همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها، مهمون داریم!

بسم الله الرحمن الرحیم

به امید خدا تصمیم گرفتیم که روزهای 10 و 20 و 30 هر ماه را به دوستان وبلاگی و یا به عبارتی هم محله ای ها، اختصاص بدهیم.

بله اینجا هر ده روز یکبار به مطلبی که شما می فرستید و یا خواهید فرستاد، اختصاص خواهد داشت.

پس توجه کنید:

1- دوستان عزیز، اگر خودتون متنی دارید و یا می خواهید مطلبی بنویسید که توی همساده ها منتشر بشه، می تونید عین نوشته یا لینک نوشته ی خودتون رو از طریق قسمت تماس با من از گوشه ی سمت راست وبلاگ، برای ما بفرستید تا به ترتیب به اسم خود شما و وبلاگتون، اینجا درج بشه.

2- همچنین اگر دوستانی دارید که وبلاگ نویس هستند، لطف کنید و دعوتشان کنید تا روزهای آتی و در نوبت های بعدی، میهمان ما باشند تا همگی یک روز در خدمتشون باشیم و با هم اختلاط کنیم.

به همین منظور از دوستانی خواهش کردم که مطلبی برای این قسمت بفرستند و دوست و برادر عزیزم آقای محمد مهدی سامع از وبلاگ دیار قریب غریب  لطف کردند و منت گذاشتند و متنی فرستادند.

این نوشته را به یمن وجود عزیزشون که از جانبازان هفتاد درصد سرفراز میهن عزیز ما هستند، به عنوان اولین نوشته ی میهمان از بچه محلهای عزیز، خدمت شما تقدیم می کنم.



معرفی ام به خواست همساده ها

شش هفت سال پیش سر از این محل در آوردم. حال و حوصله و دل و دماغ داشتم. الونکی در این محل بنا کردم. دل خوش به محل و آلونک خویش، از این ور به اون ور و هی مدام به این و آن سر می زدم. جور و واجور آدم هایی دیدم. دوست شدیم. گفتیم و شنیدیم. دوستی کردند و بعضی نیز از سر غیظ در آمده دشمنی کردند!. وبلاگ یا همان آلونک خویش را در این محل، دفتری قرار دادم و بر سر درش نوشتم: انفجاری در چهاردهم فروردین 1363 جوانی هفده ساله را از گردن قطع نخاع کرد. دست نوشت های دوران جانبازی خود را در این وبلاگ به نگارش درآورده است. بلاگ را دفتری برای نوشتن و سپردن فکر و خیال خود به قلم قرار داده است. با رنج و سختی در نگارش، می نگارد، نقد بر سیاست و رفتار سیاستمداران را، خاطره ها، افکار و اندیشه ها، سکوت و فریاد، اشک و بغض و هر آنچه در ذهن دارد را، می نگارد تا سرمایه ی ماورایی اش باشد و نشانه هایی از بودنش.

اما بودنم را به جرم فکر و فریاد بر نتابیدند. آلونک را ویران کردند!. دفتری تازه گشودم. روز از نو و روزی از نو. طولی نکشید، مغولان در ادامه ی وحوش و سیر ویرانگری خویش، این را نیز تخته کردند!. آلونکی جدید، در ظاهری جدید و با روشی جدید، در پایین های همین محل بنا کردم. بر سر درش نگاشتم: دیار قریب غریب. آشنایی که غریبه تصور شده است!. چون همراه وضع موجود نیست و با باد همراه نشده است. این شعر شاعر شهیر شهرمان (پریش) را آویزه ی گوشم کرده که: «زندگی دردسر دره، آسه بیا، آسه برو، کلوق بیا، ماسه برو، چشتا میباد هم بذاری، هی از خودود کم بذاری، هی کولادا قاضی کونی، اینا اونا راضی کونی«...

با این حال نه به آن چشم بستن و نه به آن رفت و آمدی آهسته، راه تازه ای را آغاز کردم. چنان که بر سر برگ دفتر جدید توضیح دادم: تحمل آرای غیر خودی، آزادی افراد در اندیشیدن و ارایه ی نظر، عدم اعتقاد به حکومت های مطلقه عایدی تحصیلم بود. اولین وبلاگ را در جهت نوشتن و یادگیری و دومی را پس از یک سال تجربه در جهت و هدف نوشتن و سپردن فکر و خیال خود به قلم ایجاد کردم. اگر چه با رنج و سختی می نگارم، اما می نگارم تا سرمایه ی ماورایی ام باشد و نشانه هایی از بودنم. (خدا کند موفق بوده باشم) ، وقتی دومین محل نگارشم به دست اقتدارگرایان محو شد. احساس کردم، که در اهدافم نسبتاً موفق بوده ام. سومی را در ادامه ی این اهداف، در وردپرس ایجاد کردم. با حذف سومی به موفقیتم ایمان یافتم...

اما این روزها حال و حوصله و دل و دماغ اوایل را ندارم. کم می نویسم. سرک نمی کشم. این ور و اون ور هم نمی روم. شاید قافیه تنگ امده و کفگیر به ته دیگ خورده است. گاه گداری حاضری می زنم. دیگرانی اندک، از سر لطف محبتی نشان می دهند. تا اینکه چند روز قبل در محله، کوچه ای بالاتر همساده هایی را دیدم. گرد هم جمع بودند. یکی آشنای آشنا، یکی شریک دوران بودن دل و دماغ، و دیگرانی رفیق شفیق که هر بار در محل، کمالاتشان خودنمایی می کرد. سرک کشیدم و گوش ایستادم. آشنایی شان وادار به دیدن و گوش دادنم کرد. البته توصیه ای دیگر از همان شاعر شهیر بیخ گوشم بود که: «خیلی چیزاس کا میباد چشم دا بروش هم بیذاری/ بر صدا همساد دون گوشدا تو هشتی تیز نکون» عنوان و گفت و شنودشان، ذهنم را به گردش برد. لذت خواندن همسایه ها (احمد محمود)، همساده هووووو، مرغ همسایه غازه، آه از کبابی کا دودوش تو چش همسایه رفت، همسایه نزدیک بهتر از برادر دور،

موفق باشید همساده ها