به نام خدا
روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس می داد.
غفلتاً فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت:
" آیا کسی می تواند ثابت کند آنچه در این حوض است آب نیست؟"
چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جدل، ثابت کردند که در آن حوض مطلقاً آب وجود ندارد و از مایعات خالی است.
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجدداً روی به طلاب کرد و گفت:
" اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟ " یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است.
شاگردان از سؤال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغری و کبری به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست...
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت:
« ولی من با یک وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می کنم که در این حوض آب وجود دارد ». آنگاه در مقابل چشمان طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید. همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند. فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت:
«همین احساس شما در خیس شدن بالاتر از دلیل است ....».
امروز فصل مشترکیست بین دو پیشوا . روزیست که یکی آمد و دیگری رفت . در 14 خرداد 1368 سید روح الله چشم ازجهان فرو بست و در 14 خرداد 1307 سید موسی چشم به جهان گشود . اما گذشته از این همزمانی رفت و آمد ، میان این دو سید چه روابطی بوده است ؟
در سالهای پس از انقلاب بارهااخبار مختلفی پیرامون این رابطه ازمنابع گوناگون منتشرشد و تفسیرهایی متفاوت و بعضاً ضد و نقیض ازآن بعمل آمد که عده ای این روابط را تیره و عده دیگری آن را روشن و نزدیک ارزیابی کردند ولیکن از آنجا که امروز دسترسی به هیچیک از آن دو مقدور نیست و باتوجه ابهامات و شایعات زیادی که پیرامون سید موسی وجود دارد شاید بررسی و نتیجه گیری قطعی در این خصوص چندان ساده نباشد . اما فرصت امروز را مقتنم شمرده خواستم چند برش خلاصه شده از این رابطه را که از نوشته های مختلف ازجمله جناب کمالیان خوانده بودم نقل کنم . شاید برای شما هم جالب باشد .
عزیزالله چریک نبود . روشنفکر و آزادیخواه هم نبود . کاسب بازاریی بود که بعد از مدتی گرد بازار خوردن و شاگردی، اکنون نیمچه کاسبی شده بود . برای تهیه جنس ،برای مغازه اش پایش به بازار تهران باز شده بود و کم کم یکی از مشتریانِ حاج آقا ... شده بود .
وحاج آقا و شاگردانش جملگی مرید حاج آقا روح الله بودند و مبلغ او نیز .
عزیز ما نیز که اهل مسجد و نمازِ جماعت و تقلید بود ،بواسطه آشنایی با این جماعت مرید حاج آقا روح الله شد .
در کشاکش نهضتِ سال های چهل و دو ،چهل وسه عزیز یکی از معدود انقلابیون شهرضا بود . شهرضایی که اون زمون یک چند ضلعی نامنظم بود که بزرگترین قطرش هزار وپانصد متر هم، نمی شد . فوقِ فوق اش از گوشه باغ دکتر – جایی که این روزها میدان طالقانی است – تا اخر دست قمشه – مثلا فرمانداری فعلی .
و مردم سر به راهی که خیلی خودشان را درگیر حکومت و دولت نمی کردند و روحانیتی که آن ها هم نیز، بیشتر تابعی از جو کلی حوزه قم بودند و اکثراً هواداران مرحومین خویی و گلپایگانی .
در روزهای اولی که اعلامیه های (حضرت امام )خمینی در سطح شهرضا پخش می شد گمان نیروهای شهربانی به اشخاص مختلفی بود اما گمان نمی کردند آدم سربه راهی مثل عزیز اهل این کارها باشد . ولی بود !! و در یک صبح زودی پاسبانی موفق شد عزیز را حین پخش اعلامیه دستگیر کند .
عزیز را برای بازجویی و کشف ارتباطاتش به ساواک اصفهان بردندو مادر پیر و برادرانش در تکاپوی آزادی اش به هردری زدند ..
.نزدیک شش ماه طول کشیده بود و هیچ بویی از آزادی عزیز نمی آمد.
مادر پیر را – شخص دلسوزی – راهنمایی کرد .: داماد فلانی معاون ساواک اصفهان است . برو در خونه شون و آدرسش را بگیر .شاید فایده کرد .
مادر به زحمت خودش را به شهر رساند. و با مکافات خانه آقای ...را پیدا کرد . با این که صبح علی الطلوع از خانه بیرون زده بود تا برسد به در خانه معاون ساواک ظهر شده بود . با ترس و دلهره درب را زد . پیشخدمتی بیرون آمد و پرس و جو کرد و رفت و برگشت و گفت :آقا دارند ناهار میخورند .
مادر گفت : عَیب نَدَرِد...می شینم تا ناهارشونا بخورند . ونشست .ساعتی گذشت و خبری نشد .
دوباره و با دلهره بیشتر درب را کوبید . پیشخدمت آمد و گفت : آقا خوابند ...پیرزن گفت : عَیب نَدَرِد...می شینم تا بیدارشند .
و آقا عصر گاهان بیدار شدندو هنگام خروج از منزل پیرزن عرض حال داد .
خوب ، خدابیامرزدش . به حرف مادر پیر با حوصله تمام گوش داد و در پایان حرف های مادر گفت : ننه جون برو یه کاچی بپز . نذر کن پنج تن کمکش کنند !!!
و مادر خوش باورِ عزیز، فردا ، صبحگاهان ، همون موقعی که دیروزش برای آزادی پسرش راهی اصفهان شده بود .دیگ را بر اجاق نهاد و کاچی نذری را پخت .
خیلی زود نذر مادر کارساز شد و در اوج ناباوری ِعزیز ، یکی از زندانبان ها راه خلاصی را به عزیز نشان دادو با یک اعتصاب غذای دروغین – به رهنمود اون زندانبان – عزیز از بند آزاد شد ...
طرفه این که خیلی هم طول نکشید -چیزی حدود سال چهل و سه تا پنجاه و هفت -که موج انقلاب معاون ساواک را به بند کشید و این بار متمولین شهر باید آش و کاچی نذر می کردند. این بار اما ، نذر کارساز نبود و آقای ... اعدام شد .
- این یک داستان واقعی با شخصیت های واقعی است .
- قال علی (ع) الدهر یومان یوم لک و یوم علیک
- فقال (ع) یوم المظلوم علی الظالم اشد من یوم الظالم علی المظلوم!!