همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

تـغـیـیـر

نفرجلویی یک قدم جلورفت ، اوهم یک قدم به جلو برداشت . فاصله تا در اتاق زیـاد نبود اما حداقل بیست نفردرهمین فاصله ، جلوی او ایستاده بودند . همه ، فرمهای پرشده شان را دردست داشتند . در ورودی مرتب بازو بسته می شد . افراد جدیدی وارد می شدند واز خانم و آقایی که پشت میز نشسته بودند فرم می‏ گرفتند و فوراً خودشان را به انتهای صف رسانده ، مشغول پرکردن آن می شدند . پاسی ازشب گذشته بود و دربیرون رگبارتندی می بارید . هرچند دقیقه، لای درسالن بازمی‏ شد و یک یاچند نـفربا آستین بالازده بیرون می‏ آمدند وکسی که روپوش سفید پوشیده بود از داخل سالن چند اسم را صدا می زد و در همین فاصله‏ کسانی که جلوی در ایستاده بودند سعی می‏ کردند از شکاف بـازشده میان در، داخل را نگاه کنند و تعداد افراد سالن را تخمین زده به سایرین گزارش دهند . افرادی که اسمشان خوانده شده بود فوراً خودشان را از میان جمعیت به جلوی درسالن می رساندند . اگر کسی نبود اسمش سرزبانها می افتاد و آنقدرتکرارمی شد تا پیدایش شود . تازه دونفر وارد اتاق شده بودند و معلوم بود که تامدتی صف حرکت نخواهد کرد . طرف دیگر، صفِ خانمها بود که به همان اتاق می رسید .

سـرش را بـالا آورد و درصف مقابل بـدنبال هـمسرش گـشت . جـمـعیتِ در رفت و آمد و افراد متوقف شده در فضای بین دوصف توان دید را کم کرده بود . مدتی طول کشید تا توانست او را پیداکند و آنقدر به او نگاه کرد تا متوجهش شد . بهم لبخندی زدند و دوباره همسرش با اشاره خواهش کرد که از صف خارج شده ،از خیر این کار بگذرد اما او نگاهش را از او برداشت و به دیوار پشتش تکیه داد . چشمانش روی ساعت دیواری بزرگی که مقابلش بود ثابت شد . خیلی زود درخاطراتش فرورفت و بیاد آورد اولین باری را که با چه ذوق و شوقی پنهانی با چندنفر از دوستانش خودشان را به یکی از مراکز سیار انتقال خون رسانده بودند تا برای مجروحین تظاهرات سال 57 خون بدهند اما حسابی توی ذوقشان خورده بود چون به آنها گفته بودند شما کوچکتر از آن هستیدکه بتوانید خون بدهید ، دفـعه بعدی که یادش آمد دبیرستانی بود که نذرکرده بود خون بدهد و شاید اولین باری بود که به همین مرکز آمده بود و همینطور دفعات بعدی که بعنوان یک کار خیر به اینجا آمده بود . کم کم یادش آمد که در دوران دانشجویی هم چندبار اینجا آمده بود. یک بار هم برای بیمارستانی که قراربود یکی از دوستانش را عمل کنند آمده بود و خون داده بود اما تا جایی که یادش می آمد خیلی وقت بود که دیگر این کار رانکرده بود و حتی همین امشب هم اصلاً چنین نیتی نداشت و تا قبل از اینکه وارد این ساختمان بشود تنها بخاطرآوردن همسرش آمده بود . کم کم سعی کرد آخرین باری را که به اینجا آمده بود بخاطر آورد . چیزی نگذشت که خیلی واضح آن روز را بخاطرآورد . یکی از روزهای گرم تابستان بود که از دانشکده برگشته و بعدازمدتها برنامه ریزی کرده بود فیلمی را که سینمای نزدیک مرکز انتقال خون گذاشته بود ببیند . جلوی دانشگاه تهران از ماشین پیاده شد و همینطورکه از پیاده روی کنـار دانشگاه به سمت با‏لا مـی‏آمد ، ازپشت نرده ها به محوطه داخل دانـشگاه نـگاه می‏ کردوبـاخودش خـاطرات روزهای انقلاب را بـیاد مـی‏ آورد . باهرقدمی که برمی داشت انقلاب به پیش می رفت تا رسید به درشرقی که باز بود و بخاطر آورد شبهای رمضانی را که گروه های مختلف در دانشگاه سـخنرانی برگزارمی‏کـردند ودرسـت ازهـمین در بـطرف مـحل سـخنرانی می رفت و وقتی بخودش آمد بجای اینکه جلوی سینما باشد سر از مسجد دانشگاه درآورده بود و تصمیم گرفته بود بجای رفتن به سینما به اینجا بیاید و مثل همین امشب آمده بود وفرم پرکرده بود و وارد همین اتاق شده بود . خانم پرستار فشارش را گرفته و شروع کرده بود به پرسیدن سایر سوالهای مربوطه . بله درست است ، دقیقاً همین شده بود که باخودش عهد کرده بود دیگر بعد ازآن خون ندهد . پرستارپرسیده بود : “ ازآخرین رابطه شما چقدرمی گذرد؟ “ و چون او متوجه نشده بود پرستارقدری بیشترتوضیح داده بود و او با لحن تندی یادآوری کرده بود که درقسمت تاهل فرم ، جلوی عبارت مجرد را علامت زده است ، اما مجدداً پرستار بالحنی کاملا عادی اشاره کرده بود که دقیقاً به همین منظور چنین سـوالی مـطرح شـده‏ است و بـهرحال اگـر منظور از اهـداخـون نـتیجه آزمایشات آن است باید حداقل چقدر بعداز آخرین چـه ، اقـدام کنید .  درطی اینهمه مدت که او برای اهداء خون به آن مرکز می رفت هیچوقت باچنین سوالی  مواجه نشده بود . درتمام مـدتی کـه روی تخت خوابیده بـود و حـرکت نوسانی کیسه هایی را نگاه می‏کـردکـه‏ ازخـون‏ او پرمی‏ شدند دقـیقاً احساس مـحکوم بـه اعـدامی را پیداکرده بـود که قبل از اجرای حکم تا آخرین قطره خونش را می کشند . لـبخندی روی صـورتش نشست و نگاهش را از ساعت برداشت و به احساس آن روزش خندید . و باخود فکر کرد که انسان چقدر می تواند تغییرکند و دوباره فرمش را نگاه کرد و بیشترخوشحال شد وقـتیکه درقسمت تـاهل تـیک جلوی مـتاهل را دیـد . چـیزی نگذشت کـه وارد اتـاق شد وفشارش ‏را گرفتند و پرستار بدون هیچ سوال اضافه ‏ای محلهای مربوطه روی فرم را تکمیل کرد و خواهش کرد که بیرون منتظر خوانده شدن اسمش باشد .
تازه ازاتاق بیرون آمده بودکه نوبت همسرش شد و به درون اتاق رفت . طـولی نکشید که اسمش را خواندند . وارد سالن شد و سوزش سوزن را در دستش حس کرد . نگاهش روی کیسه هایی که هرلحظه از خونش پـر تـر می شدند مات شد و برایش هرآنچه ازخون تداعی می شد نقش بست و آرزوکرد ای کاش این خون دردی از زلزله زدگان بـم دواکند و درحسرت همه دردهایی که نتوانسته بود با خونش دواکند چشمانش بسته شد و قطرات اشک برگونه هایش لغزیدند .
کمـی بـعد خـندان بـا پـاکت آب مـیوه درحـالیکه آسـتینش را پـائـین می کشید ازسـالن خارج شد و خیلی زود قـیافه اخموی همسرش را دیـد کـه درست روبروی در ایستاده بود وبه او نگاه می کرد. باتعجب پرسید :
-         چی شده ؟
-         ازمن خون نگرفتن ، گفتند فشارت پائینه .
-         پس امشب فقط قراربود ازمن خون بگیرن  !
دست هـم را گرفتند و از در خـارج شـدند درحالیکه نـم نـم بـاران بـر صـورتـشان می نشست و بـلند گـو اعلام می کرد : ضمن تشکر از همشهریان محترم تقاضا می کنیم برای اهداء خون مراجعه نکنند ، ظرفیت سازمان تکمیل شده است .

چهاردهم خرداد


امروز فصل مشترکیست بین دو پیشوا . روزیست که یکی آمد و دیگری رفت . در 14 خرداد 1368 سید روح الله چشم ازجهان فرو بست و در 14 خرداد 1307 سید موسی چشم به جهان گشود . اما گذشته از این همزمانی رفت و آمد ، میان این دو سید چه روابطی بوده است ؟

در سالهای پس از انقلاب بارهااخبار مختلفی پیرامون این رابطه ازمنابع گوناگون منتشرشد و تفسیرهایی متفاوت و بعضاً ضد و نقیض ازآن بعمل آمد که عده ای این روابط را تیره و عده دیگری آن را روشن و نزدیک ارزیابی کردند ولیکن از آنجا که امروز دسترسی به هیچیک از آن دو مقدور نیست و باتوجه ابهامات و شایعات زیادی که پیرامون سید موسی وجود دارد شاید بررسی و نتیجه گیری قطعی در این خصوص چندان ساده نباشد . اما فرصت امروز را مقتنم شمرده خواستم چند برش خلاصه شده از این رابطه را که از نوشته های مختلف ازجمله جناب کمالیان خوانده بودم نقل کنم . شاید برای شما هم جالب باشد .


برش اول : آشنایی
آشنایی این دو از منزل پدری سید موسی شروع شد . درجلسات علمی حاشیه نویسی بر کتب فقهی . درآن زمان  حدوداً سید موسی ده ساله و سید روح الله 35 ساله بود .

برش دوم : تحصیل

سید موسی در 1322 رسماً وارد حوضه علمیه قم شد . در طی تحصیلات حوزوی سید روح الله از اساتید اصلی سیدموسی نبود و تعلیمات او تنها به بخش اندکی از کتاب رسائل در دوران سطح وهمینطور فصل کوتاهی از مبحث زکات دردوران خارج خلاصه می شد . اگرچه  سید موسی همواره برای سید روح الله جایگاه بلندی قائل بود اما در درس ، آیات عظام محقق داماد و خویی و محمد باقر صدر را بر ایشان ترجیح می داد و آیت الله سید محمد کاظم شریعت مداری را نیز هم ردیف ایشان می دانست .

برش سوم : پلو و خورش
گرچه این دو ارتباط علمی زیادی با هم نداشتند اما دوستی و صمیمیتی بینشان برقرارشده بود از جمله زیارت های مشترک به مشهد  و شوخ طبعی های جوانی . چنان که معروف و منقول است  یک سال‌ مرحوم آیت‌الله العظمی صدر آیت الله حسینعلی منتظری و آیت الله مطهری را مأموریت داد تا به ترتیب طلاب اصفهانی و مشهدی را برای صرف شام در شب عید «فرحه الزهراء» به منزل ایشان دعوت کنند. مرحوم آیت‌الله العظمی سید رضا صدر [برادر بزرگ سیدموسی] یک هفته قبل از مراسم برای ۳۰۰ تن شام [پلو و خورش قیمه] سفارش داد که می‌بایست در موعد مقرر در منزل پدر تحویل داده شود. سیدموسی که از قضیه مطلع شده بود، به اتفاق مرحوم آیت‌الله شیخ شهاب‌الدین اشراقی [داماد سیدروح الله] نقشه‌ای کشیدند تا غذاها را «تک» بزنند. آنها روز عید دو ساعت زودتر نزد آشپز حاضر شدند و گفتند برنامه عوض شده و ما خود آمده‌ایم غذاها را تحویل بگیریم. دیگ‌های غذا تحویل گرفته شد و بلافاصله بر روی یک گاری به باغی در منطقه سالاریه [خارج از محدوده آن روز قم] منتقل گردید. آن شب ۳۰۰ تن دیگر از طلاب در باغ سالاریه حاضر شدند و شام سفارشی مرحوم آیت‌الله سید رضا صدر را با اشتها تناول کردند. و البته یکی از بزرگانی که آن شب در باغ سالاریه حضور داشت، سید روح الله بود که از همان روز اول در جریان طرح نقشه بود. مرحوم آیت‌الله سید رضا صدر که در ساعات آخر شب اطلاع حاصل کرده بود رو دست خورده است، بی‌درنگ دست به کار شد و با بسیج دوستان و تحمل مشقت و زحمت فراوان، شام میهمانان منتظر اصفهانی و مشهدی را از میهمان‌خانه‌ها و رستوران‌های قم تأمین نمود. آن شب میهمانان دو فرزند آیت‌الله العظمی صدر از صمیم قلب خنده و شادی کردند، هرچند آقا رضا از برادر کوچک خود بی‌نهایت عصبانی بود و نتیجتا سید موسی چند روز فراری! این واقعه مثل بمب در قم صدا کرد و تا مدت‌ها نقل محافل و مجالس بود. معروف است که سید روح الله صبح روز بعد ،جلسه درس خارج خود را با این جمله آغاز و صد البته همان موقع منفجر کرده بود: «خوب! بحث جلسه قبل ما در باره موضوع پلو و خورش قیمه به کجا رسیده بود»؟!

برش چهارم : تاثیرات شخصیتی و سیاست های مشترک

اگرچه سیدموسی محبت سیدروح الله  را در دل داشت اما شخصیت اخلاقی، اجتماعی و حتی سیاسی وعلمی وی ، از سید روح الله  کمتر متأثر بود و بیش از هر کس از مرحوم پدرش تأثیر پذیرفته بود. سبب این امر نیز خاندان اصیل، و شریف صدر بود که لااقل تا ۹۰۰ سال پیش از این، اجداد آنها تماما از مراجع، مجتهدین و زعماء مهم شیعه بودند و بدیهی است فرزندانی با چنین سبقه تاریخی درخشانی ، کمتر از اطراف خود تاثیر می‌پذیرند . با این حال آموزه‌ها و شعارهای راهبردی سیدموسی، همان آموزه‌ها و شعارهای راهبردی سیدروح الله و انقلاب اسلامی ایران بود.  با این تفاوت که حداقل یک دهه قبل از پیروزی انقلاب، بر دل و زبان شیعیان لبنان جاری شد. اصول، ارزش‌ها و مبانی مهمی چون «عدم جدایی دین از سیاست»، «ساختن جامعه مدنی صالح»، «بازگشت به اصول و فرهنگ اهل بیت (ع)»، «تقریب مذاهب»، «نه شرقی و نه غربی»، «آزادی‌خواهی»، «ظلم ستیزی»، «مبارزه با استبداد»، «مقاومت در برابر اسرائیل»، «آزاد سازی قدس»، «فرهنگ شهادت»،  «سازندگی و توسعه»، «گفتگوی ادیان» و …، سالها قبل از پیروزی انقلاب در ادبیات سیاسی شیعیان لبنان ثبت گردید و صدها نفر در راه تحقق این آرمان‌ها به شهادت رسیدند. و بالأخره آنکه این دو  نه تنها در راهبردها و اصول کلان مشترکات فراوانی داشتند، که در بسیاری راهکارها و تاکتیک‌ها نیز چنین بودند. یکی از مهمترین راهکارهای مشترک این دو تکیه بر مردم بود. هردو مردم را باور کرده و با جوشش احساسات خود احساسات آنان را به جوشش و با جاذبه و قدرت معنوی کم‌نظیر خود آنان را به حرکت در آورده بودند. بیعت شیعیان لبنان در مرداد سال ۱۳۴۵، اعتصاب سراسری لبنان در سال ۱۳۴۹، تظاهرات تاریخی بعلبک و صور در سال ۱۳۵۳، همه و همه صحنه‌هایی بودند که با مراسم پرشکوه عید فطر و عاشورا سال ۱۳۵۷ تهران قابل قیاس هستند.

برش پنجم : برخی تصمیمات و اقدامات سیاسی مشابه و متضاد
سیدموسی از ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ و همگام با جامعه روحانیت مبارز ایران، حمایت جدی و عملی خود از انقلاب اسلامی ایران و سیدروح الله را آغاز کرد. این حمایت‌ها تا آخرین لحظه حضور، یعنی تا روز ۹ شهریور سال ۱۳۵۷ بی‌وقفه ادامه داشت. برخی اقدامات ایشان به شرح ذیل است:1- سفر به اروپا و شمال آفریقا در تابستان ۱۳۴۲ و دیدار با رهبران واتیکان و الازهر برای آزادسازی سیدروح الله  [آیت‌الله العظمی خویی پس از آزاد شدن سیدروح الله تصریح کرده بود، که این آزادی بیش از هر چیز مرهون سفر سیدموسی  بوده است].
2- تلاش‌های بین‌المللی برای تأمین امنیت سیدروح الله  در ترکیه و انتقال وی به عتبات عالیات.
3- حمایت مستقیم مادی و معنوی از مبارزین ایرانی مستقر در لبنان از سال ۱۳۴۳ به بعد
4- دیدار با شاه در زمستان ۱۳۵۰ به درخواست برخی اعاظم انقلاب به منظور جلوگیری از اعدام برخی جوانان مبارز و نیز آزادسازی آقای هاشمی رفسنجانی.
5- تأمین فضای عملیاتی مناسب در سوریه برای مبارزین ایرانی در دوران حافظ اسد.
6- تأمین اطلاعاتی بزرگان انقلاب در نجف و ایران.
7- فراهم‌سازی زمینه‌های آموزش نظامی گروه کثیری از جوانان ایرانی در لبنان و سوریه.
8- دعوت از سیدروح الله برای هجرت به لبنان در دی ۱۳۵۲ پس از ازدیاد فشار بعث عراق بر ایشان.
9- ابتکار اطلاق لقب «امام» به سیدروح الله در بهمن ۱۳۵۲ (گفتگو با روزنامه المحرر لبنان).
10- برپایی مراسم باشکوه تشییع، تدفین و ترحیم مرحوم دکتر علی شریعتی در دمشق و بیروت.
11- برنامه‌ریزی انجام اولین مصاحبه سیدروح الله  با مطبوعات مهم جهان، با ارسال لوسین ژرژ نماینده روزنامه فرانسوی لوموند در بیروت به نجف.
12- تشویق برخی اعاظم نجف اشرف جهت اتخاذ مواضع قوی‌تر در حمایت از سیدروح الله.
13- تشویق  سران جهان عرب جهت ابراز همدلی و همگامی با انقلاب اسلامی ایران [شهید بزرگوار آیت‌الله سید محمد باقر حکیم یکی از اسباب ربوده شدن امام صدر را نگرانی دشمن از نقش کلیدی ایشان در تنظیم روابط انقلاب با جهان عرب می‌دانستند].
14- معرفی سیدروح الله  به عنوان رهبر انقلاب ایران در روزنامه لوموند فرانسه یک هفته قبل از اختفاء.بدون شک بزرگترین خدمت سیدموسی به انقلاب، آماده‌سازی شیعیان لبنان برای همگامی و پشتیبانی از آن بود. هیچ‌کدام از دیگر مناطق شیعه‌نشین جهان، اعم از عراق [که سیدروح الله  ۱۵ سال از عمر خود را کنار مردم آن گذرانیدند] و نیز بحرین، پاکستان، افغانستان و …، مانند لبنان به حمایت از انقلاب بر نخاستند. در لبنان نیز اگر شرائط نابسامان دهه ۳۰ شمسی استمرار می‌یافت، قطعاً چنین استقبالی واقع نمی‌شد. این نهایت خوشوقتی انقلاب بود که شیعیان لبنان طی دو دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی توسط سیدموسی متحول و برای حمایت از انقلاب آماده شده بودند.
اگرچه سیدموسی به سیدروح الله  علاقمند و در اصول، ارزش‌ها، مبانی و بسیاری راهکارها با ایشان هم‌عقیده و هم‌سلیقه بود و اگرچه در حد توان خویش از مبارزات وی علیه رژیم شاه پشتیبانی ‌کرد، اما همواره در اندیشه و عمل، ضمن مشورت با دیگران، همواره استقلال خود را حفظ نمود. ازجمله وقتی سیدروح الله  در فروردین سال ۱۳۴۳ اولین پیام حج خود را خطاب به مسلمانان جهان توسط مرحوم آیت‌الله العظمی سلطانی طباطبایی برای وی به مکه فرستاد تا تعریب و سپس میان زائران خانه خدا پخش شود، سیدموسی انتشار آن را در میان مردم مصلحت ندانست و از انجام این امر ممانعت کرد. سیدموسی در مهر سال ۱۳۴۴ در حالی در مراسم افتتاح مؤسسه دارالتبلیغ اسلامی قم شرکت و سخنرانی کرد، که سیدروح الله با اصل برپایی آن مؤسسه مخالف بود. سیدموسی در زمستان سال ۱۳۵۰ در حالی بنابر توصیه برخی مراجع وقت و درخواست آیت الله بهشتی و آیت الله مطهری و خانواده‌های بعضی زندانیان مبارز با شاه دیدار کرد، که سیدروح الله  به کلی با انجام چنین کاری مخالف بود. سیدموسی طی تمامی سال‌های دهه ۵۰ شمسی در حالی با سران عرب از نزدیک تعامل داشت و امثال ملک حسن، ملک حسین و حتی انور سادات و حسنی مبارک را به گرمی در آغوش می‌کشید، که سلیقه سیدروح الله  به کلی با این روش مغایر بود. سیدموسی در حالی با سرکوبی مسیحیان در جنگ داخلی لبنان و تداوم آن تا تسلط مسلمانان بر حکومت آن کشور قاطعانه مخالفت کرد، که مبارزان ایرانی منسوب به سیدروح الله در لبنان [البته نه لزوما خود ایشان] به سختی بر آن پای فشردند. سیدموسی در حالی با راهبرد پرتاب کاتیوشا توسط فلسطینی‌ها از جنوب لبنان به داخل اراضی اشغالی فلسطین قاطعانه مخالفت کرد، که مبارزان ایرانی منسوب به سیدروح الله در لبنان با استناد به بعضی فرمایشات ایشان، متعصّبانه از آن دفاع ‌کردند.
ازطرفی سیدروح الله از اولین مراجع بزرگ شیعه بود که مقلدینش اجازه یافتند بخش قابل توجهی از وجوهات شرعیه خود را در مسیر اهداف سیدموسی صرف کنند. اعتماد سیدروح الله  به سلامت نفس و توانمندی سیدموسی چنان بود که نه تنها حجم وسیع گزارشات کذب و تبلیغات دروغین علیه وی  ایشان را بر آشفته نکرد، بلکه وقتی مرحوم آیت‌الله العظمی سید محمد علی موحد ابطحی ازایشان سوال کرده بود که «بر فرض پیروزی، آیا کسی را دارید که در رأس حکومت آینده ایران قرار دهید؟»، به سادگی پاسخ داده بود: «آری! رفیق خودت سید موسی»! سیدروح الله در تابستان سال ۱۳۵۵ که فشارهای آیت‌الله سید حسن شیرازی و پیروان او در سوریه علیه سیدموسی به اوج خود رسیده بود، قاطعانه دستور داد تا پرداخت شهریه به حوزه علمیه زینبیه و شاگردان مرحوم شیرازی قطع شود. همچنین وقتی در اولین روز اقامت خود در پاریس با صادق طباطبایی خواهرزاده سیدموسی روبرو شد، در پاسخ این سوال که «آقا، شما کجا و اینجا کجا» با حالت عاطفی خاصی اظهار داشته بود: «اگر دائیت بود، که ما به اینجا نمی‌آمدیم»!

بسیاری از نظریه‌پردازان و محققان داخلی و خارجی جنبش های شکل یافته به واسطه رهبری این دوسید را تحت عنوان  جنبشن های کاریزماتیک بررسی کرده‌ و در تحلیل شیوه رهبری و قدرت بسیج‌کنندگی ایشان به شخصیت کاریزماتیک و وجود خصلت‌های خارق العاده در آنها اشاره کرده‌اند. به عنوان نمونه نیکی کدی، معتقد است پیروزی جریان مطلق‌گرایانه سیدروح الله  از اسلام به این دلیل نبود که بیشتر مردم واقعاً آن را به جریان ‌های لیبرال‌تر و یا مترقی‌تر متفکرین اسلامی روحانی و غیر روحانی دیگر ترجیح می دادند، بلکه به این دلیل بود که در کنار مطلق‌گرایی نظری، کاریزمای وی و ویژگی‌های رهبری او مؤثر بود. اما در مورد توصیف جنبش های مذهبی با رهبریت این دو به عنوان جنبش های  کاریزماتیک، تردیدهایی وجود دارد.

اگربخواهیم شیوه های رهبری این دو سیدرابا نظریه رهبری کاریزماتیک وبر تفسیرکنیم باید قبول کنیم که رابطه مردم و ایشان، حول محور ویژگی‌های شخصی و رابطه عاطفی تبیین شده و این رابطه عاطفیِ فردی از بستر فرهنگی و زمینه‌های عقلی آن جدا بوده . اما این در حالی است که رابطه این دو سید با مردم بدون شک نه تنها یک رابطه بر اساس عادت و رسوم اجتماعی و ازقبیل کنش‌های سنتی وبر نبود بلکه در چارچوب کنش‌های عقل ابزاری و محاسبه‌گر یک نظام بوروکراتیک هم قابل طبقه بندی شدن نبود . رابطه ایشان با مردم در طول نهضت، رابطه مقلِّد و مقلَّد بود. عشق و علاقه طرفدارانشان به ایشان از نوع عشق و علاقه فردی و شخصی نبود، بلکه عشق و علاقه به آرمان‌های اسلامی و عقاید شیعی آنها بود. البته عشق و علاقه ناشی از برخی خصوصیات و ویژگی‌های فردی نیز بود، ولی ویژگی‌هایی که آنها را به الگوها و اسوه های اصلی مردم  ، یعنی معصومین علیهم السلام نزدیک می‌ساخت. ویژگی‌‌هایی مثل فقاهت، عدالت و اعتقاد به نیابت ایشان از امام زمان(عج) باعث نفوذ در بین مردم و حرف‌شنوی از ایشان می‌شد. چنان که چریل بنارد نیز می‌گوید: کاریزمایی که در سید روح الله نهفته است و به ایشان قدرت می‌بخشد، بعضاً کاریزمای نهادینه‌شده‌ای است که در ذات آن، سنتی وجود دارد که ایشان متعلق به آن هستند. ایشان جزئی از بدنه نهادهای اقتدار و دانش مذهبی هستند که حامی آن سنت است. مشکل بتوان اقتدارهای کاریزماتیک، سنتی و قانونی ـ عقلایی که از سوی وبر تفکیک شده‌اند را در مورد رهبران مسلمان به کار برد .
لذا افراد دیگری نیز که همین ویژگی‌های مذهبی و علمی را داشتند، به همین صورت در مردم نفوذ داشتند و مردم تابع نظرات و سخنان آنها بودند. چنان که این رابطه در جریان تنباکو، میان مردم و میرزای شیرازی و در جریان نهضت مشروطه، میان مردم و آخوند خراسانی و سایر مراجع وقت و در بسیاری از وقایع تاریخ معاصر ایران نیز دیده می‌شود. زیرا آنها نیز از همین ویژگی و خصوصیت برخوردار بودند. انگلرت کمپفر از مسافران خارجی دوران صفویه در تبیین رابطه مردم با مجتهدین می‌نویسد: پیروی مردم از مجتهد تا بدان پایه است که شاه صلاح خود نمی داند به یکی از اصول غیر قابل تخطَی دین تجاوز کند و یا درکار مملکت داری به کاری دست بزند که مجتهد ناگزیر باشد آن را خلاف دیانت اعلام کند.

برش آخر : ربوده شدن سید موسی

سیدروح الله پس از ربوده شدن سیدموسی نه تنها از نجف و پاریس با ارسال تلگراف و نماینده نزد حافظ اسد، یاسر عرفات و نیز معمر قذافی رأسا در صدد پیگیری و حل مسأله بر آمد، بلکه در روزهایی که خطر عدم تمدید اقامت ایشان در فرانسه به اوج خود رسیده بود، دعوت قذافی جهت عزیمت به لیبی را با قاطعیت رد کرد. انقلاب اسلامی ایران در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ در حالی به پیروزی رسید، که رژیم معمر قذافی از سال‌ها پیش ، روابط سیاسی خود با ایران را قطع کرده بود. سیدروح الله  در دیدار ۱۷ اسفند ۱۳۵۷ خود با فرستادگان لیبی، ضمن ابراز نگرانی از «سرنوشت سیدموسی»، تقاضای آنان مبنی بر آمدن قذافی به ایران را با این بهانه که «من فعلا به قم می‌روم» رد نمود. سیدروح الله نه تنها هرگز از مسئولین کشور نخواست تا رابطه ایران – لیبی را مجددا برقرار سازند، بلکه در دیدار ۲۹ تیر ۱۳۵۸ خود ، با وزیر خارجه دولت موقت دستور داد تا «موضوع روابط ایران و لیبی فعلا مسکوت گذارده شود». اینکه روابط ایران و لیبی اندکی پس از استعفای دولت موقت در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۸ مجددا برقرار شد، تنها و تنها به سبب اصرار و بلکه اجماع مسئولین وقت کشور، خصوصا آیات‌الله منتظری، هاشمی رفسنجانی و خامنه‌ای بر این امر بود. سیدروح الله که حتی در مهم‌ترین تصمیم‌ گیری‌های کشور [به طور مثال ورود ایران به خاک عراق پس از آزادسازی خرمشهر یا پذیرش قطعنامه ۵۹۸] همواره برآیند نظر مشاوران ارشد خود را بر نظر خویش رجحان می‌داد، طبیعی بود که در مورد رابطه ایران و لیبی نیز چنین کند. با این همه، سیدروح الله در جریان اشغال سفارت آمریکا در تهران بی‌درنگ پیشنهاد غسان توئینی شخصیت برجسته مسیحی لبنان مبنی بر معاوضه گروگانها با سیدموسی را پذیرفت همچنین به هنگام عزیمت حجت‌الاسلام سید کاظم خوانساری اولین سفیر جمهوری اسلامی در لیبی به وی تأکید کرد: «هر وقت در مورد سید موسی خبری بدست آوردید، مرا بلافاصله و بدون واسطه در جریان قرار دهید! در این مورد با هیچکس دیگر صحبت نکنید! حتی با احمد»! سیدروح الله تا واپسین لحظات زندگی، به رغم اصرار و اهمیتی که مسؤلان ارشد کشور برای روابط با لیبی قائل بودند، از پذیرفتن معمر قذافی خودداری و سبب این تصمیم را برای آیت‌الله موسوی اردبیلی چنین بیان کرد: «او هنوز مسأله سید موسی را حل نکرده است. چگونه او را بپذیرم»!

مهمانی در صحرا


پیکار پایان یافته بود وساعتها از غروب خورشید می‏‏‌گذشت .
با اینکه چادر بزرگ بود اما هوای داخل آن سنگین وخفه و بوی چرک و خون و عرق ازهرسو بـه مشام می‏ رسید . مرتباً صدای سرفه های خشکی که بعضاً مـدتی ادامـه می‏ یـافت از نـقاط مـختلف چادر شنیده می‏شد . تـقریباً همه بی‏ جان و نیمه عریان کف چادر ازحال رفته بودند . علی رغم بادی که درچادر می وزید هوا همچنان گرم بود  . چراغها روشن بود و درگوشه و کنار ، بعضی به ستونها تکیه داده ، اورادی را زمزمه می کردند .

هـیچکس خواب نبود . حتی بی رمق ترین‏ کالبدهای روی زمین ، هـرچند گاه بزحمت سرشان را بلند می‏ کردند و نگاهی به سوی درچادر انداخته، از جاندارترین کالبد کناری می پرسیدند:“خبری نشد؟ “ و جـواب مـنفی شان را تنها با حرکت سر می‏ گرفتند . همگی منتظر بودند و آنها که زخمهایشان بیشتر بود با بی تابی بیشتری به در چادر چشم دوخته بودند . غیر از گزیدگی حشرات و آفتاب زدگی و تاولهای درشت عرق سوختگی و زخمهای کف و روی پاها وسرفه های خشک که دردهای عمومی بودندهر نوع جراحت دیگر نیزدیده می شد  از شکستگی سر و دست تا بریدگی های گوش و چشم .
پرده جلوی در چادر به آرامی کنار رفت و پـیرمردی لنگان لنگان خودرا به داخل کشید . آنها که نگاهشان بـه در بود فوراً نیم خیز شدند
و بقیه نیز با زحمت سراز خاک برداشتند . همه بی هیچ کلامی به دهان پیرمرد خیره ماندند و سکوت حاکم شد ، مدتی جز صدای بادی که در فضای چادر جریان داشت چیزی شنیده نشد .

پیرمرد نامی را فریاد زد و همه منتظربرخاستن صاحب‏ آن بودند اما هیچکس برنخاست ، پیرمرد دوباره و سه باره نام را فریاد کرد و چشمها همچنان بدنبال برخاستن کسی می گشتند . پیرمرد بالبه حوله ای که بردوش داشت صورتش را از اشک و عرق پاک کرد و با صدایی بی رمق گفت : “ از غروب تا حالا همه چادرها را گشتم ، گم شده . خداکنه زنده بـاشـه “ .  و درحـالـیکه حـوله خـیس و چرکش را روی شانه دیگرش می انداخت برگشت و از چادر خارج شد . تا مدتی همه نشسته بودند و یکدیگررا نگاه می‏ کردند . دوباره یـکی یـکی سـرهایشان را بـرزمین گـذاشتند . چـیزی نـگذشته بـود کـه صدایی از گوشـه ی چـادر بـلند شـد : “ برای شادی روح رفتگان و اسیران خاک ، بی وارث و بدوارث جمیعاً فاتحة مع الصلواه “  و صلواتی از گوشه و کنار چادر بلند شد ، بلافاصله از کنج دیگر چادر صدایی بلندشد : “  محمدی هاش صلوات دوم را غرا تر ختم کنن “ . چـادر غرق در صلوات شد و  زمزمه فاتحة فضارا پرکرد . میثم همینطورکه درحال خواندن سوره بود و سعی می کرد “یکن لـه “  را درست تلفظ کند روی دست سالم ترش تکیه کرد . گردنش را روی ستون پشت سرش بالا کشیده سعی کرد به آن تکیه دهد . نفس عمیقی کشید و حوله خیس عرقش را از روی دوشش برداشت . قدری چلاند و روی پاهای چرک و پر زخمش انداخت . سعی کرد به درد و کوفتگی فکر نکند . به پـرده جـلوی درچـادر خـیره شد و درفـکر فرو رفته باخود زمـزمـه کرد :
“ باید بدانم که چه می کنم و چرا ؟  ظاهراعمال مرا نفریبد و از معانی غافل نشوم چرا که حرکات هیچ سودی نخواهند داشت “  .
قدری بیشتر خود را بالا کشید و پاهایش را جمع کرد . باز حوله  را بر پشتش انداخت و باخود فکر کرد شاید این انتظار طولانی حق اوست چراکه هنوز بدرستی اسماعیلش را نشناخته است و بـاز بـا خود زمزمه کرد : “ اسماعیل من آن است که دلبستگی اش نمی‏ گذارد تا حقیقت را ببینم و حاضرم تابخاطر ازدست ندادنش همه دستاوردهای ابراهیمی ام را ازدست بدهم . برای ابراهیم پسرش بود اما برای من کیست ؟ و چیست ؟ “  . بـاز ساکت شد و با ابروهای درهم رفـته در زوایای فکرش بدنبال یافتن اسماعیلی غوطه ورشده  باخود گفت : “  آری  هم آن است که در رفتن ها انسان را به مـانـدن می خـواند “ و انگار که آن را یـافته باشد ، نا خودآگاه باصدای بلندی گفت : “  همین گوسفند است “  و از صدای خودش بخـود آمد ه متوجه همسفرکناری اش شـد که حـالا درست مـقابلش نشسته بود و با تعجب به او خیره شده ، می پرسید : “ کدام گوسفند ؟ “  میثم قدری به چشمان متعجب او نگاه کرد و گفت : “  همین گوسفندی را می گم که می تونستیم روز اول برای ذبحش یک قبض از برادران تسنن بخریم و حالاهم باخیال راحت ازاین چرک و خون و عرق خلاص شده بودیم و از احرام درآمده ، سرتراشیده و عطرزده نشسته بودیم یــا اصلاً اگر ذبح اینهاهم بدلمان نمی نشست . وحدت شیعه و سنی را بی خیال می شدیم و می گفتیم همشهری هامان همانجا به نیابتمان ذبح کنن وبه فقرای شهرخودمان بدهند ، دراینصورت هم حالا مطمئن بودیم کـه هم‏ مسلک‏های خـودمان سرش را بریده و کارش را تمام کرده اند . پس می فهمیم که این همان گـوسفند است
که حالا که می‏ خواهیم برویم و ازاحرام خارج شویم ، ما را با این وضع ، معلوم نیست تاکی نگه خواهد داشت “ . همسفری میثم که هنوز با تعجب به او نگاه می کرد لبخندی بر چهره عبوسش نشست و گفت : “  برادر درکت می کنم امروز همه آفتاب زده شدن ، سخت نگیر . من که می‏گم اونهایی که به فتوای ذبح در شهرخودشان  عمل کنن حجشان قبول نیست “.  پرده جلوی درکنار رفت و رئیس‏ کاروان با سه نفراز همسفران قصاب که انگار هنوزهم درحال ذبح بودند ، وارد شد و باصدای بلند اعلام کرد که : “‏حـجتان مقبول همه خیالتان راحت باشد که بالاخره بعداز کلی دردسر و راضـی کـردن و تـطمیع  بسیاری از بـرادران تسنن توانستیم  قصابان شیعه دوازده امامی کاروان خودمان را یکی یکی بفرستیم توی مذبح قدیم و به نیابت از همه برای تک تک حجاج کاروان ذبـح‏ کنیم “ . صدای تکبیر و صلوات بلند شد . همه بسرعت خودشان را بـه ‏درچـادر‏ مـی‏ رسـاندند تا بـرای خـروج ازاحرام ازیکدیگر سبقت بگیرند .
ساعتی بعد همه کاروانیان باسری تراشیده و لباسی تمیزدر چادر نشسته بودند . عـده‏ ای نماز شکر می‏ خواندند ، عده‏ ای به صرف شـربت و شـیرینی مشغول شـده بـودند و بـرنـامه‏ هـای مـراسم جـشن بـازگـشتشان را بـا لـذت برای هم  تعریف می کردند . اما میثم همچنان به گـوسفند می اندیشید .


 

ادامه مطلب ...