همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

یک گپ غیرفرهنگی

ضمن عرض پوزش بجهت عنوان شدن مطالب غیر اخلاقی در متن این پست لطفاً درصورتیکه هجده سالتان کامل نشده است فوراً این صفحه را بسته و از گشودن مجدد آن تا اتمام هجده سالگی جداً خودداری فرمایید .
 
پیش نوشت: لازم بذکر است که سطور ذیل در پاسخ به پست "ساده پیچیده" از وبلاگ یاس وحشی نوشته شده است . و شاید بد نباشد ابتدا آن پست را مطالعه نموده سپس به بررسی این پست درپاسخ ایشان بپردازید .
باعرض پوزش ، روم به دیوار ، باید ببخشید ، ولی حالا که خودتون بحث را به اینجا کشاندید یک گپ مختصر در این مورد خالی از لطف نیست . اما ابتدا لازم می دانم  یک اصطلاح غیر فرهنگی را برایتان معرفی کنم  که وصف الحال است .یک سری از هم میهنان ما به این حالت می گویند (شاشی دَس پاچه) ! و البته این را هم بگویم که هنوز استفاده از ایزی لایف بصورت عمومی در کشورما باب نشده است و شاید هیچوقت هم باب نشود همانطور که استفاده از W.C های پرتابل باب نشد با اینکه سالهاست در داروخانه ها توزیع می شوند و همانطور که وسایل مربوط به  این کار برای بانوان مثل همراه بانو باب نشد اما باتوجه به فرهنگ سراسر حجب و حیای ایرانیان بگمانم که هیچیک از این وسایل کمکی دست پاچگی در این خطه باب نخواهد شد و همچنان هموطنان عزیز با این مشکل ملی میهنی اقتصادی سیاسی نظامی ایدئولوژیکی اسلامی دست به گریبان بوده و خواهند بود و عمق این فاجعه تا بدانجاست که دیده شده آنقدر خودشان را تحت فشار قرارمیدهند که تابه پست ومقامی رسیدند ناگهان گند میزنند به کل مملکت .اما آنچه ما درکشور خودمان تجربه کردیم چنین بود که از شما چه پنهان چند سال قبل سردل خوش در حوالی میدان ونک تهران در حال قدم زدن بودیم که ناگهان دچار همان اصطلاح فوق الذکر گردیدیم اما از شانس بقول شما بسیار خرکی مان  بلافاصله مقابل خود در همان کناره میدان یک تابلو دستشویی عمومی مشاهده کردیم و پس از چند قدم . یورتمه وار با لبخندی پیروزمندانه وارد آن مکان مقدس شدیم .
بلافاصله ارباب دستشویی که روی مبل بسیار شیکی لمیده بودند فرمودند : بفرمایید شماره 4 .
ما که عمراً تصور چنین محیطی را نه در مهد اسلام و نه در بلادکفر نداشتیم مدتی مات شده به ارباب دستشویی می نگریستیم اما از آنجا که ایشان ظاهرا با این بهت زدگی مردم کاملا کامپتیبل شده بودند بدون هیچ تعجبی و بالبخند ملیحی برلب به درب شماره 4 اشاره نموده ما  را تا دم در مشایعت فرمودند .
 

روی درب هیچ دستگیره ای نبود و با نزدیک شدن ما بلافاصله فتح الباب شد . ازآنجا که فرصتی برای وقت تلف کردن نبود ماهم بلافاصله چپیدیم تو و مشغول انجام اعمال ثواب شدیم در همین بین چشممان افتاد به متن بلند بالایی که با خط نستعلیق در مقابل چشمانمان قرارداده بودند و شامل شرح کامل و مفصلی از اعمال تخلیه برحسب ضوابط اسلامی و احادیث شریف بود
و بالواقع هم که بخوبی از عهده برآمده بود و مرحله به مرحله با توضیحات فصیح هر درازگوشی را شیرفهم می کرد .در همین بین چشممان افتاد به  یک تابلوی شمارنده که روی دیوار کناری نصب شده بود و مشغول شمارش معکوس بود . از شما چه پنهان هول برمان داشت که نکند یک بمب ساعتی در اینجا کار گذاشته باشند و فی المجلس باید غزل خداحافظی را بخوانیم اما خدارا شکر بلافاصله نوشته کنارش را خواندیم و متوجه شدیم که این وقت ماست که در حال تمام شدن است و فهمیدیم که اگر تا صفرشدن آن کانترعمل ثوابمان به اتمام نرسد بطور خودکار درب دستشویی بازشده و ناموسمان به فنا خواهد رفت . بهرحال نفهمیدیم چگونه به طرفةالعینی ثواب را به اتمام رساندیم چراکه ناموس از بمب ساعتی واجب تر بود اما تازه متوجه شدیم که اینجا آب هم جیره بندی است و خودش قطع و وصل می شود . ظاهرا قراربود اگر چیزی زیرش می یافت جاری شود و با رفع مانع خودش قطع شود اما نفهمیدیم به سبب هول شدن ما از ترس بازشدن پیش از موعد درب بود یا اینکه مدارات کنترلی داخل شیرآب مشکلی داشتند که مرتب برای خودشان قطع و وصل می شدند . بهرحال درد سرتان ندهم با سعی بسیار و زمزمه اوراد مجرب ذکر شده برای سهولت اعمال که البته در لوح مخصوصی روی دیوارمقابلمان نصب شده بود ، قبل از صفر شدن اعداد، به ثواب اکمل رسیدیم و با چهره ای مشعشع منتظر بازشدن درب ایستادیم اما درب بازنشد که نشد . و به ناچار به کوفتن آن پرداختیم تا ارباب دستشویی متوجه شدند  و فرمودند: گیرکردی ؟ ناراحت نباش شماره چهار بعضا گیر می کند حالا از مدار خارجش میکنم و با صدای ترقی در بازشد و ما یک نفس راحت کشیده پای راستمان را از زندان الکاتراس بیرون نهاده خودرا به شیر آب رساندیم اما ظاهرا آنها هم ریموت کنترل بودند و بازهم کنترلشان  هنگ شده بود . وقتی دستت را زیر شیر آب می گرفتی از سوراخ مربوطه صابون سرازیر میشد و وقتی دستت را جلوی سوراخ صابون می گرفتی از شیر ، آب جاری می شد . بهرحال با هر جانکندنی بود دستان مبارک را شستیم و بسوی درب خروجی دویدیم که تا بلای دیگری برسرمان نازل نشده و خواهر و مادرمان بهم پیوند نخورده اند جانمان را نجات دهیم که ناگهان ارباب دستشویی غریدند که :
 
 
کجا ؟ مگر تابلو را نمی بینی ؟ تازه متوجه شدیم که بله حق الزحمه ایشان و صد البته دولت فخیمه الکتر تــــر ونیک را فراموش کرده ایم . بالاخره پس از پرداخت حق الدستپاچگی ، اذن خروج یافتیم و از آن مکان شریف خارج شده با خود عهد کردیم که دیگر از نزدیکی این گونه اماکن هم عبور نکنیم . و تا خودمان را به منزل رساندیم در فکر فیلم عصرجدید چارلی بودیم
 

 و سر هر چهارراهی صدقه ای می دادیم و خدا را شکر بسیار، که در آن مکان مخوف چوب بلالی در کار نبود !
 

چگونه یک فرعون متولد می شود؟


برش اول :

ساعت 5 عصر بود سوار تاکسی شدم کرایه ایستگاه سرعین تا چهارراه امام 300تومان است، یک مسافر با کلاس سوار تاکسی شد،  وقتی می خواست پیاده شود ، البته کمی قبل از پیاده شدن، یک اسکناس 500تومانی داد به راننده ،راننده هم می خواست 200 تومان بقیه را برگرداند ،مسافر برای اثبات کلاس اش و اینکه آدم لارژی هست !! گفت:  نمی خواهد بماند خدمتتان!!!

نیم ساعت بعد یک دانش آموز، درهمان مسیر سوار می شود، کمی قبل از ایستگاه ،می گوید: آقا کرایه ام چقدر می شود ؟ راننده: 500تومان !!!!!

اما دانش آموز که فقط 300تومان پول داشته، بعد از اینکه کمی مثلا جیب هایش را دنبال بقیه پولهایش می گردد ، با خجالت می گوید: آقا من فقط 300 تومان دارم !!

راننده  هم با قیافه ای طلبکارانه می گوید : بقیه اش را یا بلیط  اتوبوس بده ،یا باشد بعدا می دهی !!!!

سوال:

آن آقای با کلاس برای اثبات با کلاس بودنش چه هزینه ای پرداخت کرده است ؟؟!

فقط 200 تومان ؟؟؟!!!


برش دوم :

ایستاده بودم در صف نانوایی سر کوچه ، نانوایی زیاد شلوغ نبود . جناب شاطر بربری ها را انداخت روی میز و گفت :   نوبت اول هر کسی است بردارد!!

مردی میانسال 1000 تومان داد  و گفت 2 تا بی زحمت ! (بگذریم که بالاخره معلوم نیست قیمت بربری 400تومان است یا 500 تومان) و دستش را دراز کرد تا بربری  را بر دارد!!

یک طرف بربری  های هدفمند کوچولو کاملا سوخته بود و طرف دیگر،  کاملا خمیر ،  طوریکه گویا طرف سوخته اش روبری شعله مستقیم مشعل  بوده و طرف دیگرش اصلا وارد تنور نشده 

مرد کاملا مودبانه گفت : شاطر جان قربان دستت کمی دقت کن،  بربری را دانه ای 500 تومان می خریم ،  این چه وضع نان پختن است؟ و شروع کرد به سوا کردن 2 نان از میان تل بربری های  خام و سوخته دپو شده روی میز .

مشتریان دیگر  که برای برداشتن نان از سرو کول همدیگر بالا می رفتند به شاطر امان ندادند و خطاب به آن مرد گفتند : آقا دم افطاری چرا  اعصاب شاطر را خرد می کنی؟خدا  امواتش را بیامرزد نان به این خوبی می پزد ، دوست نداری بکش آنطرف!!

مرد میانسال گفت : پدرآمرزیده ها این نان را مگر می شود خورد ؟! بوی گند آردش  به جهنم ، نحوه پخت اش که مربوط به شاطر می شود !

یکی دیگر از مشتریان گفت : چرا نمی شود  خورد؟ ما هر روز از اینجا نان می خریم و می خوریم ، اصلا هم نمرده ایم ، خیلی هم خوب است !  دوست نداری برو  از یک محله دیگر و نانوایی دیگر نان بگیر بگذار به کارو زندگی مان برسیم  !!!

این پیش درآمد کافی بود تا جناب شاطر با غیض کامل و چهره ای بر افروخته و چشمانی گرد شده  1000تومن مرد را به سمت او پرت کند و بگوید: برو بیرون ،  حوصله سرو کله زدن با تو را ندارم ! لیاقت نداری که … از فردا هم اینطرف ها نبینمت ، چون بیایی هم  به تو نان نمی دهم !!!

رنگ از چهره مرد پرید سکوتی کرد نمی دانم چطوری خودش را کنترل کرد ، دست ازپا درازتر برگشت و  مثل پیغمبری که پسرش در جمع دشمنان دین پدر را انکار کرده باشد1000 تومانش را بر نداشته  نانوایی را ترک کرد !

شاطر با نگاهی تحقیر آمیز و در حالیکه زیر لب یک چیزهایی زمزمه می کرد بدرقه اش کرد .من کاملا  از پشت سر گوش های سرخ شده اش را دیدم ، گویا سیلی محکمی از مردم خورده بود ، چون اگر مردم هم با او همراهی می کردند قطعا شاطر ، شاطر می ماند نه اینکه به سیاق فراعنه ادعای خدایی کند !

سوال :

آیا آن مرد می رود یک نانوایی دیگر ؟

ا آن مرد در نانوایی دیگر هم برای اصلاح وضعیت نان زبان می گشاید ؟

شما جای آن مرد بودید چه می کردید؟


پی نوشت :

نمیدانم علتش کدام کمبود، کدام نیاز یا دست یافتن به کدام امتیاز است که  برخی  ها برای دست یافتن به آن ، خشت کجی را می گذارند که برای اصلاح آن ثریا را  هم بشکافی به جایی نمی رسی .

وقتی هیچکس جرات آنرا ندارد و طوری تربیت نشده است که در مورد حقوق به حق خود  ، حتی با شاطر محله خودشان هم  صحبت کند و بد تر اینکه هر نوع اعتراض ،  ابتدا از سوی خود مردم سرکوب می شود ،  به نظر شما این کاروان به کجا خواهد رفت و این محمل در کدام منزل رخت اقامت خواهد افکند ؟؟!

هیچگاه  از یادم نمی رود ،  وقتی مسافرین اصفهانی  یک شرکت هواپیمایی  با 5 ساعت تاخیر به اصفهان رسیدند،  همگی همصدا شدند و صندلی های هواپیما را ترک نکردند تا اینکه  جناب مدیر عامل  شخصا آمد ،  عذرخواهی کرد و  به هریک از مسافرین از بابت تاخیر پرواز ، بلیط رفت وبرگشت مشهد اهدا کرد !!!

و مـن چـگونه بـرخـاستـم ؟

چند روزی از محاصره می‌گذشت .

فاصله نفرات زنده ماندهِ بین اجساد باهم زیاد بود  و حالا دیگر بیخ گوشمان بودند .

هر لحظه نزدیکتر می شدند وسایه های متحرکشان  درگوشه وکنار بچشم می‌خورد . تانکهایشان درست روبرویمان بودند و بسرعت فاصله شان با ما کمتر و کمتر می‌شد . صدای نعره هایشان در فضا پیچیده بود . انفجارهای مکرر و سوت خمپاره ها از چپ و راستمان رد می شد. قدم از قدم برنداشته ، حجم ترکش‌ها  زمین گیرمان می‌کرد .

ناگاه در هجوم دود وآتش چشمم به تل اجسادکناره باریک مرداب افتاد . فرصتی پیش آمد تا با حداکثر توان بدانسو بگریزم. از چند روز پیش اجساد زیادی کنار مرداب رها شده بود و ماهیها گوشت بدن های در آب افتاده را  نیمه نیمه خورده بودند . در همین بین که تنها به نجات جان خود می اندیشیدم و با آخرین قدرتی که برایم باقی مانده بود می دویدم و سعی در برگرفتن نگاه کنجکاو از منظره دهشت بار اجساد و استخوانهای بدون گوشت و فرو ندادن بوی متعفن آنها داشتم . ناگهان پایم به چیزی گیرکرد و نزدیک بود زمین بخورم .

وقتی سرم را برگرداندم دیدم یکی از اجساد که استخوان پاهای در آب مانده اش  بچشم می‌خورد و قسمت بیرون از آبش هم غرق درخون و لجن ، از هم دریده بود و بنظر می‌رسید چند روزی است آنجا مانده  با دودست غوزک پایم را گرفته ، با صدایی که تنها حرکات لبانش را می‌دیدم التماس می‌کرد تا مرا نیز باخود ببر .

صورتش سفید شده درکناره ها به کبودی می زد . چون جسدی از گور برخاسته بود . با همه نیرو پایم را کشیدم اما از میان حلقه انگشتانش بیرون نیامد . گویی  تمامی جاذبه زمین از دستانش برآمده پای مرا به زنجیرکشیده بود .

نگاهی به سنگرهای ویرانمان انداختم و هجوم تانکها و نگاهی به باریکه کنار مرداب که تا چند ثانیه دیگر غیر قابل عبور می‌شد . وحشت تمامی وجودم را فراگرفت . پای در دست و دل در گرو او بود و کور سو امید نجات هر لحظه رو به خاموشی  . نه توان رفتنم بود ، نه امان ماندن .

در کنارش زانو زدم . و در چشمانش خیره شدم . مأیوس از توان کمکی به او و ناامید از نجات خویش. لحظه به لحظه در اعماق حفرات چشمان کبودش فرومی‌رفتم . سرش را میان دستانم گرفتم و سعی کردم تا روی زانویم گذارم اما در خاک و لجنهای کنار مرداب فرورفته ، چون کوهی سنگین شده بود. چشم در چشم خیره ماندیم . ناتوانی از رفتن من  و التماس بردن او درهم تنیده ، تکان از پلکهایمان گرفته بود .

تــا پای از کالبد خویش بیرون کشید . و گویی مرا به رفتن بــا خــود ‌خـوانـد . دستانش حالا رها شده بود. اما دیگر توان بـرخـاستنی نبود . تــا سوت خمپاره ای که در آب افتاد  و متلاشی اجساد ماهیان را بر صورتم پاشید . نمی‌دانم که چگونه برخاستم  و درحجاب کدامین فرشته از معرکه رستـیـــم . اما هنوز هم لطافت حجم سبکبارش را بردوشم احساس می‌کنم . گویی بپاس ماندنم در واپسین لحظات ، عمریست مرا پاس می‌دارد .