ما بفرستید تا به نوبت ازشون استفاده کنیم .

سریعاً خودش را روی زمین انداخت. زمین اطرافش شخم می خورد. آرزوی محالش، این بود که قدری کوچکتر می بود تا می توانست از خط گلوله های 23 میلیمتری و ترکشهای موشکهای S-8 آسانتر فرار کند. در تضادی گیج کننده با آخر الزمانی از خشونت و مرگ که روی زمین برپا کرده بود، میل-24 عراقی با صدایی آرام از روی سر آنها می گذشت. نام مستعار این هلی کوپتر روسی را قبلاً شنیده بود: ارابه ی شیطان. اینک سردرگم بود مجاهدین افغانی ابداع کننده ی این اسم را تحسین کند یا نفرین.فقط می دانست هنوز زنده است! میل-24 هلی کوپتر تر و فرزی نیست اما به تمام معنا یک تانک پرنده است! اگر از اولین موج حمله ی ارابه ی شیطان جان به در ببری شانس این را داری که در جایی پناه بگیری تا شاید شکار موج دوم حملاتش نشوی! به سمت بیسیمچی خیز برداشت. بدون آنکه نیاز باشد از اختیارات فرماندهی اش برای توجیه او استفاده کند بیسمچی کارش را داشت انجام می داد: گزارش وضعیت و درخواست پشتیبانی. اما فریادهایش با هیس و هیس پارازیتهای بیسیم به سخره گرفته می شد. نفرات، کار درست را انجام می دادند: پناه گرفتن در هر چاله ای که گیر می آورند و آماده شدن برای مقابله با موج دوم به هر قیمت ممکن. به هر حال او فرمانده ی گروهان بود و سمتش حکم می کرد نفراتش را با فریاد تهییج کند تا سریعتر آماده شوند. آر پی جی زن ارمنی گروهانش را می دید که موشک را آماده می کرد تا بتواند جواب میل-24 را بدهد.
بین چشم چرخاندنهایش، امدادگر، یا هر آنچه از او باقی مانده بود را دید. نفرات، به تاراج باندها و مواد ضد عفونی او می پرداختند موشکهای S-8 از امدادگر گروهان تنها همین را باقی گذاشته بودند و جسمش را به زمین بخیه زده بودند تا روحش سریعتر بتواند عروج کند.
دور زدن میل-24 در انتهای خاکریز تمام شده بود. اینک پرده ی دوم نمایش شروع می شد. جلاد برای سلاخی قربانیانش هیچ عجله ای ندارد. خوب می داند گلوله های کالیبرپایین نفرات این گروهان ایرانی هیچ اثری روی زره تیتانیومی اش نخواهد داشت.
آرپی جی زن ارمنی گروهان از لابلای تل کیسه های مچاله شده ی آنچه زمانی جان پناه بود بیرون جست. آر پی جی را از قبل مسلح کرده بود. نشانه گیریش ردخور نداشت. به خاطر موهای روشنش به او «بچه آمریکایی» می گفتند. فقط 4-5 ثانیه زمان می خواست. شروع به شمردن کرد.
یک
رگبار توپ سه لول 23 میلیمتری ارابه ی شیطان با همراهی نفیر S-8 هایش شروع شد. چرا این مخلوق شیطانی مهمات کم نمی آورد؟!
بچه آمریکایی سرش را روی درجه ی آر پی جی کج کرد.
دو
به یکباره یادش آمد الان او درست در مسیر خروج آتش موشک آر پی جی قرار دارد!
سه
آنچه از قدرت در پاهایش بود جمع کرد و خودش را چند متر آنطرف تر پرتاب کرد.
چهار
ثانیه ای تا چکاندن ماشه. ثانیه ای بین حیات و ممات. آیا خلبان عراقی زودتر ماشه را می چکاند یا بچه آمریکایی؟

توپ سه لوله ی ارابه ی شیطان چرخید. کسری از ثانیه زودتر، رگبار گلوله های 23 میلیمتری، بچه آمریکایی را به کیسه های شنی مصلوب کرد. آر پی جی مسلح از دستش افتاد و چند باره خاکریز به همراه سربازانش شخم زده شد.

میل-24به سمت چپ چرخید و از انتهای خاکریز به سمت خط عراقی ها برگشت. پشت کردنش به خاکریز جویده شده، بازیکن حرفه ای را می مانست که بعد از زدن پنالتی به حریف ضعیفش، با نخوت به او پشت کند و به سمت زمین خودش برگردد.

می دانست هنوز نمایش ادامه دارد. حسی نسبت به یادگاریهای تازه و داغ ترکشهای روی بدنش نداشت. خودش را تا لبه ی خاکریز کشاند و پرده ی سوم نمایش را دید!

یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت. هیکل پت و پهن و تقریباً بدون برجک این تانکها را هیچ کس اشتباه نمی گیرد: تی-72 های گارد ریاست جمهوری. تانکهایی که گفته می شد اگر روسها آن را نمی ساختند، شیطان آن را می ساخت. آنها برای یک واحد پیاده نظام که به جز آر پی جی-7 سلاح ضد زره دیگری ندارد هراسناکند و آنچه این هراس را کابوس می کرد، از دست رفتن آخرین آر پی جی زن گروهان بود.

خودش را پشت خاکریز پایین کشید. گروهانش را بهترین می دانست چون بدون گفتار او، همه به صورت خودکار کارشان را انجام می دادند. سفیدی گرد و خاک عجین شده با موهای سر جوانی 30 ساله، او را 60 ساله نموده بود. جوانی که آر پی جی را داشت بر می داشت تا شانسش را برای تمرین شکار تانک امتحان کند.
از ذهنش گذشت به او بگوید: پیرمرد! این کار تو نیست! از این فکر خنده اش گرفت. به سر خاکریز خزید تا این تمرین را ببیند. این آر پی جی زن تازه کار با سریعترین سرعت ممکن موشکها را مسلح می کرد و روانه ی نزدیکترین تی-72 می کرد. نشانه گیری اش برای یک تازه کار خوب بود! اما هر چه می زد کمانه می کرد یا فقط تی-72 را قلقلک می داد. پوزخندی زد و به خودش گفت: پیرمرد! با عقرب جرار طرفی! تی-72 مرگ نداره!
دستش لرزید یا عمداً اینگونه نشانه گیری کرد؟ شنی تی-72 تکه شد و عین یک نوار متر خیاطی روی زمین باز شد. تانک، به سمت راست چرخید، کج شد و سریعاً متوقف شد. لابلای غریو شادی نفراتش، از ذهنش گذشت: هفت منهای یک مساوی با شش! تاکنون اینقدر از ریاضیات لذت نبرده بود.
آر پی جی زن مبتدی، باز ایستاد تا خوش شانسی تازه کاری اش را به رخ تی-72 ها بکشد. تی-72 زخمی، هنوز نمرده بود. دوشکای بالای برجکش، آر پی جی زن تازه کار و ایستاده را سلاخی کرد. فشار دستانش روی ماشه، ناخودآگاه موشک را شلیک کرده بود و موشک در 100 متری خاکریز خاک و سنگ و ترکش را به هوا بلند کرده بود.
باز به پشت خاکریز خزید. پرده ی چهارم نمایش، بازی توپهای 125 میلیمتری تی-72 ها با خاکریز بود. تیر مستقیم به قصد متلاشی کردن خاکریز و آنچه از رزمنده ها پشت آن باقی مانده است.
هر آنچه از گلوله باقی مانده بود بر روی تانکها می بارید. نومیدانه و بی نتیجه. سی، چهل متری دورتر، گلوله های تی-72 ها بدنه ی خاکریز را ترکاندند. سرش را برگرداند تا ببیند چه اتفاق افتاده و زمان برایش متوقف شد: تکه تکه های جعبه های مهمات، گونی، اسلحه، پوکه به همراه پاره پاره های دست و پا و اعضای بدن در هوا می رقصیدند: خاکریز کاملاً شکاف برداشته بود و به دو قسمت تقسیم شده بود.
مطمئناً از اینجا می آمدند!
از موج انفجار در گوشهایش سوتی زجر آور پیچیده بود. هر آنچه از قدرت در وجودش مانده بود در حنجره هایش، خطاب به نفراتش تجلی می کرد. می دانست اینک، استعداد نفرات او گروهان نیست و به نفر تبدیل شده است. با همین نفرات باید این نمایش را تمام می کرد.
شنوایی اش که رفته رفته داشت بر می گشت اینک با صدای موتور تی-72 پر شده بود. چند نارنجک را با بند پوتینی که نمی داند متعلق به چه کسی بود به هم بسته بود. چشمانش را بست! چه چیزی را فراموش کرده بود؟ چه بود؟ چه بود؟ چه بود؟
آه! دستش را در یقه اش برد. پلاکش را از سر بیرون آورد و کنار پلاک بچه آمریکایی قرار داد. به این صورت احتمال بیشتری داشت که این پلاک پیدا شود.
صدای موتور تی-72، نجوای موت بود، موسیقی متن پایان نمایش. آتشباری تانکها متوقف شده بود چون دیگر تیری به سمتشان شلیک نمی شد.
تنه ی سنگین و یغور تی-72 شکاف خاکریز را بیشتر باز کرد. تانک، با تکبری نکبت بار، به داخل خاکریز می خزید.
چند نفر باقی مانده بودند؟ مهم نبود!
چند نارنجک داشتند؟ مهم نبود!
نگاهش به بچه آمریکایی مصلوب افتاد. از دلش گذشت: اگه تو مصلوب شدن رو یاد گرفتی، من بی سر شدن و عاشورایی شدن رو یاد گرفتم.
اولین تی-72 از شکاف گذشته بود. خیز برداشت. انگشتری از حلقه ی نارنجکها در انگشتانش، وصالش را اعلام می کردند. با این انگشتری ها او آخرین پرده ی نمایش را رمانتیک کرد: تن و تانک.
نظرات 14 + ارسال نظر
من لی لی یکشنبه 10 مرداد 1395 ساعت 09:23 http://manlili.blogfa.com

چقدر قشنگ نوشتین انگار خودتون اونجا بودین

سمیه دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 22:03 http://asranevesht.blogfa.com/


قلمتون ماندگار

مهشید دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 08:59

" جسمش را به زمین بخیه زده بودند تا روحش سریعتر بتواند عروج کند "
سلام
مثل همیشه عاااااالی
شما کوه استعدادین که فوران کرده
باید هم پز بدین
از این به بعد قیافه هم بگیرین
در هر صورت هر کاری بکنین قبوله
ما چشم بسته هم قبولتون داریم

امیر جمعه 22 آبان 1394 ساعت 19:04 http://ma-3nafar.blogsky.com

سلام
علی آقا خیلی قشنگ و جذاب بود. در کل مدت خوندن همش یاد اون صحنه از سریال در چشم باد می افتادم.همونجاش که تو یه فضای باز هلکوپتر هی میومد همه رو تیر بارون میکرد بعد آرپی جی زن یه هلکوپترو زد ولی خودش آخرین لحظه تیرخورد شهید شد.

شکیبا شنبه 9 آبان 1394 ساعت 19:32 http://sh44.blogsky.com

سلام
میگن در سختیهاست که مرد شناخته میشه
مردان بزرگی بودن از هر قوم و قبیله ای یا از فکر و عقیده یا مذهبی
روحشون شاد
قلم زیبایی دارین

دادو چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 11:07 http://www.dado23.blogsky.com

با سلام مجدد

نوشتن در فضای مجازی عالمی دارد و خواندن عالمی خاص!! حالا نوشتن و خواندن در یک جمع مجازی فضا و عالمی بمراتب خاص تر دارد و دلیل آن این است که در چنین جمع هایی یک نوع سرزندگی وجود دارد ... ما می توانیم روی نویسنده های مجازی هم بمرور زمان شناخت پیدا کرده و با یک برچسب مشخص بکنیم !! مثلا چرت و پرت روزانه می خواهی برو وبلاگ دادو ، مطلب علمی می خواهی برو وبلاگ دیدو ، مطلب طنز می خواهی برو وبلاگ دودو و ... ولی در یک جمع مجازی که شاید بتوان همساده ها را را در آن پوشه گذاشت شما باید بیایید تا ببینید چه خبر است !؟ یک روز مطلب از شرق دور است و یک بار از غرب نزدیک !! یک روز اجتماعی تند از نوع گلسرخی و یک روز پر از احساس از نوع گل سرخی !! و ناگهان ارابه ی شیطان بالای سرت چرخ می زند و تو آماده برای این رزم نبودی و فکرت به قبض برق غیرمتعارفی بود که صبح داده اند دستت !!

اینجا جر زنی هم عالمی دارد ... و قیافه گرفتن که برای عموم آزاد است ، چه برسد برای علی الخصوص !!

مریم چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 10:43

سلام
نوشته تون فوق العاده زیبا بود و شما واقعا حق دارید پز بدید و قیافه بگیرید
ممنون که در داستانتون به نقش ارامنه ی کشورمون در جنگ اشاره کردید من که تا الان در هیچ نوشته ای به این مورد برنخورده بودم
آقای امین زاده یک سوال فنی: شما از کجا و چطوری با سلاح های جنگی آشنا شدید؟ کار شما مرتبط با این سلاحهاست یا صرفا علاقه باعث شده در رابطه با این سلاح ها مطالعه و تحقیق کنید؟
نمی دونم چرا فکر می کنم شما خلبانید!

علی امین زاده چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 07:56 http://www.pocket-encyclopedia.com

از لطف دوستان تشکر می کنم.
اینقدر که شما دوستان مجازی جدید لطف دارید، فکر کنم یواش یواش باید برم توی فاز قیافه گرفتن!

kamangir سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 09:56 http://ranandegan.blogsky.com

سلام
خدا بیامرزه تمام سربازان شهید این مرز و بوم را

عبدالحسین فاطمی سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 08:25

سلام
این نوشته زیبا جون می ده برای فیلم ساختن
اما واقعا ساختن این فیلم خیلی امکانات می خواد

سهیل دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 15:48 http://sobhebahary.blogfa.com/

سلام و وقت بخیر
توی فیلم های جنگی که دیده ام فیلم "دوئل" تاثیرعجیبی بر روی من گذاشت . منظورم قسمت مربوط به جنگش هست مخصوصا اون قسمتی که هواپیماهای عراقی ایستگاه قطار و قطار پر از مسافر را به رگباربستند و بمباران کردند و یک قسمتی هم اونجایی که گاوصندوق را از قطار بیرون آوردند و داشتند از دست عراقی ها فرار می کردند و یکی یکی نیروهای زینال داشتند شهید میشدند.
این صحنه ای را هم که شما از جنگ توصیفش نموده اید خیلی تاثیرگذار و عمیق بود. به زیبایی و با استفاده از کلمات توانسته اید لحظه به لحظه ای را که در آن زمان گذشته به نمایش بگذارید و چقدر عمیق و جانگداز بود. باید اعتراف بکنم که خیلی تحت تاثیرقرار گرفتم. و این شاید لحظاتی کوتاه باشد از هشت سال جنگی که بر جوانان و مردمان این کشور به پهنای تمامی مرز ایران و عراق گذشته است .
لعنت برجنگ باد که باعث خون و خونریزی می شود و من مونده ام که چگونه هنوزه که هنوزه خیلی از تریبون های این کشور دارند هنوز بر طبل جنگ می کوبند و هی جنگ جنگ راه می اندازند .
و یک نکته دیگه که میخواستم بگم این بود که ببینید سیاست در عرصه جهانی و در روابط کشورها چقدر متغیر و چقدر تابع صلاحدید و منفعت خواهی و منفعت طلبی کشورها قرار دارد . در این مطلب تمامی ادوات جنگی ای که اینگونه مخرب و اینگونه کشتارگر بودند همه از کشور روسیه بودند و الان اگر کمی دقت کنیم می بینیم که همین روسیه امروزه روز یکی از متحدین و پشتوانه های ایران هستش . سیاست است و سیاست دیگر . . .

نگین دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 11:54

سلام و ممنون بابت این متن زیبا و تاثیر گذار
دو بار با دقت و حوصله خوندمش ...

دیدن عکسها در وبلاگ شخصی شما و متعاقب اون ، خوندن این متن ، آدمو به حالی دچار میکنه که با این کلمات وصف شدنی نیست...

نفرین به هرچی جنگ و خونریزیه ...

مریم دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 10:17

سلام
«اگه تو مصلوب شدن رو یاد گرفتی، من بی سر شدن و عاشورایی شدن رو یاد گرفتم.»
عالی بود جناب امین زاده
موقع خوندن این داستان خودمو در اون مکان و زمان حس می کردم: به همراه آر پی جی زن ثانیه ها رو بین حیات و ممات شمردم ...با اون پیرمرد 30 ساله تعداد تانکها رو از 7 به 6 رسوندم و سرشار از غرور و افتخار شدم اگر چه این شادی دیری نپایید ...و به همراه فرمانده ی گروهان که حالا شده بود فرمانده ی نفر، به مصاف تن و تانک رفتم.
بازم ازتون تشکر می کنم برای اینکه در کنار ما هستید و امیدوارم این همکاری و همراهی ادامه داشته باشه .

دادو دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 09:54 http://www.dado23.blogsky.com

با سلام و تشکر از ارسال این نوشته ی زیبا


قرائت زیبایی بود از روایتی بیادماندنی ، طولانی ولی برای تصویر کردن چند لحظه از فوران زیبایی ، شاید کم !!

یکی از علمای خیلی مودب شهر در مجلسی در پاسخ سوالِ تُندِ یکی از منتقدینِ جریان سازی ها و جلوه های ویژه محرم و عاشورا ، خیلی آرام گفت جریان عاشورا به روایتی در فاصله ی زمانی خیلی کوتاهی رخ داد ( یادم هست زمانی باندازه ی نحر یک شتر !! ) ولی زیبایی های نهفته در این زمان کوتاه را وقتی کسی بخواهد بیان بکند واقعه روز عاشورا می شود یک کتابِ بزرگ !! هم شما حق دارید و هم آنها ... ، یکی از یادگاران که مدتی را در این روایت سپری کرده بود یک نیمچه داستانکی تعریف کرد در تائید آن و گفت من یک جایی از یکی از عملیات ها تعریف می کردم و شاید بیشتر از یک ساعت حرف زدم ، و آخر سر گفتم کل این ماجرا ها شاید در کمتر از 5 دقیقه رخ داد !!
معرفت انسان ها هم تابعی از ظرفیت دریافت های آنهاست ، وقتی انسان با یک موبایل عکسی در اندازه 300*400 پیکسل می گیرد ، زرنگ باشد سوژه ی اصلی را می تواند ثبت بکند آنهم با آن کیفیت نامطلوب، ولی وقتی با دوربینی 20مگاپیکسلی عکس بگیرد ، نه تنها وضوح سوژه اش مطلوب تر می شود بلکه چیزهایی که مدنظرش نبود هم می توانند کیفیت مناسبی برای مطالعه داشته باشند !! آن وقت یک عکس را می شود با یک نگاه تمام کرد و عکسی را با یک روز تماشا تمام نکرد!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد