همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

... آقا

امروز همساده ها، میهمان خان دایی عزیز از وبلاگ شهر یاران است. خان دایی، اخوی بزرگ نگین بانوی شیراز هستند، همون خان داداشی که از نگین بانو، 2 ریال بیشتر پول توجیبی می گرفتند! ضمن تشکر فراوان از این خواهر و برادر نازنین، که هر دو از خوبان روزگار هستند، از شما دعوت می کنیم خواننده ی نوشته ی زیبای خان دایی گرامی باشید.


خدا بیامرزد همه رفتگان را... یک پدر بزرگ مادری داشتیم که تمام بچه‌ها و نوه‌ها و نتیجه‌ها "آقا" صدایش میکردند. البته نه از آن آقا‌هایی که با دو بخش می‌خوانندش. خیلی راحت و صمیمی و با محبت با یک بخش میگفتیم: آقا...

وقتی همه فرزندان با عروسها و دامادها و نوه‌ها سر سفره‌اش می‌نشستند، حدود سی نفر می‌شدیم که صفایی داشت این دور هم بودن. الآن هم که فقط خاطره‌ای بجا مانده و حسرتی.

تک فرزندی بود که در هفت سالگی وارث تجارت پنبه و املاک ماترک پدر شد و در هشت سالگی هم مادرش را از دست داد. در پانزده سالگی با مادر بزرگ سیزده ساله‌مان که دختر عمویش بود ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یازده فرزند بود که گلچین روزگار سه تایشان را همان اول چید.

.

"آقا" شخصیت خاصی داشت. قوام یافتن آن شخصیت در آن زمان با شرایط خاص آن جامعه، جزء نادرترین بود. اول از همه اینکه با سواد بود و در زمانی که هنوز زبان انگلیسی بعنوان زبان بین المللی تعیین نشده بود، به زبان فرانسه تسلط داشت.

برای یادگیری علوم دینی مدت کوتاهی طلبگی کرد که بعدها از آیات قرآن نیز برای تکمیل جملاتش یاری میگرفت. در مشاعره حریف قدر نوجوانیهای نگین بانو بود و دیوان اشعار و کتابهای سنگین عرفانی و ادبی زینت بخش کتابخانه کوچک خانگی‌اش بودند.

معلومات عمومی‌اش خوب بود. جدول کلمات متقاطع روزنامه‌های کیهان و اطلاعات را مثل آب خوردن حل میکرد.

از آثار مشاهیر جهان مطلع و در استماع یا قرائت اخبار جهانی همیشه به روز بود. سیاست را خوب میشناخت و با اینکه امکاناتش را داشت اما قاطی سیاست نشد.

.

شیک پوش بود و مرتب کراوات میخرید. طوریکه دخترهای خانه از بهم دوختن کراواتهای دمُده، برای خودشان دامن فانتزی درست میکردند. اول آنها را می‌شکافتند، بعد اطویی زده و به موازات هم قرار داده و لبه‌هایشان را بهم می‌دوختند.

.

به عکس گرفتن و ثبت لحظات اهمیت میداد و از همان قدیم و هر از چند وقت یکبار، عکاسی را به منزلش می‌آورد و سی چهل‌تایی عکس از خود و خانواده‌اش میگرفت. همه با لباس مرتب... پسرها ایستاده با کت و شلوار و کراوات در پشت، و دخترها با کت و دامن نشسته بر صندلیهای لهستانی در جلو.

همه‌شان هم آنچه از زیورآلات داشتند به خود آویزان میکردند. ساعت و انگشتر و دستبند و گردنبند و گوشواره و سنجاق سینه. پس زمینه تمام عکسها هم دیوار آجری حیاط بود که بر هره‌اش چند گلدان گل گذاشته بودند.

اگر زن خانه و دخترها حوصله داشتند، چندتایی هم عکس با لباس محلی میگرفتند. ایستاده با ژست انگشتان شست فرو کرده در شال کمر، پای چپ به اندازه یک وجب جلوتر، و کمی هم غبغب.

.

معدود عصبانیت‌هایش هم جنبه تشریفاتی داشت! مثلآ قبل از اینکه برای تنبیه شیطنت پسرها از جایش بلند شود، آهسته به دور و بریها میگفت: به موقع بیایید و جلوی مرا بگیرید.

.

فوق العاده نظیف بود. یادم نمی‌آید که در طی سالیان، حتی یکبار او را با ته ریش دیده باشم. بطری ادکلن "معطر" آفترشیو او بود. بعد از اصلاح روزانه، مانند آب مشتی به صورتش میزد.

در زمانی که یخچال خانه هم مثل بخاریها با نفت کار میکرد و هنوز از آبگرمکن خبری نبود، هر صبح یکی از دختر‌ها را صدا میزد تا کتری آب گرم شده روی بخاری را برده و روی دستانش بریزد. در روشویی راهرو، دوبار صورتش را با آب گرم و صابون میشست.

به اقتضای شغل، روزهای جمعه نیز سر کار بود. به همین خاطر سه شنبه‌ها روز تعطیلش بود. حمام دو ساعته اول وقت و چیدن ناخنها و اصلاح سر یک هفته در میان و خرید هفتگی مایحتاج منزل و پر کردن نفت مخزن یخچال کارهای مستمر هر سه شنبه بود.

و من آن موقع نمی‌فهمیدم که چطور گرمای شعله فتیله، داخل یخچال را سرد میکند...

به واقع بزرگ خاندان و حتی بزرگ فامیلهای دور و بر هم بود. هر وقت کسی کارش جایی گیر میکرد به آقا مراجعه نموده و آقا با یک تلفن یا یک یادداشت کارش را راه می‌انداخت. آنقدرها آشنا و اعتبار در اداره‌جات و بیمارستانها و شهربانی و شهرداری و دادگستری و امثالهم داشت که درخواستش را با احترام اجابت کنند.

توصیه و پند و اندرزش همیشه و همه جا و برای همه کس براه بود...

روی غذا کم نمک بپاش، ناخنهایت را شب کوتاه نکن، موقع مشق نوشتن اینقدر سرت را پایین نگیر، در تابستان کفش تیره نپوش، موقع رفتن به حیاط حتمآ پلیور یا ژاکت بپوش، همیشه مقداری پول خرد در جیبت داشته باش، همه پولهایت را در یک جیب نگذار، موقع سفر با اتوبوس در ردیف سوم و پشت سر راننده بشین، موسیقی را با هدفون گوش نکن، با غذا همیشه سبزی بخور، قبل از غذا دستهایت را با صابون بشور و...

محبوب همه بود. بخاطر محبتش، سخاوت و دست و دلبازیش، خیر خواهیش، کمکهای بی چشمداشتش، صبوری و از خود گذشتگی‌اش. و بنظر من مهمتر از همه زبان به غیبت نچرخاندنش...

این روزها مردهایی اینچنین خیلی نادرند. برای همین است که رفتنش را هنوز باور نکرده‌ایم...

نظرات 23 + ارسال نظر
عبدالحسین فاطمی شنبه 9 آبان 1394 ساعت 07:50

سلام

من مانده ام که فردا روز که ماها رفتیم اگر نوه هایی داشتیم از کدام فضیلت مان خواهند گفت ؟
کدام برجستگی رفتاری مان آیندگان را انگشت به دهن نگه خواهد داشت ؟
آقا خدا بیامرز و آدمهایی شبیه انمرحوم منظومه ای از فضیلت های انسانی بوده اند که در نوع خود از یک نظام تربیتی خاص حکایت می کند .
نمی دانم ان نظام تربیتی متاثر از چه اصولی بوده ولی خروجی آن چیزی می شود که امروز ما در نهایت حیرت از این همه فضیلت که در یک نفر جمع شده است یاد می کنیم .

خدا بیامرزدشان و خدا کند امثل ایشان در جامعه امروزی مان هم ظهور کند

علی امین زاده شنبه 9 آبان 1394 ساعت 07:46 http://www.pocket-encyclopedia.com

خدا رحمتشون کنه. پدر بزرگ مادری من هم تقریباً همچین خصلتهایی داشت.

sara جمعه 8 آبان 1394 ساعت 16:10

سلام...

خوش آمد میگم خدمت شما ... و متشکرم که ما را مهمان نوشته ی زیباتون کردید......

روح همه در گذشتگان ... و به ویژه پدر بزرگ گرامی شما ... شاد باشه و قرین رحمت الهی ...

همطاف یلنیر جمعه 8 آبان 1394 ساعت 12:52

سلام سلام
و
20
به یاد بچه محل قدیمی همساده ها.گرامی کوثربانو

مریم جمعه 8 آبان 1394 ساعت 11:27

سلام
نگین بانو عجب تقلب بامزه و قشنگی اینطور که معلومه شما نورچشمی پدربزرگتون بودید برای همین از دغلی هاتون با دیده ی اغماض می گذشتند اما ببم جان بعید می دونم بتونید با دکتر اسماعیل آذر جر زنی کنید
- عرض سلام و ادب خدمت جناب فخرایی و جناب فاضل
دیروز به وبلاگ "احتمال اینکه خودم باشم" سر زدم و خیلی بسیار زیاد لذت بردم

فاضل جمعه 8 آبان 1394 ساعت 08:34

سلام عرض کردم ، واقعا چه صفایی داشت آنروزها ...یادش بخیر

دادو پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 19:41 http://dado23.blogsky.com

سلام مجدد

من صبح می خواستم خاطره ای از نوع پدر بزرگی بنویسم دیدم خیلی طولانی می شود برای همین خودم نگهداشتم تا یک کامنت هم سر شب بگذارم

بابا بزرگ مادری من همیشه وقتی می خواست لباس بپوشد اول کلاهش را می گذاشت و بعد کت شلوارش را می پوشید و البته به کسی هم جوابگو نبود از بابت این امر خیر !! من چون مظلوم ترین عضو خانواده بودم یکبار در خلوت خیلی خودمانی از نوع نوه - بابا بزرگ از او در مورد این کارش پرسیدم و گفت : " وقتی شانزده سالم شد پدرم به خانه آمد و یک کلاه گذاشت روی سرم و به من گفت که حالا دیگر مرد شده ای و منبعد بدون کلاه از خانه بیرون نرو ... منهم پسر ارشد خانه بودم و حرف پدر هم که قبول ... اتفاقا همان روز بعد از ظهر با عجله از خانه رفتم بیرون و دیدم پدرم سر کوچه انگار منتظر من بی کلاه است !! آنقدر از این موضوع ناراحت شدم که حد نداشت و برای اینکه کلاه یادم نرود اول از همه کلاه را می گذاشتم سرم و بعد لباس هایم را می پوشیدم و حالا این رفتار 70 سال است که عادت من است !! "

خان دایی پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 18:00

باز هم سلام مجدد دارم و عرض سپاس از الطاف دوستان.
اگر به تفکیک پاسخگوی کامنت شما سروران نیستم بگذارید به حساب همانی که قبلا عرض کردم. خداوند به شما طول عمر با عزت داده و گذشتگان شما را هم بیامرزد.

ناهید پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 16:53

سلام خان دایی گرامی
به جمع صمیمی همساده ها خوش آمدید، خدا پدر بزرگ عزیزتان را بیامرزد
نوشته و توصیفتان در مورد پدر بزرگ خیلی زیبا و ملموس بود ، خوشا به سعادتشان که نوه ی دلبندشان با قلمی شیوا و روان، یاد و خاطراتشان را زنده کرده است.
انسانها با بزرگی روحشان به اندازه ی هستی وسعت پیدا می کنند و با یادآوری آنهاست که روح زندگان نیز شاد می شود .
البته با خوندن این مطلب هر لحظه یاد خدابیامرز پدر بزرگ و پدر عزیزم نیز افتادم ، واقعا این همه تشابه رفتاری در گذشتگان مثل نظم و تعهد و عشق و ایمان، آدمو شگفت زده می کنه ...
به هر حال از شما و نگین بانوی عزیز به خاطر همراهیتان با همساده ها ممنونم:گل

نگین پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 16:48

جناب شنگین کلک گرامی سلام از ماست

مهمانی خوش بگذره و اطعمه و اشربه هم گوارای وجود مبارک ..

فقط زحمت بکشید و میزان اطعمه ای که بجای دوستان میل میکنید رو به اطلاع دوستان برسونید که در قبالش پیاده روی و ورزش کنن که خدای نکرده به بیماری قرن ، یعنی چاقی دچار نشن انشاالله

خدا همه ی رفتگان این جمع صمیمی رو رحمت کنه که هر بار اینجا میام موجی از خاطرات خوش و شیرین گذشته همه وجودم رو در بر میگیره و این حس و حال خوب رو مدیون همساده های عزیز و گرامی هستم

نگین پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 16:40

با عرض سلام مجدد

مریم بانو جان

به مصداق هر عیب که سلطان بپسندد هنر است ، شما حاضر جوابی (بخونید زبان درازی!!) منو ، شیرین زبانی تلقی کردین که بسی ممنونم از حسن نظرتون

در رابطه با مشاعره باید عرض کنم خدمتتون من بیشتر از اونچه حضور ذهن داشته باشم و ابیات بسیاری به ذهن بسپارم ، هرجا کم بیارم ، از روش جابجایی مصرع ها استفاده میکنم

یعنی اون وقتا که نوجوان بودم به هیچ وجه نمیخواستم از حریف قدَر قدرتی چون "آقا" ی خدابیامرز شکست بخورم فلذا حتی اگه شده با پس و پیش کردنِ مصرع ابیات، مشاعره رو پیش می بردم!! به طرز غریبی جر میزدم و شلوغ بازی در میاوردم !!!


غافل از اینکه من در مقابل ایشون هویجی بیش نبودم و بقول معروف: اونچه که من خونده بودم ایشون خورده بود !! اما با بزرگواری و متانت به روی خودش نمیاورد و از من میپذیرفت

الانم اگه جایی بساط مشاعره برپا باشه ،فکر کنم روشم همون روش دوران نوجوانی باشه

مثال :
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز

نه خداییش در اصل مطلب تفاوتی حاصل میشه ؟

هانی پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 16:25 http://www.hanihastam.persianblog.ir

چه آدم خوبی و چه توصیف خوبی.
واقعن کم داریم چنین شخصیت هایی.

مریم پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 15:22

- ان شاءالله خدا عمر طولانی، توام با سلامتی و سربلندی به پدربزرگها و مادربزرگهای عزیزمون بده از جمله همین پدربزرگی که جناب شنگ قراره روی سرشون آوار بشن و به اسم ما و با کلی منت گذاشتن بر سرمون ، تصمیم گرفتند به اندازه ی تک تک همساده ها اشربه و اطعمه میل بفرمایند و خندق بلای مبارک رو پر کنند! فقط خدا کنه بقیه ی مهمونها چنین نقشه ای برای میزبان محترم نکشیده باشند!
- نگین بانو جان ماشاءالله به این همه حاضر جوابی اگه شما همیشه اینقدر حاضر جواب باشید قطعا جزء کسانی هستید که به قول جلال آل احمد "حرف زور هیچ کس را به خانه نمی برند"
البته بهتره به جای حاضرجوابی بگیم شیرین زبونی. منم اگه به جای مرحوم پدربزرگتون بودم شما رو تشویق می کردم
- اتفاقا صبح به همزمانی این آپ و روز پنج شنبه فکر کیردم و همون موقع برای شادی روح پدربزرگتون فاتحه خوندم.
- یک سوال فنی: الانم مشاعره انجام می دید؟ منظورم اینه که محفوظات گذشته رو به خاطر دارید؟

شنگین کلک پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 13:56

سلام و عرض ادب و خوش آمد خدمت خان دایی عزیز
و البته نگین بانوی گرامی . بسی خوشحالم که خان دایی عزیز
امروز مهمان همساده ها هستند و بسیار لذت بردم از این شرح
احوالات بزرگ خاندان . مطالبی به ذهنم رسیده بود که میخواستم دراین خصوص بنویسم اما دیدم جناب دادو قبلازحمتش را کشیده اند پس ضمن تشکر از ایشون بسنده می کنم به این خبر خوش برای من و شاید دلسوزاننده برای شما که امشب خانواده ما دعوت هستند به منزل یکی از همین پدر بزرگ ها که خداوند سلامتشان بداردتا همیشه
و سایه شان بر سر همه فامیل گسترده باشد . و جای شما
بسیار خالی بگمانم بیست نفری باشیم و سفره گسترده خواهد شد و دیگه بقیه اش همان شرح زیبایی که خان دایی
نوشته بودند فقط میتونم جاتون را خالی کنم و البته قول میدهم تا جایی که اوضاع مزاجی همراهی کنه بجای تک تک شما دوستان هم از اطعمه و اشربه استفاده خواهم کرد .
حالا فقط افسوس می خورم که ای کاش زودتر خبردار میشدم
که باید بجای شما دوستان هم انجام وظیفه کنم و ناهار را کمتر بارمی کردم تا شرمنده دوستان نشوم . البته درخصوص
اطعمه و اشربه بالاخره یک جوری از خجالتتان در خواهم آمد اما
در خصوص اون زبان درکام نگنجیدن نگین بانو هرچه فکر می کنم بعید بدونم بتوانم انجام وظیفه کنم اون چیزیست خاص خود نگین بانو که دیگه شرمنده .
امیدوارم بازهم درمحله همساده ها پذیرای متن های زیبای خان داداش باشیم و نگین بانو باشیم .

نگین پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 12:50

با سلام و عرض ادب خدمت همساده های عزیز و گرامی

و تشکر ویژه از خاندایی عزیز و گرامی بابت این پست زیبا و زنده کردن خاطرات قدیم

یه خاطره از اون خدابیامرز یادمه که کل خانواده اعم از فرزندان و عروسها و دامادها و نوه ها داشتیم دور هم آش رشته میخوردیم .. فکر میکنم حدود سی نفری میشدیم ..

بعد از مدتی که همه سیر شدند و کاسه های آش سر سفره هم تقریبا خالی، هنوز خدابیامرز آقا مشغول خوردن بودن که من به اقتضای سن و سال نوجوانی و اینکه زبان نگین هم مثل زبان سعدی علیه الرحمه هرگز در کام نمی گنجید در پاسخ به شوخی ایشان که فرمودند : انگار من از همه یواش تر میخورم ، در اومدم که:
نه آقا ! شما از همه بیشتر میخورید

یهو سکوت سنگینی حاکم شد و همه سرها به طرف من چرخید و چشم غره ها و لٌپ چنگ زدنها واقعاً تماشایی بود !!!

اما خدابیامرز خندید ، از ته دل هم خندید و همین خنده باعث شد بقیه خیالشون راحت بشه که ایشون ناراحت نشده و زبان سرخ من این بار هم خوشبختانه سر سبزم رو بر باد نداده

خدابیامرز مهره سنگینی بود در خانواده و فامیل
هرکسی هر کجا کارش گیر میکرد به ایشون متوسل میشد و ایشون از هر طریق که شده مشکل رو حل می کرد ..

روحشون شاد و یادشون گرامی
روح همه بزرگانی که امروزه فقط نامی و خاطراتی ازشون بجا مونده شاد ...
فاتحه ای نثار روح همشون فرستادم که شب جمعه هست و اموات چشم براه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد