همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

خرمشهر بعد از 33 سال!

بسم الله الرحمن الرحیم 

چند روز قبل سی و سومین سالگرد ۳ خرداد ۱۳۶۱و آزاد سازی خرمشهر بود.   

 

خرمشهر آباد می‌شود؟   

  خرمشهر آباد می‌شود؟

همشهری 
شهر > کلانشهرها  - خرمشهر:
30 ‌سال پس از آزادسازی خرمشهر از دست آن دشمن زبون، این شهر هنوز رونق و شکوه خود را تجربه نکرده و مردم این شهر برای آبادی شهرشان منتظر واقعه‌ای مثل فتح خرمشهر هستند.

به گزارش مهر، امروز وضع خرمشهر چنگی به دل نمی‌زند و اثری از آن هیبت و جلال در بزرگ‌ترین بندرگاه خاورمیانه در قبل از وقوع جنگ در شهر دیده نمی‌شود. 

http://www.hamshahrionline.ir/news-171517.aspx  

 

فارس  

 سید حسن نصرالله: 

من قبل از پایان جنگ با برادران ایرانی تماس گرفتم و به آنها گفتم که ما می خواهیم ویرانی های این جنگ را بسازیم، چرا که دشمن در مورد نحوه تعامل مقاومت با شرایط انسانی و اجتماعی بعد از جنگ سخن می گوید، امام خامنه ای نیز با بخشش فراوان با این درخواست تعامل کرد و احمدی نژاد رئیس جمهور ایران نیز همین گونه برخورد کرد، کار به صورتی ادامه یافت که از همان روز اول توقف جنگ، کار بازسازی نیز آغاز شد 

http://farsnews.com/newstext.php?nn=13910223000002  

 

 

جوان 

دبیرکل حزب‌الله: همه نقاط اسرائیل در تیررس ماست 

دبیر کل حزب الله لبنان با تقدیر از رهبری، ملت و دولت جمهوری اسلامی در بازسازی لبنان با اشاره به توانمندی‌های جدید این حزب تصریح کرد که هر جایی از رژیم صهیونیستی در تیررس مقاومت است و پایان صهیونیست‌ها فرارسیده است 

http://javanonline.ir/vdch-qnkw23n-6d.tft2.html  

 

..... 

 

لبنان قبل از بازسازی 

 

لبنان بعد از بازسازی

 

عکسها از: 

http://www.airliners.net/aviation-forums/non_aviation/read.main/2056621/  

بقیه را هم خودتان ببینید!

 

 بله بی هیچ گفت و گویی حکایت همچنان باقی است و همچنان هم باقی خواهد ماند و لابد باید هم باقی بماند!  

 

خرمشهر کی آباد می شود؟ 

می دانید که اگر« تصاویر بازسازی خرمشهر » را در تصاویر گوگل جستجو کنید تقریبا عمده ی عکسها فیلتر است؟!

پ ن

این مطلب از مطالب سال 91 وبلاگم بود و چون تغییری در وضعیت شهر خرمشهر بوجود نیامده و فرصت نوشتن مطلب جدیدی هم در این مورد نداشتم دوباره همان را اینجا باز نشرش دادم به خصوص که ایران در بازسازی عراق و جاهای دیگر سهم به سزایی دارد و کمکهای فراوانی هم به این کشورها می کند!

ضمنا مطلب همشهری آنلاین و جوان هم گویا هر دو با هم بنا به مصالحی حذف شده!!

اینجا را هم ببینید:

http://www.tabnak.ir/fa/news/93838

اینم سوم خرداد 93 منشر شده:

http://www.tabnak.ir/fa/news/402691

ساده مثل همساده های قدیم

به نام خدا 
همطاف عزیز به نیابت از وبلاگ همساده ها ، از جناب دادو دعوت کردند امروز میهمان همساده ها باشند ، جناب دادو هم خواهش ما رو اجابت کردند و یکی دو ساعت بعد ، مطلب زیر رو نوشتند و در اختیار ما قرار دادند . ضمن تشکر از جناب دادو و همطاف عزیز ، امیدواریم باز هم خواننده ی نوشته های خوب این دوست عزیز در وبلاگ همساده ها باشیم . 
قدیم برای من از خیلی وقت‌های پیش شروع شد و بدون توقف پیش رفت تا رسید به حالا !! من مثل خیلی‌ها طعم این محله و آن محله و اسباب کشی را نچشیده و ندیده بودم و برای نوشتن از همسایه‌ها، چند جا برای مرور خاطراتم نداشتم. چون توی یک محله چشم باز کرده و بزرگ شده بودم ... 

محله‌ی ما، از قدیمی‌ترین محله‌های شهر بود، خانه‌ی ما هم یکی از قدیمی‌ترین خانه های آن؛ تقریبا حکم خانه‌های سازمانی را داشت، هر خانه با متراژ بالای پانصدمتر!! و خیلی مرتب و منظم؛ مثلا خانه‌ها یک‌درمیان سردابه داشتند و خانه‌ی دیگر کُهُل داشت!! کُهُل در ترکی معنی غار می‌دهد و می‌توان در اینجا از آن بعنوان مغار هم استفاده کرد، جایی دست‌ساز به شکل غار که در تابستان‌ها خنک بود و برای نگهداری برخی اقلام فاسدشدنی استفاده می‌شد!! سردابه‌ها هم که بشکل مخزنی بودند در پائین خانه‌ها و در آنجا آب جمع می‌شد و هروقت آب قطع بود و یا در تابستان کم‌آبی می‌شد مردم ظرف می‌آوردند و از آنجا آب برمی‌داشتند، تردد در بین خانه‌ها معمول بود و مردم مثل حالا، درگیر مسایل خصوصی نبودند و با جمع زندگی می‌کردند !! 

وقتی من چشم بازکردم توی خانه‌مان تلفن داشتیم، تلفن در آن روزها، صرفا در محدوده‌ی بازار و خانه‌ی برخی از اشخاص مهم و شناس که در همان محدوده بودند وجود داشت، کسی که خانه را به ما فروخته بود از بازاریان خوشنام آن روزگار بود و به خانه‌ی جدیدش که روبروی خانه‌ی ما بود نقل مکان کرده‌بود و موقع رفتن، خجالت کشیده بود تلفن را هم انتقال بدهد و برای همین، ما خانه‌ی با تلفن را صاحب شده بودیم و خیلی چیزهای دیگر را هم همچنین!! 

وقتی این روزها مقایسه می‌کنم و می‌بینم یکی از همکارها بعد از اینکه در خانه‌سازمانی (که قانونا باید بیش از پنج سال در اختیار کسی نباشد!!) سیزده‌سال نشسته و موقع تخلیه بدلیل اینکه از ابلاغی که برایش داده شده بود ناراحت شده و سیمان را دوغاب کرده و کفشور آشپزخانه را پر کرده بود!! یا اینکه یکی دیگر از همین همکارها کلید و پریز را هم درآورده بود که غنیمت است و مال دولت !!! با خودم فکر می‌کنم آن همسایه چه نگاهی داشته و این همکار، چه نگرشی !؟!؟ 

داشتن تلفن در آن روزها برای خودش داستان‌هایی داشت، محله‌ی قدیمی و همسایه‌های پیر و هرروز تلفن کردن بچه ها از شهرهای دور و نزدیک و دنبال این و آن رفتن و صدا کردن برای تلفن !! 

هم برایمان خوب می‌شد و هم گاهی، حال‌گیری داشت !! خوب بود برای اینکه همه را می‌شناختیم و همه، ما را می‌شناختند و برخورد مهربانانه‌ی همه، شامل حالمان بود، بدی هم که داشت این بود: وقتی مشغول کاری بودیم و ششدانگ حواسمان جمع بود باید می‌رفتیم از آن سرکوچه، فلان خانم را صدا می‌کردیم برای تلفن، بهترین جای کارتون که آدم دهانش باز مانده بود صدای زنگ تلفن بلند می‌شد، زنگ مزاحم را از بدمحلی‌اش می‌شد تشخیص داد، کاری هم نمی‌شد کرد، راهی بود که باید می‌رفتیم، کاری که باید انجام می‌دادیم، یعنی شل می‌جنبیدیم، مادر خودش می‌رفت و ضایع بازاری می‌شد؛ همسایه می‌آمد و تا منتظر ارتباط دوباره بشود می‌نشست برای چایی و اینکه "چرا خودتان زحمت کشیدید، یکی از بچه‌ها را می‌فرستادید!!" و باید چند تا شیشکی و تیکه‌پاره تحمل می‌کردیم!! هر تلفن برای خانه‌ی ما، بیشتر از نیم‌ساعت آب می‌خورد، البته اگر چندنفری می‌آمدند فرق می‌کرد!! 

همین تلفن با دردسرهایی که داشت پای دیگران را به خانه‌ی ما باز می‌کرد و پای ما را به خانه‌های دیگران، مثل بعضی چیزها که تاثیرش را و نقشی که در زندگی‌مان دارد را نمی‌دانیم ... البته چند مورد خاص در خانواده‌ی ما بود و یکی از آنها تلفن بود !! 

آن‌روزها در هر خانه‌ای بچه‌ای که همسن باشد وجود داشت؛ دختر یا پسر و آنهم شاید در اثر کثرت همین رفت و آمدها بود ، خانم‌ها به همه چیز هم، حسادت می‌کنند ، حتی به بارداری و بچه‌داریشان!! برای همین، تردد بین خانه‌ها و بازی‌های کودکان همسن و سال، به وفور وجود داشت ... 

خانه‌ی ما موارد استفاده دیگری هم داشت، بزرگ بود و در تابستان‌ها فضای بین اتاقها که دهلیز می‌گفتیم خیلی خنک می‌شد و هرکس سبزی خریده‌بود برای تمیزکردن می‌آمد آنجا، یکی هم در خانه حوصله‌اش سر می‌رفت می‌توانست بیاید، بهرحال همیشه کمی کار برای کمک کردن وجود داشت ، یکی هویچ خرد می‌کرد و یکی سبزی پاک می‌کرد و ... زمستان هم خانه‌ی ما خالی نبود، گاه چندنفر نشسته و داشتند بافتنی می‌بافتند!! برای ما هم همیشه انواعی از خرده‌سفارشات وجود داشت ، برای یکی سبزی می‌بردیم و می‌آوردیم ، برای یکی کلاف بازکرده و کامواها را گلوله می‌کردم و دنبال دختر فلانی تا سرکوچه می‌رفتیم که کسی مزاحم نباشد و کلا حواشی برای ما بود !! تازه هرکس کلید نداشت و بیرون می‌ماند تا آمدن خانواده‌اش می‌آمد توی خانه‌ی ما می‌نشست. خانه بنوعی اتاق انتظار محله هم بود ... 

شاید ما نقش کمتری داشتیم و ادامه‌ی یک خوبی بودیم ، یک شخص خَیِّر از سر نیتِ خیر، آن را به ما فروخته بود و خیرخواهی او هنوز در آن خانه جریان داشت و ما هم در جریان همان نیت خیر رشدکرده بودیم. شاید تاثیری که پدر و مادر داشتند این بود که آن کار خوب را فراموش نکرده بودند و دائما از آن مرد به نیکی یاد می‌کردند چون من خودم به شخصه آن مرحوم را ندیده بودم ... 

من، تقریبا در هر خانه‌ای تجربه شب خوابیدن داشتم، یکی دو تا خانه بود که برای خودم لحاف و تشک داشتم !! و هنوز هم که بزرگ شده‌ام و خیلی ها مرا عمو صدا می کنند برخی همسایه های قدیمی را خاله صدا می‌کنم ... 

یکی از دوستان هم‌محله ای بعد از سالها که ازدواج کرده بود توی خیابان، مرا دید و در معرفی من به همسرش گفت : " ما از زمانی که اسگی‌هایمان با هم عوض می‌افتاد همدیگر را می‌شناسیم !! " (اسگی یا همان کهنه‌ی بچه ، یک پوشش مشمایی بود که کمر و پاهایش کش داشت و از روی پارچه ای که به بچه می بستند استفاده می شد !!!) 

حالا که می‌بینم بچه های این دوره و زمانه چی هستند و ما چی بودیم ، اینها پوشک یکبار مصرف استفاده می‌کنند و ما دوپوش استفاده می‌کردیم و تازه از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شد ... 
بقول خودم ما با کهنه‌های همدیگر ساخته بودیم و حرص و حسادت نوهای همدیگر را نمی‌خوردیم !! 

شاید روزی مطلبی نوشتم در مورد همسایه‌های قدیمی و آپارتمان های جدید ...

آش در کوچه

                                

            

در اواسط بهار ، مانند چنین ایامی - که زنان اهل محله از دید و بازدیدهای نفس گیرِ عید و نوروز تا حدودی فارغ شده بودند و مردان شان درگیر کسب و کار،و روزها بلند شده بود و آفتاب طولانی ،همساده ها به فکر- آش در کوچه- می افتادند .

یکی از با همت ترین ِشان سر خیر می شد و خانه به خانه راه می افتاد  و انگیزه پختِ -آش در کوچه -را در هر خانه محرک می شد .

هر کسی به وسع و نیتی که داشت به جمع می پیوست و قسمتی از مواد مورد نیاز را تامین می کرد . یک نفر نخود می داد ،یک نفر دیگر لوبیا ، همسایه دیگری کشک می آورد و اون یکی آرد . و حتی یک نفر نمک و کبریت !!

سبزی و اسفناج و برگ چغندر هم که به لطف حضور بهار تقریبا به وفور در اکثر خانه های اهل محل – مخصوصا کشاورزان- یافت می شد .

به توافق همه ی اهل کوچه زمان پختنِ آش ، روزی که همه ی در و همساده بتوانند حضور داشته باشند ،تعیین می شد و در روز موعود ،دیگ مسی بزرگی در کنار کوچه ، روی اجاقی که یکی از مردانِ سر به راه و اهل توافق با چنین کارهایی مهیا کرده بود ،  گذاشته می شد .

زن ها  از صبح دور هم سبزی پاک می کردند و نخود لوبیا آماده می کردند . کدبانوترین هایشان آرد را خمیر می کردند و برگ می بریدند .(1)

با حسِ خوب همسایه بودن و با دور ریختن کدورت های نه چندان پایدارِ مردمِ با صفای اون روزگار، این سنت زیبا تجربه ی خوبی از دور هم بودن و گذراندن روزگار خوش در کنار همدیگر را تجلی می داد .

 و غروب هنگام که مردان کوچه ،خسته از کار روزانه به خانه بر می گشتند آنچه از آش سهم شان شده بود را با ولع می خوردند و از دستپخت آشپز تعریف می کردند . آشپزی که معلوم نبود کدام کدبانوست . همه در این سفره شریک بودند.

1-     -پی نوشت -1

در زمان قدیم رشته آماده وجود نداشت و خانم ها خودشان با خمیر کردن و فرآوری آن رشته تهیه می کردند .

2-    2-  این رسم آش در کوچه در محله قدیمی ما وجود داشت . در بعضی جاهای دیگر هم سراغ دارم . نمی دانم فراگیر بود و در شهرهای دیگر هم بود یا نه .؟!!

3-   3-   این مقوله از آن دست نوستالوژی های تکرار نشدنی است...

 

ِ