همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

خَــر انه ^_^

بنام حضرت دوست که هر چه داریم عنایت اوست.

سلام


حلوا نخورد چو جو بیابد خر

ناصرخسرو


خر جانوری است که در ایران بسر می برد و همچنین گورخر از جانوران بومی ایران است و نژاد خر از ایران به سایر کشورهای جهان رفت               !

فرانتز آل تیم -ایران شناس آلمانی


نمی شود از خر نوشت و یاد قصاید ناصرخسرو نیافتاد. می دانم امروز روز سینما ست و ظاهرا ربطی هم به ناصرخسرو ندارد منتهی حوالی چهل سالگی و علاقه به خرنوشت و یخده اندیشه درباره بارفرهنگی فیلم و سینما شد این^_^


یقینا شما هم می دانید مردانی بوده اند که در چهل سالگی متحول شده اند و با اندیشه و خرد خویش بخشی از تاریخ را به نام و یاد خود اختصاص داده اند. ناصرخسرو یکی از کسانی است که بعد از یک رویا و در چهل سالگی دگرگونی فکری عظیمی را تجربه کرد و مسیری متعالی را پیمود.

  ادامه مطلب ...

کاش جواد خانه بود


آخرین استکان چایی را جلوی برادرش گرفت .

جواد : دستت درد نکنه داداش . امشب خیلی خسته شدی.
با لبخندی که روی لب داشت سری تکان داد ، چشم‌هایش را پائین انداخته برگشت و مشغول جمع کردن استکانهای خالی اطراف شد. ازشروع مراسم هیأت ، مشغول پذیرایی بود. مجلس تازه تمام شده ، هنوز عده‌ای نشسته ، درحال صحبت و نوشیدن چایی بودند. صدای پدرش که درکوچه با اعضای هیأت خداحافظی می‌کرد بگوش می‌رسید. سینی پراز استکان‌های خالی را بادقت کنار ظرفشویی آشپزخانه قرارداد. کتف هایش را عقب داده آهی کشید و بطرف اتاق رفت. روبروی کمد دیواری نشست. چشمانش را بست و به پشتی کناردیوار تکیه داده سعی کرد به عضلاتش استراحت دهد.
آهسته چشمانش را بازکرد . نگاهش به جعبه ویلن جواد افتاد و روی آن خیره ماند. جعبه را درگوشه اتاق به دیوار تکیه داده بودند. با خود اندیشید که آیا ممکن است روزی ، او نیز بتواند سازی داشته ، ازآن صدایی درآورد؟ و درآرزوی نواختن ویلن بادست آرشه‌ی خیالی سازش را در هوا حرکت داد. اما خیلی زود بخود آمد و تلخی عدم تحقق این آرزو بر چهره اش نشست. حالا سعی می‌کرد توجیهی منطقی برای امکانپذیرنبودن این آرزوها  بدست آورد.
جواد خیلی بزرگتر از من است و وقتی کسی بزرگ باشد می‌تواند هرکاری که بخواهد انجام دهد. بدون اینکه پدر، مادر یا هریک از اعضای خانواده به او ایرادی بگیرند. او می‌تواند ساز داشته باشد یا هر چیز دیگر و این مغایر با هیچ قانون و شرعی نیست. اما بچه‌ها نمی‌توانند. ما باید برای هرچیز اجازه بگیریم. اجازه از قانونی که بزرگترها می‌دانند و بچه‌ها از درک آن عاجزند. شاید داشتن ساز برای یک بچه واقعاً خطرناک باشد.

عصرچهارشنبه است و باز او پشت دربسته اتاق به دیوار تکیه داده ، گوش به صداهای داخل سپرده است.
جواد و دوستانش در اتاق مشغول نواختن سازهایشان هستند. آنها یک گروه چهارنفره‌اند که برای خودشان می‌نوازند و آهنگ‌های کلاسیک را تمرین می‌کنند. او درحال لذت بردن از صدای آهنگ آنهاست. بعد از یک هفته انتظار، سعی می‌کند با تمام وجودش آهنگ ها را بشنود و برای طول هفته آینده ، ذخیره کند تا چهارشنبه بعد.
لای درِاتاق باز می‌شود و یکی از اعضای گروه او را می‌بیند که چطور نُتهای آنها را میبلعد. از جواد می‌خواهدکه اجازه دهد او وارد اتاق شود. جواد نگاهی به او می‌اندازد و نگاهی به دوستش. برای بداخل خواندن برادرش تردید دارد. آیا او مجاز است چنین کاری بکند؟ آیا او هم باید ازکسی اجازه بگیرد ؟ بالاخره درمقابل چشمان حیران برادرش و نگاه‌های منتظردوستانش می‌گوید: "خوب بیاید. بیا داداش. بیا تو. چرا اونجا نشستی. می‌تونی بیایی تو"
واقعاً ممکن است مرا بداخل بخوانند؟ آیا این رویا نیست؟ آیا ممکن است واقعیت هم اینقدر شیرین شود؟ به‌هرحال رویا یا واقعیت مرا بداخل می‌خوانند و من خواهم رفت. بلند می‌شود و درحالیکه هنوزهم به واقعی بودن همه چیز مشکوک است وارد شده و کنار دوست برادرش می‌نشیند. او یک ویلن سل بزرگ دردست دارد و می‌پرسد:  "آیا دوست داری ساز داشته باشی و بنوازی ؟"
-    بله . خیلی دوست دارم . اما مگه می‌شه ؟
-    چراکه نه ؟ البته که می‌شه. چه سازی دوست داری ؟
-    این ویلن شما را بیشتر از بقیه دوست دارم .
درپایان جلسه تمرین اعضای گروه تصمیم گرفتند برای عضو جدیدشان یک ویلن سل کوچک تهیه کنند و قرارشد هفته ای یک روز به او آموزش دهند.

عصر دوشنبه است و او با دوست برادرش و یک ویلن سل کوچک در اتاق. جواد پشت در ایستاده و به حرفهای آنها گوش می‌دهد .
-    آرشه ویلن سل کوچکتراز ویلن است وجهت حرکت آن برعکس حرکت آرشه ویلن . حالا سعی کن بدنه ساز را بین زانوهات نگه داری . زانوی راست پائین تر از زانوی چپ .
-    این میله چیه ؟
-    این پایه سازه که بعداز تمرین بایداون را درپائین قسمت سیم گیر جمع کرد.
هنوزهم از تصمیم خود مطمئن نیست و جوابهای مختلفی را برای سوالهای احتمالی پدرشان بررسی می‌کند.
مادر در حالیکه ازکنار جواد رد می‌شود ، زیرلب می‌گوید : "می‌خواهی این را هم مطرب کنی ؟ "
در اتاق باز می‌شود و دوست جواد بیرون می‌آید. درحالیکه می‌خندد به او تبریک می‌گوید برای استعداد برادرش در درک موسیقی .
بعد از یک هفته که هر روز صدای ویلن سل گاه و بیگاه بلند می‌شود. بازهم عصر دوشنبه است. اینبار جواد پشت در اتاق نیست. اما بسان نگهبانی از آنسوی منزل مراقب است تا کلاس ویلن سل موسیقی دان کوچک درآرامش برگزارشود و درحالیکه نگاههای تند مادرش را بجان می‌خرد برای سوالهای پدرش جوابهای مشروع و محکمه پسند می‌سازد و آرزو می‌کند اعتماد و امید برادرش را حفظ کند. با اینکه چند جلسه بیشتر از آموزش نگذشته ولی نوازنده کوچک بسرعت درحال پیشرفت است. او از هرفرصتی برای تمرین استفاده می‌کند و درمقابل نگاه‌ها و اعتراضاتی که گه‌گاه از سد جواد عبور کرده به او می‌رسند مقاومت می‌کند.

یک روز مانده به دوشنبه است و صدای ویلن سل از اتاق بلند. مادر درآشپزخانه مشغول پخت ماهی دودی است و البته تحمل صدای ویل سل. خسته می‌شود و رادیو را روشن می‌کند. آهنگی از چایکوفسکی پخش می‌شودکه مسلماً از کار یک نوازنده مبتدی ویلن سل ، قابل تحمل‌تر است. پس صدا را بلند می‌کند.

چیزی نمی‌گذرد که حضور نوازنده را در آشپزخانه حس کرده و بطعنه مشغول رقصیدن و بشکن زدن با صدای رادیو می‌شود.
پسرتازه نوازنده اش با لحنی جدی و معترض می‌گوید: "این آهنگ برای رقصیدن نیست ". اما مادر بالجبازی به حرکاتش ادامه می‌دهد و او بازهم بلندتر فریاد می‌زند: "این آهنگ برای رقصیدن نیست. برای رقصیدن نیست".
اما مادر عصبی شده بطرف او می‌آید و ویلن سل را از دستش چنگ زده بسمت در خانه می‌دود. در را بازکرده و ساز را از بالای پله ها به پائین پرتاب می‌کند.
ساز درمقابل چشمان نوازنده اش روی پله سوم زمین می‌خورد و میله پایه اش کنده می‌شود. بلند شده دو پله مانده به پاگرد به زمین می‌خورد و دسته اش شکسته ازبدنه جدا می‌شود. باز بلندشده درحالیکه  سیم‌ها دسته را بدنبال بدنه می‌کشند ازپیچ پله‌ها گذشته در برخورد با حفاظ پلکان بدنه‌اش شکسته شده و تکه تکه هایش در انتهای پله ها ازحرکت می‌ایستند.
اشک درچشمانش حلقه زده و بغض گلویش را فشرده است. از پله ها پائین می دود و تکه های ساز را جمع کرده درآغوش می‌فشارد. صدای هق هق گریه هایش تا بالای پله‌ها می‌آید و مادر که هنوز در بهت پرتاب خویش است باخود می‌گوید: "ای‌کاش جواد خانه بود".
ساعتی بعد. چشمانش را شسته. تکه های ویلن سل را بسان مومیایی‌ای در کاغذهای رنگی پیچیده در جعبه اش قرار می‌دهد وآن را چون تابوتی ، با احترام ، درکمد دیواری ،کنار کفشهای نواش می‌گذارد. و روبروی آن به پشتی کنار دیوار تکیه داده سعی می‌کند به عضلاتش استراحت دهد . بوی ماهی از آشپزخانه می‌آید و او درحیرت ازاین رویای زیبای کوتاه ، درحالیکه آرشهِ بجامانده از ویلن سل را دردست گرفته بازهم به جعبه ویلن جواد خیره می‌شود.
پستونوشت : خاطره ای از نوجوانی فرهاد مهراد به گرامی داشت نهم شهریور ، سیزدهمین سالگرد سکوت ابدی اش .

بده به مستحق!؟

سلام

.

"اصلا تو فکر شعار دادن نبودم. قصد فریب افکار عمومی رو هم نداشتم. ظاهرسازی هم تو برنامه‌م نبود ولی بخوای نخوای هر سه مورد برام پیش اومده بود. همه کسانی که تا دیروز به چشم یه آدم خسیس و بی‌عاطفه نگام می‌کردند، تو اون لحظه با چشمای گِرد و از حدقه بیرون زده ناخواسته داشتند برام کفِ مرتب می‌زدند! حالا چقدر تو دلشون فحش و نفرینم می‌دادند خدا می‌دونه ...

ماجرا ازونجا شروع شد که یه گروه از صداوسیما برای تهیه گزارش از جشن خیّرین محله اومده بودند پاساژ برا فیلم‌برداری. من تازه از مدرسه رسیده بودم و می‌خواستم برم مغازه بابام، همین که از ورودی سالن گذشتم آقای صابری از تو دفترش صدام زد و وقتی رفتم جلوی میزکارش باعجله چند تا تراول گذاشت کف دستمو و گفت: ببر بده به مستحق.

اولش یکم تعجب کردم! خواستم بپرسم کی؟ ولی تو یک لحظه مطلبو گرفتم. معلوم بود آقای صابری می‌خواد جلو دوربین، حفظ ظاهر کنه. حتما بقیه تا حالا زیاد آبروداری نکردند. ته دلم خیلی خوشحال بودم که من دارم این همه پولو می‌دم. از میون جمعیت راهمو باز کردم و باغرور رفتم جلو و تراول‌ها رو گذاشتم رو میز. مجری برنامه تا این بخشش بزرگوارانه منو دید میکروفونشو آورد طرف من و از علت کمک کردنم پرسید. منم یه قیافه حق به جانب و مظلوم به خودم گرفتم و شعر بنی‌آدم اعضای یک پیکرند سعدی رو باسوز خوندم و از لزوم کمک به نیازمندان جامعه گفتم و ... خلاصه تا دلت بخواد باد به غبغب انداختم و با پول مردم اِفِه اومدم.

از وضعیت پیش اومده هیچ ناراضی نبودم. خیلی هم خوشحال بودم. آخه می‌دونید خیلی کیف داره بدون این که پولی از دستت بره اسمت بره تو فهرست بخشنده‌ها، خدا قسمت همه کنه...

بعد از برنامه، خوش و خرّم داشتم کتاب و دفترمو از روی میز بابام جمع می‌کردم و از سالن می‌اومدم بیرون که آقای صابری جلومو گرفت و گفت: این چه کاری بود کردی پسرۀ بی‌فکر...؟؟؟ چرا پولی که دادم بردی توصندوق انداختی؟؟

رنگ از روم پرید، مِن مِن‌کنان گفتم: مگه شما نگفتید ببرم بدم به مستحق....؟؟ خب من فکر کردم باید بندازم توصندوق ... حالام فرقی نمی‌کنه ...چی بندازید توصندوق، چی بدین به مستحق ثوابش یکیه ....

آقای صابری که از عصبانیت سرخ شده بود سرم داد زد: این خُزَعبلات چیه به هم می‌بافی بچه جان...؟؟؟ کی گفت برو به مستمندا کمک کن... من گفتم پولو ببر بده به مستحق.... یعنی تو، آقای مستحق رو نمی‌شناسی... همکار بابات، مسئول تدارکات... باید الان با بابات برند برا فردا خرید کنند...

یکدفعه دنیا جلو چشمم تیره و تار شد. تازه یادم اومد فامیل دوست بابام مستحقِ... گفتم چرا این آقای صابری اینقدر مهربون شده... دیگه کار از کار گذشته بود و نگاه‌های معصومانه و غریبانه به آقای صابری هم چاره‌ساز نبود...

هیچی دیگه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، هرچی عیدی جمع کرده بودم مجبور شدم خالصانه به آقای مستحق تقدیم کنم."

                                                                                                 فاطمه تیلوَنتَن / اسفند93.








نخست: میلاد سبط اکبر نبوی، کریم اهل بیت، الگوی تمام‌عیارِ تحمل تنهایی برای خدا، حضرت مجتبی علیه السلام مبارکا


از آن‌ حضرت‌ سؤال‌ شد : فقر چیست‌ ؟ فرمود : حرص‌ به‌ هر چیز .

تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 228



بعـد: امــــروز می خواهم درباره کمک به مستحق با هم گپ بزنیم. من نه، شما بگویید لطفا ^_^