همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

مهمانی در صحرا


پیکار پایان یافته بود وساعتها از غروب خورشید می‏‏‌گذشت .
با اینکه چادر بزرگ بود اما هوای داخل آن سنگین وخفه و بوی چرک و خون و عرق ازهرسو بـه مشام می‏ رسید . مرتباً صدای سرفه های خشکی که بعضاً مـدتی ادامـه می‏ یـافت از نـقاط مـختلف چادر شنیده می‏شد . تـقریباً همه بی‏ جان و نیمه عریان کف چادر ازحال رفته بودند . علی رغم بادی که درچادر می وزید هوا همچنان گرم بود  . چراغها روشن بود و درگوشه و کنار ، بعضی به ستونها تکیه داده ، اورادی را زمزمه می کردند .

هـیچکس خواب نبود . حتی بی رمق ترین‏ کالبدهای روی زمین ، هـرچند گاه بزحمت سرشان را بلند می‏ کردند و نگاهی به سوی درچادر انداخته، از جاندارترین کالبد کناری می پرسیدند:“خبری نشد؟ “ و جـواب مـنفی شان را تنها با حرکت سر می‏ گرفتند . همگی منتظر بودند و آنها که زخمهایشان بیشتر بود با بی تابی بیشتری به در چادر چشم دوخته بودند . غیر از گزیدگی حشرات و آفتاب زدگی و تاولهای درشت عرق سوختگی و زخمهای کف و روی پاها وسرفه های خشک که دردهای عمومی بودندهر نوع جراحت دیگر نیزدیده می شد  از شکستگی سر و دست تا بریدگی های گوش و چشم .
پرده جلوی در چادر به آرامی کنار رفت و پـیرمردی لنگان لنگان خودرا به داخل کشید . آنها که نگاهشان بـه در بود فوراً نیم خیز شدند
و بقیه نیز با زحمت سراز خاک برداشتند . همه بی هیچ کلامی به دهان پیرمرد خیره ماندند و سکوت حاکم شد ، مدتی جز صدای بادی که در فضای چادر جریان داشت چیزی شنیده نشد .

پیرمرد نامی را فریاد زد و همه منتظربرخاستن صاحب‏ آن بودند اما هیچکس برنخاست ، پیرمرد دوباره و سه باره نام را فریاد کرد و چشمها همچنان بدنبال برخاستن کسی می گشتند . پیرمرد بالبه حوله ای که بردوش داشت صورتش را از اشک و عرق پاک کرد و با صدایی بی رمق گفت : “ از غروب تا حالا همه چادرها را گشتم ، گم شده . خداکنه زنده بـاشـه “ .  و درحـالـیکه حـوله خـیس و چرکش را روی شانه دیگرش می انداخت برگشت و از چادر خارج شد . تا مدتی همه نشسته بودند و یکدیگررا نگاه می‏ کردند . دوباره یـکی یـکی سـرهایشان را بـرزمین گـذاشتند . چـیزی نـگذشته بـود کـه صدایی از گوشـه ی چـادر بـلند شـد : “ برای شادی روح رفتگان و اسیران خاک ، بی وارث و بدوارث جمیعاً فاتحة مع الصلواه “  و صلواتی از گوشه و کنار چادر بلند شد ، بلافاصله از کنج دیگر چادر صدایی بلندشد : “  محمدی هاش صلوات دوم را غرا تر ختم کنن “ . چـادر غرق در صلوات شد و  زمزمه فاتحة فضارا پرکرد . میثم همینطورکه درحال خواندن سوره بود و سعی می کرد “یکن لـه “  را درست تلفظ کند روی دست سالم ترش تکیه کرد . گردنش را روی ستون پشت سرش بالا کشیده سعی کرد به آن تکیه دهد . نفس عمیقی کشید و حوله خیس عرقش را از روی دوشش برداشت . قدری چلاند و روی پاهای چرک و پر زخمش انداخت . سعی کرد به درد و کوفتگی فکر نکند . به پـرده جـلوی درچـادر خـیره شد و درفـکر فرو رفته باخود زمـزمـه کرد :
“ باید بدانم که چه می کنم و چرا ؟  ظاهراعمال مرا نفریبد و از معانی غافل نشوم چرا که حرکات هیچ سودی نخواهند داشت “  .
قدری بیشتر خود را بالا کشید و پاهایش را جمع کرد . باز حوله  را بر پشتش انداخت و باخود فکر کرد شاید این انتظار طولانی حق اوست چراکه هنوز بدرستی اسماعیلش را نشناخته است و بـاز بـا خود زمزمه کرد : “ اسماعیل من آن است که دلبستگی اش نمی‏ گذارد تا حقیقت را ببینم و حاضرم تابخاطر ازدست ندادنش همه دستاوردهای ابراهیمی ام را ازدست بدهم . برای ابراهیم پسرش بود اما برای من کیست ؟ و چیست ؟ “  . بـاز ساکت شد و با ابروهای درهم رفـته در زوایای فکرش بدنبال یافتن اسماعیلی غوطه ورشده  باخود گفت : “  آری  هم آن است که در رفتن ها انسان را به مـانـدن می خـواند “ و انگار که آن را یـافته باشد ، نا خودآگاه باصدای بلندی گفت : “  همین گوسفند است “  و از صدای خودش بخـود آمد ه متوجه همسفرکناری اش شـد که حـالا درست مـقابلش نشسته بود و با تعجب به او خیره شده ، می پرسید : “ کدام گوسفند ؟ “  میثم قدری به چشمان متعجب او نگاه کرد و گفت : “  همین گوسفندی را می گم که می تونستیم روز اول برای ذبحش یک قبض از برادران تسنن بخریم و حالاهم باخیال راحت ازاین چرک و خون و عرق خلاص شده بودیم و از احرام درآمده ، سرتراشیده و عطرزده نشسته بودیم یــا اصلاً اگر ذبح اینهاهم بدلمان نمی نشست . وحدت شیعه و سنی را بی خیال می شدیم و می گفتیم همشهری هامان همانجا به نیابتمان ذبح کنن وبه فقرای شهرخودمان بدهند ، دراینصورت هم حالا مطمئن بودیم کـه هم‏ مسلک‏های خـودمان سرش را بریده و کارش را تمام کرده اند . پس می فهمیم که این همان گـوسفند است
که حالا که می‏ خواهیم برویم و ازاحرام خارج شویم ، ما را با این وضع ، معلوم نیست تاکی نگه خواهد داشت “ . همسفری میثم که هنوز با تعجب به او نگاه می کرد لبخندی بر چهره عبوسش نشست و گفت : “  برادر درکت می کنم امروز همه آفتاب زده شدن ، سخت نگیر . من که می‏گم اونهایی که به فتوای ذبح در شهرخودشان  عمل کنن حجشان قبول نیست “.  پرده جلوی درکنار رفت و رئیس‏ کاروان با سه نفراز همسفران قصاب که انگار هنوزهم درحال ذبح بودند ، وارد شد و باصدای بلند اعلام کرد که : “‏حـجتان مقبول همه خیالتان راحت باشد که بالاخره بعداز کلی دردسر و راضـی کـردن و تـطمیع  بسیاری از بـرادران تسنن توانستیم  قصابان شیعه دوازده امامی کاروان خودمان را یکی یکی بفرستیم توی مذبح قدیم و به نیابت از همه برای تک تک حجاج کاروان ذبـح‏ کنیم “ . صدای تکبیر و صلوات بلند شد . همه بسرعت خودشان را بـه ‏درچـادر‏ مـی‏ رسـاندند تا بـرای خـروج ازاحرام ازیکدیگر سبقت بگیرند .
ساعتی بعد همه کاروانیان باسری تراشیده و لباسی تمیزدر چادر نشسته بودند . عـده‏ ای نماز شکر می‏ خواندند ، عده‏ ای به صرف شـربت و شـیرینی مشغول شـده بـودند و بـرنـامه‏ هـای مـراسم جـشن بـازگـشتشان را بـا لـذت برای هم  تعریف می کردند . اما میثم همچنان به گـوسفند می اندیشید .


 

ادامه مطلب ...

کیستیِ من !

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سلام

 

مشغله اصلی بنده و اساسا چیزهایی که برایم دغدغه ایجاد می کنند ، بعد از پایان وقت اداری ، تازه شروع می شود و عمده استرس ها و بی خوابی ها و بدو بدوهای من مربوط می شود به اوقاتی که یا همه در حال استراحت هستند و یا کنار خانواده مشغول گذران زندگی روزمره شان می باشند .

جالب تر و شاید عجیب تر برای شماها این باید باشد که از این همه صرف انرژی و استرس و ریسک های بسیار بالایی که از قِبَل ِ این فعالیت ها متحمل می شوم  هیچ انگیزه مادی و مالی را دنبال نمی کنم و به عبارتی ساده تر پشیزی عایدی مالی از این بابت ندارم که هیچ ، بلکه باور بفرمایید اگر فقط بخشی از این اوقات را صرف اضافه کاری در محل کار خودم می کردم شایداز لحاظ مالی عایدی خوبی داشتم ؛ لیکن باخود می گویم وقتی نیاز مالی آنچنانی ندارم چرا باید دنبال دغدغه هایم نباشم و چرا کاری نکنم که اگر فردا از من پرسیدند چه کردی ، جوابی نداشته باشم .دغدغه هایی که برای شخص خود بنده نیست .

یادم نمی آید کمتر از 100 هزار تومن فیش موبایل داشته باشم و حتی تعداد تماس هایی که گرفته می شود و همین طور مدت مکالمه ها تاحدی است که بعضا آرامش و آسایش خود و خانواده ام را دچار اختلال می کند .

سال هاست به همسرم می گویم  این کاری را که الان در دست دارم به نتیجه برسانم دیگر همه چیز را تعطیل می کنم و مثل بچه آدم بعد از وقت اداری می آیم خانه و زندگی عادی مان را ادامه می دهیم اما هر بار او لبخندی می زند و با زبان بی زبانی می گوید : می دانم ... نمی شود !!

پدر و مادر همیشه نگران بچه هایشان هستند . خدا همه پدران و مادران را سلامت نگه دارد و آنهایی که مرحوم شده اند بیامرزد . پدر و مادرم تقریبا هر بار که می را می بینند می گویند بازم که چشات قرمز شده ؟ قصه موهای زود سفید شده ام برای آنها شده معما ؟! هر بار هم که برایشان توضیح می دهم تا نگران نباشند آخرش می گویند می دانیم و دعایم می کنند و بار دیگر روز از نو و روزی از نو .

می دانم که الان همه شما در ذهن تان از می پرسید که اخر چه کاره ای که اینهمه از مشغله های غیر شغلی ات دم می زنی و اصلا این کارها به تو چه ربطی دارد ؟

واقعیتش این است که من نه دلواپس آخرت دیگرانم و نه می خواهم به زور همه را به بهشت ببرم و نه کلید تدبیر در دستان من است اما از دوران نوجوانی یعنی از زمانی که فکر کرده ام می توانم کاری را برای دیگران انجام دهم ، انجام داده ام ، کارهایی که هیچ ردپایی از من نباشد .

واقعیتش این است که در ایران ما  بعضی از کارها هستند که متولی ندارند . کارهایی که باید انجام شوند ولی هیچکس صاحب ان نیست اما همه مدعی آنها هستند .

·         وقتی دوران دبیرستان بودم بعد از اتمام شیفت درسی ام راننده نیسانی می آمد و با او می رفتم  به یکی از روستاهای دامنه سبلان ، مسیر آنقدر صعب العبور و برفی بود که مثلا یک پنجم منتهی  به روستا رو تراکتوری می آمد و نیسان را به صورت یدک کش می برد تا دم در کدخدا و من یک بچه دبیرستانی بودم که بعد از تدریس در روستاها شب را در خانه کدخدا می ماندم و صبح باز هم همان نیسان مرا به مدرسه می رساند (هنوز هم مهربانی و محبت و بزرگمنشی آن کدخدا را به یاد دارم )

·         بعد از آن نزدیک به 8 سال در یکی از محلات حاشیه شهر به اتفاق دوستانم بچه های آن منطقه را گرد آوردیم و آنچه در توان داشتیم گذاشتیم و خدا رو شکر می گویم که الان بسیاری از آن بچه ها موفق هستند (هنوز هم رخت خواب من در آن کانون فرهنگی مانده چون اکثر شب ها را همانجا می ماندیم از بس کار داشتیم )  

·         بعد از آن دامنه کار ها را گسترش دادیم و برای بسیاری از بچه های شهر برنامه می گذاشتیم ( هیچ یادم نمی  رود که وام دانشجویی مان را خرج اردوهای بچه ها می کردیم و سال ها قسط آن را دادیم )

·         بعد از  آن در محافل دانشگاهی در مورد رسانه و جنگ نرم و ... سخنرانی داشته ام در سال 92 طبق آماری که دارم برای 30 هزار نفر سخنرانی داشته ام و قسم می خورم حتی یک جلسه را بدون مطالعه عمیق و آمادگی کامل نرفته ام و جالب تر اینکه بعد از جلسات تازه سیل پیامک ها و و ایمیل ها و ... کارهای دیگر با چهره های جدید شروع می شود و بر حجم کارهایم افزوده می شود .

·         همین الان مدیریت 3 سایت سراسری و یک سایت بین المللی را باتفاق یک تیم 12 نفره کاربران انجام می دهیم و این تنها بخشی از کارهای روزمره و بعد از وقت اداری بنده است .

 

به نظرم آرامش و آسایش داشتن در شان یک مرد نیست اینکه کسی هیچ دغدغه ای جز شکمش نداشته باشد این خیلی بد است با اینکه همیشه در حسرت یک حالت رها شدگی و آرامش هستم و خیلی دوست دارم اوج لذتم برنده شدن تیم مورد علاقه ام یا باختن تیم حریف باشد .

اینها تازه کارهایی هستند که قبل از ساعت 12 شب مشغول آن هستم و بعد از آن تازه جلسات شبانه  و شبکه های اجتماعی و... شروع می شود .


به نظر شما من زندگی می کنم ؟


من فکر می کنم اگر درزمان جنگ واقع می شدم حتما می رفتم جبهه . برای همین این عرصه ها را هم جزو جبهه هایی می دانم که ما درگیریم و باید برای به دست آوردن آرامش فرزندان میهن ام  از خودم سلب آسایش کنم .


پی نوشت :

* این جمع جزو جمع هایی است که اختصاص به خودم دارد و برای خودم و دوستانم و برای زندگی شخصی خودم انتخاب کرده ام

* اشهد بالله هیچ قصدی از گفتن این حرف ها جز درد دل با شما ندارم و بهانه ای بود برای تخلیه خودم



 

مقایسه

کارِ من -این چند سال اخیر ،-مدیریت پروژه است . دوستی ِ سی و چند ساله ای با یکی از همرزمانِ زمان دفاع مسبب این شغل است . وقتی مطلع شدند که قرار است به تهران مهاجرت کنم پیشنهاد کرد که با همدیگر در ساختمان سازی همکاری کنیم . البته ایشان چند سالی است به این کار مشغول اند و به نوعی ایشان سرمایه گذار و من ،همانطور که عرض شد مدیر پروژه .

طی این مدت ،پنج ساختمان با ایشون همکاری کرده ام . چهار ساختمان در نقطه مذهبی نشین اطراف بهارستان –منطقه 12-و ساختمان اخیر در عباس آباد . از مناطق متوسطِ متمایل به بالا .

بهمن 92شروع کرده ایم و این روزها ساخته شده وتحویل مالکان می شود .

روزهای اولی که به محل آمدم همه چیز برایم ناآشنا بود . جوان هایی که در گوشه و کنار ساندویچ می خوردند – خیابان نیلوفر بورس ساندویچی های معروف است !! از جمله فری کثیف!!-

 زنان میانسالی که روزها سگ شان را به همراه داشتند و اطراف پارک کوچکی که در چند متری ما بود قدم می زدند

 و البته چند پیرمردی که هرروز روی نیمکت های پارک به گپ و گفت مشغول بودند .ساعت های حدود نه سر و کله شان پیدا می شد و درست سرجایی که روز گذشته و روزهای گذشته و یحتمل سال ها نشسته بودند ، می نشستند و گرم صحبت می شدند .

از گرد وخاک ناشی از تخریب که بستوه می آمدم به پارک می رفتم و در حینی که کارگران مشغول کارشان بودند با تلفن به رتق و فتق کار می پرداختم . 

به رسم ادب سلامی می کردم و دور از جمعشان می نشستم . کم کم سر آشنایی باز شد . از کم و کیف ساختمان سئوال می کردند و صحبت هایی از این دست . باب رفاقت خیلی زود گشوده شد و با اسمم آشنا شدند . وقتی می رسیدم نزدیکشان تعارف می کردند که فلانی بیا همین جا پیش ما بشین . و زود خودمانی شدیم . خیلی زود .

کم کم متوجه شدم تا وقتی من نزدیکشان نیستم با زبانی نا مفهوم صحبت می کنند و در حضور من عادی و ..کمی که دقت کردم یافتم که این عزیزان از هموطنان یزدی ما هستند آن هم از نوعِ زرتشتی !!!

 

  1. آقای شهریار داستانی متولد 1300مبارکه یزد . دو پسرشان در امریکا زندگی می کنند و یک پسرشان در ایران


و اسامی  شان: سیروس ،کیخسرو،شهریار ، سهراب ، فرشید ،رستم ،جمشید و... و زنانشان دولت ،زیور ،مهین ...نام هایی از این دست.

خوب ، بر اساس ذهنیت غلطی که با آن بزرگ شده ام همه خوبی ها را در همکیشانم متصور بودم و غیر مسلمان ها – حتی غیر شیعه را بد می دانستم . ذهنیتی که رو به اصلاح بوده و هست .

از زمانی که مسافرت به کردستان داشتم فهمیدم که سنی ها هم به همان اندازه دوست داشتنی اند که شیعه ها !!و حشرو نشر چند ماه اخیر با این هموطنان بزرگ و بزرگوار و چند خانواده مسیحی که در همین محل هستند بکلی اندیشه مرا عوض کرد .

خوب – برای طولانی نشدن مطلب مختصر کنم –مقایسه ای بین این دوستان جدید و محله جدید و منطقه 12مذهبی نشین !!

و البته ذکر این نکته که منظورم اهانت به هم کیشانم نیست فقط صرفاً مقایسه .

-سخت ترین و آزار دهنده ترین قسمت کار تخریب ساختمان قدیمی و خاکبرداری شبانه است .امری که باعث سلب ارامش همسایه ها و اهل محل می شود .

دو سال قبل در مذهبی نشین ترین قسمت شهر – میدان قیام – یک ساختمان تخریب می کردیم و خاکبرداری روزانه به عمق یک متر !!

 از روز اولِ شروع، همسایه ها غر و لند واهانت و توهین وحتی فحاشی را شروع کردند و انچه از دستشان بر آمد از تلفن به شهرداری و پلیس و 110و کوتاهی نکردندو ما توضیح دادیم و تحمل کردیم و گاهی دست به کلام متقابل!!و یقه شدیم تا یک ساله ساختمان تحویل مالک متدین مذهبی ِ بازاریش شد . بی انصاف حتی یک بار نگفت دستتان درد نکند !!

اینجا ، اما تخریب دو ساختمان مجاورِدو طبقه که حدود یک ماه طول کشید و خاکبرداری به عمق بیش از چهار متر که سه شب تا صبح طول کشید و صدای آزار دهنده بیل مکانیکی و شب بیداری همسایه ها که از پنجره گاهی تماشا می کردند و از دور دستی تکان می دادند و صبح گاهان که من خسته می خواستم محل را ترک کنم هرکدام که مرا می دیدند خسته نباشیدی مهربانانه به من می گفتند!!

-روزهای بتن ریزی یکی از سخت ترین مراحل کار است .کامیون های حمل بتن سر وصدا و ترافیک دارند و پمپ انتقال بتن نیز صدای گوشخراش و آزار دهنده !!

در آن منطقه – بخاطر کوچکی حجم کار –چیزی حدود دو تا سه ساعت طول می کشید و اینجا چون کار بزرکتر است بین شش تا 8 ساعت.

اهالی میدان قیام آنچه می توانستند از عدم همکاری و اذیت و آزار و گذاشتن ماشین در طول مسیر و ...کوتاهی نمی کردند .

اینجا اما ، روزهای بتن ریزی با روی باز و کمال مهربانی با ما تعامل داشتند و وقتی من بخاطر ایجاد مزاحمت معذرت خواهی می کردم مهربانانه درک صحیح شان از شرایط را به من منتقل می کردند .

آنجا وقتی ماشینم را در مجاورت ملک در حال ساخت پارک می کردم گویی جای همسایه ها را تنگ کرده ام !!چپ چپ و زیر چشمی نگاه می کردند!!

اینجا وقتی جای پارک پیدا نمی کردم گاهی آقای شهریارداستانی کلید منزل اش را می آورد و اصرار داشت که : بیا بذارش تو حیاط ما !!

در طول مدتی که  اینجا بودم هیچ اثری از شکایت همسایه ها و تذکر شهرداری و حواشی نه چندان دلچسب آن !!نبود .

تا این که دو ماه پیش آقایی در مجاورت ساختمان مستاجر شد .

همون روز های اولی که آمد  مدعی شد که کامیونی که برای شما ماسه آورده  به پراید من خط انداخته .!!

با راننده خاور روبرویش کردم و ثابت شد که دروغ می گوید !!

روزهای بعدکم کم سرو کله مامورین شهرداری پیدا شدو تذکر گاه و بیگاه که همسایه ها شاکی هستند از سروصدا و ...

و این قضیه ادامه پیدا کرد تا اخرین روزهایی که حیاط خانه را سنگ فرش می کردیم و به اجبار مصالح ساختمان در پیاده رو بود . روزی دو بار سه بار مامورین شهرداری می آمدند و با این که متوجه بودند که ما چاره ای نداریم و مجبوریم بیرون از حیاط - آن هم در قسمت عقب نشینی شده ملک در حال ساخت – کاررا پیش ببریم ،تذکر می داند و زیر لبی می گفتند که : همسایه ها شاکی اند !و ..

داستان ادامه داشت تا این که متوجه شدم این آقایی که اخیراً مستاجر شده ،تنها شاکی ماست و بقیه اهل محل کما فی السابق سختی کار را درک می کنند .

این هموطن عزیز !!از هم کیشان ماست .!!

این روزها کارمان تمام شده و به زودی جای دیگری و کار جدیدی آغاز می کنیم . دلم اما برای دوستان جدیدم تنگ می شود . آنهایی که ریشه در خاک ایران دارند و علیرغم بی مهری های بسیاری که در این چند سال به آن هاشده ،علیرغم این که اکثرشان سیتی زن آمریکا هستند ،علیرغم این که فرزندان شان باجبار جلای وطن کرده و در آمریکا ساکن اند و هر کدام شان انبوهی از مشکلات اقلیت بودن را در حین تعریف هاشون برایم گفته اند ،اما ایران را دوست دارند و ...

پی نوشت : چه مختصر و شیوا و رسا گفت ،سهراب: چشم ها را باید شست !!!

پی نوشت دوم : پیرمردها اهل تعریف اند . من در این مدت بدون این که کنجکاوی کنم با همه ی زندگی چندین دهه ای این ها آشنا شده ام و.. داستان ها دارند این بندگان خدا از مصائبی که بر سرشان آمده !!بگذرم