همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

و حج فقرا . . .

                                                                           نام خدا

امروز بیست و سوم ذیقعده روز زیارتی ولی نعمت ما حضرت امام رضا(ع) می باشد . بنابراین تصمیم گرفتم تا مرغ دل اتون را به سمت مشهدالرضا(ع) به پرواز در بیاورم :


اَللّهُمَ صَلِّ عَلی علی بن مُوسَی الِّرِضاالمَرُتَضی اَلاِمامِ التَّقیِّ النَّقیِّ وَ حُجَتِکَ عَلی مَن فَوقَ الاَرضِ وَ مَن تَحتَ الثَّری اَلصِدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مِتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفضَلِ ما صَلَّیتَ عَلی اَحَدٍ مِن اَولیائِکَ
(التماس دعا)




امروز مشهد حال و هوای عجیبی دارد ، مراسم های مختلف زیارت برقرار است و در شهر جنب و جوشی دیگر برپا شده است . جای همه شما همساده های گرامی سبز است .

در محیطِ غربت

زندگی معنایش را از نگرش های مختلفی که آدمیان به آن دارند پیدا می کند ، گاه می شود در میان کمبودهای نگران کننده ، زندگی آرامی داشت و گاه با وجود غرق شدن در تجملات و امکانات روزگار سختی را تجربه کرد ...


غربت معناهای مختلفی دارد ، گاه از معنا بریده شدن است و گاه از سرزمین دور ماندن و از ریشه ی قومی جدا ماندن ... بهرحال همه ی اینها صورتی از تنهایی هستند و می شود در میان جمع دوستان و خانواده هم بود و تنها بود و غریبی را حس کرد ولی قطع امید بنوعی می تواند غربت را نهادینه بکند ؛ این مسئله امروزه دامن خیلی ها را گرفته است ... بعد از انقلاب ، کسانی که به بهانه های مختلف از کشور رفته اند و برای ماندن مجبور به کارها و تعهداتی شده اند که راه بازگشت شان را مسدود کرده است و حالا اگر بخواهند هم برای بازگشت مشکل دارند ...


بازگرداندن حبیب از مرز که بنوعی مزه ی اخراج از کشور می داد هم این حالت را برایش بوجود آورده بود ، او یک مسافری بود که ده سال در سوئد مانده بود و نه با ماندن مشکل روحی داشت و نه با بازگشت مشکل سیاسی ، سرگرم سر و کله زدن با مشکلات روزمره ی زندگی بود !! ولی این بار قضیه فرق می کرد ، فکر بازگشت او را گرفته بودند و باید با قضیه دور ماندن از وطن و دوستان و فامیل ، آنهم برای همیشه ، کنار می آمد ... داستانی که سختی آن را کسانی که در چنین فضایی قرار می گیرند خوب درک می کنند.


فعالیت هایی که آنجا داشت بطور کلی برایمان پوشیده بود ، اگر هم تماسی می گرفت باندازه خوش و بش و احوالپرسی از پدر و مادرش بود ... ولی بعدها فهمیدیم آنقدر هم گوشه گیر و افسرده نشده بود ، کار فرهنگی اش رنگ و بوی تجارت نداشت ولی کارهای تجاری اش همه رقم بوی فرهنگ می داد ... زمانی کتابفروشی بزرگی داشت که شاید روزی بتوان عکس اش را پیدا کرد که شب ها پاتوق بچه های ایرانی و آذربایجانی بود ، کتابفروشی اش طبق تعریف هایی که می کرد بیشتر شبیه کتابخانه های ما بود !! بعدها توی کار فرش هم بود ، وقتی می آمد و داستان مهمانی های مفصل و خسته کننده ی فامیلی به پایان می رسید با من به بازار می رفتیم و یک عالمه تابلو فرش می خرید و با خود به سوئد می برد ، اگر فرشی می خرید توی دفترش ایرادش را می نوشت و می گفت : " آنجا باید به خریدار بگویم که چرا این تابلو دویست هزار تومان از آن یکی ارزانتر است ، اگر خودش بعداً بفهمد آن وقت من می شوم یک متقلب!! "


تلاش زیادی کرد تا با یک ایرانی ازدواج بکند ولی چند دختری که برایش پیدا کرده بودند هیچکدام راضی نبودند بروند و در سوئد که یکی از مرفه ترین کشورهای جهان بود زندگی بکنند و برای همین دقیقا کمی مانده به دیر ، ازدواج کرد ، آنهم با یک سوئدی ... از حرفهایش می شد فهمید که هوای غریبی روی شانه هایش سنگینی می کند ، و بعدها صاحب یک پسر شد ، پسری که ما را ندید و ما هم او را ندیدیم ... در رفت و آمدهایش نتوانست آنها را متقاعد به آمدن و دیدار از ایران بکند ، همیشه هم به آنها حق می داد !! برای پسرش شناسنامه ی ایرانی گرفت تا اگر روزی هوس کرد بیاید و ایران را بگردد ...

 

سالهای آخر عمرش خیلی دوست داشت برگردد ایران ، همسرش بعد از چند سال جدا شد و تنهایی اش را به او برگرداند ، اوضاع مالی مساعدی داشت و می توانست در هر کجا که دوست دارد زندگی بکند ، رفت که برگردد برای بازگشت بزرگ ، که مادربزرگ فوت شد و تا نفس تازه کردیم پدر بزرگ هم رفت ( در کمتر از سه ماه ! ) و بهانه ی او برای آمدن و در کنار و همراه پدر و مادر بودن از بین رفت ، بعدها هم هر از گاهی می آمد و می رفت تا اینکه بیماری زمینگیرش کرد و بعلت بیمارس سرطان در سوئد درگذشت ... در صفحه ی فیسبوک او یادداشت هایی نوشتند ، یکی را برای نمونه می آورم که بنوعی شناسنامه ی زندگی او در خارج از ایران بود :


پاس می دارم دوستی راکه ساعاتی پیش خاموشی برگزید و پس از نبردی سخت نابرابر با مرگ ، تسلیم شد . او آمیزه ای از نیمه ها بود . هم به نیمه ترک بودنش افتخار می کرد و هم سخت دل در گرو ایران داشت . هم ادبیات و جنبش کارگری سوئد را افتخاری می دانست هم گاه آنچنان اشعاری از ادبیات کلاسیک ایران می خواند که تو گوئی او در روزمره با آن درگیر است . هم جزء اولین مهاجرین ایرانی سوئد بود و عمر مهاجرتش در آستانه نیم قرن بود و هم یک پایش در ایران . هم به قالی عشق می ورزید و هم در تجارتش می کوشید .


هم به سیاست و مبارزه سیاسی علاقه داشت و هم از فعالیت سازمانی پرهیز می کرد . هم از خاطرات جنبش دانشجوئی سوئد که او نیز در سالهای 68 و 69 در آن فعال بود با علاقه گفتگو می کرد و هم از مبارزات کنفدراسیون با حرارت خاطره تعریف می کرد


معلوم نبود به تجارت قالی بیشتر علاقه دارد یا به نقش و هنر قالی . معلوم نبود کتاب فروشی را برای مسایل اقتصادی دنبال می کرد یا به روشنگری آن دلبسته بود . معلوم نبود خود را بیشتر ایرانی می دانست یا سوئدی !


یولداش حبیب ! خوبی هایت را فراموش نمی کنیم .


کاش جواد خانه بود


آخرین استکان چایی را جلوی برادرش گرفت .

جواد : دستت درد نکنه داداش . امشب خیلی خسته شدی.
با لبخندی که روی لب داشت سری تکان داد ، چشم‌هایش را پائین انداخته برگشت و مشغول جمع کردن استکانهای خالی اطراف شد. ازشروع مراسم هیأت ، مشغول پذیرایی بود. مجلس تازه تمام شده ، هنوز عده‌ای نشسته ، درحال صحبت و نوشیدن چایی بودند. صدای پدرش که درکوچه با اعضای هیأت خداحافظی می‌کرد بگوش می‌رسید. سینی پراز استکان‌های خالی را بادقت کنار ظرفشویی آشپزخانه قرارداد. کتف هایش را عقب داده آهی کشید و بطرف اتاق رفت. روبروی کمد دیواری نشست. چشمانش را بست و به پشتی کناردیوار تکیه داده سعی کرد به عضلاتش استراحت دهد.
آهسته چشمانش را بازکرد . نگاهش به جعبه ویلن جواد افتاد و روی آن خیره ماند. جعبه را درگوشه اتاق به دیوار تکیه داده بودند. با خود اندیشید که آیا ممکن است روزی ، او نیز بتواند سازی داشته ، ازآن صدایی درآورد؟ و درآرزوی نواختن ویلن بادست آرشه‌ی خیالی سازش را در هوا حرکت داد. اما خیلی زود بخود آمد و تلخی عدم تحقق این آرزو بر چهره اش نشست. حالا سعی می‌کرد توجیهی منطقی برای امکانپذیرنبودن این آرزوها  بدست آورد.
جواد خیلی بزرگتر از من است و وقتی کسی بزرگ باشد می‌تواند هرکاری که بخواهد انجام دهد. بدون اینکه پدر، مادر یا هریک از اعضای خانواده به او ایرادی بگیرند. او می‌تواند ساز داشته باشد یا هر چیز دیگر و این مغایر با هیچ قانون و شرعی نیست. اما بچه‌ها نمی‌توانند. ما باید برای هرچیز اجازه بگیریم. اجازه از قانونی که بزرگترها می‌دانند و بچه‌ها از درک آن عاجزند. شاید داشتن ساز برای یک بچه واقعاً خطرناک باشد.

عصرچهارشنبه است و باز او پشت دربسته اتاق به دیوار تکیه داده ، گوش به صداهای داخل سپرده است.
جواد و دوستانش در اتاق مشغول نواختن سازهایشان هستند. آنها یک گروه چهارنفره‌اند که برای خودشان می‌نوازند و آهنگ‌های کلاسیک را تمرین می‌کنند. او درحال لذت بردن از صدای آهنگ آنهاست. بعد از یک هفته انتظار، سعی می‌کند با تمام وجودش آهنگ ها را بشنود و برای طول هفته آینده ، ذخیره کند تا چهارشنبه بعد.
لای درِاتاق باز می‌شود و یکی از اعضای گروه او را می‌بیند که چطور نُتهای آنها را میبلعد. از جواد می‌خواهدکه اجازه دهد او وارد اتاق شود. جواد نگاهی به او می‌اندازد و نگاهی به دوستش. برای بداخل خواندن برادرش تردید دارد. آیا او مجاز است چنین کاری بکند؟ آیا او هم باید ازکسی اجازه بگیرد ؟ بالاخره درمقابل چشمان حیران برادرش و نگاه‌های منتظردوستانش می‌گوید: "خوب بیاید. بیا داداش. بیا تو. چرا اونجا نشستی. می‌تونی بیایی تو"
واقعاً ممکن است مرا بداخل بخوانند؟ آیا این رویا نیست؟ آیا ممکن است واقعیت هم اینقدر شیرین شود؟ به‌هرحال رویا یا واقعیت مرا بداخل می‌خوانند و من خواهم رفت. بلند می‌شود و درحالیکه هنوزهم به واقعی بودن همه چیز مشکوک است وارد شده و کنار دوست برادرش می‌نشیند. او یک ویلن سل بزرگ دردست دارد و می‌پرسد:  "آیا دوست داری ساز داشته باشی و بنوازی ؟"
-    بله . خیلی دوست دارم . اما مگه می‌شه ؟
-    چراکه نه ؟ البته که می‌شه. چه سازی دوست داری ؟
-    این ویلن شما را بیشتر از بقیه دوست دارم .
درپایان جلسه تمرین اعضای گروه تصمیم گرفتند برای عضو جدیدشان یک ویلن سل کوچک تهیه کنند و قرارشد هفته ای یک روز به او آموزش دهند.

عصر دوشنبه است و او با دوست برادرش و یک ویلن سل کوچک در اتاق. جواد پشت در ایستاده و به حرفهای آنها گوش می‌دهد .
-    آرشه ویلن سل کوچکتراز ویلن است وجهت حرکت آن برعکس حرکت آرشه ویلن . حالا سعی کن بدنه ساز را بین زانوهات نگه داری . زانوی راست پائین تر از زانوی چپ .
-    این میله چیه ؟
-    این پایه سازه که بعداز تمرین بایداون را درپائین قسمت سیم گیر جمع کرد.
هنوزهم از تصمیم خود مطمئن نیست و جوابهای مختلفی را برای سوالهای احتمالی پدرشان بررسی می‌کند.
مادر در حالیکه ازکنار جواد رد می‌شود ، زیرلب می‌گوید : "می‌خواهی این را هم مطرب کنی ؟ "
در اتاق باز می‌شود و دوست جواد بیرون می‌آید. درحالیکه می‌خندد به او تبریک می‌گوید برای استعداد برادرش در درک موسیقی .
بعد از یک هفته که هر روز صدای ویلن سل گاه و بیگاه بلند می‌شود. بازهم عصر دوشنبه است. اینبار جواد پشت در اتاق نیست. اما بسان نگهبانی از آنسوی منزل مراقب است تا کلاس ویلن سل موسیقی دان کوچک درآرامش برگزارشود و درحالیکه نگاههای تند مادرش را بجان می‌خرد برای سوالهای پدرش جوابهای مشروع و محکمه پسند می‌سازد و آرزو می‌کند اعتماد و امید برادرش را حفظ کند. با اینکه چند جلسه بیشتر از آموزش نگذشته ولی نوازنده کوچک بسرعت درحال پیشرفت است. او از هرفرصتی برای تمرین استفاده می‌کند و درمقابل نگاه‌ها و اعتراضاتی که گه‌گاه از سد جواد عبور کرده به او می‌رسند مقاومت می‌کند.

یک روز مانده به دوشنبه است و صدای ویلن سل از اتاق بلند. مادر درآشپزخانه مشغول پخت ماهی دودی است و البته تحمل صدای ویل سل. خسته می‌شود و رادیو را روشن می‌کند. آهنگی از چایکوفسکی پخش می‌شودکه مسلماً از کار یک نوازنده مبتدی ویلن سل ، قابل تحمل‌تر است. پس صدا را بلند می‌کند.

چیزی نمی‌گذرد که حضور نوازنده را در آشپزخانه حس کرده و بطعنه مشغول رقصیدن و بشکن زدن با صدای رادیو می‌شود.
پسرتازه نوازنده اش با لحنی جدی و معترض می‌گوید: "این آهنگ برای رقصیدن نیست ". اما مادر بالجبازی به حرکاتش ادامه می‌دهد و او بازهم بلندتر فریاد می‌زند: "این آهنگ برای رقصیدن نیست. برای رقصیدن نیست".
اما مادر عصبی شده بطرف او می‌آید و ویلن سل را از دستش چنگ زده بسمت در خانه می‌دود. در را بازکرده و ساز را از بالای پله ها به پائین پرتاب می‌کند.
ساز درمقابل چشمان نوازنده اش روی پله سوم زمین می‌خورد و میله پایه اش کنده می‌شود. بلند شده دو پله مانده به پاگرد به زمین می‌خورد و دسته اش شکسته ازبدنه جدا می‌شود. باز بلندشده درحالیکه  سیم‌ها دسته را بدنبال بدنه می‌کشند ازپیچ پله‌ها گذشته در برخورد با حفاظ پلکان بدنه‌اش شکسته شده و تکه تکه هایش در انتهای پله ها ازحرکت می‌ایستند.
اشک درچشمانش حلقه زده و بغض گلویش را فشرده است. از پله ها پائین می دود و تکه های ساز را جمع کرده درآغوش می‌فشارد. صدای هق هق گریه هایش تا بالای پله‌ها می‌آید و مادر که هنوز در بهت پرتاب خویش است باخود می‌گوید: "ای‌کاش جواد خانه بود".
ساعتی بعد. چشمانش را شسته. تکه های ویلن سل را بسان مومیایی‌ای در کاغذهای رنگی پیچیده در جعبه اش قرار می‌دهد وآن را چون تابوتی ، با احترام ، درکمد دیواری ،کنار کفشهای نواش می‌گذارد. و روبروی آن به پشتی کنار دیوار تکیه داده سعی می‌کند به عضلاتش استراحت دهد . بوی ماهی از آشپزخانه می‌آید و او درحیرت ازاین رویای زیبای کوتاه ، درحالیکه آرشهِ بجامانده از ویلن سل را دردست گرفته بازهم به جعبه ویلن جواد خیره می‌شود.
پستونوشت : خاطره ای از نوجوانی فرهاد مهراد به گرامی داشت نهم شهریور ، سیزدهمین سالگرد سکوت ابدی اش .