همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

اَلِف لیل... مادر روایات جهان

 

سلام

 

 

بارها و بارها این‌را از ارجمند بابا شنیده بوده بودم که:  دوران جوانی در شب‌چره‌ها "الف‌لیل" می‌خواندند و ...

 

بعدها متوجه شدم "الف‌لیل" همان "هزارویکشب" خودمان است.

 

  کتاب هزارویکشب ابتدا "هزارافسانه" نام داشت ولی بعدا به عربی "الف لیله" هزارشب؛ نامیده شد. ولی چون درآن رعایت باورهای شرقی‌ها،که از اعداد سرراست (یاتام) بیزارند و فی الواقع آن را نحس می‌دانند، نشده بود به هزارویکشب، تغییرنام یافت.  ادامه مطلب ...

بده به مستحق!؟

سلام

.

"اصلا تو فکر شعار دادن نبودم. قصد فریب افکار عمومی رو هم نداشتم. ظاهرسازی هم تو برنامه‌م نبود ولی بخوای نخوای هر سه مورد برام پیش اومده بود. همه کسانی که تا دیروز به چشم یه آدم خسیس و بی‌عاطفه نگام می‌کردند، تو اون لحظه با چشمای گِرد و از حدقه بیرون زده ناخواسته داشتند برام کفِ مرتب می‌زدند! حالا چقدر تو دلشون فحش و نفرینم می‌دادند خدا می‌دونه ...

ماجرا ازونجا شروع شد که یه گروه از صداوسیما برای تهیه گزارش از جشن خیّرین محله اومده بودند پاساژ برا فیلم‌برداری. من تازه از مدرسه رسیده بودم و می‌خواستم برم مغازه بابام، همین که از ورودی سالن گذشتم آقای صابری از تو دفترش صدام زد و وقتی رفتم جلوی میزکارش باعجله چند تا تراول گذاشت کف دستمو و گفت: ببر بده به مستحق.

اولش یکم تعجب کردم! خواستم بپرسم کی؟ ولی تو یک لحظه مطلبو گرفتم. معلوم بود آقای صابری می‌خواد جلو دوربین، حفظ ظاهر کنه. حتما بقیه تا حالا زیاد آبروداری نکردند. ته دلم خیلی خوشحال بودم که من دارم این همه پولو می‌دم. از میون جمعیت راهمو باز کردم و باغرور رفتم جلو و تراول‌ها رو گذاشتم رو میز. مجری برنامه تا این بخشش بزرگوارانه منو دید میکروفونشو آورد طرف من و از علت کمک کردنم پرسید. منم یه قیافه حق به جانب و مظلوم به خودم گرفتم و شعر بنی‌آدم اعضای یک پیکرند سعدی رو باسوز خوندم و از لزوم کمک به نیازمندان جامعه گفتم و ... خلاصه تا دلت بخواد باد به غبغب انداختم و با پول مردم اِفِه اومدم.

از وضعیت پیش اومده هیچ ناراضی نبودم. خیلی هم خوشحال بودم. آخه می‌دونید خیلی کیف داره بدون این که پولی از دستت بره اسمت بره تو فهرست بخشنده‌ها، خدا قسمت همه کنه...

بعد از برنامه، خوش و خرّم داشتم کتاب و دفترمو از روی میز بابام جمع می‌کردم و از سالن می‌اومدم بیرون که آقای صابری جلومو گرفت و گفت: این چه کاری بود کردی پسرۀ بی‌فکر...؟؟؟ چرا پولی که دادم بردی توصندوق انداختی؟؟

رنگ از روم پرید، مِن مِن‌کنان گفتم: مگه شما نگفتید ببرم بدم به مستحق....؟؟ خب من فکر کردم باید بندازم توصندوق ... حالام فرقی نمی‌کنه ...چی بندازید توصندوق، چی بدین به مستحق ثوابش یکیه ....

آقای صابری که از عصبانیت سرخ شده بود سرم داد زد: این خُزَعبلات چیه به هم می‌بافی بچه جان...؟؟؟ کی گفت برو به مستمندا کمک کن... من گفتم پولو ببر بده به مستحق.... یعنی تو، آقای مستحق رو نمی‌شناسی... همکار بابات، مسئول تدارکات... باید الان با بابات برند برا فردا خرید کنند...

یکدفعه دنیا جلو چشمم تیره و تار شد. تازه یادم اومد فامیل دوست بابام مستحقِ... گفتم چرا این آقای صابری اینقدر مهربون شده... دیگه کار از کار گذشته بود و نگاه‌های معصومانه و غریبانه به آقای صابری هم چاره‌ساز نبود...

هیچی دیگه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، هرچی عیدی جمع کرده بودم مجبور شدم خالصانه به آقای مستحق تقدیم کنم."

                                                                                                 فاطمه تیلوَنتَن / اسفند93.








نخست: میلاد سبط اکبر نبوی، کریم اهل بیت، الگوی تمام‌عیارِ تحمل تنهایی برای خدا، حضرت مجتبی علیه السلام مبارکا


از آن‌ حضرت‌ سؤال‌ شد : فقر چیست‌ ؟ فرمود : حرص‌ به‌ هر چیز .

تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 228



بعـد: امــــروز می خواهم درباره کمک به مستحق با هم گپ بزنیم. من نه، شما بگویید لطفا ^_^



 

احمد پدر عزیز

سلام

"احمدآقا طوری حرف می‌زد که من حدس زدم که او روزی چشم‌هایش سالم بوده است... او نباید کور مادرزاد باشد.نان خالی را خورده بودم. احمدآقا چند دانه آلوچه خشک به  من داد. گفتم: احمدآقا شما از بچگی نابینا بودی؟ آهی بلند کشید و گفت: نه. 9سال است از دو چشم کور شده ام. گفتم: چرا این طور شد؟ گفت: داستانش طولانیست. گفتم: سرشب است، ماجرا را برایم بگو"

قبلا درباره "شازده حمام" نوشته ام. از جلد اولش داستان زری توجه ام را جلب کرد. از این جلد، داستان احمدآقا پدرِ عزیزِ پروانه گیر، مرا جذب کرد. عجب شخصیتی! عجب آدمیزادی! عجب سرگذشتی!

احمد متولد1310 بود... هیکلی درشت داشت و مانند پدرش بلدِشکار بوده و از 14سالگی اربابهای یزدی کرمانی اصفهانی مشهدی و تهرانی او را به عنوان بلد با خود می بردند چندبار راهنمای یکی از اربابهای شکارچی که پسر 18-19 ساله بوالهوسی به نام بیژن داشت شده بود

 "با اینکه ده ها گروه برای شکار می آمدند منتهی این ها اهل همه چیز بودند شکار زن عرق تریاک ... "

تا اینکه در بهار سال 1333 که عزیز 2ساله بوده باز سراغ احمد می آیند ولی احمد قبول نمی کند

 "گفتم: حالا فصل شکار نیست.حیوانات بچه کوچک دارند من برای شکار نمی آیم. یک مرتبه بیژن خان، تفنگش را به طرف من گرفت. گفت:...تو با ما به شکار می آیی یا نه؟ گفتم: ...بلد زیاد است. حالا کس دیگر را ببرید که چیزی نفهمیدم فقط متوجه شدم در بیمارستانی در کرمان هستم. چشم هایم بسته بود."

در بیمارستان با تهدید ازش رضایت می گیرند. البته وعده استخدام در کارخانه و بیمه شدن هم داده بودند که با چند ماه فرستادن پول این وعده هم عملی نشد و احمد کور و بی پول به کلاته پدری اش بر می گردد. پس از 9 سال نابینایی، پسرش عزیز با فروش پروانه ( اینم ماجرای عجیبی دارد ) 13 هزارتومان پول برایش آورده است. پول کمی نبود ها. در آن زمان با 5 هزار تومان می توانست در یزد خانه بخرد. اینجاست که احمدآقا، کار عجیبی می کند. از سهم پسرش می گذرد و کل پول را به زنی می دهد که پسرش مرده بود (پسری همسن و سال عزیز که در ماجرای پروانه گیری از پرتگاهی سقوط کرد و مرد)

احمدآقا، چندروز بعد به همراه خانواده به یزد می رود و مستاجر کاروانسرایی می شود. زن مسلولش به کمک یک آدم خیِّر به آسایشگاه منتقل می شود. بااینکه نابینا بود دستفروشی می‌کند... او هرگز گدایی نکرد. عزیز هم به مدرسه می رفت و وقت بیکاری با پدرش جارو، بادبزن و خرک خرما می فروخت ...

سال 52 حدودا نه سال بعد:

  عزیز موفق به گرفتن دیپلم نشد و سالها کارگر معدن سنگ آهن بافق بوده با اینهمه چندین هزار پروانه جمع کرده و روش نگهداری اش را هم از کسی یاد گرفته بود گویا از فروش همان پروانه ها به سویس مهاجرت کرد و بعد هم ازدواج . زنش از یک خانواده خوب سویسی بود دختر یک بانکی و کلکسیونر پروانه.

 مادرش سال 54 فوت می کند و عزیز پدرش را ده سال بعد داماد می کند.

 "همسرش زن بسیار فرهیخته‌ای بود. ساعت ها برای احمدآقا شاهنامه، حافظ، مولوی و اشعار نظامی می خواند. آن خانم محترم می گفت: استعداد احمدجان برای حفظ اشعار بی نظیر است."

سال 68... احمد آقا عضو انجمن نابینایان سویس است. انگلیسی و فرانسه را می فهمد و صحبت می کند. اندکی آلمانی هم می داند. پدر و پسر صاحب خانه هایی مجهز به همه وسایل رفاهی، همسایه هم، ساکن حومه ژنو...

"عزیز همه اینها را موهبت الهی می دانست"

و اما، نمودی دیگر از بزرگمنشی احمد پدر عزیز، احمدآقا بصورت ناشناس مخارج نگهداری همان مردی که او را کور کرده است را می پردازد. گویا بیژن براثر تصادف از تمام بدن فلج می شود و در آسایشگاه معلولین بسر می برد.

...

گذشت و ایثار احمدآقا برایم بس عجیب است!