همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

سخنی با روزگار

(معنی نوشت : روزگار = مجموعه روزها،ایام)


با توگفتن برایم سخت است ، بسیار سخت .

باتویی که جمعی از روزهایی و مرا حتی توان شمارشتان نیست .
توان که هیچ ، حتی تخیل ارقام تعدادتان در مخیله ام نمی گنجد .

برای منی که بزرگترین تصور جمعی ام  در میدان آزادی شهرم خلاصه شده است . وآنرا در معدود روزهایی از شما دیده ام .
و حال این همه روز ، یکجا در مقابل من . و همه چشم درچشمان من دوخته ، منتظرند تا لب از لب بگشایم .
نگاه هایتان هریک داستانها دارد . روزهای سخت ، روزهای تلخ ، روزهای خونین ، روزهای سبز ، روزهای شاد ، روزهای غم
روزهایی که باخود انسانهای بزرگ را آوردند و شمایی که بزرگی را با خود بردید .
روزهایی که تبلور عشق جمعی ملتی بودید و شمایی که آئینه نفرت ما شدید .
روز هایی که هنوز ردایشان خیس از اشکهای ماست . روزهایی با عبای سیاه .
روزهایی با لباس عروس . روزهای زیبا ، روزهای زشت . روزهای خندان ، روزهای عبوس .
روزهایی که آنقدر دور ایستاده اند که سوی چشمانم به آنان نمیرسد و روزهایی که درکنارم نشسته اند . روزهایی که چشم دیدنشان راندارم و روزهایی که می خواهم روزی هزارباردرآغوشتان کشم
با شما از چه بگویم ؟  از کجا و ازکه بگویم ؟
هرچه هست درشماست.خوب اگرخوب،بد اگربد،آنچه بودید گذشت.مارا باهم سخنی نیست . ایام بکام .
آنچه می گویم ، نه به شما، که به آیندگانتان می گویم . به آن روزها که پدرانم از پدرانشان ، نسل از نسل تا به آدم ، شنیده بودند که خواهـنـد آمــد . آن روز های روشن ، آن روزهای عاشق ، آن روزهای آزاد . به آنها می گویم . آنها که نسل انسان چشم امیدش به  تولدشان از شماست و شمایان خود به آبستنی چونان  بزرگانی از خویش ایمان  ندارید .
به شما می گویم تا از قول من به ایشان بگویید . چراکه آتش امیدم به دیدارشان ، چونان آمال پدرانم ، با کفرتان  به آمدن آنها خاکستری سرد شد . اما ایمان دارم که روزی از شما خواهند آمد و چه مبارک ایامیست .
نه تنها از جانب من که از قول انسان بگویید  : درودی به دیرینی آدم . سلامی به مهرانگیزی حوا .
به ایشان نشان دهید ردای سرخ فام پدرانشان را که آغشته به خون نسلها انسانهای آزاده است
به ایشان نشان دهید لباس عروس مادرانشان را که در فقدان نیک مردان زمان سیاه شد 

به ایشان بگویید فرزندان آدم قرنها و قرنها، چه رنجها و دردها کشیده اند تا چونان شما روزگارانی متولد شدند پس قدر خویش بدانید و بپاس آنها ، راه پدرانتان  پیش نگیرید که دیگر انسان ، انسان شده است .


پوزش نوشت : از همه بچه محل ها بعلت عدم حضورم در روزها و پست های گذشته پوزش می طلبم .


هدیه تولد


سلام . روز بخیر
 سلام علیکم . بفرمایید .چی می خواستید ؟
 یک کادو برای دختربچه کلاس اولی میخواستم .
 بله ، بفرمایید راهروی شماره سه
ممنون .
 یا قمر وزیر اینها دیگه چی هستند ؟
ارادتمندیم جناب نینجا ، برق شمشیرتان بدجور خیره می کنه ها
مخلص سرکار عروس مرده  . اجازه بدید این تارعنکبوت هاتون را قدری پاک کنم
 ببخشید شما را ندیدم جناب اسپایدرمن . بله . بله . تارعنکبوتها در حوزه استحفاظی شما محسوب می شند . واقعا باید ببخشید
عرض ادب خدمت لاکپشت های نینجای چوب بدست . آقا بخدا بنده بی تقصیرم .
 ببخشید شما ؟  بله واقعا عذرمیخواهم . قدیمها خوشگل تر میساختنتون جناب گوژپشت نوتردام
 اوه ، اوه ، اوه . عفو بفرمایید بخدا قصد مزاحمت نداشتم . مخلص همه هیولاهای بن تن هم هستیم دربست . موفق باشید .
 بله شما هم که دختر عموی بن تن هستید بفرمایید . خواهش می کنم
 آقا ببخشید توی این جنگل هیولاهای وحشتناک شخصیت ایرانی ندارید ؟
 بالای سرتون را نگاه کنید خواهید دید
 بله . اوه ، اوه ، تعظیم عرض می کنم خدمت ضحاک مار به دوش . آقا دستم به عبـات ما به درد مارهای شما نمیخوریم بخدا
 ای عزیز دل تو را چرا اینطوری ساخته اند . نکنه ازبس وسط این هیولاها گشتی این ریختی شدی . آرش کمانگیر . چرا کمونت تیر نداره ؟ .
 وای ، وای ، وای . اینها  دیگه چی هستند ؟ بابا بچه خوف می کنه !
 حالا شما خوف نکنی ! نگران بچه نباش . اونها سری زندانبانان آزکابان هستند .
 بله . ببخشید . ارادت مندیم . لااقل جن خونگی را می ساختند . اینها که کفر ازشون می چکه
 آخی . چه عجب یک عروسک خندانم اینجا هست . ببخشید آقا این گربه چنده ؟
 اون گربه اشرافیه . چهل هزارتومان .
  فکر کنم زنده اش ارزان تر باشه .
 این یکی چنده ؟
 اون گربه چکمه پوشه .
پس چرا تیربار روی دوشش انداخته ؟
 خوب این ورژن جدیدشه . خودش چهل و پنج هزارتومن . چکمه هاش هرکدوم ده هزارتومان که جفتش میشه بیست هزارتومن
 یعنی می شه یکی از چکمه هاش را هم  نبرد ؟
 خوب ، بله دیگه اصلا شما میتونی پابرهنه ببریش
 نه خواهش می کنم . اونجوری که بهشون برمیخوره . چنگولهاشونم خیلی تیزه
 آقا ببخشید چرا اکثر اسباب بازی ها اینقدر خشن شده اند ؟
 خوب اینها از روی کارتونهاشون ساخته می شند
 خوب کارتونها چرا اینقدر خشن شده اند ؟ زمان ما کارتون ها ، هم آموزنده بودند و هم آرام و مناسب برای روحیه بچه ها
مثلا تنسی تاکسی دو بود . ماجراهای گالیور بود ، یوگی و دوستان بود . اما حالا همش کارتون های جنگی و خشن و بزن و بکش

 نه آقا اشتباه می کنید . کارتونها باید خشن باشند .
 ببخشید . برای چی ؟
 ببین عزیزم . بچه های ما باید خشن بار بیایند .
 که چی بشه ؟
 این سیاست آمریکایی ها و صهیونیست ها و منافقین و انگلیس و روس و بقیه لامذهب هاست که می خواهند بچه های ما  آرام باشند و با این قبیل کارتونها بچه های مارا بچه ننه بار می آوردند اما بحمد الله حالا دولت و صداو سیما داره کار فرهنگی می کنه و ماهم البته همینطور . با این کارتونها و اسباب بازی ها بچه ها را از همین حالا با خشونت آشنا می کنیم تا استکبار نتونه سرشان  سوار شه و بهشان زور بگه . شکر خدا می بینید که خوب هم جواب داده . حالا شرق و غرب همینطور مانده اندچهار شاخ که این ایرانی که همه تحریمش کرده اند چطور به همه چیز رسیده است و حالا هم که انرژی هسته ای داریم . و روز به روز درحال پیشرفت و شکوفایی هستیم تا چشم همه شان در بیاید . بچه مسلمون باید جنگی باشه . باید بزنه تو گوش مخالفاش باید همه ازش بترسند .
 ببخشید شما ساندیس هم می فروشید ؟
 اسباب بازی می خواستی یا ساندیس ؟
 اینها که همه سلاحهای جنگی و هیولاهای وحشتناک هستند . حتماً راهروی بغلی هم مربوط به مدل بمبهای اتمی است .  شما هم که دارید کار فرهنگی می کنید برای شروع جنگ جهانی . خوب ساندیس هم بیاورید . ذائقه مشتریها تون می طلبه . با کیک زرد میزنن به وجود حالشو می برن .
 آقا بفرمایید سوپری آنطرف خیابونه  . مزاحم کسب ما نشید .
 بله حتما . موفق باشید .

غریبه های آشنا


لعنت دونبش بر هرچه ترافیک و اتومبیل است آنگاه که انسان را از درک نابترین لحظات انسانی محروم می کند . چند سال پیش پشت فرمان یکی از همین ها در ترافیک سنگینی مانده بودم و دقایق انتظار را با شنیدن نوایی از رادیو می گذراندم . غوطه ور در افکارآشفته به ناسزا پراکنی به خود و دیگران اهتمام می ورزیدم که ناگاه پیرمردی از کنار ماشین رد شد . در وهله اول خود او توجهم را جلب نکرد بلکه بیشتر کنجکاو شدم که او چه چیزی حمل می کند زیرا از زاویه دید من آن شی نمایان نبود اماتوجه زیادش به آن شی کاملا محسوس بود. به هرحال او گذشت و تا آنجا که می دیدم حدس زدم باری را روی چرخی گذاشته ، حمل میکند . این مشاهدات چندین و چند بار تکرار شد . هربار که قدری ردیف ماشینها حرکت می کردند ، از او جلو می افتادم و باز او به همین شکل از کنار ماشین رد می شد اما فاصله و ارتفاع پیاده رو بگونه ای بود که بازهم نمی فهمیدم آن چیست بعضاً می دیدم که عده ای می خواهند به او کمک کنند و وجهی بدهند که البته او قبول نمی کرد و ظاهرش نیز چنان نمی نمود که مورد ترحم مردم واقع شود. هرچند متری می ایستاد و به جلوی آن بار می آمد و روی آن خم می شد گویی که شی بدباریست و مرتب باید آن را روی چرخ محکم کرد .بالاخره حس کنجکاوی امانم را برید . در توقف بعدی ترافیک پیاده شدم و آنچه دیدم این بود که او چیزی را حمل می کند که شباهتهایی به انسان دارد اما نه آنقدر که به یقین بگویی چنین است . دخترگونه ای روی صندلی چرخ دار بود البته نه به معنی دقیق کلمه بلکه به نسبت سنی آن پیرمرد بنظر دخترش می آمد ولی چیزی نبود جز تکه های استخوان که با پوست خشک و چروکیده ای  پوشیده شده بود و دست و پاو سر در هم فرو رفته روسریی هم برروی سر کشیده بود که از لای آن موهای سفید و بخشی از صورت تکیده و کج و کوله اش پیدا بود با دهانی نیمه باز که خارج از اختیارش بود البته نه تنها دهان که کل جوارحش خارج از اختیار بود . هر چند متری پدر با نگاهی عاشقانه لباس و روسری دختر را چونان عروسی که به حجله برند مرتب می کرد و با دستمالی اطراف دهانش را خشک می کردو باز به هل دادن ویلچر ادامه می داد . لحظاتی سخت مات آنها ماندم که چه آشنا بودند و باخود اندیشیدم که آیا اگر من نیز چنین دختری داشتم آیا تا چنین سنی می توانستم به او چنین عشق و علاقه ای داشته باشم یا بسیارها پیش از این اورا روانه آسایشگاه کرده بودم . و نامرد ترافیک وقت نشناس همان موقع چون ریق رحمت روان شد و بوق و ناسزای قوم ابو هندل چنان بر سرم باریدن گرفت که به ناچار در مرکب ننگینم نشستم و از بخت بد نه جایی برای ایستادن یافتم نه سوراخی برای سوزن انداختن و خدا می داند که چقدر دلم می خواست با ایشان بروم حتی اگر برسر کوه قاف منزل داشتند اما صدافسوس و صد ها دریغ که نشد و تنها من ماندم و آن اتومبیل بی معرفت و جویبار اشک روان.