چند روزی از محاصره میگذشت .
فاصله نفرات زنده ماندهِ بین اجساد باهم زیاد بود و حالا دیگر بیخ گوشمان بودند .
هر لحظه نزدیکتر می شدند وسایه های متحرکشان درگوشه وکنار بچشم میخورد . تانکهایشان درست روبرویمان بودند و بسرعت فاصله شان با ما کمتر و کمتر میشد . صدای نعره هایشان در فضا پیچیده بود . انفجارهای مکرر و سوت خمپاره ها از چپ و راستمان رد می شد. قدم از قدم برنداشته ، حجم ترکشها زمین گیرمان میکرد .
ناگاه در هجوم دود وآتش چشمم به تل اجسادکناره باریک مرداب افتاد . فرصتی پیش آمد تا با حداکثر توان بدانسو بگریزم. از چند روز پیش اجساد زیادی کنار مرداب رها شده بود و ماهیها گوشت بدن های در آب افتاده را نیمه نیمه خورده بودند . در همین بین که تنها به نجات جان خود می اندیشیدم و با آخرین قدرتی که برایم باقی مانده بود می دویدم و سعی در برگرفتن نگاه کنجکاو از منظره دهشت بار اجساد و استخوانهای بدون گوشت و فرو ندادن بوی متعفن آنها داشتم . ناگهان پایم به چیزی گیرکرد و نزدیک بود زمین بخورم .
وقتی سرم را برگرداندم دیدم یکی از اجساد که استخوان پاهای در آب مانده اش بچشم میخورد و قسمت بیرون از آبش هم غرق درخون و لجن ، از هم دریده بود و بنظر میرسید چند روزی است آنجا مانده با دودست غوزک پایم را گرفته ، با صدایی که تنها حرکات لبانش را میدیدم التماس میکرد تا مرا نیز باخود ببر .
صورتش سفید شده درکناره ها به کبودی می زد . چون جسدی از گور برخاسته بود . با همه نیرو پایم را کشیدم اما از میان حلقه انگشتانش بیرون نیامد . گویی تمامی جاذبه زمین از دستانش برآمده پای مرا به زنجیرکشیده بود .
نگاهی به سنگرهای ویرانمان انداختم و هجوم تانکها و نگاهی به باریکه کنار مرداب که تا چند ثانیه دیگر غیر قابل عبور میشد . وحشت تمامی وجودم را فراگرفت . پای در دست و دل در گرو او بود و کور سو امید نجات هر لحظه رو به خاموشی . نه توان رفتنم بود ، نه امان ماندن .
در کنارش زانو زدم . و در چشمانش خیره شدم . مأیوس از توان کمکی به او و ناامید از نجات خویش. لحظه به لحظه در اعماق حفرات چشمان کبودش فرومیرفتم . سرش را میان دستانم گرفتم و سعی کردم تا روی زانویم گذارم اما در خاک و لجنهای کنار مرداب فرورفته ، چون کوهی سنگین شده بود. چشم در چشم خیره ماندیم . ناتوانی از رفتن من و التماس بردن او درهم تنیده ، تکان از پلکهایمان گرفته بود .
تــا پای از کالبد خویش بیرون کشید . و گویی مرا به رفتن بــا خــود خـوانـد . دستانش حالا رها شده بود. اما دیگر توان بـرخـاستنی نبود . تــا سوت خمپاره ای که در آب افتاد و متلاشی اجساد ماهیان را بر صورتم پاشید . نمیدانم که چگونه برخاستم و درحجاب کدامین فرشته از معرکه رستـیـــم . اما هنوز هم لطافت حجم سبکبارش را بردوشم احساس میکنم . گویی بپاس ماندنم در واپسین لحظات ، عمریست مرا پاس میدارد .