همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

نامه...




آهای عوضی ! چشای کورتو خوب وا کن و به دقت بخون ... دیگه به هیچ وجه نمی خوام ریخت نحستو ببینم ... نه میخوام ببینمت ...نه میخوام صداتو بشنوم ...نه میخوام اسمت به گوشم بخوره یا روی گوشیم بیوفته ...نه اس ات برام بیاد ...نه حتی یادت از صد کیلومتری فکرم رد شه ....

اینکه سر تو و احساس کوفتیت چه بلایی میاد و  غرور کذاییت خرد میشه یا روحت آسیب میبینه ...یا حتی میمیری هم ...اصلا برام مهم نیست ... اصلا خدا کنه بمیری تا نتونی دیگه مزاحمم بشی ... این نامه هم آخرین حرفای منه با تو انگلِ مزاحمِ حال به هم زن ... حالا گمشو برو رد کارت که حتی سایه ات هم حالمو بد میکنه !!"

نوشتن نامه که تموم شد... دادم دستش تا بخونه ... خوندن نامه را که تموم کرد ...پرسید:

- مطمئنی که با خوندن این نامه ...طرف دست از سرم بر میداره و میره !؟

- آره بابا ... متنی برات نوشتم که هر کی بخونه ... چنان داغون میشه که ... میزاره میره و حتی پشت سرش را هم نگاه نمیکنه !

- پس شکی توش نیست دیگه؟

- به هیچ وجه ... یارو طوری خرد میشه که تاآخر عمر فقط باید ...بگرده خرده هاشو پیدا کنه ...بهم بچسبونه ...

نامه را به طرفم دراز کرد و گفت :

- پس بیا بگیر بخونش ... این نامه مال توئه!!!

و رفت..................


 

ادامه مطلب ...

و یادی از یک شاعر . . .

                      به نام خدا
بیست و پنجم مهرماه (دیروز) مصادف بود با سالروز مرگ فرخی یزدی "شاعر لب دوخته"                          

میرزا محمد فرخی یزدی فرزند محمد ابراهیم درسال 1306 ه. ق (12678) در شهر یزد به دنیا آمد. او از یک خانواده فقیر برخاست و تحصیلات مقدماتی خود را در مدسه‌ی انگلیسی یزد به پایان رسانید. پانزده شانزده ساله بود که طبع ناآرامش وی را به سرودن اشعاری در سرزنش اولیای مدرسه تشویق نمود و همین امر موجب اخراجش از مدرسه گردید.
و در یزد با سرودن شعری بر علیه ضیغم الدوله قشقایی ،‌حاکم یزد به قدری مورد غضب قرار گرفت که دستور دادند لبهایش را با نخ و سوزن به یکدیگر بدوزند! که ‌موجب بلوا و شورش در میان آزادیخواهان شد. پس از این جریان ،‌ فرخی یزدی به تهران فرار کرد. در ابتدای سلطنت پهلوی او به مجلس راه می‌یابد و با انتشار روزنامه‌ی طوفان به انتقاد از پهلوی می‌پردازد.که این روزنامه بیش از پانزده بار توقیف می شود
در آن زمان که "‌ قریب به اتفاق وکلای مجلس ،‌ طرفدار رضاخان بودند،‌ فرخی را مورد اذیت و آزار قرار دادند حتی یکبار توسط یکی از وکلا مورد ضرب و شتم واقع شد. او که وضع خود را بسیار وخیم دید،‌پس از چند شبانه روز تحصن در مجلس ‌، به مسکو فرار کرد و از آنجا به برلن رفت (‌بهار 1310) "‌ اما با وساطت تیمور تاش وزیر دربار وقت ،‌ ولیعهد که برای تحصیل در سویس به سر می‌برد به برلن رفته و رضایت وی را جلب میکند پس از این جریان فرخی یزدی به تهران باز می‌گردد. فضای کشور ایران در سال 1311 شمسی به قول فرخی "‌محیط مردگان "‌ است.در زمانی که همه مدیحه گوی امنیت حاصل از حکومت نظامی قزاقها بودند ،‌ فرخی یزدی با شعرهای آتشین به انتقادهای شدید از رضاخان می پرداخت.رضا شاه تأکید داشته که فرخی در همسایگی کاخ تابستانی او ( سعدآباد ) تحت نظر باشد."‌ در این دوران ،‌ ارتباط فرخی با جهان خارج قطع بود و همواره تحت نظر مفتشین اداره‌ی تامینات قرار داشت. این زندان غیر رسمی فرخی یزدی را به شدت تحت فشار قرار می‌داد
اما این حصر خانگی نیز پایان ماجرا نبود و سرانجام شاعر به زندان می‌افتد بهانه‌ی این حکم‌،‌ بدهکاری فرخی یزدی بود.درزندان نیز شاعر با سرودن اشعاری بر علیه اختناق رضاخانی ،‌وضع خود را سخت‌تر می‌کند. بنابراین جلاد رضا خان به سراغ شاعر می‌رود "‌ پزشک احمدی " به بهانه‌ی بیماری ،‌او را به بیمارستان زندان می‌فرستد و در 25 مهرماه 1318 در تاریکی دردناک با آمپول هوا به زندگی او خاتمه میدهد . جسدش را به احتمال زیاد برای دفن به گورستان مسگر‌آباد تهران میفرستند . جای مزارش تا کنون شناخته نشده است.  

پ ن : ایام سوگواری اباعبدالله حسین (ع) را تسلیت و تعزیت عرض می نمایم و پیشنهاد میکنم که صاحبان ذوق و هنر نسبت به عزادار نمودن محله اهتمام به خرج بدهند. بنده متاسفانه در این مقوله هیچ هنری ندارم و فقط بلدم که حرف بزنم که امیدوارم بزرگواران برمن ببخشایند

گندم از گندم بروید جو ز جو ...

 

این پست را که بنوعی ماقبل پست قبلی بود را می نویسم تا بمرور نوشتن نامی برایش پیدا بکنم ... در پست قبلی اشاره ای داشتم به یکسری تقلب ها که ماهیت عیارانه داشت و بواسطه برخی نگرش های جمعی به یک مسئله خاص پیش آمده بود و شاید برای برخی این سوال پیش می آمد که چنین کارهایی از یک سری نوجوان می تواند غیرعادی و بعید باشد ، این قسمت را می نویسم تا کمی روشن شود که با برخی تعلیمات نادرست ( فرقی نمی کند که در اداره باشد یا کارخانه و یا تجارت و ... ) ما بستری فراهم می کنیم تا علائق و توانایی های یک فرد به آن سو متمرکز شده و کارهایی بکند که شاید در نظر اول محال و یا سخت بوده باشد ...


1

من سال چهارم ابتدایی می خواندم و دختر همسایه مان معلم بود و از قرار معلوم با برخی از بچه هایی که دوره راهنمایی می خواندند ، از طریق برادرش ، نقشه ای چیده بودند برای شرکت کردن در جلسه امتحان ؛ آنهم بجای یک عده که برای شهریور مانده بودند و نمی توانستند بیایند سر جلسه امتحان ، حالا برای اینها به زبانی که بتوان سرشان کلاه گذاشت چند مورد داستان از نوع " ننه من غریبم !! " ساخته بودند ... از قضای روزگار نفر کم آورده بودند و قرار شده بود من و یکی از بچه های همسایه که همسن بودیم هم در این عملیات شرکت داده شویم ... طبق معمول ما از همان لحظه هول شده بودیم و از این کار می ترسیدیم ... چند روز مانده به شروع امتحانات ما را برای شرکت در این جلسات آماده می کردند ، مثلا اسمی که باید بجای آن امتحان می دادیم را توی کف دست مان نوشته بودند تا یادمان بماند که کی هستیم !؟ تا اگر کسی ( که به ما گفته بودند بازرس ) از ما پرسید آن نام را بگوئیم ...

 

روز شروع امتحانات ما را بردند تا سر کوچه ای در یک محله بالاتر ، امروزه آن کوچه ی دو یا سه متری که انگار انتها نداشت تبدیل به یک خیابان بزرگ شده است و مدرسه در آنجا قرار داشت ؛ دبستان ابن سینا ، قرار بود سر کوچه بایستیم و یکی یکی قاتی با بچه ها وارد مدرسه بشویم تا توی چشم نباشیم ... ( من هر وقت به سوره حضرت یوسف می رسم که حضرت یعقوب به برادران یوسف گفت باهم از یک دروازه وارد نشوید و ... یاد داستان خودمان می افتم !! )  جایی که رفته بودیم زیاد از محله ی ما دور نبود ولی اگر ما آن روزها متوسط به پائین بودیم آن محله تقریبا فقیر به پائین بود و برای همین ظاهر ما بدجوری توی چشم بود ، یعنی با چند فرق خیلی کوچک از آنها سوا می شدیم ، مثلا یک موی شانه خورده داشتیم و لباس هایمان کمی بهم می آمد ؛ همین کمی ها در حیاط مدرسه ما را انگشت نما کرده بود ... نیازی به حضور بازرس نبود و توی چشم همه لو رفته بودیم ، جلسه بعد فهمیده بودیم که آنهمه سفارش برای باهم دیده نشدن برای چه بود و خودمان ظاهرمان را اصلاح کرده بودیم !!

 

من باید بجای یک پسر که حالا نام کوچکش یادم هست و باقر بود و برای کلاس سوم امتحان می دادم و بقیه که راهنمایی بودند بجای بچه های کلاس پنجم !! جلسه امتحان شروع شد و سوالات برای من اصلا سخت نبود ، کمی که جواب ها را نوشتم سرم را بلند کردم و دیدم بقیه انگار برای تماشا آمده اند و دارند مرا نگاه می کنند ، من اصلا نمی دانستم آن زمان چه باید می کردم ، هیچ تجربه و یا راهنمایی برای آن لحظه از طرف کسی نشده بودم ... یکی که بغل دستم بود از من در مورد جواب سوال اول پرسید ، صدایش را می شنیدم ولی جرات کاری را نداشتم ، یک معلم که داشت توی راهرو قدم می زد از کنار ما رد شد ، هنوز ترس اینکه یکی نامم را بپرسد و بگوید خانه تان کجاست و مرا ببرد اتاق مدیر و ... مرا دستپاچه کرده بود ، سایه اش از سر من رد شد و رفت انتهای سالن و با یکی دو نفر دیگر از پنجره بیرون را تماشا کردند ... من جواب سوال اول را به بغل دستی ام گفتم و او بلافاصله به این و آن گفت ومن دیدم زیاد هم سخت نبود ... این اتفاقات مال سی و سه ، سی و چهار سال پیش بود و طبعا ریز و درشت آن امتحانات و اینکه چند جلسه رفته بودیم را بیاد ندارم ، فقط می دانم که در تعریف های بعد از امتحان که در جمع خودمان در محله داشتیم یاد گرفته بودم که برای معطل نشدن زیاد ، از برخی ها ورقه هایشان را بگیرم و خودم سریع بنویسم ، تازه یاد گرفته بودم چطور با اجق وجق کردن خطم شباهت خطم را از بین ببرم ...


آن داستان تمام شد و یک سری دانش آموز که نمره ده از سرشان زیادی بود با نمره بیست قبول شدند ... بعدها کاشف بعمل آمد که معلم همسایه ی ما از پدر آن دانش آموزان که سر جلسه حاضر نبودند مبالغی تیغ زده بود برای قبولی فرزندانشان ...و تازه تر اینکه معلم های دیگر هم همگی در جریان بودند و اصل ریشه ی این حضور ما و تبدیل نتایج بد مدرسه به نتایج درخشان حتی به سمع و نظر مدیر مدرسه هم رسیده بود !!!


2

دوره دبیرستان من از اعضای تیم والیبال و پینگ پونگ مدرسه بودم ، در والیبال زیادی توی چشم بودم چون کوتاه ترین قد در میان تمام بازیکنان شرکت کننده بودم ؛ در مسابقات پینگ پونگ اوضاعم خیلی خوب بود و چون آن زمان در دسته دوم شهر بازی می کردم و زیاد مسابقه دیده بودم ، یکی دو ماهی هم زیرنظر یک مربی چینی کار کرده بودم و اعتماد بنفس خاصی داشتم و حتی می توانستم روی اعصاب حریف هایم هم بروم !!!


یک دبیر ورزش داشتیم بنام آقای جودت نیا ؛ که به او آقای جودی می گفتیم !! این دبیر ما آدم فوق العاده ملایم و آرامی بود ، حوالی سال 1335 در رشته تنیس روی میز در سطح کشور هم برای خود عناوینی دست و پا کرده بود ، ولی در مقابل ما همیشه کم می آورد و می گفت : " نه تنها سطح بازی ها که کیفیت و نوع راکت ها و تکنیک ها خیلی عوض شده است و ما تقریبا در حکم منقرض شده ها هستیم !! "


سال چهارم دبیرستان من بهمراه همین دبیر رفته بودیم مسابقات بین مدارس ، آنهم توی سالن مخصوص تنیس روی میز شهر که من چند سالی بود با محیط آنجا آشنا بودم و اعضای هیئت هم مرا می شناختند ... بازی اول من با یکی بود که ظاهری خیلی شسته رفته  و مرتب داشت و معلوم بود که توی خانواده ی مرفهی بار آمده است ، من اشاره داده بودم که بازی مرا به میز اول بیاندازند تا حریفم که به تماشاچی ها نزدیک است و بار اولی هست که برای مسابقات آمده است ، حسابی جوگیر شود !! همه ی این مسایل را هم از مربی های خودمان یاد گرفته بودیم !! خلاصه اینکه بازی شروع شد و من بوضوح می دیدم که دست حریفم دارد می لرزد و از همان لحظه کارش تمام شده بود ... گیم اول را با اختلاف خیلی بالا بردم و توی پوست خودم نمی گنجیدم و فکر می کردم یکی آن بیرون منتظر است تا موقع تعویض زمین به من تبریک بگوید ولی ...


آقای جودت نیا یا همان جودی خودمان مرا کناری کشیده و گفت : " تو فکر می کنی داری با چه کسی بازی می کنی !؟ او هم مثل تو یک محصل است ، تو باید بفهمی که نباید غرور یک نفر  ، حتی اگرحریف باشد ، را بشکنی !! گیم دوم را باید به او واگذار بکنی و در گیم سوم با کمترین اختلاف او را ببری !! " ، حرفهایش اصلا برایم قابل هضم نبود ، مربیان من در مسابقات به من یاد می دادند چگونه با توجه به حاشیه ها بازی را به نفع خودم جلو ببرم و حالا یکی آمده بود و به  من درس ملاحظه حریف می داد ...


گیم دوم شروع شد و من با مهارت تمام فیلم بازی می کردم و طوری که خیلی ها متوجه نشوند ( ولی برخی ها متوجه شدند !! ) بازی را در امتیازهای مساوی آخر بازی واگذار کردم و حس شادی را در چهره ی حریفم می دیدم ، مخصوصا که در ضربات آخر مشت گره کرده اش را به نشانه پیروزی در به ثمر رساندن ضربه بالا می برد !! در گیم سوم خیلی پایاپای با او بالا رفتم و با اختلاف یک امتیاز او را بردم !! باخته بود ولی انگار که به اشتباهی که کرده باخته است و رضایت دوستانش را از نحوه ی بازی اش بدست آورده بود و برای همین موقعی که باهم دست می دادیم مرا خیلی محکم بغل کرد و بوسید ...


دومین تبریک را آقای جودی به من گفت و از کاری که کرده بودم خیلی تشکر کرد و گفت : " لذت زندگی در دیدن شادی توی چشم دیگران هست ، دیدی حریف ات چقدر خوشحال بود ... ، بازی برای برد خوب است ولی باید حواست به خیلی چیزها باشد !! " می دانستم چه چیزی را می گوید ولی آن قدرها برایم حظ نداشت ، بازی دومم را همانطور پیش بردم و در نتایج پایانی با یک اشتباه خودم بازی را باختم و بهمین راحتی اوت شدم ...


وقتی کنار معلم خودم رفتم حوصله نداشتم ، چند تا هم شیشکی شنیده بودم !! برایم کف زد و گفت : " امروز مقامی بدست نیاوردی ولی در عوض بزرگ شدی !! " توی دلم به او خندیدم و گفتم : " برو بابا ...  وسط مسابقه برایم درس اخلاق گذاشته !! " ولی می دانستم که واقعا کمی بزرگتر از کسی شده بودم که چند ساعت قبل وارد سالن شده بود ... موقع خروج از سالن یکی از مربیان شهر آنجا جلوی در منتظرم بود : " با دیدن من اخم کرد و گفت : " من هر دو بازی تو را دیدم ، تو دیگر هیچ چی نمی شوی !! آن کله خر ( منظورش دبیر ورزشی ما بود ! ) کار خودش را کرد ... "


بعد از آن سال من درهیچ مسابقه ای شرکت نکردم ...