همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

حکایت من و پدرکارگرم

سلام


بابا، کارگر بازنشسته است.

پسر وسطیِ پدربزرگ مالدارم (مال = گوسفند و بز) منتهی چندان علاقمند کار روی زمین یا چرای گله نبودند، از همان عنفوان جوانی رفتند سراغ خیاطی. گویا دوزنده ماهری هم بودند در تعریف های چندباره‌اشان هم لباس و بند قُمار (قُنداقِ نوزاد) می‌دوختند هم لباس رسمی تیمسار . منتهی ازدواج و جوانی یا جوانی و ازدواج، طالع پدر را رو به هجرت راند و کوچ کردن به مشهد. شنیده ها حاکیست کم درآمدی و بدشانسی هم در این مهاجرت دخیل بوده است. گویا پدربزرگم هرچندسال سهمی از زایش میش ها را به یکی از پسرها می دادند. عمو بزرگه خوش شانس بود و آن سال نزدیک 20 بره نصیبش می شود. عمو کوچکه هم سر سالش حوالی 15-16 بره نصیب می برد. منتهی سالی که به اسم بابا بوده، کمتر از 10 بره سالم می مانند! بابا هم آنها را می فروشد و می آیند مشهد. در ابتدا با وساطت یکی از آشنایان می شود کارگر کارخانه نخریسی.منتهی طی حادثه ای انگشت کوچکه دست راست را از دست می دهد. چندی بعد می شود کارگر کارخانه شیرپاستوریزه آن زمان. من، پنجمین ثمره ازدواج گرامی والدینم هستم و ته تغاری خانواده. گویا باسعادت بودم چون زمانی بدنیا آمدم که فصل اجاره نشینی والدینم بسر آمده بود و صاحب اولین خانه شان بوده بیدند. چیز زیادی از کودکی ام به یاد ندارم هنوز 5 سال نداشتم که دو تا از خواهرها ازدواج کردند در 11سالگی هم آخرین خواهرم ازدواج کرد و من ماندم با تک برادر.

گفتم که بابا کارگر کارخانه بودند. تازه نوجوان شده بودم حوالی همان 14 سالگی معروف که بر اثر ماجراهایی! توفیق بازنشستگی نصیب بابای ما شد! همطاف ماند و بابایی اغلب حاضر در خانه.

 دور از انصاف است اگر نگویم در دهه اول بازنشستگی، بابا سر چندین کار دیگر هم رفتند منتهی همه موقت بود گویا این قناعت شایدم دلگرمی به حقوق بازنشستگی (یا شاغل بودن گرامی مادر) مانع از این شد که درگیر شغل دیگری شوند. حالا شمایان چه توقعی از همطاف دارید دختری که در تمام سالهای نوجوانی اش شاهد حضور دخالت گونه پدر در امور خانه  بوده... خانم هایی که همسرانشان بازنشسته هستند بهتر درک می کنند.  

البته با حضور پررنگ صداو سیما متوجه شدم این تنها بابا نبود که به جای رفتن سراغ لوله‌کش، خودش آچاربدست می گرفت... یا سیمکشی اضافه را بشکل کوبیسم روی سقف و دیوارها اجرا می کرد یا اطراف دریچه کولر و سنگ توالت را سیمان کاری می کرد آن هم با سیمان سیاه! و بدتر اینکه وقت خرید گوشت یه سینی گرد بزرگ با کارد و یه تکه سنگ (برای تیزکردن کاردآشپزخانه) کف آشپزخانه می گذاشت و مثلا گوشت ها را تقسیم می کرد به آبگوشتی و خورشتی و من چقدر از چربی گوشت در خورشت قرمه سبزی بدم می آمد.

هنوز هم ماجرا ادامه دارد ها. فقط دیگر من نمی بینم. الان با کمی فاصله گرفتن از بابا، می توانم بگویم بابای خلاّقی دارم گاهی با دورریختنی ها، وسایلی می سازند که تعجب می کنی. یا برای انجام کارها راهکارهایی اجرا می کنند که می مانی چه بگویی!

بابای کارگر من عاشق پیراهن جیب دارند از نوع دو جیب. کت و شلوار همراه جلیقه را تنها در مراسم و مهمانی های رسمی می پوشند و برای سایر موارد، شلواری گشاد با دوبنده می پوشند و گیوه به پا می کنند و پیراهن گشاد و دو جیبش را روی شلوار انداخته بیرون می روند (گاهی از اینجا گله می کند چون خیلی خلوتتر از مشهد است و کسی را نمی بیند گپ بزند)

راستش دیدم هم، روز کارگر است (1 May) هم، روز پدر در پیش (ولادت امام علی علیه السلام ١٣ -رجب)  هم جمع، جمع همساده هاست گفتم حرف بزنیم شد این واگویه... منتهی حالا ماندم چطور جمعش کنم؟!


 

 

 (میز چرخ زیبای خیاطی بابا تا همین اواخر در انباری موجود بود تا اینکه طی یه تصمیم عجولانه در ماجرای فروش خانه مشهد، به سمساری فروخته شد. شکرخدا خود چرخ که فیروزه ایست هنوز موجود است. دوست داشتم می بود. تصور هویتم با بودن آن چرخ بهترتر می شد)

و


اینم بابای خراسانی همطاف در جوانی ^_^


...

در انتها روز باباهایی که دوستشون داریم منتهی زیـــاد حرصـمون میدن و زیاد بهشون رو تُرش کردیم  مبارکا

فرهنگ آگاهی

سلام


 تقریبا روزی از سال نیست که اسمی نداشته باشد.

مجله رنگی رنگی هم جدا از هر مناسبت و تقویمی، برای روزها، اسم های قشنگی انتخاب می‌کند

مثلا امـــروز را "روز آگاهی بیشتر درباره فرهنگ‌های مختلف" نامگذاری کرده و البته "راه کار" هم داده است.



در همین راستا، دوستی دیگر هم، مطلب قابل تاملی ثبت نموده اند:


"معمولا وقتی آدم به یک مملکت و فرهنگ تازه ای قدم می‌گذارد چند مرحله را می‌گذراند که بطور فهرست وار عبارتند از:

 یک - مرحله ماه عسل؛ که شخص اختلافات فرهنگی را با دید رومانتیک نگاه می‌کند.

 دو - مرحله درک واقعیات؛ که احساس اضطراب و احیانا افسردگی و ناراحتی را به همراه دارد.

 سه -  مرحله تطابق، یعنی آشنا شدن با مسائل و پذیرش آنهاست.

 چهار - و آن وقتی است که آدم بوطن خود برمی‌گردد و ممکنست دچار شوک فرهنگی معکوس گردد و مجبور باشد نظیر همان مراحل را دوباره طی کند!

البته همانطور که انتظار می‌رود همه افراد یکجور نیستند و این مراحل ممکنست کم و زیاد، یا سبک سنگین شوند. حتی بنظر من بعضی‌ها، قبل از اینکه بمرحله دوم و سوم برسند فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند!"


و


 بسیار سفر باید تا پخته شود خامی


 استاد سخن و شیخ اجل، سعدی بزرگ هم گویا به عشق همین آگاهی پای به راه گذاشته و سفرها رفته و فرهنگ ها دیده و ...

گفته اند، با اینکه در شیراز دیده به دنیا گشود برای کسب دانش روز! به بغداد رفت. پس از پایان تحصیل در بغداد، به سفرهای گوناگونی پرداخت که به بسیاری از این سفرها در آثار خود اشاره کرده‌است. در این که او از چه سرزمین‌هایی دیدن کرده میان پژوهندگان اختلاف نظر وجود دارد.

گویا شیخ ما، به عراق، شام و حجاز سفر کرده‌است. شاید از هندوستان، ترکستان، آسیای صغیر، آذربایجان، فلسطین، چین، یمن و آفریقای شمالی هم، دیدار کرده باشد!

 

سعدی، ایمان را مایه تسلیت می‌دانست و راه التیام زخم‌های زندگی را محبت و دوستی قلمداد می‌کرد. گویا عمر درازش  نیز به سبب ایمان قوی او بود. ^_^

 

 


از عالمی پرسیدند که کسی با ماهرویی در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب. کسی هست که با قدرت پرهیزکاری بتواند از این حالت، سلامت بماند؟

عالم گفت اگر از مهرویان به سلامت بماند از بدگویان سالم نماند.

 





پی نوشت:


سعدی در گنجور

و

حکایت آخر نقل از اینجــــا


 

جاری باشیم

سلام


نخست

تذکر چند عادت غذایی خوب:

1 - روز را با میوه شروع کنیم ( کی می تونه سر صبح ناشتا سیب گاز بزنه؟ البته موز رو هستم )

2 - بگذاریم چای ما اندکی خنک شود ( آره اینو پایه ام! هرچند اغلب، چای کیسه ای از نوع سبز شاهسوند استفاده می کنم که خود بخود تا رنگ بگیره خنک هم شده )

3 - قندهایمان را ریز کنیم ( می شود به جایش شکلات تلخ خورد مثلا؟ )

4 - با نوشابه قهـــــرکنیم ( من که  قهرم. منتهی گاهی دلخوری هام یادم می ره و می رم طرفش ^_^ اونم از نوع سِوِن آپ)

5 - برنج مان را آبکش نکنیم ( خیلی کم برنج می پزم. اغلب ناهار، دستپخت مامان پز رو می خورم خوو )

6 - نان سفید استفاده نکنیم ( نمی کنم، سال هاست که فقط نان بربری و سنگک و تافتون می خرم )

7 - با روغن جامد خداحافظی کنیم ( هیچ وقت سلامی نکردم بهش که الان بخوام خداحافظی کنم، البته برای شیرینی پزی! یه قوطی لادن طلایی خریدم دو سالی هست! راستی اینا تاریخ مصرف دارند؟ )

8 - سیر و پیاز رو در برنامه غذاییمان بگنجانیم ( همیشه و حتماً   (

9 - آب زیاد بخوریم ( زیاد رو نمی دونم! منتهی با توجه به فصل، متوسط یک لیتر می خورم  (

10 - چیپس نخوریم ( نمی خورم البته گاهی نفس اماره غلبه می کنه و می رم سر وقتش اونم از نوع آشنای ساده نمکی اش)

11- ماهی بخوریم ( این رو قول نمی دم... )

12 - با کالباس و سوسیس سرسنگین باشیم ( هستم. آخرین باری که سوسیس خوردم رو یادم نیست. کالباس هم به گمانم چند ماه پیش بود که برای سالاد الویه به سفارش مادر خریدم )

13 - هیچ وعده غذایی را حذف نکنیم ( نمی کنم. یه مدتی بید ناهار رو، روزدرمیان کرده بودم  دیدم با توجه به سبک خوری شام، دریافت مواد مغذی گوشتی ام کم شده! الان هر سه وعده رو می خورم )

14 - غذا را خوب بجویم ( گاهی فراموشم میشه، عجولم خوو )

15 - نمکدانها را در ویترین بگذاریم ( سالهاست کم نمک خور شدیم خانوادگی )

16 - از ماست کم چرب، غافل نشویم ( به گمانم غافل هستم! خوو ماست پرچرب خوشمزه تره )

17 - گوجه فرنگی خور باشیم ( هستم  (

18 - دیر شام نخوریم ( تقریبا سر شب شام می خورم )

19 - زیاد تعارف نکنیم و تعارف نشنویم ( موافقم فقط متوجه نشدم سرسفره؟ یا همه جا یا چی؟ )

20 - ورزش و نرمش تو برنامه روزانه داشته باشیم ( ای، یه نیمبند دارم البته با توجه به فصل، کم و زیاد میشه ها )

.

.

می دانم که می دانستید همه بیست مورد را . منتهی می دانید که دانستن مهم نیست عمل کردن به دانسته هاست که ...

و

چه کنیم حالا که هنوز زنده ایم و اینجا هستیم نقل از بزرگان است که وظیفه داریم خوب زندگی کنیم. سالم ماندن و تندرستی، حضورمان را پربارتر می کند اگر خدا بخواهد...



بعـــد


آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست




آخـــــر

 میلاد بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها مبارکا... به به