همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

خوبی ها و خیالشان


کیست که بتواند آتش در کف دست نهد و به یاد کوه های پر برف قفقاز ، خود را سرگرم کند و یا برهنه در برف دی ماه فروغلتد و به آفتاب تموز بیاندیشد و یا تیغ تیز گرسنگی را به یاد سفرهای رنگارنگ کُند کنَد ، نــه ، هیچ کس ، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره ای تاب نیاورد ، چراکه خیال خوبی ها ، درمان بدی ها نیست . بلکه صدچندان بر زشتی آن ها می افزاید.  (شکسپیر)


مرا خواندند به دیارشان . نه یک بار،که بارها و بارها . چنان که دل به دیدارشان بی تاب گشت و پای در راه شد . مرا سخت در آغوش فشردند و مهربانی ها نمودند ، بسیارها . نه از برای خویشتن خویشم  که به واسطه خویشی که سال هاست در میان مانیست . و به چشم خویش دیدم ، خویشمان را که در میان آنها بود . در کلامشان ، کلامش را می شنیدم و در نگاهشان ، نگاهش را می دیدم و در رفتارشان ، رفتارش را . گویی او از میان ما رفته و در جمع ایشان سکنی گزیده است . و این چه شرمساریست برما که ازخویشمان تنها یادیست درخیالمان . حال آنکه او با دیگران می زیید چونان زندگان در روزها و شب هاشان و چنان مهریست بینشان که من ِخویشش را تا به دیار دورشان می طلبند و این گونه گرامی می دارند .آری با خیال و یاد خوبان ، خوبی نخواهد آمد . بلکه صد چندان بر زشتی بدی ها افزوده می گردد . لیک زیستن با خوبان است که شیرینی طعم خوبی را در کام انسان ها می پراکند . آیا شود که ما نیز زنده بمانیم ؟ نه در خیال خویشانمان که در روزها و شب های زندگان ؟

  تبریک نوشت به مناسبت اولین پست در بهار سال جدید
عید روزی را نامند که هیچ یک از ابناء بشر را غمی در دل نباشد. و مرا امیدی به دیدار چنین روز نیست چراکه ابناء بشر بسیارند و غم ها نیز بیش از ایشان و پیش از ایشان زاده می شوند  . عمر ما نیز بس کوتاه تر از این بلند پروازی ها . لیک نیاکانمان شروع مجدد چرخش ایام را بهانه ای خواندند به کاستن غم ها در موسم سـبز بهاران پس ما نیز گردن می نهیم که زیبا رسمیست در این دیار . باشد که غصه ها سرآیند و دل ها شاد گردند و توافقات حاصله پایدار شوند و تحریمها برچیده و لبخند حتی برای مدتی کوتاه برکنج لب ایرانیان نیز بنشیند. و امید که چنانکه از بهارش پیداست تا پایانش به خوشی سپری شود .


در قالب حکایتین

پیری را دیدند که لباس خروج از منزل در دست دارد . گاهی می پوشد و چند قدم به سمت در حیاط برمی دارد و باز بر می گردد لباس از تن در آورده بررخت آویز ،آویزان میکند ،اطرافیان که ازشروع ابتلای عزیزشان به آلزایمربی خبر بودند ،علت این کارو تکرارش را  جویا می شوند . می گوید : نمی دانم میخواستم برم بیرون برای کاری ...یا رفته ام بیرون و برگشته ام به خانه !!!

حکایت ، حکایت این روزهای من و ماست . اخبار جسته گریخته ای که پیگیر میشویم از توافق مذاکره کنندگان کشورمان با طرف های خارجی و رسیدن به نقطه پایانی این ماراتن ملال آور و خسته کننده و حل بحران هسته ای و رفع احتمالی تحریم ها نوید می دهد .

بخش عظیمی از مردم که رکودِ همراه با تورم ، بیکاری ،گرانی و معضلات عدیده اقتصادی دیگر را بی ارتباط با تحریم نمی دانند ،از این که عقلانیتی بر مسئولین حاکم بشود و بر خلاف دولت پیشین ،که مستمراً بر طبل افتراق و جدایی از جامعه جهانی و احیاناً درگیری با قدرت های دیگر می کوبید ، برای برون رفت ازمشکلات راه حل مناسبی انتخاب کند خوشحال اند .

و بخش کوچکی نیز از این که در مقابل زورگویی کشورهای ذی نفوذ در سازمان ملل کوتاه بیاییم و آنچه دستاوردهای علمی تصور می کنند را ،کنار بگذاریم ناراحت اند و به راست یا دروغ خود را دلواپس نشان می دهند .

برای من اما ،اگرچه توافق با جامعه جهانی و رفع تحریم هایی که بدون شک بر اقتصاد کشورم و بالتبع خانواده و اطرافیانم تاثیر فراوان آن را حس می کنم خوشحال کننده است، یاد آور داستانی است که ذکر می کنم :

پنبه زن فقیری در تمام زمستان بامید رسیدن ایام خانه تکانی و رونق کسب وکار لحاف دوزی بسر برد و سوز وسرمای زمستان را با نوید فرارسیدن بهار دلخوش بود اما از قضای بد روزگار نزدیکی های نوروز برف سنگینی بارید که مرد لحاف دوز را بیشترخانه نشین کرد . علاوه بر این همسر  لحاف دوزکه از خانه نشینی چند ماهه شوهرش به تنگ آمده بود غر می زد و او راتشویق  می کرد در همین روزهای برفی از خانه بیرون برود .شاید فرجی بشود و کاری گیر مرد بیچاره بیاید .

مرد که از حرف های زنش خسته شده بود یکی از همین روزهای برف زده کمان حلاجی رابرداشت و بسم الله گویان از خانه بیرون زد . هنوز از خانه مقداری دور نشده بود که گرگی را دید و از ترس این که گرگ بسویش حمله کند روی زمین برفی نشست و با کمان پنبه زنی شروع به زدن برف ها کرد .گرگ از ترس روبروی مرد ایستاد و مرد داستان ما تا غروب باترس و لرز برف زد وبرف زد تا گرگ خسته و نا امید رفت و پنبه زن خسته تر و ترسیده به خانه برگشت . زن باستقبال شوهر رفت و از کار وبارش پرسید و حلاج جواب داد که : من از صبح تا حالا پنبه برای گرگ میزدم ...

پی نوشت :

این مطلب در تاریخ قبل از انتشار نوشته شد و ثبت موقت برای انتشار درتاریخی که نوبت اینجانب است ،شد . امیدوارم همزمان با انتشارش گشایشی در مذاکرات شده باشد و با حفظ آبروی کشورمان از این تنگنا بیرون آمده باشیم .

از این که دسترسی کافی به اینترنت ندارم از دوستان پوزش می طلبم.

بار عام

سلام

و

عجیییب خوابی دیدم رنگی ( بیشتر رنگ ها گرم )

میان انبوه جمعیتِ مخلوقات، بودم برای شرکت در مراسمی با حضور خدا.  یا بدلیل کمبود جا، یا تاخیر خودم و یا الله الاعلم، پشت در تالار مانده بودیم. دیدم یکی از فرشتگان بالابلندِ دربان، چیزهایی می گوید که به دلیل ازدحام شاید هم، حواس پرتی نشنیدم. رو هوا می پرسم چی شـده؟ چه کنیــــم؟ جواب می شنوم "گفته اند خواسته و آرزو و حاجت و غیره تان را نوشته و تحویل همان فرشته بالابلند دهید رسیدگی می شود"

خوشحال می نویسم و درحالیکه از سمت راستم راه باز می کنم خودم را می رسانم جلو و برگه عرایضم را می دهم دست فرشته. که ایشان هم پس از یک نگاه  به آرزوهایم، رو به من می گوید: مگه تو جواب نمی خواهی بنده خدا! و ادامه می دهد:  نشانی ندادی که.. و خواسته هایم را برمی گرداند. منم همانجا  زیردستش با عجله آدرس را می نویسم و رو دست ، بالا می گیرم ( ایشان خیلی بالابلند بودند خوو ) ولی باز... با مهربانی همراه همان نگاه معروف بالا به پایینِ ( عاقل اندرسفیه ) و اشاره به تنوع مخلوقات سرتاسر گیتی! ازم خواست دقیقتر بنویسم ...

کهکشان راه شیری  منظومه شمسی سیاره زمین قاره آسیا کشور ایران استان خراسان رضوی شهر مشهد شهرجدیدترگلبهار محله خاوران خیابان ... ای داد بیداد کدپستی را چه کنم!؟

می روم سراغ کارت ملی ام تا کد مرقوم شده پشت کارت را یادداشت کنم که می بینم باز، ای داد بیداد! این کد مربوط به منزل پدری چندسال پیش مشهد است و الان نیز به فنارفته و چیزی ازش باقی نمانده ( در طرح بازسازی بوده بید خوو )

 گرمم شده بود و دچار نفس تنگی هم شده بودم. حالا از فشار جمعیت مخلوقات الهی بود یا استرس و ناراحتی؛ نمی دانم. همانطور که به بالا و آن بالابلند چشم داشتم آوای زنگی آشنا نگاه همه را مشتاقانه  به سمت درِ تالار، معطوف کرد و منم نیز

فقط می دانم دهانم باز ماند از ...

باز شدن در، همان و

دیدن لامپ کم مصرف بالای سرم همان .

 



 

چندی قبل، حرف از "خواب دم صبح" شده بود در وبلاگ رازنهان، یاد این خوابم افتادم. خوو هم رنگی بید هم از معدود خوابهایی که بعد از بیداری به یاد داشتمش بدون نگرانی و حال بد ^_^

 

ای آنکه به تدبیر تو گردد ایام، ای دیده و دل از تو دگرگون مادام ، ای آنکه به دست توست احوال جهان، حکمی فرما که گردد ایام به کام



برقرار بمانید و راضی