همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

آقای ووپی تو بهترینی!

سلام


کمد آقای ووپی رو یادتونه؟

پروفسور ووپی مردی که همه پاسخها رو می داند هربار، برای انتقال دانشش به تنسی تاکسیدو، می‌رفت سراغ کمد برای یافتن تخته‌سیاه جالب سه بعدی‌اش! و هربار پس از بازکردن درِ کمد، کوهی از وسایل و ابزار، یه‌جا می‌ریخت بیرون

 از آن پس این مثل شد که کمدم شبیه کمد آقای ووپی است یا اتاقم شبیه کمدآقای ووپی است. حتی کیف و ...

جالب اینکه تا چندی قبل تنها، کمد جناب پروفسور رو به خاطر داشتم تا اینکه، یکی از دوستان! تنسی تاکسیدو و ماجراهای باغ وحش و تخته سیاه رو  یادآوری کرد

غیر از کمد، مدادجادویی رو هم یادمه، اینکه  هرچه با آن مداد کشیده می‌شد تجسم مییافت ولی نه کوتوله آورنده مداد رو به خاطر داشتم نه داستانهای صامت این پسرک رو!

                                                                                                                  

سفرهای سندباد و غول چراغ‌جادو و قالیچه پرنده رو هم دوست دارم منتهی جزییات ماجراها رو یادم نیست.

تمامی این ماجراجویی دوران کودکی برایم هیجان انگیز است.

با اینکه بعدها قهرمانها و داستانهای تخیلی دیگری هم دیدم و خواندم. منتهی هیچکدام نتوانست جای آن حس آرزومندی رو برایم بگیرد.

هنوز هم ترجیح می‌دهم یه مدادجادویی داشته باشم تا قدرت مردعنکبوتی یا وروجک جناب نجار رو


فیلم مردنامریی رو دیدید؟ بااینکه توانایی نامریی‌شدن یخده وسوسه کننده است ولی به خطرش نمی‌ارزد همان مدادجادویی ما را بس

 

بی سوادان باسواد

سلام

 

 

"گروه بی سوادان در جامعه،

افرادی آسیب‌دیده، آسیب‌پذیر

و آسیب‌رسان هستند

آنقدری که در کشور به بحث های اقتصادی مانند گرانی، سیاسی مانند انتخابات، یا بحث های اجتماعی مانند اعتیاد پرداخته می شود، به بی سوادی پرداخته نمی شود، غافل از اینکه بیسوادی افراد، خود زمینه ساز خیلی از این مشکلات است. "  ادامه مطلب ...

در باب اهمیت نوشتن*

با نشستن و تصور کردن، نمی‌توانید هیچ زمینی رو شخم بزنید.

چقدر از وقت ما به رویاپردازی می‌گذرد و چقدر به عمل کردن؟


سلام


گرامی مادر نیز مثل من به سرگذشت‌ها علاقمند است. کتاب "دودختر قاجار در قصر شاه پهلوی نوشته خسرومعتضد" رو برای ایشان امانت گرفته بودم. از کتابهای خودم راضی نیستم. توصیفات اضافی در جملات طولانی! اینترنتی کتابهایم را انتخاب می کنم منتهی وقتی می روم کتابخانه یافت می نشود! ناچار همانجا از همان ردیف‌های آشنا چند کتاب بر می‌دارم که گاهی کال از آب در می‌آیند.

کتاب قطوری بید 700 و اندی با کلی عکس از خاندان پهلوی.شیوه نگارش کتاب مرا دلتنگ روزنوشت های خودم کرد...

 

بیدار که شدم نزدیک 9 صبح بود! خوووب این چند روز  می‌خوابم ها (یا کدیین قرص سرماخوردگی کارساز است یا شربت دیفن هیدرامید کامپاند خواب‌آور)

خوابی که دیده بودم  یادم بود. مینا هم اتاقی دوران دانشجویی ام که الان ساکن یکی از ایالات ینگه دنیاست گویا با فردی نامزد کرده بید که درآخر متوجه شدم سیاه پوست است و ...

در حمام مانتوی خیسانده در تشت رو دیدم همان اول چنگی زدم و شستمش و بردم بالکن پهن کردم. هوا آفتابی همراه بادگرم

بعد رفتم آشپزخانه از فلاکس یه لیوان چای خوردم و طبق روال یه تخم‌مرغ گذاشتم آب‌پز شود و آخرین تکه نان بربری رو از یخچال بیرون آوردم.

 رادیو رو روشن کردم برنامه صبح جمعه

مودم رو هم روشن کردم طبق معمول کلی پیام در گروه تلگرامی نمدبهار و تک  و توک احوالپرسی رفقا .

بعد از صبحانه نشستم با قالب شیرینی‌پزی چند گل نمدی برش زدم. رنگ سبز خوشرنگی است احتمالا با دکمه و ربان می‌شود چند آویز زیبا در آورد.

حوالی 10، تلفنی احوال گرامی‌مادر رو پرسیدم. رفته بود حمام و الحمدالله حالش بهتر بود.

خانم مقتدایی یه خانم 68 ساله دماوندی، بسیار باسواد،باهوش و مودب از مهمانان رادیو  بود حالم خوب شد دوست داشتمش . مسابقه اسم و فامیل با حرف سین.

گلدان‌ها رو آب دادم. نخلمرداب، خاک لازم دارد ساقه‌ها یک وری شده‌اند.

ظهر، گرامی مادر زنگ زد خواست 2 تومان شارژ بفرستم برای دختر خواهرم، صدای خواهرم رو شنیدم گویا ناهار آنجا بودند!

خداروشکر اطرافشان شلوغ باشد ارجمندبابا کمتر گله میکند.

ساعتی سرگرم دوخت آویز نمدی بودم. چندتایی رو که ردیف کردم رفتم سراغ ناهار.



صدای گریه پسربچه همسایه دوباره بلندشد! شنیدم وقت درآوردن دندان یا زمان از شیرگرفتن معمولا بچه‌ها بدقلقی کرده و شیون راه می‌اندازند منتهی این یکی را نمی‌دانم چرا وقت و بی‌وقت جیغ می‌کشد؟ سحر... نیمه‌شب... وسط روز. والا!

بعدازظهر گرامی‌مادر دوباره تماس گرفت اینبار از خانه باغی گرامی خواهر...گویا به پیشنهاد دامادِ ارشد، راهی باغ شدند تا ان شاءالله فردا اول وقت بروند بهشت رضا. خوو فردا آخرین روز چراغ برات (زیارت قبور) است.

موبایل رو که دست گرفتم رفتم سراغ بازار، تا بروزرسانی ها رو چک کنم. اینستاگرام که بروز شد دیدم لگوی آشنایش تغییر کرده!همان دوربین ساده بصورت خطی... فضا هم سیاه و سفید

.

.

.

همزمان با خبر 20:30 و معرفی دو فروشگاه که فقط، کالای ایرانی می‌فروختند رعد و برق آسمان رو هم می‌دیدم.

دل زنده می شود

به امید وفای یار

 





پ ن1 : عنوان برداشت از اینجا

پ ن2 : یخده طولانی تر بید. دیدم شاید همانطور که من عادت روزنوشتم کمرنگ شده، شاید شمایان نیز عادت خواندن مطالب طولانی آن هم از نوع روزنوشت عادی! رو از دست داده باشید.