نام خدا
امروز بیست و سوم ذیقعده روز زیارتی ولی نعمت ما حضرت امام رضا(ع) می باشد . بنابراین تصمیم گرفتم تا مرغ دل اتون را به سمت مشهدالرضا(ع) به پرواز در بیاورم :
زندگی معنایش را از نگرش های مختلفی که آدمیان به آن دارند پیدا می کند ، گاه می شود در میان کمبودهای نگران کننده ، زندگی آرامی داشت و گاه با وجود غرق شدن در تجملات و امکانات روزگار سختی را تجربه کرد ...
غربت معناهای مختلفی دارد ، گاه از معنا بریده شدن است و گاه از سرزمین دور ماندن و از ریشه ی قومی جدا ماندن ... بهرحال همه ی اینها صورتی از تنهایی هستند و می شود در میان جمع دوستان و خانواده هم بود و تنها بود و غریبی را حس کرد ولی قطع امید بنوعی می تواند غربت را نهادینه بکند ؛ این مسئله امروزه دامن خیلی ها را گرفته است ... بعد از انقلاب ، کسانی که به بهانه های مختلف از کشور رفته اند و برای ماندن مجبور به کارها و تعهداتی شده اند که راه بازگشت شان را مسدود کرده است و حالا اگر بخواهند هم برای بازگشت مشکل دارند ...
بازگرداندن حبیب از مرز که بنوعی مزه ی اخراج از کشور می داد هم این حالت را برایش بوجود آورده بود ، او یک مسافری بود که ده سال در سوئد مانده بود و نه با ماندن مشکل روحی داشت و نه با بازگشت مشکل سیاسی ، سرگرم سر و کله زدن با مشکلات روزمره ی زندگی بود !! ولی این بار قضیه فرق می کرد ، فکر بازگشت او را گرفته بودند و باید با قضیه دور ماندن از وطن و دوستان و فامیل ، آنهم برای همیشه ، کنار می آمد ... داستانی که سختی آن را کسانی که در چنین فضایی قرار می گیرند خوب درک می کنند.
فعالیت هایی که آنجا داشت بطور کلی برایمان پوشیده بود ، اگر هم تماسی می گرفت باندازه خوش و بش و احوالپرسی از پدر و مادرش بود ... ولی بعدها فهمیدیم آنقدر هم گوشه گیر و افسرده نشده بود ، کار فرهنگی اش رنگ و بوی تجارت نداشت ولی کارهای تجاری اش همه رقم بوی فرهنگ می داد ... زمانی کتابفروشی بزرگی داشت که شاید روزی بتوان عکس اش را پیدا کرد که شب ها پاتوق بچه های ایرانی و آذربایجانی بود ، کتابفروشی اش طبق تعریف هایی که می کرد بیشتر شبیه کتابخانه های ما بود !! بعدها توی کار فرش هم بود ، وقتی می آمد و داستان مهمانی های مفصل و خسته کننده ی فامیلی به پایان می رسید با من به بازار می رفتیم و یک عالمه تابلو فرش می خرید و با خود به سوئد می برد ، اگر فرشی می خرید توی دفترش ایرادش را می نوشت و می گفت : " آنجا باید به خریدار بگویم که چرا این تابلو دویست هزار تومان از آن یکی ارزانتر است ، اگر خودش بعداً بفهمد آن وقت من می شوم یک متقلب!! "
تلاش زیادی کرد تا با یک ایرانی ازدواج بکند ولی چند دختری که برایش پیدا کرده بودند هیچکدام راضی نبودند بروند و در سوئد که یکی از مرفه ترین کشورهای جهان بود زندگی بکنند و برای همین دقیقا کمی مانده به دیر ، ازدواج کرد ، آنهم با یک سوئدی ... از حرفهایش می شد فهمید که هوای غریبی روی شانه هایش سنگینی می کند ، و بعدها صاحب یک پسر شد ، پسری که ما را ندید و ما هم او را ندیدیم ... در رفت و آمدهایش نتوانست آنها را متقاعد به آمدن و دیدار از ایران بکند ، همیشه هم به آنها حق می داد !! برای پسرش شناسنامه ی ایرانی گرفت تا اگر روزی هوس کرد بیاید و ایران را بگردد ...
سالهای آخر عمرش خیلی دوست داشت برگردد ایران ، همسرش بعد از چند سال جدا شد و تنهایی اش را به او برگرداند ، اوضاع مالی مساعدی داشت و می توانست در هر کجا که دوست دارد زندگی بکند ، رفت که برگردد برای بازگشت بزرگ ، که مادربزرگ فوت شد و تا نفس تازه کردیم پدر بزرگ هم رفت ( در کمتر از سه ماه ! ) و بهانه ی او برای آمدن و در کنار و همراه پدر و مادر بودن از بین رفت ، بعدها هم هر از گاهی می آمد و می رفت تا اینکه بیماری زمینگیرش کرد و بعلت بیمارس سرطان در سوئد درگذشت ... در صفحه ی فیسبوک او یادداشت هایی نوشتند ، یکی را برای نمونه می آورم که بنوعی شناسنامه ی زندگی او در خارج از ایران بود :
پاس می دارم دوستی راکه ساعاتی پیش خاموشی برگزید و پس از نبردی سخت نابرابر با مرگ ، تسلیم شد . او آمیزه ای از نیمه ها بود . هم به نیمه ترک بودنش افتخار می کرد و هم سخت دل در گرو ایران داشت . هم ادبیات و جنبش کارگری سوئد را افتخاری می دانست هم گاه آنچنان اشعاری از ادبیات کلاسیک ایران می خواند که تو گوئی او در روزمره با آن درگیر است . هم جزء اولین مهاجرین ایرانی سوئد بود و عمر مهاجرتش در آستانه نیم قرن بود و هم یک پایش در ایران . هم به قالی عشق می ورزید و هم در تجارتش می کوشید .
هم به سیاست و مبارزه سیاسی علاقه داشت و هم از فعالیت سازمانی پرهیز می کرد . هم از خاطرات جنبش دانشجوئی سوئد که او نیز در سالهای 68 و 69 در آن فعال بود با علاقه گفتگو می کرد و هم از مبارزات کنفدراسیون با حرارت خاطره تعریف می کرد
معلوم نبود به تجارت قالی بیشتر علاقه دارد یا به نقش و هنر قالی . معلوم نبود کتاب فروشی را برای مسایل اقتصادی دنبال می کرد یا به روشنگری آن دلبسته بود . معلوم نبود خود را بیشتر ایرانی می دانست یا سوئدی !
یولداش حبیب ! خوبی هایت را فراموش نمی کنیم .