همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

در باب اهمیت نوشتن*

با نشستن و تصور کردن، نمی‌توانید هیچ زمینی رو شخم بزنید.

چقدر از وقت ما به رویاپردازی می‌گذرد و چقدر به عمل کردن؟


سلام


گرامی مادر نیز مثل من به سرگذشت‌ها علاقمند است. کتاب "دودختر قاجار در قصر شاه پهلوی نوشته خسرومعتضد" رو برای ایشان امانت گرفته بودم. از کتابهای خودم راضی نیستم. توصیفات اضافی در جملات طولانی! اینترنتی کتابهایم را انتخاب می کنم منتهی وقتی می روم کتابخانه یافت می نشود! ناچار همانجا از همان ردیف‌های آشنا چند کتاب بر می‌دارم که گاهی کال از آب در می‌آیند.

کتاب قطوری بید 700 و اندی با کلی عکس از خاندان پهلوی.شیوه نگارش کتاب مرا دلتنگ روزنوشت های خودم کرد...

 

بیدار که شدم نزدیک 9 صبح بود! خوووب این چند روز  می‌خوابم ها (یا کدیین قرص سرماخوردگی کارساز است یا شربت دیفن هیدرامید کامپاند خواب‌آور)

خوابی که دیده بودم  یادم بود. مینا هم اتاقی دوران دانشجویی ام که الان ساکن یکی از ایالات ینگه دنیاست گویا با فردی نامزد کرده بید که درآخر متوجه شدم سیاه پوست است و ...

در حمام مانتوی خیسانده در تشت رو دیدم همان اول چنگی زدم و شستمش و بردم بالکن پهن کردم. هوا آفتابی همراه بادگرم

بعد رفتم آشپزخانه از فلاکس یه لیوان چای خوردم و طبق روال یه تخم‌مرغ گذاشتم آب‌پز شود و آخرین تکه نان بربری رو از یخچال بیرون آوردم.

 رادیو رو روشن کردم برنامه صبح جمعه

مودم رو هم روشن کردم طبق معمول کلی پیام در گروه تلگرامی نمدبهار و تک  و توک احوالپرسی رفقا .

بعد از صبحانه نشستم با قالب شیرینی‌پزی چند گل نمدی برش زدم. رنگ سبز خوشرنگی است احتمالا با دکمه و ربان می‌شود چند آویز زیبا در آورد.

حوالی 10، تلفنی احوال گرامی‌مادر رو پرسیدم. رفته بود حمام و الحمدالله حالش بهتر بود.

خانم مقتدایی یه خانم 68 ساله دماوندی، بسیار باسواد،باهوش و مودب از مهمانان رادیو  بود حالم خوب شد دوست داشتمش . مسابقه اسم و فامیل با حرف سین.

گلدان‌ها رو آب دادم. نخلمرداب، خاک لازم دارد ساقه‌ها یک وری شده‌اند.

ظهر، گرامی مادر زنگ زد خواست 2 تومان شارژ بفرستم برای دختر خواهرم، صدای خواهرم رو شنیدم گویا ناهار آنجا بودند!

خداروشکر اطرافشان شلوغ باشد ارجمندبابا کمتر گله میکند.

ساعتی سرگرم دوخت آویز نمدی بودم. چندتایی رو که ردیف کردم رفتم سراغ ناهار.



صدای گریه پسربچه همسایه دوباره بلندشد! شنیدم وقت درآوردن دندان یا زمان از شیرگرفتن معمولا بچه‌ها بدقلقی کرده و شیون راه می‌اندازند منتهی این یکی را نمی‌دانم چرا وقت و بی‌وقت جیغ می‌کشد؟ سحر... نیمه‌شب... وسط روز. والا!

بعدازظهر گرامی‌مادر دوباره تماس گرفت اینبار از خانه باغی گرامی خواهر...گویا به پیشنهاد دامادِ ارشد، راهی باغ شدند تا ان شاءالله فردا اول وقت بروند بهشت رضا. خوو فردا آخرین روز چراغ برات (زیارت قبور) است.

موبایل رو که دست گرفتم رفتم سراغ بازار، تا بروزرسانی ها رو چک کنم. اینستاگرام که بروز شد دیدم لگوی آشنایش تغییر کرده!همان دوربین ساده بصورت خطی... فضا هم سیاه و سفید

.

.

.

همزمان با خبر 20:30 و معرفی دو فروشگاه که فقط، کالای ایرانی می‌فروختند رعد و برق آسمان رو هم می‌دیدم.

دل زنده می شود

به امید وفای یار

 





پ ن1 : عنوان برداشت از اینجا

پ ن2 : یخده طولانی تر بید. دیدم شاید همانطور که من عادت روزنوشتم کمرنگ شده، شاید شمایان نیز عادت خواندن مطالب طولانی آن هم از نوع روزنوشت عادی! رو از دست داده باشید.



 

 

زمستونهای قدیم...

هر وقت تو گروههای اجتماعی، مطلب قشنگی می بینم، یک جایی ذخیره ش می کنم برای اینکه در فرصتی مناسب بذارمش تو وبلاگ همساده ها تا شما دوستان عزیز هم اونو بخونید. نوشته ی زیر، یک متن خاطره انگیز و نوستالژیکه که متاسفانه معلوم نیست نویسنده ش کیه!

 الان یک هفته است از سر صلاة صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام میکنه، زنهار!! آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!! 
حالا چی؟  چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه.
مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدی ها اداره می کنند که اینقدر هول برشون داشته وگرنه قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو.
از اول مهر هوا رو به خنکی می رفت، آبان دیگه سرد بود.مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن می کردند، قبلش باید دیگ دیگ می لرزیدی تو کلاس.
از همون اول پاییز  لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن می گشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس می پوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمی شد. اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس.تازه بو هم نمی داد.
بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون! نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید می رفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود.
بخاری رو می ذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر می دادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته می شد و محترمانه منتقل می شدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم.اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد می کردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق می کشیدی، درو باز می کردی، به دو می رفتی و به دو برمی گشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد می زدند... درو ببند!!  سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته می شدی و دلت می خواست بری تو اتاقت،یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده می دادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش می نشستی تا گرم بشی دو قدم دور می شدی نوک دماغت قندیل می بست.
بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت می گرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول می کردند از هول دور موندن از بخاری. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک می شد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
 و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن.اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف می کرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر می خواست سرت رو بذاری رو بالش یخ زده.پتو و بالش رو پهن می کردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش می کردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ می کرد . پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا می کشیدیم.
بیرون سرد بود، خیلی سرد!  ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی،تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب می کردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.


پی نوشت 1 : یادمان باشد که زندگی لازمه اش عشق است و دوستی. دقیقه ها را پاس بداریم که گریز پایند و شتابان می روند، یک لحظه بیشتر با هم بودن نیز، موهبتی ست ... یلدایتان مبارک


http://s6.picofile.com/file/8229042850/new_v4.png


پی نوشت 2 : طبق سنت هر ساله،  به نیت خودمون و اعضای خانواده مون، به دیوان لسان الغیب تفال بزنیم و دو بیت اول غزل رو همین امشب یا فردا در بخش نظرات وبلاگ صبح بهاری به یادگار بنویسیم، به  امید اینکه با این کار قدمی در رواج و گسترش این سنت حسنه برداریم .


سفر...

سلام


زیارتش بهانه نمى‌خواهد که حرمش خانه محبان است و حریمش کعبه عاشقان.

 

به قول دوستی، سفر را دوست دارم در راهِ رفت مثل پرنده‌ای هستی که می‌خواهی به آسمان پر بکشی و موقع برگشت شادمانی که  به لانه ات، محل امن و آرامشت برمی‌گردی ... از لحظه‌ای که شروع به بستن چمدانها می‌کنی لذت است تا وقتی که پا به خانه می‌گذاری.


مِهر امسال نیز  همراه گرامی والدین رفتیم شهر معصومه... قم

باز هم ریلی رفتیم و راه آهن و تلق تلق تولوق و ...

برای خرید بلیط به سایت رجا مراجعه کردم جالب انگیزناک! این بود که وقتی صفحه برنامه حرکت را گشودم دیدم در تاریخی که ما قصد سفر کردیم تخفیف دارد برای مسافران بالای 60 سال، ... به به

مثل قبل، کوپه دربست رزرو کردیم و رفتیم سراغ بستن بار و بندیل سفر ...

...

  ادامه مطلب ...