همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

عاشقان خیابان

ضمن آرزوی بهروزی و موفقیت برای جناب آقای علی امین زاده ، از شما دوستان عزیز دعوت می کنیم خواننده ی پست "عاشقان خیابان" باشید که به قلم این دوست خوبمان به نگارش درآمده است.

اسکیپر: داکا داکا داکا داکا [تقلید صدای مسلسل]
سایمون: [در حالی که از حضور ناگهانی اسکیپرگیج و منگ شده است] آه! فرمانده! فکر می کردم از سمت خورشید بهم حمله کنید!
اسکیپر: فکر نکن! ماتت نبره! دقیق نگاه کن! دنبال اونا باش! و هیچ وقت هم توی خط مستقیم پرواز نکن وگرنه عین یه غاز خپل، نفله ات می کنن!
سایمون: بله قربان!
اسکیپر: خب، دوباره تمرین می کنیم!

این، دیالوگی از فیلم «نبرد بریتانیا» است. فیلمی در مورد نبرد هوایی بین نیروی هوایی آلمان با انگلستان و متحدانش در جنگ جهانی دوم. یک نبرد هوایی بی رحمانه که شاید در طول تاریخ جنگهای بشر تکرار نشود. نبردی که حین آن هر دو طرف جمعاً حدود 3400 خلبان خود را از دست دادند.

دیالوگ یاد شده، زمانی است که اسکیپر، فرمانده اسکادران، در حال آموزش نبرد هوایی به سایمون، خلبان تازه کار اسکادران، است. خوب یا بد، جالب یا تاثر برانگیز، این توصیه ی ساده و مهم امروز باید آویزه ی گوش همه ی ما باشد. نه در محیط کار، نه در تربیت فرزند و نه در هنگام سر و کله زدن با رانندگان تاکسی؛ بلکه زمانی که به عنوان عابر پیاده از خانه خارج می شوید. شما، مثل همین سایمون، یک خلبان تازه کار و منگ هستید و دشمنان شما... موتور سواران!

شخصاً چند بار طعم تصادف با موتور سیکلتها را در پیاده رو چشیده ام و بارها و بارها تکبر متعفن... اما نه! موضوع اینقدرها هم جدی نیست. فکر می کنم سر و کله زدن زیاد از حد با ریاضیات یک مقدار ذهن من را خشک کرده باشد! موتور سیکلت سواران ایرانی نوآورانی خلاق و عاشق هستند.

ایده های ناب پزشکی یکی از کشفیات آنهاست. کلاه ایمنی برای گذاشتن روی موتور سیکلت است چون سر انسان از بدنه ی موتور سیکلت بسیار مقاوم تر است! کاملاً درست است! تجربه ی زمین خوردن حین فوتبال روی زمین آسفالت، تجربه ی پرت شدن و ضربه حین کار صنعتی و این اواخر هم ضربه ای که آن تاکسی محترم حین عبور از عرض خیابان به من زد همه اثبات گر این است که بدن انسان از فولاد محکم تر است. بازمانده ی جای زخمهای بدنم این را گواهی می کند! بعد از تصادف با تاکسی محترم، جراح متخصص به من گفت: «صدقه بده چون این ضربه اگه به سرت خورده بود جمجمه ات رو می ترکوند» ای جراح متخصص! ننگت باد! تو بورد تخصصی داری؟ تو نمی دانی مقاومت جمجمه ی انسان چقدر بالاست!  آنچنان که سازه ی فلزی موتور کلاه را نیاز دارد نه جمجمه!
این عدم استفاده از کلاه ایمنی بسیار حائز اهمیت است! حتی در زمستان که موتور سوار مجبور است شلاق باد سرد را روی صورت و چشمانش تحمل کند اصلاً نباید از کلاه و وایزر آن استفاده کند! چشمها به جای آن، باید صورت را 90 چرخاند و اصلاً روبرو نگاه نکرد! مهم نیست یک بچه با آن استخوانهای شکننده اش در خیابان بیاید. مهم نیست یک عابر سلانه سلانه در حال عبور از عرض خیابان باشد! مست باده ی ناب شلاق باد شو! روی از این راه برگیر و 90 درجه ی کناری را بنگر!
چرا محاسبه کردم که 40 کیلومتر در ساعت سرعت، یعنی 11 متر در ثانیه؟! برای خواندن این جمله تو دو ثانیه وقت صرف کردی یعنی با موتورت، 22 متر را رفته ای. نگاهت 90 درجه از روبرو زاویه دارد. تو چقدر زمان نیاز داری تا ببینی روبرویت مانع است و ترمز بگیری؟ وای بر من! این چه فکر خامی است در ذهن من! چرا در زمان واکنش تو شک کردم!

من چقدر خود شیفته و مغرور بودم. من چقدر بی هنر بودم! این همه حافظ دست گرفتم، این همه مثنوی برگ زدم. اما دریغ از یک جو نگاه عمیق به ادبیات. دریغ و افسوس! این را موتور سواران به من آموختند. آن زمان که در پارک به سویم آمدند، در چراغ قرمز و روی خط عابر پیاده برایم آغوش گشودند، در پیاده رو مرا به بوسه مهمان کردند، در مسیر زاویه دار وسط بلوار یاد بادی از عشقشان را به من یادآور شدند و حتی روی پل عابر پیاده نیز صوت دلنشین پرت پرت پرت موتور دو زمانه ی شان درس موتورهای احتراق داخلی و استاد مرحومش را به من یاد آور شد. اینان به جد و جهد سرودند که «همه جای ایران سرای من است» حافظ! چرا گفتی عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها؟ موتورسواران را لا مشکلها!!
آه ای خدا! ای فلک! چرا من آن روز به آن موتور سواری که در لابلای اتوبوسهای ترمینال، در حال ویراژ و حرکت با سرعت زیاد بود با تندی صحبت کردم! شرمم باد! ننگم باد! چرا این عشق شوریده را به سامان نرساندم! او شاید از بحر دیدار من چنین شیدا و مجنون می راند!
چرا فکر کردم آن موتوری که آنقدر با سرعت به سمت من می آمد قصد جانم را کرده تا کیف دستی ام را ببرد؟ کیفی حاوی مجله و چند مقاله ی پرینت گرفته شده. آه خدا! آه ای گنجشک که بر شاخسارها می خوانی، این شعر پشیمانی من را برای آن موتور سوار ببر. از او پوزش بخواه که چرا من خود را سریعاً پشت تیر برق بتونی کشیدم و باعث شدم این عاشق نتواند به من برخورد کند. آیا شرمساری این رفتار تا پایان عمر مرا رها خواهد کرد؟
نمی توانم شرمم را بازگو نکنم. از آن روزی که لاقید و لا ابالی روی موتور بودی. تقریباً لم داده بودی! انگار روی صندلی بیزینس کلاس ارباس 380 امارات هستی. یک دستت به موبایل بود و حرف می زدی. به چپ و راست می رفتی آن هم در بزرگراهی که خودروها عموماً با سرعت 60 کیلومتر در ساعت به بالا حرکت می کنند. چرا هنرت را درک نکردم؟ چرا به راننده ی آژانس گفتم: «بپا اجلش نشی!» و از آن بدتر! آن راننده ی محتاط چرا گفت : «بخوره توی سر خودش! خودش تنها! نه که یکی دیگه رو بدبخت کنه!» راستی، دوست دارم این بار حین موتور سواری چت کنی! می گویند این سریعترین راه رسیدن به بهشت است.
چرا نگاهم به عقربه ی سرعت سنج خودرو افتاد و دیدم روی عدد 60 می رقصد اما تو سریعتر از ما بودی! چرا به راننده گفتم سرعت خودرویش اینک 17 متر در ثانیه است. چرا راننده ی بیچاره را ترساندم که با هراس از من پرسید: «جداً؟! 60 کیلومتر در ساعت اینقدر زیاده؟!» و تو بی اعتنا به این اعداد در هر ثانیه چیزی حدود 20 متر را طی می کردی، چپ و راست می رفتی. می چرخیدی و می رقصیدی و می نوشیدی از این جام!
آن روز که می خواستم از بین میله های پیاده رو وارد ترمینال اتوبوسها شوم، تو بودی و دو دوستت. سه موتور. دو تا از روبرو، از داخل ترمینال تلاش داشتید از لابلای میله ها خارج شوید و یکی هم از پشت سر می خواست وارد ترمینال شود! آه خدا! چرا؟ چرا؟ آخر چرا نفهمیدم نباید آنجا باشم. چرا تلاش کردم از بین شما بگریزم. وای بر من! چرا گاز دادنهای متوالی و چانه های بالا انداخته ی شما سه نفر را در ذهن به تکبر موسولینی، دیکتاتور ایتالیا، تشبیه کردم. چه شباهتی بین مسلک شما و فاشیست وجود داشت؟ مگر شما هم مثل آنها خود را تافته ی جدا بافته می انگاشتید؟
ای عاشقان! خیانتکارانتان را دریابید! آنها که از کلاه ایمنی استفاده می کنند، حداکثر دو نفر روی موتورشان می نشیند و از همه بدتر، پیش از پیچیدن با زدن راهنما، هشدار می دهند. آرام می رانند و همیشه حواسشان به جلوست. اینان چگونه جرات دارند هنر انتزاعی رانندگی شما را به سخره بگیرند! مبادا! مبادا! مباد!

نگاهی به عکس زیر بیندازید. این عدد را من ابداع نکردم، از جایی نقل قول هم نکردم. این، آمار رسمی است که در شهر شیراز دیدم و از آن عکس گرفتم. 18% مرگ و میر. این تابلو از کشتن صحبت می کند! شاید جمله ی فرمانده اسکادران، اسکیپر، را باید به زیر آن اضافه کرد:
....
اوه!
جمله رو یادم رفته! لطفاً خودتون برگردید به ابتدای متن و دوباره بخونیدش!

http://s1.picofile.com/file/8260320876/Story_31_1395_04_25_Motor_bikes_of_Iran.jpg
علی امین زاده-25/4/1395

پسرهای پیر، دخترهای پیر!

به نام خدا
آقای کاوسی عزیز مثل آقای طبیبیان و آقای امین زاده به گردن وبلاگ همساده ها حق آب و گِل دارند! امروز یکی دیگه از نوشته های  این دوست بزرگوار را می خوانیم : 

در زمان های گذشته یکی از آرزوهای جوانان این بود که زودتر به سربازی بروند و بعد از پایان دورۀ خدمت زیر پرچم ازدواج کنند. یادم می آید تعدادی از جوانان سرباز، در حین خدمت شریک زندگی خود را انتخاب می کردند تا بلافاصله بعد از اتمام سربازی مراسم ازدواج را برگزار کنند. توکل خانواده ها به خداوند خیلی زیاد بود. اکثر جوان ها هنگام ازدواج منزل شخصی نداشتند، یکی از اتاق های منزل پدرشان را به عنوان حجله (که به آن حنجله خونه می گفتند) انتخاب و زندگی را شروع می کردند. بعد هم با کار تلاش خود به مرور خانه¬دار می شدند.

اصلاً قصد ندارم زمان فعلی را با سی چهل سال پیش مقایسه کنم. شرایط کاملاً فرق کرده و آمال و آرزوهای جوانان امروز با گذشته از زمین تا آسمان فرق کرده است.

اما به نظر می رسد در زمان حال، ما در مورد ازدوج و تشکیل خانواده دچار نوعی سر در گمی شده ایم. جوانان ما و خانواده هایشان(من خانواده ها را متهم ردیف اول می دانم) چنان سطح توقع خود را از یک زندگی جدید و ایده آل بالا برده اند که انگار باید زوج جوان زندگی خود را با تمام امکانات و بدون هیچ کم و کسری آغاز کنند. بالا بودن سطح توقعات باعث شده سن ازدواج بالا برود، باروری ها تقلیل یابد و فاصلۀ سنی بین پدر و مادرها و فرزندان زیاد شود که تبعات فراوانی خواهد داشت.

پسری که برای خواستگاری زنگ آیفون منزل پدر دختری را می زند باید از پشت همان آیفون تصویری تیپ و قیافه اش مجذوب خانوادۀ دختر شود! باید تحصیلات عالیه، منزل شخصی، خودرو و شغل پر درآمد داشته باشد. هر کدام از گزینه های مذکور بر وفق مراد دختر و خانواده اش نباشد، کُمِیت کار می لنگد. متأسفانه در دورۀ کنونی ظاهر بینی و مادی گرایی را به حدّ اعلا رسانده ایم. آن چه بیشتر سؤالات خانواده ها و دختر و پسر در بدو آشنایی افکارشان را مشغول می کند مادیات است و مادیات. متأسفانه آن چه در سؤالات خانواده جایی ندارد یا خیلی کم رنگ است، تقوا و پرهیزکاری است، اصلی ترین گزینه ای که مایۀ قوام و دوام خانواده هاست از قلم افتاده است.

پدری در همین شهر خودمان دیدم که یک برگۀ "آ- چهار" از جیبش در آورد که تعداد زیادی شماره تلفن روی آن نوشته شده بود. می گفت:« ما برای خواستگاری به بیشتر این خانه ها رفته یم و دست از پا درازتر برگشته ایم. هیچ کس از ما نپرسید: «پسر شما به مُحرمات و واجبات الهی پایبند است؟ نماز می خواند؟! درآمدش را از راه حلال به دست می آورد؟ و...»

باید عرض کنم با این رویه ای که ما در پیش گرفته ایم، مقصدمان ناکجا آباد خواهد بود. داریم عملاً خود را از مدینۀ فاضله ای که مورد عنایت دید مبین اسلام و سیره و سنت رسول مکرم اسلام(ص) است فاصله ایجاد می کنیم.

در زمان فعلی پسر و دخترهایی که عزب مانده اند و ازدواج نمی کنند دو دسته اند: «دستۀ اول کسانی اند که خود و خانواده شان از لحاظ مالی در مضیقه اند و شرایط ازدواج برایشان فراهم نیست، هر چند این گروه توکل شان نسبت به گروه بعدی که معرفی خواهم کرد، بیشتر است. این ها مجبورند بسوزند و بسازند.»

«دستۀ دوم عزب های جامعۀ ما آرمان گراها و مادی گراهایی هستند که تا زمانی که تمام شرایط ازدواج مثل همان ماشین و خانه و ... برایشان فراهم نشود به این سنت مؤکد رسول گرامی اسلام عمل نمی کنند.»

دختری را در نظر بگیرید که دانشگاه رفته و مدرک تحصیلی اش را قاب کرده است. وقتی پسر دیپلمۀ زحمت کشی که شغلی با درآمد معمولی از در وارد می شود، با همان قاب بر سرش می کوبند که تو به چه جرأتی به خواستگاری من لیسانسه آمده ای؟

یا پسری از خانوادۀ متوسطی به خواستگاری دختری می رود که وضع مالی پدرش خوب است، آن پسر هم شماتت می شود که چرا شما که در یک خانۀ یک طبقۀ صدو بیست متری زندگی می کنید، درب خانۀ سه طبقۀ سیصد متری ما را زده اید؟!

مثال ها از این دست فراوانند. سخن من این است که تا زمانی که نتوانیم تعریف درست و جامعی از ازدواج و تشکیل خانواده نداشته باشیم، درب بر روی همین پاشنه خواهد چرخید و سن جوانانمان برای ازدواج روزبروز زیادتر و به تبع آن پیرِپسرها و پیرِ دخترها در جامعۀ ما زیادتر خواهند شد. به تبع آن گناه چشم چرانی و گناه های بدتر از آن در جامعه رواج پیدا می کند. مقصر اصلی کیست؟ من می گویم بزرگترها و خانواده ها. مقصران بعدی دولتمردان، دست اندکاران فرهنگی جامعه و حتی روحانیون محترم، مشاوران خانواده، رسانه ها و مخصوصاً صدا و سیما و به طور کلی کسانی که می توانند جوانان را از لحاظ فکری و مالی حمایت کنند و نمی کنند.

واقعاً مردم عجیبی شده ایم. در همین شهر ما پدربزرگ های پولداری وجود دارند که نوه هایشان به خاطر بی پولی پدر، نمی توانند ازدواج کنند و احیاناً دچار گناه می شوند. همین پدربزرگ در صف اول جماعت هر روز زیلوهای مسجد را می ساید و به زعم خودش ثواب ذخیره می کند.

افراد زیادی در جامعۀ ما هستند که شغل پر درآمدی هم دارند اما حاضر نیستند دست پسر برادر یا دختر برادر خود را بگیرند تا آنان هم بتوانند زندگی مشترکی را شروع کنند و از گناه مبرّا شوند. افراد پولداری هستند که چند سال دیگر بیشتر از عمرشان باقی نمانده و می توانند با اندکی از سرمایۀ عظیم خود جهیزیۀ چند دختر مستمند را تهیه کنند؛ اما حاضر نیستند دِرَمی از مال شان جدا کنند و در این راه ثواب قدم بردارند.

افراد زیادی در جامعۀ ما زندگی می کنند که می توانند با سرمایه گذاری خود تعدادی جوان را به کار بگمارند تا آنان هم بتوانند تشکیل خانواده بدهند اما فقط مواظبند که ذره ای از حساب های بانکی شان کم نشود.

به امید روزی که درد ما با درد مردم یکی شود و هر چه ما را از رشد و بالندگی دور می کند و ارزش حمایت ندارد پرهیز کنیم.

روزنامه و بیکاری

با سپاس و تشکر فراوان از دوست گرامی و عزیزمان جناب بهنام طبیبیان،  از شما همراهان همیشگی همساده ها دعوت می کنیم خواننده ی مطلب ارسالی ایشان باشید.

از درمانگاه بیمه تامین اجتماعی که به همراه خانم والده عازم خانه می شدیم ،حاشیه میدان حر منتظر تاکسی یا مینی بوس میماندیم که معمولا بی نتیجه بود و مجبور میشدیم پای پیاده طی مسیر کنیم.چند باری دلیلش را جویا شدم که چرا ما باید مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را طی کنیم در حالی که پزشکان فراوانی در نزدیکی مان مطب دارند؟پاسخ تکراری این بود که اطبای بیمه حاذق ترند،اما دلیل واقعی اش رایگان بودن ویزیت پزشک و داروی آن بود!
بگذریم.در همان دقایقی که منتظر وسیله نقلیه عمومی بودیم با اجازه مادر مشغول تماشای معدود روزنامه های مغازه مشهور میدان حر میشدم.چندتایی روزنامه سیاه و سفید بود و یک نشریه رنگی که عجیب دل میبرد طرح روی جلدش.نقاشی هایش کودکانه نبود اما هوس داشتنش آنقدر بود که با اصرار فراوان من، برای اولین بار نشریه طنز گل آقا را به قیمت بیست تومان برایم خریداری کنند.اعتراف میکنم که بیش از نود درصد محتوای آن موقع مجله را اساسا متوجه نمیشدم.مجله ای که یک نشریه سیاسی اجتماعی فرهنگی و گل آقایی با طنز فاخر به مدیر مسئولی مرحوم کیومرث صابری فومنی که الحق گل آقای ملت ایران بود.یک بیت شعر هم روی جلدش مینوشت که شعارش بود:یک زبان دارم دو تا دندان لق میزنم تا زنده هستم حرف حق.بعدها که شرایط برایش سخت تر شد شعر را اندکی تغییر داد و بر روی تا زنده هستم خطی کشید و کلمه تا میتوانم را جایش نوشت.
این نشریه شروع علاقه مندی من به مطبوعات شد که همچنان ادامه دارد.چند سال بعد هنگام عبور از روبروی یک مغازه مواد غذایی که مطبوعات را هم عرضه میکرد،مشغول مطالعه تیتر مطالب انبوه روزنامه های آن سالها شدم که صاحب آن مغازه که انشا ءا... همواره زنده و سلامت باشد،صدایم کرد و با لحن دلسوزانه ای گفت:به جای مطالعه این روزنامه هایی که تشخیص راست و درست و حق و باطلشان غیر ممکن است وقتت را صرف آموختن حرفه ای کن که هم درآمدی برای خودت داشته باشی و هم گرهی از مشکلات کشور باز کنی.در ادامه از خصلت مردم ژاپن که در یکی از همان روزنامه ها!خوانده برایم تعریف کرد و افزود در فلان کارخانه شان پنجاه گرم آهن به ارزش دو سنت را به مدت دو ساعت با دستگاههای پیشرفته صیقل میدهند و دهها دلار به فروش میرسانند. اینچنین چندین دهه است که اقتصاد پر قدرت ژاپن ضامن رفاه مردمش شده است.
حقیقتش در آن زمان هیچ پاسخی برای ادعای آن فروشنده محترم نداشتم.اینک اما به لطف منابع مختلف خبری و اطلاعاتی میدانم که شمارگان یکی از روزنامه های ژاپنی پانزده میلیون نسخه پنجاه و شش صفحه ای است. به عبارتی بیست برابر مجموع شمارگان تمام روزنامه های ایرانی که نیمی از آنها هم نخوانده خمیر میشود.بنابر اطلاع در کشور ژاپن روزانه حدود هشتاد میلیون انواع نشریه منتشر میشود که قطعا اگر صرفه اقتصادی نداشت هرگز منتشر نمیشد.در آن سامان نه پول بی پایان نفت وجود دارد که خاصه خرجی کنند و نه کسی مشتاق نوشته های سفارشی است.اگر بازار نداشته باشد و کسی به مطالبشان احساس نیاز نکند به سرعت ورشکسته و تعطیل میشوند.
متاسفانه در جامعه ما ولع عجیبی برای اظهار دانستن همه چیز و احساس بی نیازی از دانستن در عین کم سوادی وجود دارد.کلمه نمیدانم در جامعه ما به ندرت شنیده میشود.شمارگان اسفناک روزنامه ها و کتاب ها گواهی بر این مدعاست که مردم ایران یکی از کم اطلاع ترین ملتها در بسیاری از وقایع و اتفاقات و پیشرفت های جهان اند و درک صحیحی از جهان پیرامون خود ندارند لذا همواره اشتباهات خود را تکرار میکنند.مردم ژاپن برای گذران عمر و پر کردن اوقات بیکاری خود مطالعه نمیکنند.چون مطالعه میکنند و آگاهی دارند ملتی سخت کوش و پیشرفته و منظم شده اند و اقتصادشان جهان را تصاحب کرده است.البته اهل فضل و دانش و نویسندگان و روزنامه نگارانشان هم به مردم احترام میگذارند، برای دانش و آگاهی خود مسئولیت اجتماعی تعریف میکنند و برای بهتر شدن زندگی مردمشان راهکار ارائه میدهند.فتامل جدا