همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار ...

 

خیلی سال پیش ، زمانی که سرباز بودم (!) (حالا می گویند باز رفتم سراغ آلبوم خاطرات سربازی !! ) ، یکی دو نفری توی پادگان داشتیم که اذان می گفتند و منهم هر از گاهی یکجورایی به آنها حال می دادم ، حالا از مرخصی تشویقی گرفته تا برخی ملاحظات دیگر ؛ یکی هم بود که با دیدن من می گفت : " اذان گفتن هم بلد نیستیم که چند روز برویم مرخصی تشویقی !!! "


یک روز همینجوری به سرم زد که مسابقه اذان برگزار بکنم و برای همین یک کاغذ پاره ای نوشته و زدم دیوار مسجد پادگان که فلان تاریخ مسابقه اذان برگزار می کنیم ... با خودم فکر می کردم چند نفری که کم کم رفته اند روی کل کل کردن (!) با این کار موقعیت خودشان را بهتر می فهمند ... خلاصه اینکه این کاغذ روی دیوار بود و زمزمه ها کم کم پیچیده بود ، یک روز یکی از رانندگان آمد و گفت : " آقا ما هم می توانیم بیائیم و در مسابقه شرکت کنیم ؟ " منهم جوابم مثبت بود و پیش خودم فوق فوقش تا 10 نفر حساب باز کرده بودم و می دانستم مشکلی نخواهم داشت ...


چند روز که گذشت یکی مرا به تلفن خواست و بعد فهمیدم از پادگان روبرویی مان است ؛ بچه های جهادسازندگی زنجان بودند و با روسایشان هر از گاهی می رفتیم والیبال و از آنجا مرا می شناختند ... " چند تا از سربازهای ما هم می خواهند توی مسابقه ی اذان شما باشند ؛ مشکلی که نیست !؟ " حالا از کجا خبر به بیرون رفته بود زیاد مهم نبود ولی درحالیکه جواب مثبت می دادم فکر دادن جائزه توی کله ام ویز ویز می کرد !! بچه های خودمان را می شد با مسایل مختلف تشویق کرد و جائزه داد ولی یکی که از بیرون پادگان خودمان بود با آنها فرق می کرد ... دو روز دیگر که از والیبال بر می گشتم خبر دادند که چند نفر از بچه های ستاد فرماندهی شهر هم زنگ زده اند و اسم شان را برای مسابقه نوشته اند ، کاری بود که شروع کرده بودم و کم کم کلافه گی اش داشت شروع می شد !! فرمانده مان مرا خواست و گفت : " شنیده ام که مسابقه برگزار می کنی و شهر را ریخته ای اینجا !؟ " گفتم : " هنوز دو هفته ای مانده است ، برای کسی هم قول نداده ام ، می خواهید کنسل بکنم !؟ " گفت : " نه ... ولی دو تا چیز را فراموش نکن ؛ یکی اینکه با آبروی پادگان مان بازی نکن و دوم اینکه از من انتظار کمک نداشته باش !! " می دانستم منظورش چی بود ؛ آدم خاصی بود ، معلوم بود حواسش به من هست و پشتم ایستاده است ...


یک هفته مانده به مسابقه از دفتر سپاه زنگ زدند و رفتم آنجا ، اول از همه یکی از مسئولین تعاون به من خبر داد که چهار تا از بچه های خانواده ی شهدا را هم دعوت کرده است تا بیایند در مسابقه شرکت بکنند ، این مورد اصلا اجازه نمی خواست بگیرد و دستور می داد ، کمی بعد یکی از پاسدارهایی که خیلی کم با او برخورد داشتیم آمد و یواشکی به من گفت که در برگزاری مسابقه می توانم روی او حساب بکنم ( البته بعدها فهمیدم که از قاریان خوب کشوری هست و مدرک داوری قرائت و ... دارد !! )


روز مسابقه رسید و بچه های خودمان بصورت خودجوش که فرماندهی هم بالای سرشان بود ، کل مسایل حاشیه مسابقه را مرتب و سر و سامان دادند ... همان پاسداری هم که ذکرش رفت ، فرم آورده بود و اول قرائت صحیح را امتحان گرفت و بعد همه را بردیم توی مسجد و پیش حضار که مهمان بیشتر از خودی بود امتحان آواز گرفتیم ... یک جایی هم برای من در نظر گرفته بودند و گفته بودند تو کاری با درستی و غلطی نداشته باش و هر کدام که به دلت نشست را امتیاز بده !! 


تا اذان نفر آخر من یک تلاپ تولوپ اضافی توی دلم بود که برای جائزه چکار باید بکنم ، البته تصمیم داشتم بگویم بعدا جائزه ها را ارسال می کنیم که روحانی سپاه که بعنوان افتتاح حرف زده بود ، جفت پا آمده بود توی صِفَتم که حال می دهد آدم نقد به نقد جائزه اش را بگیرد و ... برای همین از اول تا آخر مسابقه یک چشمم به فرمانده بود که چکار می توانیم بکنیم و او هم اصلا  آنتن نمی داد !!


مسابقه با شور و حال خیلی خوبی پیش رفت و تقریبا نود درصد اجرای مسابقه را همان پاسدارپیش برده بود ، و درهمه صحنه ها من حضور فیزیکی داشتم ( با رنگی پریده و اعصابی داغون و پر استرس !! )  ، مخصوصا وقتی بچه های پادگان ما اذان می دادند ، اوج احساسات و شور و حال بود!! مسابقه تمام شد و مهمان ها مشغول نماز و ناهار شدند و ما رفتیم برای جمع بندی مسابقه ... نفرات برتر معلوم شدند و من ماندم و برگ نتایج مسابقه ... تقریبا دمدمای شروع ادامه برنامه بود و اعلام نفرات برتر که فرمانده مرا صدا زد و گفت : " تا اینجا با تو بود و من از تو راضی هستم ... بعد از این را تو کاری نداشته باش !! " نفس راحتی کشیده و گفتم : " حداقل این را یک ساعت پیش می گفتید تا ناهارم زهرمار نشود !! "


بعد از ناهار نوبت اختتامیه شد و مدعوین کلی به به و چه چه کردند و از سخنان فرماندهی هم معلوم بود خیلی ذوق زده شده است !! نفرات اول تا سوم را نیم سکه دادند و بعد بقیه ی شرکت کننده ها را ربع سکه دادند و حتی برای 10 نفر از سربازها که در کار پذیرایی و مجلس گردانی بودند دستور 5روز مرخصی تشویقی صادر شد و همه چیز در نهایت خوشی تمام شد ...


موقع بدرقه مهمانان ، یکی از آنها مرا به فرمانده سپاه نشان داد و گفت : " ایشون هم خیلی زحمت کشیده بودند ، جائزه شان را لابد بعدا می خواهید بدهید !؟" خندید و گفت : " آره ... خیلی مخصوص است !! گفته ام هزینه ی سکه ها را بزنند به حسابش ، تا تسویه بدهی هایش باید اینجا بماند ... "

 

...

...

...

 

توکل کردن هم خوب است و هم ضروری است ، ولی از سختی کار و خون دل خوردن کم نمی کند !!

 

مختصری از شهرضا


با دیدن مطلب شیوا و خواندنی (چی بخریم و از کی بخریم)به فکرم افتاد که در مورد زادگاهم –شهرضا – مطلب مشابهی بنویسم و دوستان عزیز و خوانندگان محترم را با دیارم آشنا کنم نخستین  چیزی که به ذهنم رسید تعریفی بود که از بیان همشهری فرهیخته ام جناب دکتر حسین الهی قمشه ای شنیده ایم که ایشان می گفتند روزی از یک قمشه ای پرسیده اند : قمشه کجاست ؟ و او جواب داده بود شهری است که بین دو روستا واقع شده (منظورش از دو روستا اصفهان و شیراز بوده !!!)

حالا چرا قمشه و چگونه شهرضا ؟!!

داستانش اینه که از زمان ساسانیان این منطقه شکارگاه بوده و کومه شه، یعنی جایی که شاه اطراق می کرده وبا تهاجم اعراب کومه شه یا کمشه معرب شده و تبدیل شده به قمشه .

 و همین طور قمشه بوده و بوده و بوده تا این که رضا خان در زمان نخست وزیریش از اصفهان که به سمت شیراز میرفته هوس می کنه اسم شهر مارا عوض کند . شایدم از لج مرحوم مدرس  که اصرار داشته تو نطق های مجلس شورا، قمشه ای بودنش را هی به رخ رقیب بکشه و قمشه شد شهرضا و باز همین طور شهرضا بود و بود وبود تا انقلاب شد وچون زور انقلابیون بر محو مظاهر شاهی می چربیدو نماینده دور اول مجلس از شهر ما هیچ مشکل دیگری را نمی تونست حل کند، اسم شهر ما شد دوباره قمشه ...

و وقتی عده کثیری از مردم ناراضی شدند و از ایشون می پرسیدند : آخه چرااااا؟ ایشون می گفتند : آخه شهر ما را با اسم الهی قمشه ای (مترجم معروف قرآن و پدر همین اقای دکتر حسین که مدتی تو سیما سخنرانی می کردند )و آقا محمدرضای قمشه ای – ازحکمای معروف و متاخر و ....می شناسند و..مردم هم که معمولاًحرفی را که از بالا دیکته شده باشه را خیلی نمی پسندند موفق شدند در دور دوم نماینده دیگری علم کنند که ایشون هم روی قولشون وایسادند و موفق شدند دوباره اسم قمشه را شهرضا کنند.

اینجا بود که شاعر خوش ذوق شهرمون مرحوم سیاره (– نه قاسم سیاره متخلص به آشفته – و نه پدرشون هاشم ،صاحب دیوان جنگل مولا- بلکه پسرشون مرحوم پریش) تو شعرهای محلیشون یه شعر هم با این مطلع سرودند :

ای ولاتی نازنیم کا زمینود مث طلاس

گاهی وقتا قمشه س اسمود گاهی وقتا شهرضا

و اگر این شعر را جستجو کردید و پیدا کردید آینه ای است در مقابل دیار ما و مردمش که به قولی خیرالکلام است.

شهرضا از نظر جغرافیا نقطه اتصال چند استان و بر سر شاهراه اصلی شمال و جنوب کشور واقع شده .

در جنوب غربی استان اصفهان و مجاورت با استان چهار محال بختیاری و در جنوب با طی مسیر حدود صد کیلومتر ، استان کهگیلویه وبویر احمد و جنوب شرق به استان فارس.

بخاطر همین موقعیت جغرافیایی ،بازار شهرضا بارانداز و محل خرید و فروش عشایر و روستائیان دور و نزدیک بوده و از دیر باز،ساکنان استان های مجاور برای فروش محصولات کشاورزی ودامی و خرید لوازم مورد نیازشان بازار شهرضا را انتخاب می کردند  واز حق نگذریم کاسب های شهرضا – اکثرشان – رعایت انصاف می کردند و سود دراز مدت و کاسبی مداوم و مستمر را به فریب و نیرنگ کوتاه مدت ترجیح می دادند و به همین دلیل هم هست که با وجود این که استان های مجاور با این که تقریباً تغییرات کلی کرده اند و از توسعه یافتگی خوبی هم برخوردار شده اند مردمشان ترجیح می دهند محصولات مازادشان رادر این بازار بفروشند.و نیاز هایشان را از اینجا بخرند.

اگر در مسیر اصفهان شیراز به مسافرتی رفتید و یا اگر قصد تفریح و تفرج در ییلاقات بختیاری و یاسوج داشتید وقتی در بین راه کمی خسته شدید در شهرضا توقف کوتاهی داشته باشید .

در ورودی شهر از سمت اصفهان ،و در مجاورت امامزاده شاهرضا ،پارک های زیبا و سرسبزی برای اتراق هست و اگر قصد تهیه سوغاتی و خرید داشتید به باغ ملی تشریف ببرید و در بازار مجاور آن انواع حبوبات و خوارو بار را به قیمت بسیار مناسب وارزان تهیه کنید .

شاید نیاز به معرفی کاسب خاصی نباشد و عموما مغازه داران اطراف باغ ملی با انصاف اند. البته اگر سعی کنید خودتان را محلی وانمود کنید راه بی انصافی احتمالی را بسته اید !!!

شهرضا سوغاتی ویژه ای ندارد اما سفال و سرامیک تولید صنعت گران شهرضا در همان ورودی شهرضا از سمت اصفهان و نیز ورودی از سمت شیراز بوفور یافت می شود .

در بازار نیز کشمش و شیره انگور و رب انار تولید محلی و ماست های چکیده و خوشمزه شهرضا سوغاتی ارزان و مفیدی است .

اگرچه گز اصفهان معروفیت جهانی دارد اما در شهرضا نیز قنادان با سابقه ای هستند که گز هایی بسیار خوب دارند و بعضی از گمنامان آن ها در رقابت با مارک های معروف اصفهان دست کمی ندارند .

مثلادر یک خیابان کاملا فرعی – خیابان ارشاد ، منشعب از خیابان چهل متری - یک گز پزی هست بنام آقای میرزا پور که گز بسیار خوب و با قیمت بسیار مناسبی تولید می کنند و بسیاری از همشهریان از ایشان خرید می کنند .

رستوران های شهرضا هم عموما ،غذای خوب دارند و نیاز به معرفی خاصی نیست اما من خودم از رستوران آریا – کنار بانک کشاورزی مرکزی- که سابقه پنجاه ساله دارد غذا می خرم و غدای خوب و قیمت مناسب ایشان هم معروف است .

                                                (پارک آبشار - این عکس و دو عکس دیگر از وبلاگ دوست عزیزم آقای مصطفی جهانمردی اقتباس شده است)

شهرضا با این که شهر مسافرتی هست و در ایام نوروز و تابستان ،مسافران بیشماری که ازجنوب به سمت شمال کشور و یا بالعکس می روند استراحت شبانه ای در آن می کنند، از نظر هتل و محل های اقامتی بسیار فقیر است . اگر چه به لطف آموزش و پرورش این مشکل تا حدودی حل شده است و بقیه مسافران نیز ترجیح می دهند در کنار پارک ها با نصب چادر مسافرتی تجربه یک مسافرت ارزان را  داشته باشند .

با این وجود اگر قصد اقامت در هتل داشتید هتل منتظران در جوار امامزاده در یک محیط سنتی و در یک کاروانسرای باز سازی شده وجود دارد . چون خودم نیازی به اقامت نداشته ام از کم و کیف قیمت آن اطلاعی ندارم . اگرچه برای اقامت در شهرضا مشکل چندانی نخواهید داشت.



با وجود کم آبی و مجاورت با کویر،شهرضا پارک ها و فضای سبز خوبی دارد . که دم دست ترین آن ها در شمال شهر و از ورودی اصفهان پارک های آبشار ،شهید بهشتی ،خانه شهر و پارک معلم است . در قسمت جنوبی شهر نیز پارک بزرگ وزیبای ملت  در خدمت هموطنان است .

چون در وبلاگ های همشهریان و در سایت های مختلف توصیف شهرضا بقدر کافی شده است به همین بسنده می کنم .

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست .

بخواه تا بشود

نمیدانم کجا خواندم که درد با ما دنیا می آید با ما رشد میکند وآنقدر با  ما اخت می شود که فکر میکنیم مثل دست و پای ما که همیشه با ما هستند،درد هم باید همیشه با ما باشد. درد اما در مسیر زندگی ما اشکال مختلفی به خودش میگیرد.در دوران نوزادی درد گرسنگی است و دل درد کمی بعدنر می شود درد دندان در آوردن...اما نمیدانم از کی،از کجا درد نداشتن شروع می شود که بدترین دردهاست.اول درد نداشتن دوچرخه بعد نداشتن پلی استیشن بعد نداشتن کار ،نداشتن خانه،نداشتن ماشین،بعد نداشتن همدم ،یار ،رفیق،مونس...و در یک کلام نداشتن شانس.خیلی ها به شانس اعتقاد ندارند اما من دارم.اینکه در زمان مناسب،مکان مناسب با شخص مناسب برخورد کنی.اینکه اگر قرار است معجزه ای روی بدهد در زمان مناسب و مکان مناسب روی بدهد را شانس می کویند.اما یک چیز را هم از این همه سال عمر و این همه تجربه های رنگارنگ یاد گرفته ام که هیچ چیز در این دنیا تصادفی نیست.حتی بر عکس همه چیز این دنیا علت و حکمتی دارد که گاه خیلی زود این حکمت برای ما آشکار می شود و گاه باید سالها تحارب مختلف را بدست بیاوریم تا آن حکمت را بفهمییم و گاه حکمت بعضی چیزها را هم هرگز نخواهیم دانست.آدمی نخبه ترین موجود روی این کره خاکی است.نه تنها به دلیل اینکه میتواند بادست هایش ابزار بسازد ویا اینکه روی دو پا راه برود.بلکه آنچه سبب تماییز آدمی است و عیار  او را بالا میبرد توانایی تغییر دادن شرایط بازی است. به انسان این اختیار داده شده که در سرنوشت خودش دخل و تصرف کند.از 4000 سال پیش در اپانیشاد آمده: Tat Tvam Asi یعنی آن تو هستی! در اسلام آمده است که انسان خلیفه الله فی الارض است.وکدام جانشین است که شمه ای از قدرت سرورش را نداشته باشد؟ اما آدمی باید راه مسلط شدن به این قدرت را بیاموزد.در این راه باید ابتدا به خودش باور پیدا کند.سپس از نیروهای درونش :از من آکاه واز ضمیر ناخودآگاه اطلاع یابد و آنگاه میتواند با راه روش درست به آنچه می خواهد برسد: ای نسخه نامه الهی که تویی***وی آیینه جمال شاهی که تویی***بیرون زتو نیست هرچه در عالم هست***از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی. وهمه این راه و روش به مثبت اندیشی بر میگرددبه اینکه از به کاربردن هرکلام منفی خود داری کنیم و از جملات تاکیدی مثبت استفاده کنیم اما این همه زمانی جواب خواهد داد که این اندیشه مثبت را به لایه های زیرین ضمیر ناخودآکاه فرستاده و بعبارتی ملکه ذهن کردانده باشیم.در این ارتباط کتاب های بسیاری نگارش شده که سرآمد آنها 4 اثر اسکاول شین است.اما برای کسی که تازه پا به این وادی گذاشته است مطالعه کتاب:شفای زندگی نوشته لویییز هی را توصیه می کنم