(معنی نوشت : روزگار = مجموعه روزها،ایام)
با توگفتن برایم سخت است ، بسیار سخت .
باتویی که جمعی از روزهایی و مرا حتی توان شمارشتان نیست .به ایشان بگویید فرزندان آدم قرنها و قرنها، چه رنجها و دردها کشیده اند تا چونان شما روزگارانی متولد شدند پس قدر خویش بدانید و بپاس آنها ، راه پدرانتان پیش نگیرید که دیگر انسان ، انسان شده است .
پوزش نوشت : از همه بچه محل ها بعلت عدم حضورم در روزها و پست های گذشته پوزش می طلبم .
سلام
شکوفه می زند دلم
بی گویش و کوشش
نه زمانی
نه مکانی
نه شنودی
نه شهودی
به بار می نشیند
" در اوج معنا"
عین و شین و قاف
به یادگار در این گنبد دوار
به تکرار
...
و
مهمان این نوبت همساده ها، آقای بهنام طبیبیان از وبلاگ مدارا هستند. ضمن تشکر از آقای طبیبیان، باید به اطلاع دوستانم برسانم که این مطلب 26 بهمن ماه ارسال شده بود. با عذرخواهی از ایشان بابت تاخیر، که به دلیل انتشار هر ده روز یکبار مطلب مهمان است، الان و در این نوبت "شاید اخرین دیدار" را می خوانید:
در یک بعد از ظهر زمستانی که با صبح اردیبهشت تفاوتی ندارد ملزم می شوم که لوازم مورد نیاز پخت پیتزا، این غذای خوشمزه کشنده فرنگی را تهیه کنم. در طول مسیر رادیوی(جوان) ماشین روشن است و نوحه ای با صدای آهنگران پخش می کند. دلیلش را متوجه نمی شوم. مناسبت خاصی نیست. خودرو را نزدیک ایستگاه اتوبوس پارک می کنم. گویا آقای فروشنده به اندازه من عجله ندارد. می خواستم به ترافیک کلافه کننده خیابان انقلاب دچار نشوم که تاخیر مغازه دار چاره ای باقی نمی گذارد. طبق معمول گوشی موبایل وسیله ای خوبی برای اتلاف وقت است! محو تماشای یک فیلم طنز هستم که صدایی مرا متوجه خود می کند: اتوبوس ساعت چند میاد؟ می خواهم پاسخ بدهم همان ساعت که روزهای دیگر می آید که با بی حوصلگی جواب می دهم نمی دانم. پیرزن زیرک تر از این حرفهاست. دعا می کند که خداوند مشکل همه را حل کند! بعد با حالی که نشان می دهد خستگی و ناتوانی ناشی از کهولت اذیت اش می کند خودش را به ایستگاه اتوبوس رسانده و کنار دو خانم دیگر می نشیند. اتوبوس شرکت واحد از راه می رسد. پیرزن از مسیر اتوبوس می پرسد که راننده با صدای بلند پاسخ می دهد: شهداء، میدان شهداء. بی درنگ پاسخ می دهد من می خواهم به گلستان شهداء بروم. راننده محترم می گوید که اتوبوس خط شاهرضا تا پنج دقیقه دیگر می رسد. سر صحبت را با دو خانم کناری اش باز می کند: بعد از چند روز مریضی و بستری بودن در بیمارستان و خانه می خواهم به زیارت پسرم بروم. هفده ساله بود که شهید شد. با گوشه روسری اشکهایش را پاک میکند که اتوبوس از راه میرسد. این بار کنجکاوانه نگاهش می کنم. درون زنبیل مشبک قرمز رنگ خاطره انگیز، یک فلاسک آب یا چای، تعدادی پرتقال، سیب، شکلات و چند لقمه نان و ماست یا پنیر که احتمالا چند برگی ریحان هم در میان آن است و یک زیرانداز وجود دارد. بد جور حالم گرفته می شود. فردایش مشغول قرائت فاتحه برای شهداء هستم که متوجه می شوم مادر شهیدی کنار مزار فرزندش نشسته است. دخترک خردسالی دست مادرش را رها می کند و به طرف این مادر می دود. روسری صورتی بر سر کشیده و موهای طلایی اش از آن بیرون ریخته است. کاپشن شلوار قرمز رنگ و خنده رویی اش یک عروسک زنده از او ساخته است. با مادر شهید گونه بوسی میکند، مادرش هم. یک سیب قرمز رنگ و تعدادی شکلات هدیه این مادر به دخترک و مادرش است. چقدر خاطرات روزهای کودکی را به یاد می آورد. وقتی که به اصرار من اول از همه به گلستان شهدا می رفتیم. از آش و حلوا گرفته تا ویفر و بیسکویت یک بعدازظهر پنج شنبه را به یادماندنی می کرد. پنج شنبه هایی که دیگر مثل گذشته نیست. چرا که بانگ الرحیل والدین شهداء مدتهاست به صدا درآمده است. اگر به زیارت شهداء مشرف شدید با دقت بیشتری به زائرانشان بنگرید. شاید آخرین دیدار باشد...