همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

قطعه ای از بهشت


بعدازظهرداغی بود و  وعده  یـاری ، مرا به محلات پونک کشاند . به انتظار دیدارش دراندیشه آسودن برکناره راهی بودم  که از دور ، کوتاه دیواری رخ نمودبا قامتی‏ گِلی‏ و‏سَری ، ‏سبز از علفهای‏ کوتاه . که تاکناره میدانکی امتداد داشت . و آن را دری چوبین بود که از خاک زمین چند پـله فراتر می‏ رفت .  دربـازبـود ، چـنانکه پـنداشتی از‏آخـرین بستنش سـالـها گـذشته اسـت و همچنین از برپائی اش درمیانه آن دیوار . باخود اندیشیدم که مکانی متروک است لیک چو به نزدیکی آن رسیدم دریافتم که قدمت آن به باستان نخواهد رسید و چون مقابل آن در، ازرفتن باز ایستادم ، آنسوی دیوارنمایان شد.قبرستانی  بود در چندین سطح که در شیبی نه‏ چندان تند بناشده بود . در امتداد ردیف قبرها درختانی جوان با سایه های تنک  تابش آفتاب را لطیف کـرده‏ بودند واز پـای‏ آنـها جـوی‏ آرامـی‏ درگذربـود .
قـدری تـامـل‏ کردم وازخاطرم گذشت که درخاک خفتگان این دیار مرا طلب کرده اند ، پس به اذن دخولی قدم برپله نخست نهاده خودرا بالاکشیدم و همانطورکه محو تماشا بودم پله های بعدی یک به یک طی شد . درسایه درختان ، چند نیمکت دیده می شد که پـیرمردانی سپیدموی برآنها لمیده ،گذرجوی را به نظاره نشسته بودند . درگوشه شرقی ، آبگاهی نیمه ژرف دیده می‏ شدکـه از چـاه قـرینش پـرشـده و سـرمنشاء جـویها بود .
بـه کـنار اولـین ردیـف قـبرها
رسـیده بـودم که آواز پرندگان ازمیان شاخه ها بلندشد و پروازجمعشان خـطی کـبود تـا انـتهای آسـمان قـبرستان کشید . درسـایه‏ هـا نسیم خـنکی مـی‏ وزید چنانکه گویی گـرمـای تـابـستان را بـه ایـن دیـار راهـی نیست .
سـنگ نـوشـته هـا به تـائید درخـتان قـبرستان خبراز جوانی آن می‏دادند .
 چند ردیف از قبور را طی کرده و قدری بالاتر رفتم و باز بالاتر . هیچ سنگی خالی از نشان شهادت نبود .آنـسوتر از بـالاترین ردیف نیمکتی سایه دار یافته ، نشستم تا خستگی راه زتن بدر رود . تامل احوال این خـفتگان می‏ کردم و درانـدیشه دیـگرشـهیدان بـی مـزار وکفن بودم که به ناگاه اصوات جمعیتی مرا بخود بازآورد .
گویی که فوج فوج  فرشتگان بر زمین نازل شدند . یاران دبستانی بودند که از راه مدرسه به شتاب و سطل بدست می‏ آمدند و از جویها آب برداشته بشستشوی قبرها می نشستند ، و بوسه برتک تک سنگها می زدند . یکی بـرادر ، یـکی ‏بـابـا ، یـکی‏ عـمـو ، یـکی دایـی . و لـطیفتران ایـشان از کیفهای کوچکشان بازیچه هایی ‎درآورده برسنگها می نهادند که : “ آنچه فرستادی امروز بدستمان رسید” .
مدتی مدید گذشت تا توان نگاه برگرفتن از این جماعت مرا میسرشد. اشک دیده به آب جوی شستم  و پیران سپیدموی را دیدم که به پرکردن سطلهای فرشتگان مشغولند .
باخود اندیشیدم که این دیار نه از جنس خاک زمین است و اینان سماواتیانند . پس برخاسته پله ‏های آسمان را بازگشتم و پـای بر نطع زمین گذاشتم تا از وعده خـاکیان بـازنمانم .
  

و مـن چـگونه بـرخـاستـم ؟

چند روزی از محاصره می‌گذشت .

فاصله نفرات زنده ماندهِ بین اجساد باهم زیاد بود  و حالا دیگر بیخ گوشمان بودند .

هر لحظه نزدیکتر می شدند وسایه های متحرکشان  درگوشه وکنار بچشم می‌خورد . تانکهایشان درست روبرویمان بودند و بسرعت فاصله شان با ما کمتر و کمتر می‌شد . صدای نعره هایشان در فضا پیچیده بود . انفجارهای مکرر و سوت خمپاره ها از چپ و راستمان رد می شد. قدم از قدم برنداشته ، حجم ترکش‌ها  زمین گیرمان می‌کرد .

ناگاه در هجوم دود وآتش چشمم به تل اجسادکناره باریک مرداب افتاد . فرصتی پیش آمد تا با حداکثر توان بدانسو بگریزم. از چند روز پیش اجساد زیادی کنار مرداب رها شده بود و ماهیها گوشت بدن های در آب افتاده را  نیمه نیمه خورده بودند . در همین بین که تنها به نجات جان خود می اندیشیدم و با آخرین قدرتی که برایم باقی مانده بود می دویدم و سعی در برگرفتن نگاه کنجکاو از منظره دهشت بار اجساد و استخوانهای بدون گوشت و فرو ندادن بوی متعفن آنها داشتم . ناگهان پایم به چیزی گیرکرد و نزدیک بود زمین بخورم .

وقتی سرم را برگرداندم دیدم یکی از اجساد که استخوان پاهای در آب مانده اش  بچشم می‌خورد و قسمت بیرون از آبش هم غرق درخون و لجن ، از هم دریده بود و بنظر می‌رسید چند روزی است آنجا مانده  با دودست غوزک پایم را گرفته ، با صدایی که تنها حرکات لبانش را می‌دیدم التماس می‌کرد تا مرا نیز باخود ببر .

صورتش سفید شده درکناره ها به کبودی می زد . چون جسدی از گور برخاسته بود . با همه نیرو پایم را کشیدم اما از میان حلقه انگشتانش بیرون نیامد . گویی  تمامی جاذبه زمین از دستانش برآمده پای مرا به زنجیرکشیده بود .

نگاهی به سنگرهای ویرانمان انداختم و هجوم تانکها و نگاهی به باریکه کنار مرداب که تا چند ثانیه دیگر غیر قابل عبور می‌شد . وحشت تمامی وجودم را فراگرفت . پای در دست و دل در گرو او بود و کور سو امید نجات هر لحظه رو به خاموشی  . نه توان رفتنم بود ، نه امان ماندن .

در کنارش زانو زدم . و در چشمانش خیره شدم . مأیوس از توان کمکی به او و ناامید از نجات خویش. لحظه به لحظه در اعماق حفرات چشمان کبودش فرومی‌رفتم . سرش را میان دستانم گرفتم و سعی کردم تا روی زانویم گذارم اما در خاک و لجنهای کنار مرداب فرورفته ، چون کوهی سنگین شده بود. چشم در چشم خیره ماندیم . ناتوانی از رفتن من  و التماس بردن او درهم تنیده ، تکان از پلکهایمان گرفته بود .

تــا پای از کالبد خویش بیرون کشید . و گویی مرا به رفتن بــا خــود ‌خـوانـد . دستانش حالا رها شده بود. اما دیگر توان بـرخـاستنی نبود . تــا سوت خمپاره ای که در آب افتاد  و متلاشی اجساد ماهیان را بر صورتم پاشید . نمی‌دانم که چگونه برخاستم  و درحجاب کدامین فرشته از معرکه رستـیـــم . اما هنوز هم لطافت حجم سبکبارش را بردوشم احساس می‌کنم . گویی بپاس ماندنم در واپسین لحظات ، عمریست مرا پاس می‌دارد .


قرابت تاریخی


روی صندلی سمت چپ ریتا نِلسُون نشسته که یک آمریکایی است با موهای طلایی فردار بلند و ناخنهای صورتی. سمت راست هلن کینگ انگلیسی نشسته با چشمان آبی و موهای بور صاف و ناخنهای سبز. روی صندلی جلویی آلکس هالِی نشسته که یک آفریقایی تمام عیار است با بینی پهن و موهای سیاه فرفری و پوستی به سیاهی ذغال و پشت سرم جُوبِرتِ فیلیپینی نشسته با چشمان بادامی و صورت کک‌مکی و موهای قرمز. من‌هم یک گندمگون آسیایی هستم با چشمان عسلی و موهای قهوه‌ای.

درکلاس حدود بیست نفر هستیم که هیچ دو نفری حتی ازیک کشور هم نیستند. پروفسور آندره فیلیپ جلوی کلاس پشت میز استاد نشسته است و به زبان انگلیسی درمورد تعدادی از اسامی عربی صحبت می‌کند. بله او اسلام شناس است و اینجا کلاس تاریخ اسلام و ما دانشجویان رشته تمدنهای خاورمیانه.

تنها مسلمان رسمی کلاس من هستم که اسامی عربی و اسلامی را از خود استاد هم بهتر تلفظ می‌کند. "وَلاالضّآلّیِن" را مثل عربها می‌گوید و تاریخ شیعه را بهتر از تاریخ اسلام و حتی تاریخ کشور خودش می‌داند و بعد از چندین سال بینش اسلامی و تعلیمات دینی خواندن در مدارس کشورش حالا اینجا وسط تُورِنتُوی کانادا باز سرِ کلاسِ تاریخِ اسلام نشسته است. و تمام سعی خود را می‌کند تا بخاطر قرابتی که بین خود و این درس می‌بیند بهترین نمره کلاس راکسب کند. قرابتی که درکشورش هرگز درک نکرده بود.