همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

به یاد زاد روز رودکی پدر شعر پارسی



 


 

چنانکه در تاریخ آمده رودکی علاوه برسرایش اشعارفارسی از چنگ نوازان قابل دوران خویش نیز بوده‌ است و تبحر وی در ترکیب واجرای این دومقوله تابه حدی بوده که برایش نیروی افسونگری قایل شده اند.یکی ازحکایات مشهوری که دلالت براین موضوع دارد به نقل از چهار مقاله نظامی عروضی چنین روایت می کند که چون امیرنصر سامانی از بخارا به هرات می ‌رود چنان دلبسته آب و هوای آن دیار می‌گردد که بازگشت را فصل به فصل عقب می‌اندازد و تا چهار سال به همراه ملازمانش در هرات می‌مانند. لشکریانش که دلتنگ بخارا شده بودند به رودکی که در آن زمان نزد امیر مقبول القول بود روی آورده به او گفتند اگربتواند شاه را به بازگشت به بخارا ترغیب کند پنجاه هزار درم به او پاداش می‌دهند. رودکی که می‌دانست در آن هوای لطیف حرف و نثر کارگر نمی افتد قصیده ای  می ‌سراید و هنگامی که امیر سامانی صبوحی کرده بود، چنگش را به دست گرفته و آن تصنیف را با آواز می‌خواند و چنین می شود که  امیر چنان تحت تاثیر قرار می‌گیرد که بدون آنکه کفش در پایش کند سوار بر اسب شده و مستقیم به سوی بخارا می‌تازد.  نقل است که کفش‌هایش را تا دو فرسنگ به دنبال او می‌ بردند و همچنان به پوشیدنشان درنگ نمی کرد . و البته رودکی پنجاه هزار درم از لشکریان وی می‌گیرد . و قصیده فوق همان است که اجرای معروفی از آن نیز به یادگار مانده است و تا آپ بودن این پست با فعال نمودن صدای وبلاگ قابل پخش می باشد.

 

ادامه مطلب ...

زمستونهای قدیم...

هر وقت تو گروههای اجتماعی، مطلب قشنگی می بینم، یک جایی ذخیره ش می کنم برای اینکه در فرصتی مناسب بذارمش تو وبلاگ همساده ها تا شما دوستان عزیز هم اونو بخونید. نوشته ی زیر، یک متن خاطره انگیز و نوستالژیکه که متاسفانه معلوم نیست نویسنده ش کیه!

 الان یک هفته است از سر صلاة صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام میکنه، زنهار!! آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!! 
حالا چی؟  چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه.
مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدی ها اداره می کنند که اینقدر هول برشون داشته وگرنه قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو.
از اول مهر هوا رو به خنکی می رفت، آبان دیگه سرد بود.مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن می کردند، قبلش باید دیگ دیگ می لرزیدی تو کلاس.
از همون اول پاییز  لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن می گشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس می پوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمی شد. اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس.تازه بو هم نمی داد.
بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون! نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید می رفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود.
بخاری رو می ذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر می دادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته می شد و محترمانه منتقل می شدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم.اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد می کردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق می کشیدی، درو باز می کردی، به دو می رفتی و به دو برمی گشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد می زدند... درو ببند!!  سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته می شدی و دلت می خواست بری تو اتاقت،یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده می دادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش می نشستی تا گرم بشی دو قدم دور می شدی نوک دماغت قندیل می بست.
بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت می گرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول می کردند از هول دور موندن از بخاری. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک می شد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
 و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن.اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف می کرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر می خواست سرت رو بذاری رو بالش یخ زده.پتو و بالش رو پهن می کردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش می کردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ می کرد . پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا می کشیدیم.
بیرون سرد بود، خیلی سرد!  ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی،تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب می کردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.


پی نوشت 1 : یادمان باشد که زندگی لازمه اش عشق است و دوستی. دقیقه ها را پاس بداریم که گریز پایند و شتابان می روند، یک لحظه بیشتر با هم بودن نیز، موهبتی ست ... یلدایتان مبارک


http://s6.picofile.com/file/8229042850/new_v4.png


پی نوشت 2 : طبق سنت هر ساله،  به نیت خودمون و اعضای خانواده مون، به دیوان لسان الغیب تفال بزنیم و دو بیت اول غزل رو همین امشب یا فردا در بخش نظرات وبلاگ صبح بهاری به یادگار بنویسیم، به  امید اینکه با این کار قدمی در رواج و گسترش این سنت حسنه برداریم .


چهارم آذر را همیشه به یاد داریم

سالها از سه شنبه چهارم آذر 1365 می گذرد . اما گویی همین دیروز ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه صبح بود که 54 فروند هواپیمای عراقی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه در آسمان شهر اندیمشک جولان داده و مردم  بی‌گناه را به خاک و خون کشیدند. حمله‌ای کم نظیر در طول جنگ‌های تاریخ بشری. خانه‌ها ویران شده،در شهرجوی خون به راه افتاد مادران داغدار و کودکان یتیم شدند و در گوشه وکنار جهان هرکه شنید متحیر شد از این جنایت بشری .


در این حمله وحشیانه ایستگاه راه آهن ، میدان راه آهن و بخش وسیعی از مناطق مسکونی ، بازار روز ، میدان تره بار ، پادگان دوکوهه ، دبیرستان شریعتی ، سد و نیروگاه دز ، رادار موشکی سددز ، پادگان سفینه النجاه ، ایستگاه بالارود ، اداره پست و مخابرات ، بیمارستان شهید بهشتی و بسیاری نقاط دیگر مورد اصابت قرارگرفت و طبق آمار اعلامی  غیرنظامی بیش از ۳۰۰ نفر از شهروندان و مسافران کشته و ۷۰۰ نفر مجروح شدند .  


در اواخر آذرماه 1365 هیأتی از سوی کمیته ی بین المللی صلیب سرخ و هیئت کارشناسی سازمان ملل متحد مستقر در تهران جداگانه از آثار آن جنایت دیدن کردند و این بمباران بعنوان طولانی ‌ترین بمباران شهرها پس از جنگ جهانی دوم درتاریخ جهان به ثبت رسید .
 

فردای آن روز اما نوبت اندیمشکی‌ها شد تا دنیا را بهت‌زده کنند البته نه با سلاح جنگی که با سلاح غیرت، ایثار و فداکاری در شعارهایشان حین مراسم تشییع عزیزانشان . مردم اندیمشک اوج وفاداری خود به میهن و انقلاب را ثابت کردند .


اما از آن پس تاکنون همه ماندند که این فرهنگ مقاومت و درس ایثار را چگونه و چه نهادی باید ثبت کند. چگونه باید به نسل‌های بعدی انتقال دهیم؟ آیا کسی آن همه ایثار و رشادت را پاس می‌دارد؟ در این میان مردم شهر اما نه انتظاری داشته و نه مطالبه‌ ی پاسداشت و گرامیداشت خون عزیزانشان را کرده اند . ما مانده‌ایم و وجدانی خواب آلود و در حسرت این می‌سوزیم که در 4 آذر یکی از این سال‌ها شاید کسی برخیزد و کاری کند ماندگار . شاید به گونه‌ای شایسته و در خور . این حماسه را جاودانه کند. موزه‌ای افتتاح و فیلمی ساخته شود. کنگره‌ای و جشنواره‌ای شایسته در حوزه‌های ادبی و هنری،‌ فرهنگی برگزار شود. اما حتی دریغ از ثبت این روز در تقویم ملی .


در دنیا بویژه در غرب اسطوره‌سازی می‌کنند برای وحدت بیشتر تا از این رهگذر فرهنگ خود را غنی سازند. سازمان سیا بخش اعظمی از بودجه‌اش را صرف ساخت فیلم‌های فاخر هنری در راستای اسطوره‌سازی می‌کند که نجات سرباز رایان از آن جمله است. یا افسانه جومونگ که تا شب های مدیدی مهمان خانه‌های ایرانی بود در تاریخ ثبت شده کشورش یک خط بیشتر نیست و روسیه یکی از بزرگترین موزه‌های جنگ را در پاسداشت سربازانش احداث کرده است. اما دریغ که در کشورما آنان که دست‌شان می‌رسد سرگرم بازی‌های بی‌مزه و تکراری سیاسی‌اند، چنان درگیر مسائل و کشمکش‌های پیش پا افتاده‌اند که از نگارش آن هم حوصله‌مان سر می‌رود . وحدت دیروز را فراموش کرده امروز با بهانه های کودکانه اقوام را به جان هم می اندازند .با این همه اما بیایید در سال یک روز هم که شده فارغ از همه اختلافات و به دور از هر مرام و قومیت و گرایشی که داریم در صفوفی به هم پیوسته سرود وحدت بخوانیم در رثای حماسه آفرینان 4 آذر اندیمشک . تا شاید فقط و ﻓﻘﻂ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺠﻠﻪ ﺍﺕ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺧﻮﻥ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﻣﯿﺪﺍﺭﯾﻢ . ﺁﻗﺎﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﺪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺘﺎﻥ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﺎﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﺭﺿﺎ ﺟﺒﺮﺋﯿﻠﯽ ﻭ ﺑﯿﮋﻥ ﭘﺎﭘﯽ ﻓﺮ ﻭ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﻮﻫﻤﺪﺍﻧﯽ ! ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧانه ﻫﺎﺗاﻥ ﺩﺭﺧﻮﻥ ﻏﻠﺘﯿﺪﯾﺪ . ﺳﺮﺧﯽ ﺧﻮﻧﺘﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺭﻧﮓ ﻣﻨﻈﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﺁﻗﺎﯼ ﺟﻬﺎﻧﮕﯿﺮ ﺳﺎﮐﯽ ﺍﮔﺮ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﻤﯿﻨﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯼ. ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﻗﺎﯼ ﺯﺍﺭﻉ که ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭﺗﺎﻥ ﺳﻮﺧﺘﯿﺪ. ﺩﻝ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﻭ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺧﻠﯿﻠﯽ که با ﻣﺎﺩﺭﺗﺎﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﯾﺪ ، ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺡ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺷﻤﺎﺳﺖ . 


ﺗﯿﻤﻮﺭ ﻏﻼﻡ ﺯﺍﺩﻩ ! ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﯾﮏ ﻟﮑﻮﻣﻮﺗﯿﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ است ، ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺁﻥ ﺩﻭﯾﺪﯼ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻭ ﻟﮑﻮﻣﻮﺗﯿﻮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺧﺘﯿﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﯾﺪﮔﺎﻥ ﻣﺎ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ . ﭘﺮﻭﯾﺰ ﻗﻼﻭﻧﺪ ﻟﮑﻮﻣﻮﺗﯿﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﭘﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﺗﺮﮎ ﻣﺤﻞ ﺧﺪﻣﺖ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺪی ﻭ ﻋﺮﻭﺝ ﮐﺮﺩی . ﻗﺎﺑل ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴتی .


ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﺎﺑﺠﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪه ﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻧﺎﻣﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﯿم و شهرتان را نشناسیم و ندانیم  ﭘﯿﮑﺮﻫﺎﯼ ﭘﺎﮐﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ ﺍﺳﺖ . ﭘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺯﻥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﻡ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﻠﻘﻪ ﺍﺵ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺴﺎﺩ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ و همه ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺸﺎﻥ ﻋﺬﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫیم ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ تنها ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﯿﻢ که ﻓﺮﺍﻣﻮشتان ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ و ﺁﺭﺍﻣﺸﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺍﯾﺜﺎﺭ ﻭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﺷﻤﺎبوده و هستیم .

پینوشت : باتشکر فراوان از عباس اسلامی پور , مریم لطیفی , امیدزمانی و مژگان قلاوند
که این پست از مقالات و گزاشاتشان تهیه و تنظیم شده است .