همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

شاید آخرین دیدار

مهمان این نوبت همساده ها، آقای بهنام طبیبیان از وبلاگ مدارا هستند. ضمن تشکر از آقای طبیبیان، باید به اطلاع دوستانم برسانم که این مطلب 26 بهمن ماه ارسال شده بود. با عذرخواهی از ایشان بابت تاخیر، که به دلیل انتشار هر ده روز یکبار مطلب مهمان است، الان و در این نوبت "شاید اخرین دیدار" را می خوانید:

در یک بعد از ظهر زمستانی که با صبح اردیبهشت تفاوتی ندارد ملزم می شوم که لوازم مورد نیاز پخت پیتزا، این غذای خوشمزه کشنده فرنگی را تهیه کنم. در طول مسیر رادیوی(جوان) ماشین روشن است و نوحه ای با صدای آهنگران پخش می کند. دلیلش را متوجه نمی شوم. مناسبت خاصی نیست. خودرو را نزدیک ایستگاه اتوبوس پارک می کنم. گویا آقای فروشنده به اندازه من عجله ندارد. می خواستم به ترافیک کلافه کننده خیابان انقلاب دچار نشوم که تاخیر مغازه دار چاره ای باقی نمی گذارد. طبق معمول گوشی موبایل وسیله ای خوبی برای اتلاف وقت است! محو تماشای یک فیلم طنز هستم که صدایی مرا متوجه خود می کند: اتوبوس ساعت چند میاد؟ می خواهم پاسخ بدهم همان ساعت که روزهای دیگر می آید که با بی حوصلگی جواب می دهم نمی دانم. پیرزن زیرک تر از این حرفهاست. دعا می کند که خداوند مشکل همه را حل کند! بعد با حالی که نشان می دهد خستگی و ناتوانی ناشی از کهولت اذیت اش می کند خودش را به ایستگاه اتوبوس رسانده و کنار دو خانم دیگر می نشیند. اتوبوس شرکت واحد از راه می رسد. پیرزن از مسیر اتوبوس می پرسد که راننده با صدای بلند پاسخ می دهد: شهداء، میدان شهداء. بی درنگ پاسخ می دهد من می خواهم به گلستان شهداء بروم. راننده محترم می گوید که اتوبوس خط شاهرضا تا پنج دقیقه دیگر می رسد. سر صحبت را با دو خانم کناری اش باز می کند: بعد از چند روز مریضی و بستری بودن در بیمارستان و خانه می خواهم به زیارت پسرم بروم. هفده ساله بود که شهید شد. با گوشه روسری اشکهایش را پاک میکند که اتوبوس از راه میرسد. این بار کنجکاوانه نگاهش می کنم. درون زنبیل مشبک قرمز رنگ خاطره انگیز، یک فلاسک آب یا چای، تعدادی پرتقال، سیب، شکلات و چند لقمه نان و ماست یا پنیر که احتمالا چند برگی ریحان هم در میان آن است و یک زیرانداز وجود دارد. بد جور حالم گرفته می شود. فردایش مشغول قرائت فاتحه برای شهداء هستم که متوجه می شوم مادر شهیدی کنار مزار فرزندش نشسته است. دخترک خردسالی دست مادرش را رها می کند و به طرف این مادر می دود. روسری صورتی بر سر کشیده و موهای طلایی اش از آن بیرون ریخته است. کاپشن شلوار قرمز رنگ و خنده رویی اش یک عروسک زنده از او ساخته است. با مادر شهید گونه بوسی میکند، مادرش هم. یک سیب قرمز رنگ و تعدادی شکلات هدیه این مادر به دخترک و مادرش است. چقدر خاطرات روزهای کودکی را به یاد می آورد. وقتی که به اصرار من اول از همه به گلستان شهدا می رفتیم. از آش و حلوا گرفته تا ویفر و بیسکویت یک بعدازظهر پنج شنبه را به یادماندنی می کرد. پنج شنبه هایی که دیگر مثل گذشته نیست. چرا که بانگ الرحیل والدین شهداء مدتهاست به صدا درآمده است. اگر به زیارت شهداء مشرف شدید با دقت بیشتری به زائرانشان بنگرید. شاید آخرین دیدار باشد...

همساده هووووووو

میهمان این نوبت همساده ها، آقای مصطفی جهانمردی هستند از وبلاگ دلنوشته های یک بازنشسته جهانمردی شهرضا ضمن عرض تشکر از آقای جهانمردی بخاطر این متن دلنشین و زیبا، باید  از ایشان یک عذرخواهی هم بکنیم.

مطلب ارسالی ایشان روز 21 بهمن ماه ارسال شده بود. اما چون ما هر ده روز یکبار متن مهمان داریم، انتشار این متن مطابق برنامه و نوبت، تا به امروز به تعویق افتاد.

همساده هووووووو

ترکیب ساده ای که سالهاست آرزوی همساده هووووووشنیدنش به دلمون مونده. جمله ای که روزگاری مکرر از زبان زنان شهرضای قدیم می شنیدی ولی مثل خیلی از  جملات و اتفاقات به تاریخ پیوست. جمله ای که شنیدنش برای خیلی از افراد تازگی دارد و حتی نامفهوم است. جمله ای که در این وانفسای جامعه  به اصطلاح مدرن سراپا سخن و تحلیل است. ولی امروزه  از حیاط هیچ خانه ای بلند نمی شود. زمانی نه چندان دور مردم شهرهای ایران هر جا که زندگی می کردند از حال و روز هم خبر دار بودند و مکرر از حال و روز هم جویا می شدند. همساده هووووو  را زنان شهرضا برای صدا زدن همسایه خود به کار می بردند و اینگونه از حال و روز او خبردار می شدند و یا اگر درخواستی داشتند به این صورت با او در میان می گذاشتند. گاهی با صدا زدن یکدیگر از این طریق یک گروه می شدند و جلوی در یک خانه که تازه آب و جارو شده بود تجمع می کردند و به کاری مشغول می شدند. یگی گیوه چینی می کرد و دیگری به پاک کردن نخود و لوبیا یا سبزی مشغول می شد. آن روزها اگر چه امکانات بهداشت جسمی محدود بود مردم بهداشت روحی روانی خود را این گونه مهیا می کردند. امروزه وجود اینهمه دستگاه های صوتی تصویری و رفاهی متفاوت سطح آگاهی های مردم را هرچند بالا برده ولی سطح محبت ها و عواطف را پایین آورده. تنها چیزی که اینها برای ما سوغات آورده بی تفاوتی و بی خیالی نسبت به هم است دیگر همسایه ای با صدا کردن همسایه اش از حال و روز او با خبر نمی شود و با وجود نازک بودن دیوار ها و نزدیکتر شدن خانه ها به یکدیگر، دیواری از تجملات و خودخواهی، دلها را از هم دور کرده است و با کمال تاسف تماممان شرمنده یکدیگریم.

مثل چشمه، مثل بارون، مثل رود!

بسم الله الرحمن الرحیم

مطابق با برنامه از پیش اعلام شده، هر ده روز یکبار یعنی دهم و بیستم و سی ام هر ماه نویسنده ای، با مقاله و یا نوشته ای مهمان همساده ها هستند. نوشته ای که می خوانید از سوی مریم خانم نویسنده ی وبلاگ راز نهان ارسال شده که به واقع صاحبخانه اند و از خود همساده ها، که از روز اول در کنار ما بودند و هستند. پس نوشته ی ارسالی ایشان را که طبق نوبت منتشر می شود را بخوانید:

ساده و پاک و زلال... مثل چشمه، مثل بارون، مثل رود !

برای متفاوت بودن، نیاز نیست که حتما شاعر یا نویسنده یا نقاش باشیم !

برای اینکه سری تو سرها دربیاریم، نیاز نیست که حرفهای قلمبه سلمبه بزنیم و ژست بگیریم .

و برای عزیز بودن، نیاز نیست که دائما قربون صدقه ی دیگران بریم و با الفاظ بازی کنیم.

یک ماهی می شه که یک نگهبان جدید برای مجتمع روبروی خونه ی ما آمده، اسمش آقای مظفریه و حدودا شصت ساله به نظر می رسه .

روزِ اولِ کارش، صلاة ظهر، وسط محوطه ایستاد، دو تا دستشو گذاشت کنار گوشش و بدون بلندگو  شروع کرد به اذان دادن، بعد رفت تو نگهبانی، نمازشو خوند و بعد مشغول تلاوت قرآن شد.

غروب هم همین کارا رو تکرار کرد...ازش پرسیدند صبح هم می خوای اذان بدی؟ گفت: نه! " امام گفته:حرام شرعیه که سر و صدای مساجد، باعث آزار و اذیت مردم بشه " شاید مردم خواب باشند، شاید مریض داشته باشند...نه! صبحها اذان نمی دم !

من در طی این همه سال، "گربه" تو مجتمع روبرومون، ندیده بودم! اما از وقتی آقای مظفری آمده، همیشه 3-4 تا گربه تو دست و پاش ولویند، خودشونو بهش می مالند، باهاش بازی می کنند و میو میو می کنند !

آقای مظفری می گه: شبهایی که هوا سرده، در نگهبانی رو باز می کنم و گربه ها  رو می آرم تو، تا سردشون نشه !

دیروز دیدم آقای مظفری داره به یک کلاغ سیاهِ لَنگ، غذا می ده! حتی کلاغها هم فهمیدند آقای مظفری چقدر مهربونه .

یک شب آقای مظفری برای شام آبگوشت درست کرده بود، رفتگری رو که در حال جارو کردن خیابون بود، صدا کرد و گفت: آبگوشت یک نفری نمی چسبه، میای امشب با من آبگوشت بخوری؟!

چند روز پیش آقای مظفری زنگ خونه ی ما رو زد و با حجب و حیای زیاد گفت :

ببخشید خیلی با خودم کلنجار رفتم، تا بالاخره راضی شدم زنگتونو بزنم و 3-4 تا لیمو عمانی ازتون قرض بگیرم، اما شرط دارم: باید حتما لیموها رو پس بگیرید !

گفتم: ای بابا! سه چهار تا لیمو چه قابلی داره که شما اصرار دارید برش گردونید؟!

گفت: فقط با این شرط قبول می کنم، خوب نیست آدم چیزی رو که می گیره برنگردونه، اینطوری آدم دَله و طماع می شه، انسان هیچ چیزی رو نباید راحت و مفت به دست بیاره !

دیشب برای آقای مظفری برنج و خورش قورمه سبزی فرستادم، ظرفهاشو شسته بود و داخل ظرفها یک خیار و یک سیب و یک موز گذاشته بود و گفته بود: ما رسم نداریم ظرفی رو که پُر آمده، خالی برگردونیم.

آقای مظفری در همین مدت کوتاه به ما نشون داد که خیلی راحت می شه متفاوت و بزرگ و عزیز بود، فقط کافیه ساده باشیم و پاک و زلال... مثل چشمه، مثل بارون، مثل رود!