همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

ریشه یابی یا تشدید به انگشت اتهام !؟

 

یکی از شایع ترین نابسامانی ها در فرهنگ و زندگی روزمره ی ما، جریان باورهای عجیب و غریب است که با نام خرافات شناخته می شود  و چون حد و مرزی برای آنها وجود ندارد ، همه بنوعی همدیگر را با انگشت اتهام نشان داده و در مجموع تعداد خیلی کمی از این مظان مبرا هستند و باقی بنوعی در یک طرف دعوا مشغول می باشند ...

 

خرافه یا خرافات چیزی که ما دوست نداریم نیستند ( تا همیشه در دیگران سراغش را بگیریم !! )  ، بلکه چیزی ست که خودمان نیز چیزی در آن ردیف را دوست داریم ... برای همین ما فکر می کنیم که اعتقادات خرافی دیگران را ( به صِرفِ دوست نداشتن مان !! )  می توانیم ببینیم و خبر نداریم که دیگران نیز بهمان اندازه باورهای غلط ما را می توانند ببینند !! شاید یک وجه دیگر از ترویج فرهنگ نشانه گیری دیگران به اتهام خرافه و خرافاتی بودن ، شناساندن صورتی از آن بعنوان جزئی از کل است و بمرور زمان مردم همان جزء را جای کل می گیرند !!

 

اغلب ما دیده و شنیده ایم که در مسایل دینی ، رواج عبارت خرافات زیاد بکار می رود و کسانی که اعتقادات دینی دارند بیشتر در این ردیف قرار دارند تا کسانی که زندگی شان از مسایل دینی فاصله ی کم و زیادی دارد !! در حالیکه خرافات در مواردی که نقش دین کم رنگ تر شده باشد نمود بیشتری می یابد و برای همین پرچمدار هزینه کردن برای انواعی از خرافات های شناخته شده ی قدیمی و جدید ، خانواده های متمول و زندگی های کم رنگ از نظر دینداری و ... می باشد !!


خرافات یک آسیب اجتماعی است و طبیعی است که کشورهای ضعیف ؛ از نظر آگاهی عمومی و اقتصاد ضعیف و سیاست بیمار ، بیشتر با آن درگیر بوده باشند ولی اینکه چرا برخی کشورهای پیشرو ( مانند انگلستان ، آمریکا و ... ) نیز در این زمینه پرچمدار هستند !؟ آن را قابل توجه تر می نماید !!

 

هر آسیبی در وهله اول یک امتیاز بوده است که بدلیل تاثیر خارجی ، هویت بیمارگونه ای یافته و یا بصورت کلی تغییر هویت داده است !! این جمله در غالب آسیب های اجتماعی صدق می کند و شاید برای همین است که ما آسیب مادرزادی نداریم ، هرچند ریشه ی آسیب می تواند تا حد صفر بدنیا آمدن ، میل نماید !! اگر خرافات را بعنوان یک آسیب اجتماعی در نظر بگیریم ، بجای پرداختن به ظواهرو نمادهای آن ، باید آن را ریشه یابی کنیم ؛ حداقل مزیت آن این است که از مطالعه ی تاثیرات و رفتارهای ناشی از این آسیب دردیگران ، به رفع این آسیب در خودمان می رسیم و ...

 

ریشه ی خرافات در ارادت رساندن است ؛ ارادت رساندن به شخص ، رفتار و یا یک عادت و تفکر اجتماعی. ارادت رساندن در ذات خود اصلاً رفتار ناجوری نبوده و آسیب خوانده نمی شود ولی بدلیل اینکه ماهیت ارادت رساندن از دو ریشه ی خودآگاه و ناخودآگاه تغذیه می کند برای همین خیلی زود می تواند دچار آفت بشود ، اگر خودآگاه هایمان را در حد اعلای آن و درست بپنداریم ( که با توجه به نسبی بودن برداشت ها و نسبی بودن فهم ها از مسایل ، هیچگاه در حد اعلا نمی باشد !!!) در قسمت ناخودآگاه هایمان با مشکلات عدیده ای روبرو خواهیم شد که در رفتارهای بعدی ما که تحت تاثیر ارادت ورزی ما هستند موثر خواهند بود ... قسمت ناخودآگاه ما شامل ندانسته های خوب و ندانسته های بَد ما هستند !! این ندانسته ها و یا دانسته های پردازش نشده (!) براحتی ابعادِ رفتارهایِ ارادت ورزانه ی ما را بصورت ناموزون و یا غیرمنطقی بهم می ریزند و بدنبال آن سایر آفات ( از قبیل ترس ، نیاز و ... ) می توانند به این رفتارهای ما افزوده شده و از یک ارادت خوب ، اعتقاد غلط و یا باور خرافی بسازد و رفتارهای  انگشت نما تولید نماید. و بهانه ای باشد برای کسانی که از روی غرض ورزی این رفتارهای غلط را دست آویز نمایند تا به بدنه ی اصلی و سالم آن رفتار درست و آن ارادت ورزی حمله نمایند.

 

چرا من !؟ چرا تو !؟ (7)

 

مار روی شاخه ای پیچیده و به تماشای آدم و حوا مشغول بود ... بین حیوانات او را به عقل و درایت نشان کرده بودند ، چقدر هم به خودش می بالید !! شاید هم مرز حیوان بودن در همین به خود بالیدن بود ؛ وقتی موجودی بداند که از خودش چیزی نیست و همه ی بودنش را مدیون دیگریست و باز به خود ببالد ، مطمئناً در چهارچوب حیوان بودن خودش است !!


اخیراً بدجوری توی مخمصه افتاده بود ، هی از او در مورد آدم سوال می کردند و اینکه چرا باید اینهمه به او ارزش داده شود و اینکه چه مزیتی دارد !؟ آدم در طول این سالهایی که خلق شده بود جز ولگردی در بهشت کاری نداشت و حالا هم که یکی را یافته بود و دیگه بدتر ، سر سوزن حواسی داشت و آن را هم در گرو مِهر زنش کرده بود !! و خیلی سوال که برای دیگران پیش می آمد و برای این سوالات هیچ جوابی پیدا نمی کرد ...


برای مار ساعت ها نشستن و تماشا و فکر کردن ، کار سختی نبود ولی پیدا نکردن جواب برای یک سوال ساده ، خیلی آزار دهنده بود !!


آدم بهمراه حوا وقتی از کنار درخت ممنوعه رد می شد ، بطور ملموسی دچار دستپاچگی شد و این رفتار او از ذهن مار خوش خط و خال دور نماند و یک لحظه با خود گفت : " آهاااااا ... یافتم !! "


همان یک لحظه تمام نشده بود که بیاد ابلیس افتاد و با خود گفت : " مطمئنم که آن ملعون این طرف هاست !! این جرقه کار او بود ... " چندبار هم ابلیس اینگونه به او حال داده بود ولی این بار زیاد خوشآیندش نبود ، می دانست که ابلیس رانده شده و ملعون است و روی سودی که از او بدست می آید نباید زیاد حساب کرد !!


آدم و حوا داشتند دور می شدند و یادش رفت به چه چیزی فکر می کرد و چه جرقه ای توی ذهنش روشن شده بود ، از وقتی ابلیس بنیان نافرمانی را گذاشته بود استرس هم به مشکلات همه افزوده شده بود


- " از کی تا حالا شلغم هم جزو میوه ها شده است !؟ "


حدس اش کاملا درست بود ، ابلیس آنجا بود و طبق معمول داشت با طعنه حرف می زد !!


- " هر چیزی که نفعی داشته باشد ، میوه است ... حتی اگر شلغم بوده باشد !! شلغم یا آناناس شدن دست ما نیست ولی شلغم خوب بودن چرا !؟ "


- " لابد حظ می کنی که داری جواب می دهی و چهارتا خط پشت سرهم می بافی و می شوی عاقل حیوانات !! راستی چرا تا حالا به سوالی که توی ذهنت هست جوابی پیدا نکرده بودی !؟ "


- " منتظر جرقه بودم ... "


- " اینهم بابت تشکر کردنت بود که مرا لعن و نفرین کردی !؟ "


- " راست اش را بخواهی بعد از آن جریان که پیش آمد ، با اینکه یک عالمه باهم دوستی داشتیم ، نمی دانم چرا لعن و نفرین کردن تو اینقدر حال می دهد ، از وقتی این حالت پیش آمده است ، بفکر افتاده ام پائین دمم ؛ بغل گلگیر بنویسم « یارب نظر تو برنگردد !! » "


- " بدبخت ... تو دست و پا داری که گلگیر هم داشته باشی !؟ تو کلا توی گِل مانده ای !!


خیلی خوش بحال شده بود که داشت ابلیس را کُفری می کرد ، سر به سر گذاشتن با ابلیس کار خیلی سختی بود ، ولی وقتی عصبی می شد و کنترلش را از دست می داد می شد یک جنِّ پائین دستی و آن وقت دست انداختن اش سخت نبود ، ولی وقتی آروم می گرفت کسی حریف اش نبود ؛ بی خود نبود که او را عاقل ترین حیوانات می دانستند ، کافی بود تا برای حرص دادن ابلیس کمی از آدم تعریف بکند تا حسادتش گُل بکند و ذلیل و خوار بشود ... یا جریان رانده شدن اش از عرش را یادآوری بکند تا با کله برود زیر زمین !!


- " حالا که تا اینجا آمده ای ، یک راهنمائی بکن !! ما یک عمر باهم رفیق بودیم و پای صحبت های تو می نشستیم ؛ حالا ناراحت بودی و زورت به من رسید و با شمردن ایرادهای من خودت را خنک کردی مهم نیست !! می دانم که جواب سوالم پیش تو است ... آخه این آدم چی داره که اینهمه عزیز شده است !؟ "


- " آدم یک بدبختی رو گردن گرفته که تا حالا کسی آن را بعهده نگرفته بود ، نه من ، نه شما ، نه فرشته ها و نه بقیه ... حالا دارد مزد این بدبختی اش را می گیرد !! "


- " کدام بدبختی !؟ "


- " از وقتی خودت را شناخته ای ، از چه چیزی منع شده ای !؟ "


- " از هیچ چیز ... هر کاری دوست دارم می کنم مگر اینکه خارج از توانم بوده باشد و بدبختی برای من زمانی معنی دارد که قدرت کاری را نداشته باشم !! "


- " باریکلااا ... وقتی کاری از توان تو خارج است بمعنی بدبختی تو نیست ، به معنی محدودیت تو است !! ولی وقتی بتوانی کاری بکنی و از آن منع شده باشی ، اینجا مسئله فرق می کند ... آدم توی زندگی اش یک چراغ قرمز دارد !! و این خیلی زور می برد ؛ می خواهی توضیح بدهم یا تا همین جا برایت کافی است ، برو اینها را کمی مرور کن بعدا باهم حرف می زنیم ، انگار یکی دارد نزدیک می شود ... "


مار موقعیت خوبی برای انتقام یافته بود برای همین پشت سر ابلیس داد زد


- " مِثلِ داستان کسی که داشت و نخورد و دانست و نکرد ... حقا که تو بدبخت ترینی !! با اینکه می دانستی کاری را کردی که نباید می کردی !! "


بعد نفس بلندی کشید ... چه حس خوبی داشت انتقام گرفتن !!


نگهبان بهشت او را از بالای درخت برداشت و گذاشت روی زمین ... و در حالیکه داشت دنبال یکی می گشت و مطمئناً کسی جز ابلیس نبود ، به او متلک انداخت


- " چرا داد و هوار راه انداخته ای ؟ با خودت حرف می زدی ؟ برو یک سوراخی پیدا کن و چند تا ترانه زیرزمینی تمرین کن که فردا توی تی وی برنامه ی شب کوک برگزار خواهد شد !! "

 


چرا من !؟ چرا تو !؟ (6)


داستان جدید زندگی آدم از اینجا شروع شد ، تا این لحظه زندگی ، آرام و یکنواخت ادامه یافته بود و همه جا شور بود و زیبایی ؛ ولی حالا دیگر فرق می کرد ، چند وقت پیش بود که فکر می کرد نیمه گمشده اش را پیدا کرده است و دلش به این یافتن خوش بود و چه نیمه ی خوبی داشت !! ولی تازه فهمیده بود که نیمه ی گمشده اش در بیرون از خودش نبود و همان خودش بود ، خودی که همیشه بنوعی با او سر همراهی ندارد ، این دوست دارد و آن دوست ندارد ، این می گوید و او گوش نمی دهد ، این چشم می بندد و او می بیند ...


راهش را کشید و رفت بطرف عرش ، سری به کتابخانه آفرینش زد ، دوست داشت ببیند در مورد خودش و آینده ای که برایش رقم خورده است چه چیزهایی عیان شده است ... آنجا هم با خودش درگیر بود ، قبلا ساعت ها می نشست و تماشا می کرد ولی حالا سر هر موضوعی با خودش درگیر بود ...


حوا را می دید که همیشه در کنار او خواهد بود و روزگاری جدید ، ولی اصلا شبیه آنچه او می شناخت نبودند ، دیگر از آن زیبایی ها خبری نبود و از آن درختان و آن آرامش و ... صورت خود و زنش را می دید که چگونه چشم در چشم فرزندانشان می خندند ، واقعا لذتی فوق العاده در آن خندیدن ها نهفته بود ... کمی سر از کتاب گرفت ، چرا وقتی این تصاویر را می دید با خودش مشکل پیدا نکرده بود ، این اولین بار بود که با خودش راه آمده بود ...


از دور یکی از فرشتگان بزرگ را دید که نزدیک می شود ، به احترام برخاست ، رد پای این فرشتگان بزرگ در همه جای کتاب آفرینش دیده می شد و می دانست که قابل احترام هستند ... در مقابل این احترام ، کرنشی فراتر از انتظار دریافت کرد ، با خودش فکر کرد چرا باید او را این همه عزیز بدارند !؟


- " می بینم همصحبتی یافته اید ؟ "


- " اگر منظورتان همسرم ، حوا است ، درست می گوئید ، لطف بزرگی از طرف خدا در حق من شد تا تنها نباشم و مونس و هم صحبتی داشته باشم ... "


- " البته ایشان که جای خود دارد ، ولی منظور من خودتان هستید ، چند وقتی هست که مشغولید و بلند بلند فکر می کنید ، اینجا همه چیز محسوس است ، البته نه برای هر کسی ... "



- " واقعیت این است که چند وقتی است این حالت برایم پیش آمده است ، قبلا چنین حالتی را نداشتم ، نه اینکه بخواهم چیزی را از کسی مخفی بکنم ، ولی نمی دانم چرا ... بنظر شما این حالت چرا پیش آمده است !؟ "


- " ابلیس از شما زخم خورده است و همیشه در کمین شما خواهد بود ، مخصوصا در سفری که خواهید داشت ، اینجا نمی تواند برای شما مشکل ساز شود ، هرچند شواهد نشان می دهد کار خودش را کرده است و در مغزتان رخنه انداخته است ، او خیلی دانا و زرنگ است ، باید همیشه از شر او به خدا پناه ببرید ، در دنیای پائین حضور او ملموس تر خواهد بود ، البته حسادت دانایی اش را کور می کند ولی تبحر خاصی در رنگ عوض کردن دارد ، او کاری می کند که خودتان دنبال راههایی ک نشان داده است بروید ... مواظب فریب هایش باشید ، او با چشم و مغز شما بازی می کند ، بیراه را به راه و زشت را به زیبا تبدیل می کند و شما را با هم درگیر می کند و در گوشه ای به تماشا می ایستد ، مبادا او را به داوری بخوانید که کارتان تمام می شود او استاد منطق بافتن و حرافی است ، در مواجهه با او فقط یک راه دارید و آن اینکه به خدا پناه ببرید ... "


- " از کجا باید او را بشناسم !؟ "


- " به قلبتان مراجعه بکنید ، او را به قلب مومن و خداپرست راهی نیست ، ولی بدون دردسر وارد مغز و فکرتان می شود ، برای نجات از دست او قلب تان را نگهدارید ... "


باید می رفت ، حوا منتظرش بود و نگرانش می شد ، باید به او یاد می داد که چگونه خود را از شر ابلیس دور نگه دارد ، ولی چگونگی اش را نمی دانست !؟!؟ یادش رفته بود در مورد سفری که در پیش رو داشتند سوال بکند ؛ شاید نوبتی دیگر ...