همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

بی سوادان باسواد

سلام

 

 

"گروه بی سوادان در جامعه،

افرادی آسیب‌دیده، آسیب‌پذیر

و آسیب‌رسان هستند

آنقدری که در کشور به بحث های اقتصادی مانند گرانی، سیاسی مانند انتخابات، یا بحث های اجتماعی مانند اعتیاد پرداخته می شود، به بی سوادی پرداخته نمی شود، غافل از اینکه بیسوادی افراد، خود زمینه ساز خیلی از این مشکلات است. "  ادامه مطلب ...

روزنامه و بیکاری

با سپاس و تشکر فراوان از دوست گرامی و عزیزمان جناب بهنام طبیبیان،  از شما همراهان همیشگی همساده ها دعوت می کنیم خواننده ی مطلب ارسالی ایشان باشید.

از درمانگاه بیمه تامین اجتماعی که به همراه خانم والده عازم خانه می شدیم ،حاشیه میدان حر منتظر تاکسی یا مینی بوس میماندیم که معمولا بی نتیجه بود و مجبور میشدیم پای پیاده طی مسیر کنیم.چند باری دلیلش را جویا شدم که چرا ما باید مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را طی کنیم در حالی که پزشکان فراوانی در نزدیکی مان مطب دارند؟پاسخ تکراری این بود که اطبای بیمه حاذق ترند،اما دلیل واقعی اش رایگان بودن ویزیت پزشک و داروی آن بود!
بگذریم.در همان دقایقی که منتظر وسیله نقلیه عمومی بودیم با اجازه مادر مشغول تماشای معدود روزنامه های مغازه مشهور میدان حر میشدم.چندتایی روزنامه سیاه و سفید بود و یک نشریه رنگی که عجیب دل میبرد طرح روی جلدش.نقاشی هایش کودکانه نبود اما هوس داشتنش آنقدر بود که با اصرار فراوان من، برای اولین بار نشریه طنز گل آقا را به قیمت بیست تومان برایم خریداری کنند.اعتراف میکنم که بیش از نود درصد محتوای آن موقع مجله را اساسا متوجه نمیشدم.مجله ای که یک نشریه سیاسی اجتماعی فرهنگی و گل آقایی با طنز فاخر به مدیر مسئولی مرحوم کیومرث صابری فومنی که الحق گل آقای ملت ایران بود.یک بیت شعر هم روی جلدش مینوشت که شعارش بود:یک زبان دارم دو تا دندان لق میزنم تا زنده هستم حرف حق.بعدها که شرایط برایش سخت تر شد شعر را اندکی تغییر داد و بر روی تا زنده هستم خطی کشید و کلمه تا میتوانم را جایش نوشت.
این نشریه شروع علاقه مندی من به مطبوعات شد که همچنان ادامه دارد.چند سال بعد هنگام عبور از روبروی یک مغازه مواد غذایی که مطبوعات را هم عرضه میکرد،مشغول مطالعه تیتر مطالب انبوه روزنامه های آن سالها شدم که صاحب آن مغازه که انشا ءا... همواره زنده و سلامت باشد،صدایم کرد و با لحن دلسوزانه ای گفت:به جای مطالعه این روزنامه هایی که تشخیص راست و درست و حق و باطلشان غیر ممکن است وقتت را صرف آموختن حرفه ای کن که هم درآمدی برای خودت داشته باشی و هم گرهی از مشکلات کشور باز کنی.در ادامه از خصلت مردم ژاپن که در یکی از همان روزنامه ها!خوانده برایم تعریف کرد و افزود در فلان کارخانه شان پنجاه گرم آهن به ارزش دو سنت را به مدت دو ساعت با دستگاههای پیشرفته صیقل میدهند و دهها دلار به فروش میرسانند. اینچنین چندین دهه است که اقتصاد پر قدرت ژاپن ضامن رفاه مردمش شده است.
حقیقتش در آن زمان هیچ پاسخی برای ادعای آن فروشنده محترم نداشتم.اینک اما به لطف منابع مختلف خبری و اطلاعاتی میدانم که شمارگان یکی از روزنامه های ژاپنی پانزده میلیون نسخه پنجاه و شش صفحه ای است. به عبارتی بیست برابر مجموع شمارگان تمام روزنامه های ایرانی که نیمی از آنها هم نخوانده خمیر میشود.بنابر اطلاع در کشور ژاپن روزانه حدود هشتاد میلیون انواع نشریه منتشر میشود که قطعا اگر صرفه اقتصادی نداشت هرگز منتشر نمیشد.در آن سامان نه پول بی پایان نفت وجود دارد که خاصه خرجی کنند و نه کسی مشتاق نوشته های سفارشی است.اگر بازار نداشته باشد و کسی به مطالبشان احساس نیاز نکند به سرعت ورشکسته و تعطیل میشوند.
متاسفانه در جامعه ما ولع عجیبی برای اظهار دانستن همه چیز و احساس بی نیازی از دانستن در عین کم سوادی وجود دارد.کلمه نمیدانم در جامعه ما به ندرت شنیده میشود.شمارگان اسفناک روزنامه ها و کتاب ها گواهی بر این مدعاست که مردم ایران یکی از کم اطلاع ترین ملتها در بسیاری از وقایع و اتفاقات و پیشرفت های جهان اند و درک صحیحی از جهان پیرامون خود ندارند لذا همواره اشتباهات خود را تکرار میکنند.مردم ژاپن برای گذران عمر و پر کردن اوقات بیکاری خود مطالعه نمیکنند.چون مطالعه میکنند و آگاهی دارند ملتی سخت کوش و پیشرفته و منظم شده اند و اقتصادشان جهان را تصاحب کرده است.البته اهل فضل و دانش و نویسندگان و روزنامه نگارانشان هم به مردم احترام میگذارند، برای دانش و آگاهی خود مسئولیت اجتماعی تعریف میکنند و برای بهتر شدن زندگی مردمشان راهکار ارائه میدهند.فتامل جدا

لبخند خدا

دوست خوبمون  آقای علی امین زاده ، یک بار دیگر دست به قلم شده  و داستانی زیبا و تاثیرگذار با عنوان "لبخند خدا"  را خلق نموده اند. با سپاس فراوان از این دوست عزیز و گرانقدر

«بعد از دو هفته، هنوز که هنوزه هیچی! هیچ! مگه یه اعلام دریافت و راه اندازی مجدد سایت چقدر زمان میبره آخه!؟»
این، جنگ ذهنی و درونی من با خونسردی و بی خیالی سرویس دهنده ی وب سایتم بود. واقعیت اطراف من، با این جنگ ذهنی، تفاوتی عمیق دارد. زنها تمامی صندلیهای ایستگاه اتوبوس را قرق کرده اند. مجبورم لم داده به سازه ی ایستگاه منتظر بمانم. چندان نیازی به سایبان و صندلی نیست. در هوای شامگاهی می توان بیشتر، تن را به طبیعت سپرد.
در ترمینال، بساط دوره گردها به راه است. پیامهای بازرگانی آنها هم با حداکثر توان صوتی و احساسی خبر از خسرانی غیر قابل جبران در صورت عدم خرید می دهد میوه های نوبرانه، سبزیجات، تی شرت و...کبریت. هر یک از این فروشنده ها در تلاشند پر طمطراق تر و بلندتر از بقیه محصولاتشان را تبلیغ کنند و این فروشنده ی کبریت، عجب تضادی دارد. نه صدایی، نه تبلیغی. فقط یک مقوا که رویش نوشته شده: دو عدد کبریت آشپزخانه 1000 تومان.
تضادش برایم جذاب است. مشتریهایش را نگاه می کنم: زنی، پوشیده در چادری سیاه که لبه های چادرش با سفیدی خاک انگار ملیله دوزی شده باشد. به نظر یک کدبانوی حرفه ای می آید. مردی لاغر و مسن، شبیه آهنگسازان قرن 19 بازنشسته ای متین و موقر. چند بچه مدرسه ای که می ایستند، نگاه می کنند و فقط خدا می داند از هیکل مچاله ی فروشنده و بساط کبریتهایش چه طنزی برای خود ساخته اند که می خندند و می روند. مردی میانسال، که تا می آید کبریت را بردارد، موبایلش زنگ می خورد و از بساط فاصله می گیرد. مردم می آیند، می بینند، می روند. گاهی هم کبریت می خرند. مرد میانسال موبایل به دست، باز می گردد. این بازگشت او برای کبریت فروش هم چرایی دارد. خسته و خمود سر برآورده و این مرد میانسال را نظاره می کند. زنی می آید، زانو می زند، اسکناسی را در کاسه ی فروشنده می اندازد، دو کبریت بر میدارد و می رود. مرد میانسال جعبه های کبریت را پس و پیش می کند.
-می خوام ببینم عکس کدومش قشنگ تره اون رو بخرم.
جبر زمانه، کبریت فروش را ناتوان تر از آن کرده است که به این جمله ی طنز آلود پاسخی دهد. فقط مرد را نگاه می کند. نگاهش چنین گلایه ای دارد: حال و حوصله ی طنازی ندارم! یا بخر یا برو!
مرد میانسال بی اعتنا به این امر و نهی بی کلام، انگار بی سواد باشد، از فروشنده می پرسد:
چنده؟
فروشنده گویی تمام توانش را بخواهد یک جا خرج کند به کندی، با دست به تابلو اشاره می کند. مرد میانسال سر بر نمی دارد. فروشنده، با صدایی بسان آخرین رمق سربازی وامانده و اسیر می گوید: دوتاش هزار.
زن و مرد جوان با کودکی در آغوش زن، جلوی بساط او توقف می کنند. مرد همان مراسم زانو زدن و دو کبریت و یک اسکناس را اجرا می کند و می روند.
اما مرد میانسال گویی در حال حلاجی پیچیده ترین معادلات تئوری نسبیت باشد، متفکرانه می گوید:.
آها! هزار! خب بذار ببینم.
دیگر حتی من هم کلافه شده ام. این مرد میانسال بازیش گرفته؟ کبریت فروش هم بی حوصله شده است و نگاهش را مرتب به چپ و راست می چرخاند. بسان کشتی اسیر شده در یک طوفان انگار کمک را می جوید اما دریغ از یک یاریگر! او باید تنها با این گردباد  سرد و کشنده طرف شود که دارد مایملک دستفروشی او را زیر و رو می کند.
مردم از جلوی کبریت فروش عبور می کنند. بی اعتنا، گاهی توقفی کوتاه و به ندرت، خریدی سریع. مرد میانسال هنوز کبریتها را زیر و رو می کند.ناگهان، آن کندی پرده ی اول نمایش سرعتی سرسام آور می گیرد. شاید یک ثانیه طول کشید نه بیشتر. درست زمانی که اطراف مرد کبریت فروش برای لحظاتی خلوت می شود و هیچ کس به این دو توجهی ندارد، مرد میانسال یک جعبه ی کبریت بر می دارد و می گوید: دوتاش برام زیاده! خرد هم ندارم! باقیش برا خودت!
آنچه به سرعت در دستان کبریت فروش چپانده می شود آشکارا مبلغی بسیار فراتر از 1000 تومان دارد. تمام تعلل مرد میانسال برای این بود که این لحظه فرا برسد. لحظه ای که هیچ کس در اطراف کبریت فروش نباشد. شاید او، خود زمانی دستفروشی یا شاگردی کرده و می داند دیدن مبلغ زیاد در دستان یک دستفروش، وسوسه گر دله دزدان سرگردان خیابانهاست. مرد میانسال سریع بر می خیزد. او نمی خواهد ستایش بخشندگیش را از کبریت فروش گدایی کند. کبریت فروش حرکتی کندتر از آن دارد که به صورت و چشمان مرد برسد . ناباورانه از مبلغی که در دستانش دارد سرش را بالا می آورد. زیباترین قوس و قزح لبخند در چهره ی چروکیده و تیره ی او شکل می گیرد. تقریباً تمامی دندانهای ردیف بالایش پیدا می شوند. دهانش به خنده باز می شود. ردیف دندانهایش زرد است. کثیف است. اما لبخندش دل را به پرواز در می آورد. موسیقی صدایش تابلوی لبخند را تکمیل می کند:
-ممنون!
کبریت فروش هنوز لبخند می زند. مدتها می شود که پول را پنهانی در جیب شلوارش فرو برده است. صدایش ضعیف تر از آن بود که به مرد میانسال برسد. نقاشی که این لبخند را بر چهره ی او ترسیم کرده، هرگز منتظر دیدن تابلویش نمانده است.
اتوبوس رسیده است و همه در حال سوار شدن هستیم. قسمت مردانه چندان شلوغ نیست. کنار پنجره نشسته ام و صندلی کناری من خالی است.آن طرف اتوبوس صندلی تکی ردیف من نیز خالی است. افکار بد قولی شرکت سرویس دهنده ی سایت دوباره به سراغم می آید. برای گریز از این افکار، چشم می چرخانم. در تک صندلی ردیف من، مردی نشسته است. بی عار و بی خیال تخمه می شکند. پنجره را تا انتها عقب کشیده. باد حرکت اتوبوس صورتش را قلقلک می دهد و او آشکارا از این طنازی طبیعت و تکنولوژی لذت می برد. چهره اش لبخند دارد. نگاهش مفتون از شادی می نماید. هر از گاهی سر می گرداند و بسان کودکی که اولین بار شهر را می بیند به مردم و ماشینها خیره می شود. یادم نمی آید مشابه این لبخند را در هیچ فیلمی، هیچ تئاتری یا هیچ اپرایی دیده باشم. این خنده، آسمانی است. تجسم عشق و محبت. این، خنده ی خداست.



در کف اتوبوس، در کنار لبخند خدا، یک کیسه وجود دارد و تابلویی مقوایی که روی آن نوشته است: دو عدد کبریت آشپزخانه  1000 تومان
2/3/1395-علی امین زاده