همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

غریبه های آشنا


لعنت دونبش بر هرچه ترافیک و اتومبیل است آنگاه که انسان را از درک نابترین لحظات انسانی محروم می کند . چند سال پیش پشت فرمان یکی از همین ها در ترافیک سنگینی مانده بودم و دقایق انتظار را با شنیدن نوایی از رادیو می گذراندم . غوطه ور در افکارآشفته به ناسزا پراکنی به خود و دیگران اهتمام می ورزیدم که ناگاه پیرمردی از کنار ماشین رد شد . در وهله اول خود او توجهم را جلب نکرد بلکه بیشتر کنجکاو شدم که او چه چیزی حمل می کند زیرا از زاویه دید من آن شی نمایان نبود اماتوجه زیادش به آن شی کاملا محسوس بود. به هرحال او گذشت و تا آنجا که می دیدم حدس زدم باری را روی چرخی گذاشته ، حمل میکند . این مشاهدات چندین و چند بار تکرار شد . هربار که قدری ردیف ماشینها حرکت می کردند ، از او جلو می افتادم و باز او به همین شکل از کنار ماشین رد می شد اما فاصله و ارتفاع پیاده رو بگونه ای بود که بازهم نمی فهمیدم آن چیست بعضاً می دیدم که عده ای می خواهند به او کمک کنند و وجهی بدهند که البته او قبول نمی کرد و ظاهرش نیز چنان نمی نمود که مورد ترحم مردم واقع شود. هرچند متری می ایستاد و به جلوی آن بار می آمد و روی آن خم می شد گویی که شی بدباریست و مرتب باید آن را روی چرخ محکم کرد .بالاخره حس کنجکاوی امانم را برید . در توقف بعدی ترافیک پیاده شدم و آنچه دیدم این بود که او چیزی را حمل می کند که شباهتهایی به انسان دارد اما نه آنقدر که به یقین بگویی چنین است . دخترگونه ای روی صندلی چرخ دار بود البته نه به معنی دقیق کلمه بلکه به نسبت سنی آن پیرمرد بنظر دخترش می آمد ولی چیزی نبود جز تکه های استخوان که با پوست خشک و چروکیده ای  پوشیده شده بود و دست و پاو سر در هم فرو رفته روسریی هم برروی سر کشیده بود که از لای آن موهای سفید و بخشی از صورت تکیده و کج و کوله اش پیدا بود با دهانی نیمه باز که خارج از اختیارش بود البته نه تنها دهان که کل جوارحش خارج از اختیار بود . هر چند متری پدر با نگاهی عاشقانه لباس و روسری دختر را چونان عروسی که به حجله برند مرتب می کرد و با دستمالی اطراف دهانش را خشک می کردو باز به هل دادن ویلچر ادامه می داد . لحظاتی سخت مات آنها ماندم که چه آشنا بودند و باخود اندیشیدم که آیا اگر من نیز چنین دختری داشتم آیا تا چنین سنی می توانستم به او چنین عشق و علاقه ای داشته باشم یا بسیارها پیش از این اورا روانه آسایشگاه کرده بودم . و نامرد ترافیک وقت نشناس همان موقع چون ریق رحمت روان شد و بوق و ناسزای قوم ابو هندل چنان بر سرم باریدن گرفت که به ناچار در مرکب ننگینم نشستم و از بخت بد نه جایی برای ایستادن یافتم نه سوراخی برای سوزن انداختن و خدا می داند که چقدر دلم می خواست با ایشان بروم حتی اگر برسر کوه قاف منزل داشتند اما صدافسوس و صد ها دریغ که نشد و تنها من ماندم و آن اتومبیل بی معرفت و جویبار اشک روان.

خیلی دور خیلی نزدیک

 



عروسی دختر همسایه است ، از سر شب همه اهل کوچه دور هم جمع اند .. اونایی که دعوت شده ی رسمی هستند تو دو تا خونه ای که بزرگترین خونه های این کوچه اند – زنها توی یک خونه و مردها توی خونه روبرویی –

اونایی هم که دعوت ندارند چند تا چند تا ،زن ها بیشتر ، و گاهی مردها، و چند تا جوون پسر هم ، در کنار در حیاط ها جمع اند ومشغول گفتگو..

 صاحاب خونه ها دریغ ندارند که هر وقت یکی از همساده ها نیاز به خونه شون پیدا کردند، در اختیار شون بذارن .  معلومه اگه عروسی باشه خوشحال ترند و اگه خدای نکرده عزا .. خوب اونام با صاحب عزا هم درد اند...

نگفته معلومه ....هم ظرفیت خونه ها محدوده و هم استعداد پذیرایی صاحب عروسی ..

اما این محدودیت باعث نمیشه شرکت نکردن در شادی همسایه ها را...کدورت ها ،دائم یا موقت به کنار رفته .. دل ها به هم نزدیک تر شده .. و یکی از منحصر بفرد ترین شراکتِ در شادی ها را اینجا تویِ شهر من میشه دید :

تو اصطلاح خودمون میگیم "شمع یوشه" !!!

چند تا خونه در میون میزی ، که نیست ، .. خوب اشکالی نداره .. یک کرسی   و رویش پارچه تر و تمیزی ، اگه باشه ترمه ..-خوب این مال عیان هاست - متوسط ها حریرویا ساتن  و فقیرتر ها، همون چادر رختخواب معمولی ... و رویش به ترتیب اهمیت ... آیینه وشمعدان ... قرآن ... و منقل اسفندی دود کنان ... و مقداری نقل و و اگر خیلی خاطر عروس و یا داماد را بخواند مقداری سکه ده شاهی و یک ریالی ... و چراغی که روشن است ... شاید زمان های قبل شمع بوده و بعدترها چراغ زنبوری ولی حالا که کم کم برق به اکثر خونه ها رسیده یک ریسه لامپ و یا اگه نبود حداقل یک لامپ دویست وات ...

وقتی عروس یا داماد را از حموم درمیارن و مجلس میشونند و اخراا ایِ شب، ساعت نه و ده !! شام میدند و بعدش باز تنبک ها گرم میشه و زنا جدا و با ریتم زنونه خودشون و مردا با مطرب مردونه ی خودشون شادی رابه طرب نشستند ...

نوبت به بردن عروس به خانه داماد میرسه ...

از ماشینِ گل زده و عاریتی خبری نیست ،اما عروس و داماد پیاده و اهل عروسی با همه ی اهل محل به همراهشون ...

و امشب چه شبی است شب مراداست امشب ...

گله به گله ، به فراخور وضعیت "شمع یوشه" چیده ا ند .. و جلوی عروس و داماد را میگیرند و مردی آیینه بدست جوری که قد و بالای دو جوان و همراهان در آیینه دیده شه به صدای بلند دکلمه می کند :

بر آفتابِ جمالِ با کمال ادیب المثالِ صدر ِ بدرِِ امم، خاصه و خلاصه، زبده ی اولادِ بنی آدم ، شهریار ملک عرب و عجم ، سید بطحا و زمزم، یعنی بنام، احمد ، محمود ، ابی القاسم ، محمدیان را به عشق و ارادت ، بلند و بی حد و بی عدد  صلوات...

و با صلوات جماعت بر می گردد آیینه را بر کرسی گذاشته و با سینی قرآن بر می گردد :

سید انبیا گفت در سوره تبارک ،برحسب لافتی گفت، ماه منیر و خورشید ،در عرش کبریا گفت ،قرآن و نور قرآن ،حفظ عروس و داماد صل علی محمد صلوات بر محمد (ص)

و بار سوم با سینی اسفند :

باز بر دختر رسول مجید ، آن قمر طلعت و به رخ خورشید ، به رخ سید النسا صلوات ...و سینی قرآن را روی سر عروس و داماد می گرداند ...

و بار چهارم .. سینی نقل و سکه  و این شعار :

به آن شهی که به معراج خلعتش دادند ... محمد عربی ختم انبیا صلوات ..

 و نقل و سکه را روی سرشان میریزه و  ... بچه ها ... آماده شیرجه که سکه های زیر دست و پا ریخته را جمع کنند ...و همه شادند کوچک و بزرگ .. شادی را اینگونه تقسیم میکردیم ..

 شاید شمع روشن عبارت صحیحش باشه ...

شعار آرامش

سلام

 

می خواستم درباره شعارهایم بنویسم که مطلب دوستی در سایت یک دوست توجه ام را جلب کرد

" خواست آرامش به معنای دوری جستن از تنش است  و تنش گریزی، خود تقلایی است که منجر به افزایش تنش می شود!  این یک دور باطل است.

 هرچه بیشتر در طلبِ قرار باشید، بی قرارتر می شوید. چاره کار، رها کردن "کنترل" است و "پذیرش" به معنای تصدیق وجود آرامش و تنش، هر دو.

اجازه دادن به آن ها برای آمدوشدی آزادانه، درنهایت، به آرامشی فراسوی "خواست آرامش" می  انجامد.


جمله بی قراری ات از طلب قرار توست ... طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

                                                                                                             مولانا "

...

می دانم زندگی، نعمت خداست. منتهی این پربهانعمت، بدون حس آرامش، چندان دلچسب نیست ^_^

در ادامه رفتم پی مــطالب بیشتر درباره آرامش و قـــرار

گویا آرامش دو گونه است: مثبت و منفی.

آرامش مثبت: آرامشی است که به نحوی با ناآرامی در آمیخته و با حساسیت همراه است.

 آرامش منفی ( آرامش غافلانه ):  که انسان حقایق را نفهمد و یا با فریب و تخدیر خود را آرام کند، اینکه خود را به غفلت زند و از عواملی که به سرنوشت و حیات معنوی او ارتباط دارد غفلت بورزد.

...

در مقابل آرامش، می توان از تنش و استرس نام برد. .. گفته شده چهار دسته واکنش نسبت به تنش وجود دارد:

جسمانی (بی قراری)   روانی ( فقدان اعتماد به نفس)   هیجانی ( اضطراب)   رفتاری ( افزایش و یا کاهش خواب (

...

با توجه به سروده مولانا و تعریف انواع آرامش، گویا بی قراری همه جا  بد نیست که هیچ، گاهی لازمه آرامش همین بی قراری هاست. عجب!

...

 و حالا دو راه، برای داشتن قرار و آرامش

1-

"با یقین و إطمینان مؤمن باش و تنها شعارت را خشنودی پروردگار قرار بده"

 

 کسی که توکل بر خدا دارد در واقع در درون خودش یک حالت قرار و آرامش خاص را تجربه می کند. بدین جهت است که می توان گفت بهترین تکیه گاه خداوند است.

 از نگاه قرآن، ایمان زیر بنای سلامت و آرامش روان است.  هرچه ایمان به خدا بیشتر باشد ثبات روانی بیشتر و ثبات روانی بیشتر،  آرامش روانی بیشتر

 

2-

      و این کلام مولا علی علیه السلام که:

ذکرُاللّه جَلاءُ الصُّدورِ و طُمَأْنینَةُ القلوب

یاد خدا، روشنایی سینه ها و آرامش دل هاست.

 

...

خوو همطاف برای ذکر خدا، نماز را بلد است و البته دعا را هم می داند که گریزیست به همان یاد خدا، منتهی وادی ایمان و یقین!؟

برای خوشنودی خدا کلی راه بلد هستم  ها، ولی یقین برایم همچنان سخت می رسد. 

می دانم اگر پایه توکل و اطمینانم به خدا قویتر بید الان این همطافی نبودم که هستم با این حال...

 

 

 

 

یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک.