همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

" دغدغه ای بنام سیگار ... "


برای سیگاری بودن پارامترهای زیادی وجود دارد ، کسانی که یکی از این پارامترها را بطور مرتب داشته باشد و ادامه بدهند در زمره سیگاری ها قرار می گیرند ولی کسانیکه همه ی پارامترها را داشته باشند ولی رعایتی نداشته باشند بیشتر سیگارکش محسوب می شوند ... با این تواصیف کسانیکه بهم خوردن یک رویه ی دائمی آنها را پریشان بکند اعتیاد سیگار دارند ولی کسانیکه بتوانند بطور متناوب بین این پارامترها حرکت کرده و شدت و ضعف نشان بدهند معتاد محسوب نمی شوند ؛ به این دسته می شود گفت که بصورت تفننی به این استفاده نامطلوب و ناپسند در جامعه مشغول هستند ، در حالیکه گروه اول که اعتیاد به سیگار دارند یک بیمار روانی محسوب می شوند و نسخه پیچی های مملو از اندرز و نصیحت و تهدید و ... برایشان کاربرد ندارد.


من تقریبا همه ی پارامترها را در زمانهای مختلف داشتم و یکی از آنها سابقه بود !! مادربزرگم سیگار می کشید و تنها دختر یک خانواده ی سرشناس بود و هفت برادر او را مثل تخم چشمشان نگه می داشتند ، حتی در زمان طفولیت بنابر احادیثی که از خودش منقول بود برای پدرش که مباشر ارشد بود ، حتی در جلسه های رسمی !! ، چپق پر کرده و آماده می کرد . بعدها از چپق به سیگار مهاجرت کرده بود و در مهمانی هایی که در خانه ما می آمد ما می رفتیم از سرکوچه برایش سیگار می گرفتیم ، اشنو !!


یکی از برادرهایش هم هی برایش سیگار " هما " می آورد که آن زمان به " هما بیضی " شهرت داشتند ، مادربزرگ از آن سیگارها خوشش نمی آمد ولی هیچوقت به روی برادرش نمی آورد که آنها را دوست ندارد ، برای همین آنها را گوشه ای کنار می گذاشت برای همسایه ها و مهمان هایش و ما فسقلی ها ، موش این انباری بودیم ...


ناگفته نماند که برادرها ، بجز دو تایی که خیلی ها آنها را ندیده اند و نامشان بدلایلی از صفحه ی فامیل پاک شده و یکی هم برادر سوم که تا مدتها همه او را برادر بزرگ می دانستند و مریض احوال بود !! ، بطور مرتب به خانه خواهر سر می زدند ، آنهم نه با تشریفات و بصورت رسمی ، بلکه می آمدند توی حیاط ، خواهر برای آنها پنجره را باز می کرد و لبه پنجره می نشستند ، یکی از درد پا می نالید و دیگری از درد کمر ، یکی از گلهایی که توی پارک ... کاشته بودند و یکی از ساختمان جدیدی که دارند احداث می کنند و خانه ی پدری فلان کس بود و ... ما بیاد نداریم این ملاقات ها بیشتر از یک ربع طول کشیده باشد !!


شروع تفنن سیگار کشیدن و سرفه هایی که گاه طعم مرگ می داد از آن روزها شروع شده بود ، حوالی 10 – 11 سالگی !! ولی هیچگاه تکراری موزون نداشت و توقف های چند هفته ای و ماهانه هم در پرونده دیده می شد ، بعدها زمان دبیرستان رسید و باز هر از گاهی به این شیطنت نابخردانه دست می زدیم و از این رهگذر برخی نیز همراه ما شدند ، همراهانی که بدلایلی اینکار را مرتب اجرا کردند و اعتیاد به سیگارشان آنها را تا اعتیادهای دیگر هم برد و برخی هنوز هم مشغول سیگار کشیدن هستند !!


بعد زمان خدمت سربازی رسید و من در سپاه بودم ، اولین جمله ای که یادم ماند این بود که سیگار در سپاه ممنوع است و از ما خواسته شد تا با رعایت این نکته حرمت سپاه را نگهداریم ... جمله ای که دو سال تمام در گوشم بود و نه تنها سیگار نکشیدم بلکه هر کس در پادگان سیگار می کشید از دود سیگارش یک هیولا درست می شد شبیه من !! با توجه به رشد روزافزونی که در زمان سربازی داشتم ، بخاطر ته سیگاری که در سالن خواب می دیدم همه را در چله ی زمستان بیرون می کردم و توی برف ها تنبیه شان می کردم و تقریبا برای همه مسجل شده بود که سیگار اگر یک دشمن خونی داشته باشد من هستم !! توی شهر در مرخصی های ساعتی همه سیگار می کشیدند و بنوعی به من حرص می دادند ، غافل از اینکه من سابقه ای بمراتب طولانی از آنها در این زمینه داشتم ولی در طول دو سال اصلا سیگار نکشیدم !!


یک روز بعداز اتمام خدمت سربازی در اصفهان قدم می زدم و سیگار داشتم ، یک نفرکه به همراه همسرش در حال حرکت از کنار ما بود ، بعد از چندبار ورانداز کردن من ، مرا شناخت و ضمن معرفی من به همسرش یادآور شد که کسی که بخاطر سیگار، روزگارشان را سیاه می کرد حالا سیگاری شده است !! و من مجبور شدم شرح ماوقع را برایش بگویم و تازه شاخ درآورد شاخ درآوردنی !!


بعد ازخدمت روزگار ولگردی های عاشقانه بود و شاید فکر می کردم دوای این دردهای ناعلاج را سیگار تسکین می دهد ولی باز بدون قاعده سیگار می کشیدم و هر از گاهی یادم می رفت و مدتی نمی کشیدم ... بعدها که کوهنوردی را مرتب و حرفه ای دنبال کردم برای هر روز کوهنوردی یک بسته را دود می کردم و زمانی که در شهر بودم سیگار نمی کشیدم ، یعنی هیچ حسی به سیگار نداشتم ولی در کوهستان محال بود بدون سیگار سر بکنم ، سابقه سیگار کشیدن در همه ی قله ها را داشتم و بالای دماوند یک قوطی کبریت هدر کردم تا بتوانم سیگارم را روشن بکنم و حداقل چند پُک برای یادگار کشیده باشم !!


من چون در آن شرایط بودم می توانم تشویقات و تحریکات را در کنار تهدیدات و تنبیهات درک بکنم ، در بین سیگاری ها از هر طیفی بود و گاه برای توجیه کارشان ادله ی خاصی می آوردند ، مثل برخی از این ملی مذهبی ها هستند که دوست دارند هر آیه ای از قرآن را با توضیح علمی بیان بکنند و گاه خودشان هم گیر می مانند !! مثلا دکتر تیم ملی کوهنوردی کشور در سمیناری اعلام کرد که کوهنوردانی که درارتفاعات بالای 4000 و 5000 ادامه فعالیت می دهند برای کمک به خون سازی بدنشان باید روزانه حداقل یک نخ سیگار را بکشند !! و تعریف می کرد از کشیدن سیگار در ارتفاع 7000متری و عوارضی که برایش پیش آمده بود ومستنداتش را هم به تیم پزشکی کوهستان از کشور ژاپن پیوند می داد !!!!!!


خلاصه اینکه این هر از گاهی ادامه یافت و با من به کارخانه آمد ، من چون کم می کشیدم و واقعا تفننی بودم ، غالبا سیگار گرانتر می خریدم و این باعث می شد ناخنک در اطراف من زیاد باشد ، مثلااز هر بسته سیگار " کنت " که می خریدم بیش از پنج نخ به من نمی رسید و بقیه را این و آن از من کش می رفتند !! منهم واقعا خوشحال می شدم چون نام کنت برای من بود و دودش برای آنها ؛ البته به همه شان می گفتم که سیگار مفتی اعتیاد می آورد ولی باور نمی کردند تا اینکه از همین رهگذر چند نفر رسما از طریق سیگارهای من سیگاری قهاری شدند که به نامشان سکه می زدند !! یک تفنن بیست ساله که شاید باندازه ی بیست سال خاطره و حرف و حدیث دارد !! تا اینکه اوضاع عشقولانه ای ما به بالاترین سطح خودش رسید ، من می توانستم کتابی بنویسم با عنوان " آچمز در عشق " ، چون همه ی روابط من در یک جاهای خیلی اساسی گیر می افتاد و لاینحل باقی می ماند ، سیگار فقط به درد زمان هایی می خورد که با یک مسئله در حالت آچمز باشید !!


دقیقا روزیکه همه فکر می کردند شاید مصرف سیگار من به دو برابر افزایش بیابد ، من تصمیم به کنار گذاشتن سیگار گرفتم ، البته دلایل ریز و درشت زیادی هم داشتم ولی به تنهایی قادر به مقابله با تفننی که داشتم نبودند ...


26 اردیبهشت 83 ، من در اتاق مسئول شیفت نشسته بودم ، بهمراه یکی دیگر از همکاران که مسئول کارگاه بود ، هردو از نوچه های دودی من محسوب می شدند ، یک نامه تنظیم کرده بودم برعلیه یکی از روسای ارشد کارگاهها و داده بودم همه ی مسئولین هم ترازم امضاء کرده بودند که امروزه از آن بعنوان یک سند خاص یاد می شود !! آن نامه بعدها خیلی طوفان کرد ، مخصوصا که مسئولین امضا زده بودند و همه را به چالش کشیده بود ، هیچ راهی برای کنار آمدن با آن نبود و موضوع آن نامه تا هیئت مدیره آن زمان هم کشیده شده بود ، همه می گفتند نامه را پس بگیرید و بعد بیائید حرفتان را گوش کنیم ولی نامه جمع نشد و بعدها منشور اعتراض لقب گرفت ، زیر نامه همین تاریخ خورده بود ( جهت اطلاع که چرا تاریخ بیاد مانده است ) در همان جمع سه نفره ، هر سه مان سیگار درآوردیم تا روشن کنیم ، من گفتم : " دیگر نمی خواهم بکشم !! " یکی از همکاران گفت : " برای این تصمیم بزرگ من باید فکر بکنم !! " ( فکر آن همکار نزدیک 9 سال طول کشید و حدود یکسال است که سیگار را کنار گذاشته است ) ، همکار دیگر گفت : " من تازه یک بُکس گرفته ام و باید اول آنها را تمام بکنم و بعد ... " سیگاری که در دست داشتم را بطرفش پرتاب کردم و گفتم : " این را هم بهمراه آنها بکش !! " ( آن همکار نه تنها آن سیگارها که سیگارهای زیادی را هم دود کرد و بعد از 8 سال موفق به کنار گذاشتن سیگار شد )


تقریبا از آن سال و تاریخ به بعد ، افراد زیادی بدست من توبه سیگار داده شدند ، نه با تهدید و نه با مقابله و نه با چیزی که عرف است ، من از خیلی که سیگار می کشیدند می خواستم تا از کشیدن آن لذت ببرند و کمک شان می کردم تا به این هدف برسند واگر نمی توانستند ( مشغولیت نامطلوب نمی تواند تولید لذت مستمر بکند !!) برایشان داستان هایی می گفتم و بعد می دیدم خودشان سیگار را کنار گذاشته اند ، حالا درکارخانه ای که دود سیگار حرف اولش را می زد تعداد انگشت شماری سیگار می کشند که آنها هم در حال مذمت دائمی دیگران هستند ، و اشخاصی هستند که می توان حدس زد مشکلات روانی و روحی شان بزرگتر از سیگار کشیدن شان می باشد.


باید یکی را نه درحرف ، که در رفتار بتوان درک کرد ... دلایل مخفی اش را فهمید و برای انها جایگزین پیدا کرد ، مقابله رودررو اصلا مفید نیست ، و باید در کنارشان حرکت کرد ، برای این کار لازم است عمیقا برایشان دلسوز بود ، عمیقاً