همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

بهانه

سلام




اغلب ما، به خوبی پفک نمکی مینو رو  به یاد می‌آوریم.

بسته بندی پفک برای من نوستالژیک است بسی... چندی پیش برای خرید رفته بودم سوپرمارکت‌محله که با دیدن بسته قرمز رنگ و بس بزرگ! خریدمش منتهی در خانه متوجه شدم هر گردی گردو نیست. به جای پفک نمکی؛ "ذرت نمکی" خریده بودم!


البته این اشتباه را دو دهه قبل هم انجام داده بودم ها

آن زمان هم "بهانه نمکی" را دیدیم و صرفا بدلیل اندازه بزرگترش خریدیم به گمان پفک نمکی مینو


عکس یادگاری با هم کلاسی های دبیرستان و بهانه نمکی


بسته خوشرنگ پفک نمکی مینو در آن زمان یکی از دوست داشتنی ترین محصولات مورد علاقه‌مان بود. پاکت نایلونی قرمزرنگی که پفک نمکی های ترد و نارنجی در آن در انتظار خورده شدن نشسته بودند ... هنوز صدای خش‌خش خورده شدن پفک نمکی برای خیلی از ما خاطره انگیزه است.

...

امروزه تبلیغات شرکت مینو بسیار کم شده ... همین چندوقت پیش (اوایل سال 90) یک تیزر بامزه، نام مینو رو دوباره سرزبان ها انداخت... پیرمرد و پیرزنی را نشان می داد که پیرمرد می گفت: منم که بچه بودم مینو رو می شناختم!

و پیرزن فریاد می زد: مینو کیه؟!

 ... خوش آب و رنگ و با نمک، بچه ها بهش می گن پفک!


گویا محصولات خاطره انگیز مینو همیشه اولین بوده‌اند . یعنی تا قبل از آنها مشابهشان وجود نداشته! برای همین گاهی اسمی که مینو روی محصولاتش گذاشته را به نام آن محصول می شناسیم. مثلا به اسنک می گوییم پفک . در حالیکه پفک نامی بود که مینو به جای اسنک به ما معرفی کرده است .

اسنک – snack - خوراکی است سبک و اندک، که معمولا به صورت میان‌وعده صرف می‌شود صرفا برای برطرف ساختن موقتی گرسنگی یا لذتجویی...


پفک، از فرآورده‌های حجیم شده غلات است که تولید آن در کشور به 40 سال پیش بر می‌گردد. این محصول از خمیر بلغور ذرت تهیه می‌شود.

خمیرذرت، وارد دستگاه اکسترودر می‌شود و در آن، تحت حرارت ملایم و فشار قرار می‌گیرد. سپس از قالب‌های اکسترودر خارج و هواگیری می‌شود و حجم پیدا می‌کند. البته اندازه و شکل پفک به قالب‌های اکسترودر بستگی دارد که می‌تواند دراز، خمیده، کوچک و ... باشد.

 فرآورده خروجی از اکسترودر بی‌رنگ و بی‌مزه است و برای طعم و رنگ دادن به آن سسی اضافه می‌شود که شامل رنگ‌مصنوعی، نمک، روغن، پنیر و دیگر افزودنی‌هاست.

گفته شده در پفک، از نوعی رنگ‌مصنوعی به نام "سان ست یلو"  استفاده می‌شود که به نظر محققان چون مصنوعی است، می تواند مضر و خطرناک باشد!


با اینهمه محصولات خوراکی مینو (مانند: پفک، ساقه طلایی، ویفر موزی) و محصولات مشابه دیگر برندها از دسته محصولاتی هستند که آنها را می‌توان لذت‌های کوچک زندگی نام برد. واقعا واقعا



مرتبط نوشت: بـویِ‌ پفکِ نمکیِ مینـو ؛ مزه‌ش؛ رنگش؛ خوردنش

 



حکایت من و پدرکارگرم

سلام


بابا، کارگر بازنشسته است.

پسر وسطیِ پدربزرگ مالدارم (مال = گوسفند و بز) منتهی چندان علاقمند کار روی زمین یا چرای گله نبودند، از همان عنفوان جوانی رفتند سراغ خیاطی. گویا دوزنده ماهری هم بودند در تعریف های چندباره‌اشان هم لباس و بند قُمار (قُنداقِ نوزاد) می‌دوختند هم لباس رسمی تیمسار . منتهی ازدواج و جوانی یا جوانی و ازدواج، طالع پدر را رو به هجرت راند و کوچ کردن به مشهد. شنیده ها حاکیست کم درآمدی و بدشانسی هم در این مهاجرت دخیل بوده است. گویا پدربزرگم هرچندسال سهمی از زایش میش ها را به یکی از پسرها می دادند. عمو بزرگه خوش شانس بود و آن سال نزدیک 20 بره نصیبش می شود. عمو کوچکه هم سر سالش حوالی 15-16 بره نصیب می برد. منتهی سالی که به اسم بابا بوده، کمتر از 10 بره سالم می مانند! بابا هم آنها را می فروشد و می آیند مشهد. در ابتدا با وساطت یکی از آشنایان می شود کارگر کارخانه نخریسی.منتهی طی حادثه ای انگشت کوچکه دست راست را از دست می دهد. چندی بعد می شود کارگر کارخانه شیرپاستوریزه آن زمان. من، پنجمین ثمره ازدواج گرامی والدینم هستم و ته تغاری خانواده. گویا باسعادت بودم چون زمانی بدنیا آمدم که فصل اجاره نشینی والدینم بسر آمده بود و صاحب اولین خانه شان بوده بیدند. چیز زیادی از کودکی ام به یاد ندارم هنوز 5 سال نداشتم که دو تا از خواهرها ازدواج کردند در 11سالگی هم آخرین خواهرم ازدواج کرد و من ماندم با تک برادر.

گفتم که بابا کارگر کارخانه بودند. تازه نوجوان شده بودم حوالی همان 14 سالگی معروف که بر اثر ماجراهایی! توفیق بازنشستگی نصیب بابای ما شد! همطاف ماند و بابایی اغلب حاضر در خانه.

 دور از انصاف است اگر نگویم در دهه اول بازنشستگی، بابا سر چندین کار دیگر هم رفتند منتهی همه موقت بود گویا این قناعت شایدم دلگرمی به حقوق بازنشستگی (یا شاغل بودن گرامی مادر) مانع از این شد که درگیر شغل دیگری شوند. حالا شمایان چه توقعی از همطاف دارید دختری که در تمام سالهای نوجوانی اش شاهد حضور دخالت گونه پدر در امور خانه  بوده... خانم هایی که همسرانشان بازنشسته هستند بهتر درک می کنند.  

البته با حضور پررنگ صداو سیما متوجه شدم این تنها بابا نبود که به جای رفتن سراغ لوله‌کش، خودش آچاربدست می گرفت... یا سیمکشی اضافه را بشکل کوبیسم روی سقف و دیوارها اجرا می کرد یا اطراف دریچه کولر و سنگ توالت را سیمان کاری می کرد آن هم با سیمان سیاه! و بدتر اینکه وقت خرید گوشت یه سینی گرد بزرگ با کارد و یه تکه سنگ (برای تیزکردن کاردآشپزخانه) کف آشپزخانه می گذاشت و مثلا گوشت ها را تقسیم می کرد به آبگوشتی و خورشتی و من چقدر از چربی گوشت در خورشت قرمه سبزی بدم می آمد.

هنوز هم ماجرا ادامه دارد ها. فقط دیگر من نمی بینم. الان با کمی فاصله گرفتن از بابا، می توانم بگویم بابای خلاّقی دارم گاهی با دورریختنی ها، وسایلی می سازند که تعجب می کنی. یا برای انجام کارها راهکارهایی اجرا می کنند که می مانی چه بگویی!

بابای کارگر من عاشق پیراهن جیب دارند از نوع دو جیب. کت و شلوار همراه جلیقه را تنها در مراسم و مهمانی های رسمی می پوشند و برای سایر موارد، شلواری گشاد با دوبنده می پوشند و گیوه به پا می کنند و پیراهن گشاد و دو جیبش را روی شلوار انداخته بیرون می روند (گاهی از اینجا گله می کند چون خیلی خلوتتر از مشهد است و کسی را نمی بیند گپ بزند)

راستش دیدم هم، روز کارگر است (1 May) هم، روز پدر در پیش (ولادت امام علی علیه السلام ١٣ -رجب)  هم جمع، جمع همساده هاست گفتم حرف بزنیم شد این واگویه... منتهی حالا ماندم چطور جمعش کنم؟!


 

 

 (میز چرخ زیبای خیاطی بابا تا همین اواخر در انباری موجود بود تا اینکه طی یه تصمیم عجولانه در ماجرای فروش خانه مشهد، به سمساری فروخته شد. شکرخدا خود چرخ که فیروزه ایست هنوز موجود است. دوست داشتم می بود. تصور هویتم با بودن آن چرخ بهترتر می شد)

و


اینم بابای خراسانی همطاف در جوانی ^_^


...

در انتها روز باباهایی که دوستشون داریم منتهی زیـــاد حرصـمون میدن و زیاد بهشون رو تُرش کردیم  مبارکا

بار عام

سلام

و

عجیییب خوابی دیدم رنگی ( بیشتر رنگ ها گرم )

میان انبوه جمعیتِ مخلوقات، بودم برای شرکت در مراسمی با حضور خدا.  یا بدلیل کمبود جا، یا تاخیر خودم و یا الله الاعلم، پشت در تالار مانده بودیم. دیدم یکی از فرشتگان بالابلندِ دربان، چیزهایی می گوید که به دلیل ازدحام شاید هم، حواس پرتی نشنیدم. رو هوا می پرسم چی شـده؟ چه کنیــــم؟ جواب می شنوم "گفته اند خواسته و آرزو و حاجت و غیره تان را نوشته و تحویل همان فرشته بالابلند دهید رسیدگی می شود"

خوشحال می نویسم و درحالیکه از سمت راستم راه باز می کنم خودم را می رسانم جلو و برگه عرایضم را می دهم دست فرشته. که ایشان هم پس از یک نگاه  به آرزوهایم، رو به من می گوید: مگه تو جواب نمی خواهی بنده خدا! و ادامه می دهد:  نشانی ندادی که.. و خواسته هایم را برمی گرداند. منم همانجا  زیردستش با عجله آدرس را می نویسم و رو دست ، بالا می گیرم ( ایشان خیلی بالابلند بودند خوو ) ولی باز... با مهربانی همراه همان نگاه معروف بالا به پایینِ ( عاقل اندرسفیه ) و اشاره به تنوع مخلوقات سرتاسر گیتی! ازم خواست دقیقتر بنویسم ...

کهکشان راه شیری  منظومه شمسی سیاره زمین قاره آسیا کشور ایران استان خراسان رضوی شهر مشهد شهرجدیدترگلبهار محله خاوران خیابان ... ای داد بیداد کدپستی را چه کنم!؟

می روم سراغ کارت ملی ام تا کد مرقوم شده پشت کارت را یادداشت کنم که می بینم باز، ای داد بیداد! این کد مربوط به منزل پدری چندسال پیش مشهد است و الان نیز به فنارفته و چیزی ازش باقی نمانده ( در طرح بازسازی بوده بید خوو )

 گرمم شده بود و دچار نفس تنگی هم شده بودم. حالا از فشار جمعیت مخلوقات الهی بود یا استرس و ناراحتی؛ نمی دانم. همانطور که به بالا و آن بالابلند چشم داشتم آوای زنگی آشنا نگاه همه را مشتاقانه  به سمت درِ تالار، معطوف کرد و منم نیز

فقط می دانم دهانم باز ماند از ...

باز شدن در، همان و

دیدن لامپ کم مصرف بالای سرم همان .

 



 

چندی قبل، حرف از "خواب دم صبح" شده بود در وبلاگ رازنهان، یاد این خوابم افتادم. خوو هم رنگی بید هم از معدود خوابهایی که بعد از بیداری به یاد داشتمش بدون نگرانی و حال بد ^_^

 

ای آنکه به تدبیر تو گردد ایام، ای دیده و دل از تو دگرگون مادام ، ای آنکه به دست توست احوال جهان، حکمی فرما که گردد ایام به کام



برقرار بمانید و راضی