همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

چرا من !؟ چرا تو !؟ (5)

" بروم ببینم چه خبر است !؟ " ابلیس خود را تکانی داد و راهی آسمان شد برای او گذشتن از سد نگهبانان آسمان های پائین زیاد سخت نبود ولی طرف عرش ، راه را بدجوری بسته بودند ، دوری زد و خود را به در بهشت رساند ، وارد شدن به آنجا به سختی عرش نبود ولی اگر می دیدند کمی سخت می شد و باید یک تیپای جانانه نوش جان می کرد و با کله می افتاد توی خانه اش و میان جن های دیگر ...


طاووس را دید که از بهشت زده بود بیرون برای اینکه خودی نشان بدهد ، مشتری زیادی نداشت ولی دست از سماجت برنمی داشت ، ابلیس را که دید هم ترسید و هم اینکه کمی خوش بحالش شد ... تنها موجودی بود که از او تعریف می کرد ، ولی با او یکجا دیده نمی شد بهتر بود برای همین بال بال زد و بطرف بهشت برگشت !!


وقتی داشت وارد بهشت می شد ، یکی از نگهبان ها به او متلک انداخت : " تو هم هرچی داری ببر بده لوازم آرایش بخر ، اینها یک روزی کار دستت خواهند داد !؟ " با خود فکر کرد من که جایی نرفته بودم ، این تغییری دیده که به من متلک می اندازد یا می خواهد خودش را شیرین بکند ... از بالای رودخانه که رد می شد خودش را نگاه کرد ، بیچاره نگهبان تقصیری نداشت ، بالهای بطرز عجیبی زیبا و درخشان شده بودند و برق خاصی می زدند ، کنار درختی به زمین نشست تا بالهایش را خوب باز و بسته بکند و ببیند قضیه از چه قرار است ... اتفاق خاصی بچشمش نیامد و تصویر توی آب را یک توهم فرض کرد


- " توهم چرا !؟ من با تو باشم تو زیباتر دیده می شوی ... "


آها ... ابلیس کنار درخت نشسته بود و با او حرف می زد ، با خود فکر کرد او چطور داخل بهشت شده است و حالاست که آنها را باهم ببینند و کارش تمام می شود و باید برود دنیای پائین برای جن ها ، مثل مرغ تخم بگذارد برای نیمروی صبحانه شان !!


- " تو چطور وارد بهشت شدی ؟ تا جائیکه شنیدم نباید اینطرف ها بیایی ؟ "


- " من همان زیبایی رنگ بالهایت بودم ...می خواهی دوباره خودت را در آن رنگ و زیبایی ببینی !؟ "


- " به دردسر با تو بودن نمی ارزد ... "


- " تا همینجا هم با من بودنت برایت می تواند باندازه کافی دردسر باشد ، ولی به تو چیزی نخواهند گفت ، چون می دانند تو در مقابل من صاحب قدرتی نبودی که بتوانی مخالفت بکنی ، شاید هم تا حالا خبر تو را نگهبان گزارش کرده باشد ... "


طاووس سرش را پائین انداخت ، حقیقت تلخی بود ، او کجا و عقل و دانش ابلیس کجا !؟ ولی از طرفی دلش می خواست دوباره با آن زیبایی خیره کننده پرواز بکند ... سرش را که برگرداند ، ابلیس رفته بود ... کجا !؟ مگر می شود فهمید !؟


ابلیس از دور داشت آدم و زنش را نگاه می کرد ، کمی سرش را خاراند ؛ این دیگر کیست !؟ یک آدم دیگر !! یادش افتاد که در کتاب دیده بود برای آدم یکی مثلِ خودش خلق می شود که تنها نباشد ... انگار این خوش تراش تر از آدم شده بود ، بهرحال هر روز بهتر از دیروز شامل حال آفرینش هم می شد!!


آرامش پر از غرور آدم حالش را بهم می زد ، حقش نبود اینجا و بین اینهمه ناز و نعمت باشد ... کمی که فکر کرد از خودش بدش آمد و به خودش لعنت فرستاد " من با این بزرگی و دانش و ... چرا باید نسبت به این موجود حسادت بکنم !؟ باید یک چیز مشترکی بین من و او باشد که باعث بروز حسادت بشود !! ولی چی ؟ "


سوال سختی بود ، هر چه بود آدم تازه تر بود و او خیلی قدیمی تر ، می دانست حتماً چیزی در چنته دارد ولی همینکه نمی توانست حدس بزند اوقاتش بهم می ریخت ... تردد در این مناطق برایش زیاد هم سخت نبود ، ولی می دانست که هیچگاه نخواهد توانست به کتاب آفرینش نیم نگاهی بیاندازد و غریبی خاصی احساس می کرد ، قسمت عمده ای از دانش خود را مدیون مطالعه آن کتاب می دانست و حالا از آن دور مانده بود ...


آدم و زنش زیر درختان نشسته بودند ، خیلی ساده و ابتدایی داشتند باهم حرف می زدند و سرگرم بازی با حیوانات بودند و زیبایی های مبهوت کننده را بهم نشان می دادند ، ابلیس بفکر فرو رفته بود ؛ حالا دو نفر شده بودند و کار برای ابلیس کمی راحت تر شده بود ... او استاد ریاضیات بود و محاسبه کردن !! کار با آدمِ تنها خیلی مشکل بود ، ولی حالا دو نفر شده بودند ، کمی جمع و تفریق کرد !! حساب هایش درست در می آمد ، بهمین سادگی راهی پیش پای او گذاشته شده بود ... سی سال بود که آدم خلق شده بود و بی اشتباه روزگار می گذراند ولی حالا یک صفحه ی دیگر برایش باز شده بود !!


آرام خزید و در کنار حوا قرار گرفت ، آدم که داشت درختان را نگاه می کرد ناگهان در صورت حوا توقف کرد ، در اینهمه مدتی که با هم بودند هیچگاه او را این چنین زیبا ندیده بود ، حوا متوجه شده بود که آدم دارد او را نگاه می کند ولی انگار نه انگار ، حواسش را به جای دیگری پرت کرده بود ، آدم از نگاه سیر نمی شد و گویی از همه ی چیزهایی که تا آن لحظه دیده بود چیز زیباتری یافته بود !! حوا دیگر تاب نیاورد و سرش را بطرف آدم برگرداند و در حالیکه دست اش را به صورتش می کشید پرسید


- " چیزی شده است ؟ "


- " نه ... "


و سرش را بطرف دیگر چرخاند ، حوا سگرمه هایش توی هم رفت ، با خود اندیشید " یعنی چه ؟! اگر چیزی نبود چرا زل زده بود !؟ اگر چیزی بود چرا گفت نه !؟ " ولی عقلش به جایی قد نداد ...


ابلیس خنده زنان از آنجا به حرکت درآمد و رفت جائیکه طاووس را بحال خودش رها کرده بود ... با خود می اندیشید " بهمین راحتی دو نفر را تبدیل به چهار نفر کردم ، حالا یک آدم دارم که با خودش درگیر است و یک حوا که او هم با خودش حرف می زند !! "

 

چرا من !؟ چرا تو !؟ (4)

 

طرد ابلیس از عرش و قطع روادید او همه را متعجب کرده بود ، فرشتگان می دانستند که امری اتفاق نمی افتد مگر اینکه مشیتی بالاتر بر آن حاکم باشد ، تعجب شان از ابلیس بود و نه از تصمیمی که برای او اتفاق افتاد ...


مگر نه اینکه ابلیس خیلی چیزها را می دانست ، او خبرهایی را می خواند و تفسیر می کرد که دیگران از آن عاجز بودند و مقام معلمی در عرش را بخود اختصاص داده بود ، ولی این اشتباه ابلیس در برداشت از آن عبارت ، که مغرورانه به ضررش تمام شده بود ، منشاء چه مشیتی می توانست باشد !! فرشته ها را مجال آنقدر نبود که بخواهند وقت خود را صرف این سوال و جواب ها بکنند ... آنها همه چیز را بدلیل اتصال به علم اولین و آخرین قبول می کردند .


آدم در رتبه ای بسیار بالاتر از آنچه داشت قدم در بهشت گذاشته بود و روزگارش را سپری می کرد ، ولی او برای آنجا خلق نشده بود ، او راه طولانی و سختی پیش پایش داشت و باید امانتی که قبول کرده بود را در هفت آسمان ها و زمین بدوش می کشید و ادعایش را ثابت می کرد ، ولی چگونه از عرش به فرش فرستاده می شد ، آدم عقل داشت و بر اساس آن عقل ، اختیاری و برحسب وجود اختیار شرطی برایش مهیا بود ؛ درخت ممنوعه !!


با آن مشکلی نداشت و وسوسه ها هم در او کارساز نبود ، بکار خودش بود و در کار تفحص و جستجو برای بیشتر دانستن ، بهشت مانند تابلویی بزرگ پیش چشمش گسترده بود و ازتماشای آن سیر نمی شد ، هر از گاهی کتاب آفرینش را هم تماشا می کرد و سرگذشت ها را می خواند و مثل یک بچه عکس ها را نگاه می کرد


ابلیس رانده از عرش بود و از اینکه نمی توانست برود و اطلاعات جدید بدست بیاورد خیلی پکر بود ، او صاحب رمز و رازهایی بود و بر موجودات ضعیف تسلط داشت و بدنبال انتقام از آدم بود و راههایی برای خارج کردن آدم از بهشت و عرش جستجو می کرد ... هر از گاهی پیکی می فرستاد و از بهشت خبر می گرفت ، اختیار حیوانات در دستانش مثل موم بود ، براحتی غریزه شان را تحریک می کرد و آنها را به کار دلخواه خود وادار می کرد ، طاووس احمق ترین بود ، کافی بود از زیبایی اش کمی تعریف و تمجید بشود هر کاری می کرد ، برعکس مار خیلی عاقل بود و چند جمله ی منطقی که پشت سرهم برایش می بست خودش شروع می کرد به منطق بافتن و به راهی که پیش پایش گذاشته بودند می رفت ...


انگار همه چیز برای سقوط مهیا شده بود ، تا آخرین لحظه نشانی از جبر نبود ولی اختیار هم حدی داشت و وسوسه در تلاشی مضاعف بود ...


ابلیس نشسته بود و جنیان در اطرافش ، هر کسی زمزمه ای زیر لب داشت ... کسی که سالهای سال برایشان نشانه افتخار بود و او را الگو گرفته بودند در بدترین شرایط طرد شده بود و حالا برای حرف زدن با او هم اکراه داشتند ، می دانستند که اگر غرور او را بدبخت کرده است ولی از بزرگی اش نکاسته است ، او همچنان همه چیزدان آنها بود و بر همه چیز شان تسلط داشت ، زمزمه ها بالا گرفت و این بار ابلیس به حرف آمد


- " جوری مرا نگاه می کنید که انگار از من برتر هستید یعنی شما بفرض محال در جایگاه من بودید فکر بهتری به سرتان می زد !؟


من اگر سرم توی کار خودم بود که مثل شما اینجا بودم ، من از آنها کمک گرفتم و تا آن بالا رفتم ولی یک اشتباه کردم و ظاهراً به ضررم تمام شد ...  "


یکی از جنیان که از بقیه سرتر بود سری تکان داد و گفت : " ظاهراً !؟ جوری حرف می زنی انگار محکومیت تا ابد و زیانکارترین در روز جزا را چیزی نمی دانی ، از تو بعید است اینگونه باشی !! "


- " به تو حق می دهم که مرا نتوانی درک بکنی ، من از اینجا تا آنجا رفته بودم برای اینکه کاری که باید بشود را انجام بدهم ، آدم باید برای اثبات چیزی که گردن گرفته بیاید از این پائین شروع بکند ، ولی چگونه !؟ "


- " چگونه !؟ "


- " او باید اشتباه بکند ، ولی او کنار موجودات بی اشتباه زندگی می کند ، یکی باید باشد که به او اشتباه کردن بیاموزد ... آیا موجوداتی که اشتباه بلد نیستند می توانند چنین چیزی به او بیاموزند !؟ آنها که اشتباه گر هستند این پائین هستند ، در کنار من و شما !! یکی باید برود بالا تا به او اشتباه یاد بدهد !! شاید باور نکنید مرا بالا بردند ، والا من کجا و آنجا کجا !؟ روزیکه ولم کردند افتادم در کنار شما ، رفتارهایی مانند شما و گفتارهایی مانند شما ، مثل همیشه پر اشتباه !! "


- " آدم هم که اشتباه بکند می شود مثل ما ، چگونه می خواهد برود تا آن بالا ... ماموریتش چه می شود !؟ مگر نگفتی کار سنگینی را بعهده گرفته است !؟ "


- " برای منهم سوال است ... "


- " یعنی تو هم نمی دانی !؟ راستی ... آن امانت چه بود !؟ "


ابلیس خیلی سختش آمد که به این مورد اعتراف بکند ، ولی ناگزیر بود ، برای همراه کردن آنها با خود باید صداقت نشان می داد ...


- " راست اش را بخواهید نه ... چرا نه !؟ من از هر کس در مورد آن امانت پرسیدم یک حرفی زد ، فکر کردم شاید بسته به هر موجود چیزی بود فراتر از توان او و برای همین همه قدم عقب گذاشتند ، ولی آدم قبول کرد !! رابطه ام با او خوب نبود که بروم بپرسم به چه چیزی بله گفته !! "


- " از فرشتگان می پرسیدی ؟


- " بزرگتر ها بزرگتر از این حرف ها بودند و کوچکتر ها کوچکتر ... وقتی ورقم برگشت دیگر کسی به حرف هایم جواب نداد ... "

 

( ادامه دارد )

 

چرا من !؟ چرا تو !؟ (3)

 

یک روز خاص بود ، صحن و سرا را جارو زده و رُفته بودند ، گرد و خاکی هم اگر بود اثر جاپای آدم بود والا نه از نور گردی پیدا می شود و نه از آتش !! اینهم یک نشانه از حضور آدم در عرش بود ...

 

همه را خواسته بودند و غلغله ای بود ، همه به هم نگاه می کردند ، فرشته ها مثل همیشه آرام بودند ، انگار به آنها خبر رسیده بود و هم نبود ، آنها در دربار آشنا داشتند ، از سایر موجودات هم نماینده هایی آمده بودند ، همه در حالتی از کرنش بودند ، در این میان ابلیس چون سیر و سرکه می جوشید ، همه چیز و همه کس را ول کرده بود و نگاهش به آدم بود که در حال جواب دادن به ابراز احساسات حاضرین بود ، داشت از شدت حرص می سوخت ...

 

چیزی را آوردند و روی میز گذاشتند ، همه منتظر بودند تا ببینند چه خواهد شد ، خطاب آمد که آنچه روی میز است امانت خداوندی است ، چه کسی می خواهد آن را تا روز آخر نگاهدار باشد !؟ کسی نمی دانست که آن چیست !؟ کسی ندیده و نخوانده پا پیش نگذاشت ... این بار آن را به معرض دید گذاشتند ، ولی نه بصورت عام بلکه نماینده گروه ها می آمد و نگاه می کرد و می رفت ... از نوع نگاهها می شد فهمید که کار سختی خواهد بود ، کسی را جرات پا پیش نهادن نبود ، ابلیس هم به تماشایش رفت ولی نه تنها جرات قبول آن را نداشت بلکه می دانست چه کار بزرگی است ، او هم پا عقب گذاشت !! هنوز آدم مانده بود ، و نگاهها بطرف او خیره بود ...

 

آدم پا پیش گذاشت و آن را نگاه کرد ، در خود این توانایی را می دید ، سخت بود ولی ناممکن نبود ! قبول کرد که عهده دار این امانت شود و صدای تعجب و تکبیر عرشیان بلند شد ، جسارتی بس بزرگ و شگفت انگیز ، سر و صدا در هفت آسمان پیچیده بود ... ابلیس برای بار دوم به خود لعنت فرستاد ، می توانست خود آن را بپذیرد ولی نخواست بیخود خود را درگیر بکند و حالا بازی را باخته بود ، تنها دلخوشی اش این بود که خوانده بود " در نهایت عزیزی خوار و ذلیل شده و مطرود و ملعون دائمی خواهد شد !! " برگ برنده ای که هنوز او را سرپا نگهداشته بود ، منتظر بود تا مراسم تمام شود و زود از آن جمع بیرون برود ، حال خوبی نداشت ، حالا دیگر باید مثل سایر فرشته ها بزرگی آدم را نیز تحمل می کرد و این از هر کاری سخت تر بود ...

 

ناگهان میکائیل فرمان آورد که بخاطر نشان دادن تعهد به فرمانبری باید بر آدم سجده کنید ، این دیگر خیلی سنگین بود ، فرمان مطاع بود و همه به سجده افتادند و فرمان خداوندی را به تسبیح و تقدیس پرداختند ، ابلیس ولی ایستاده بود ...

 

نگاه دیگران روی او بود و سنگینی این نگاهها را تحمل کرد ، انگار قدرتهایی در او جمع شده بودند و نمی گذاشتند گردن فرود آورده و تعظیم و سجده کند ، تمام گذشته اش در او به هیجان آمده بودند ، معلوم بود کار این یکی دو روز نبوده و از همان آغاز خلقتِ آدم ، حسادت  و فضولی در درون او بیدار شده بودند و حالا یکپارچه شده و بر او فرمان می راندند ...

 

ابلیس چشم در چشم آدم ایستاد و سجده نکرد ، خطاب آمد که ای ابلیس چگونه است که تو سجده نمی کنی !؟ با طمانینه ی خاصی در حالیکه خود را پیروز این میدان می دانست و پشت اش به آن عبارت گرم بود به تعظیم و تجلیل گفت " که سجده و تعظیم شایسته خداوندگار است و این موجود مخلوقی بیش نیست !! " بظاهر حرفش متین بود ولی بالای والاترین دستورها مگر منطقی می تواند سوار بشود ؛ به دانسته ی خود مغرور بود و در خیال خود آخر بازی را تماشا می کرد ؛ ولی این بار در حالیکه بخاطر این اراده ی خاص خود را پیروز می دانست مورد لعن قرار گرفت و این بار خواست تا خطایش را ترمیم کند و دست به قیاس زد ، شاید آخرین راهی بود که بنظرش می رسید ، خودش هم می دانست که در آن مقام جای این حرفها نیست ولی بدجور قافیه را باخته بود ، در جایی که جنس را جایگاهی نبود و حرف اول را عشق می زد متوسل به جنس خودش ، آتش ، شد و آن را برتر از خاک دانست ، با آنهمه ذکاوت یعنی نمی دانست که این حرفها در عرش خریدار ندارد...

 

معلوم بود آن پاکی و عفافی که داشت و او را تا آن بالا برده بود هنوز طبیعتش را تغییر نداده بود و این کارهایی که پشت سر هم از او سر می زد ریشه در طبیعت جن گونه اش داشت !! خیلی زود و راحت همه چیزش را باخته بود ، ملعون بود و مطرود هم شد و جایگاهش را از دست داد ... از هفتاد هزار سال عبادت و بندگی ، برگ مهلتی یافت تا زمان پسین زنده بماند و از شدت تنفر و خبثی که به او دست داده بود به مشارکت در گمراهی و اشتباهات آدم و فرزندانش قسم خورد ...

 

(دنباله دارد )