همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

احمد پدر عزیز

سلام

"احمدآقا طوری حرف می‌زد که من حدس زدم که او روزی چشم‌هایش سالم بوده است... او نباید کور مادرزاد باشد.نان خالی را خورده بودم. احمدآقا چند دانه آلوچه خشک به  من داد. گفتم: احمدآقا شما از بچگی نابینا بودی؟ آهی بلند کشید و گفت: نه. 9سال است از دو چشم کور شده ام. گفتم: چرا این طور شد؟ گفت: داستانش طولانیست. گفتم: سرشب است، ماجرا را برایم بگو"

قبلا درباره "شازده حمام" نوشته ام. از جلد اولش داستان زری توجه ام را جلب کرد. از این جلد، داستان احمدآقا پدرِ عزیزِ پروانه گیر، مرا جذب کرد. عجب شخصیتی! عجب آدمیزادی! عجب سرگذشتی!

احمد متولد1310 بود... هیکلی درشت داشت و مانند پدرش بلدِشکار بوده و از 14سالگی اربابهای یزدی کرمانی اصفهانی مشهدی و تهرانی او را به عنوان بلد با خود می بردند چندبار راهنمای یکی از اربابهای شکارچی که پسر 18-19 ساله بوالهوسی به نام بیژن داشت شده بود

 "با اینکه ده ها گروه برای شکار می آمدند منتهی این ها اهل همه چیز بودند شکار زن عرق تریاک ... "

تا اینکه در بهار سال 1333 که عزیز 2ساله بوده باز سراغ احمد می آیند ولی احمد قبول نمی کند

 "گفتم: حالا فصل شکار نیست.حیوانات بچه کوچک دارند من برای شکار نمی آیم. یک مرتبه بیژن خان، تفنگش را به طرف من گرفت. گفت:...تو با ما به شکار می آیی یا نه؟ گفتم: ...بلد زیاد است. حالا کس دیگر را ببرید که چیزی نفهمیدم فقط متوجه شدم در بیمارستانی در کرمان هستم. چشم هایم بسته بود."

در بیمارستان با تهدید ازش رضایت می گیرند. البته وعده استخدام در کارخانه و بیمه شدن هم داده بودند که با چند ماه فرستادن پول این وعده هم عملی نشد و احمد کور و بی پول به کلاته پدری اش بر می گردد. پس از 9 سال نابینایی، پسرش عزیز با فروش پروانه ( اینم ماجرای عجیبی دارد ) 13 هزارتومان پول برایش آورده است. پول کمی نبود ها. در آن زمان با 5 هزار تومان می توانست در یزد خانه بخرد. اینجاست که احمدآقا، کار عجیبی می کند. از سهم پسرش می گذرد و کل پول را به زنی می دهد که پسرش مرده بود (پسری همسن و سال عزیز که در ماجرای پروانه گیری از پرتگاهی سقوط کرد و مرد)

احمدآقا، چندروز بعد به همراه خانواده به یزد می رود و مستاجر کاروانسرایی می شود. زن مسلولش به کمک یک آدم خیِّر به آسایشگاه منتقل می شود. بااینکه نابینا بود دستفروشی می‌کند... او هرگز گدایی نکرد. عزیز هم به مدرسه می رفت و وقت بیکاری با پدرش جارو، بادبزن و خرک خرما می فروخت ...

سال 52 حدودا نه سال بعد:

  عزیز موفق به گرفتن دیپلم نشد و سالها کارگر معدن سنگ آهن بافق بوده با اینهمه چندین هزار پروانه جمع کرده و روش نگهداری اش را هم از کسی یاد گرفته بود گویا از فروش همان پروانه ها به سویس مهاجرت کرد و بعد هم ازدواج . زنش از یک خانواده خوب سویسی بود دختر یک بانکی و کلکسیونر پروانه.

 مادرش سال 54 فوت می کند و عزیز پدرش را ده سال بعد داماد می کند.

 "همسرش زن بسیار فرهیخته‌ای بود. ساعت ها برای احمدآقا شاهنامه، حافظ، مولوی و اشعار نظامی می خواند. آن خانم محترم می گفت: استعداد احمدجان برای حفظ اشعار بی نظیر است."

سال 68... احمد آقا عضو انجمن نابینایان سویس است. انگلیسی و فرانسه را می فهمد و صحبت می کند. اندکی آلمانی هم می داند. پدر و پسر صاحب خانه هایی مجهز به همه وسایل رفاهی، همسایه هم، ساکن حومه ژنو...

"عزیز همه اینها را موهبت الهی می دانست"

و اما، نمودی دیگر از بزرگمنشی احمد پدر عزیز، احمدآقا بصورت ناشناس مخارج نگهداری همان مردی که او را کور کرده است را می پردازد. گویا بیژن براثر تصادف از تمام بدن فلج می شود و در آسایشگاه معلولین بسر می برد.

...

گذشت و ایثار احمدآقا برایم بس عجیب است!

بلاگفا و اسکای...

سلام

امروز نوبت همساده هاست اما چون همساده های عزیزمون مطلبی ارسال نکردند، من (مریم - راز نهان) این پست رو برای امروز همساده ها نوشتم .


اولین وبلاگمو تو بلاگفا درست کردم، بهتره بگم تمام وبلاگهامو تو بلاگفا درست کردم! برای همین می شه گفت من تو عالم مجازستان، یکه شناس بودم و به جز بلاگفا هیچ وبلاگی رو قبول نداشتم!(درست مثل کسی که در شهر یا روستایی به دنیا میاد و تا اخر عمر پاشو از دیارش بیرون نمی ذاره و فکر می کنه زادگاهش قلب عالمه! )

شوخی شوخی با اسکایی ها به خاطر شکلکهای وبلاگشون، کَل کَل می کردم و به خاطر محدودیت حروف کامنت دونی پرشین بلاگی ها، سر به سر این دوستان عزیزمون می ذاشتم! (آخه وضع اونا از بلاگفا هم بدتره ) .

در این بین نه شکلکهای زیبای پرشین بلاگ رو می دیدم و نه حُسن های بلاگ اسکای رو! ( و جالب اینکه همه مون، منع کسانی رو می کنیم که جزم اندیش اند و به جز فکر و عقیده ی خودشون، تفکری رو قبول ندارند! خب لاید این آدمها هم مثل من، حاضر نیستند از پوسته ی خودشون بیرون بیان و دنیا رو از یک دریچه ی دیگه نگاه کنند! )

یکی از بزرگترین عیبهای بلاگفا از نظر من محدودیت 2000 حرف کامنتها بود و اشکال دیگه ش نداشتن شکلک در بخش پاسخ دهی به کامنتها بود.

دوستانی که به کامنتها جواب نمی دن، احتمالا متوجه این دو اشکال بزرگ نشدند، ولی من چون به کامنتها جواب می دادم ( اونم نه جواب سَرسَری ) این مسئله برام عذاب الیم بود!

بارها پیش می آمد که دوستان کامنتهای طولانی می نوشتند و من به خاطر محدویت 2000 حرف، مجبور بودم جوابها رو در کامنتی مجزا بنویسم، ضمن اینکه باید تمام شکلکها رو هم دستی وارد می کردم، به عنوان مثال باید می نوشتم [قلب شکسته] 

موقعی که می خواستم برای دوستان بلاگفایی کامنت خصوصی بذارم، این محدودیت 2000 حرف بیشتر به چشم می آمد، چون باید تعداد خطها رو می شمردم و به صورت چشمی، کامنتمو به کامنتهای 2000 حرفی تقسیم می کردم و بعد شماره گذاری و ارسال می کردم!

این مشکلات رو وبلاگهای اسکای نداشتند و ما می تونستیم تو قسمت نظرات این وبلاگها، هر چقدر دلمون می خواست بنویسیم و مدیران این وبلاگها هم بدون هیچ محدودیتی به کامنتهای طولانی ما جواب می دادند.

با اینکه من معایب بلاگفا و محاسن اسکای رو می دیدم، اما نمی دونم چرا نمی تونستم با اسکای کنار بیام! (خب من 8 سال با بلاگفا کار کرده بودم و دلیلش مطمئنا چیزی به جز عادت نبود)

روز هیجدهم همین ماه، وقتی من برای اولین بار از داحل مدیریت اسکای به کامنتهام جواب دادم، متوجه ی یک مزیت دیگه اسکای شدم، بخش پاسخ به کامنتها در اسکای، شکلک داشت و نیازی نبود که من شکلکها رو دستی بنویسم!

همون روز یکی از دوستان خوبمون (ناهید عزیز ) برای من دو تا کامنت مشابه و یکسان گذاشت و من به تصور اینکه یک کامنت دو بار ثبت شده، کامنت دوم رو حذف کردم. همون موقع ناهید نوشت: "من کامنت دوم رو ویرایش کرده بودم و باید کامنت اولم حذف می شد!"...به خاطر اشتباهی که کرده بودم شرمنده شدم، اما کاری نمی تونستم بکنم.

شب وقتی داشتم قابلیتهای اسکای رو بررسی می کردم، دیدم کامنتهای حذف شده ، صحیح و سالم تو قسمت زباله اند و جالب اینکه این کامنتها ، امکان بازیافت هم داشتند! با استفاده از این قابلیت، کامنت حذف شده رو برگردوندم سر جاش و از خجالت ناهید جان در آمدم!

... فکر نکنید من به محض اینکه چشمم به اسکای افتاده، جوگیر شدم و بعد از عمری تو بلاگفا نوشتن، نمک خوردم و نمکدون شکستم! برای اینکه ثابت کنم  اینطور نیست، در ادامه، چند مورد از مزایای بلاگفا و معایب اسکای رو هم می نویسم.

محاسن بلاگفا: -  اکثر دوستان مون در بلاگفایند و به محض اینکه آپ می کنیم، همه شون از طریق خبررسانی در بخش وبلاگ دوستان، می فهمند آپ کردیم و بهمون سر می زنند.

- به نظر من شکلکهای بلاگفا از شکلکهای اسکای قشنگتره.

معایب اسکای: تعداد کاربرانش خیلی کمه و ما بلاگفایی ها یک جورایی اینجا احساس غریبی می کنیم.

- شکلکهای اسکای زیاد قشنگ نیست.

- شکلکهای اسکای، 2 سری هستند و این 2 سری شکلک، در یک جا جمع آوری نشدند.

- بارها شده کامنتی رو ارسال کردم، اما پیغام داده کد رو اشتباه وارد کردی، در نتیجه مجبور شدم صفحه رو رفرش کنم تا بتونم کامنتمو ارسال کنم.

 

پی نوشت : 


1- شما هم اگه مورد دیگه ای به ذهنتون می رسه بنویسید.

2- این پست به منزله ی پایان کل کل کردنهای ما بلاگفایی ها، با اسکایی ها نیست! 

- تمام پستها و کامنتها و در یک کلمه تمام خاطرات من در بلاگفاست، بنابر این حتی اگه اسکای بهترین سرویس رو به کاربرانش ارائه بده من یکی چاره ای ندارم جز اینکه تو بلاگفا بمونم. (راستی اگه بلاگفا کن فیکون بشه، تکلیف پستها و کامنتهامون چی می شه ؟)

3- با اجازه ی آقای ستاریان و جناب شنگ من دوست دارم در پایان این پست، یک موضوع دیگه رو هم با شما دوستان خوبمون در میون بذارم :

مدیران عزیز وبلاگ همساده ها، طبق برنامه ریزی قبلی، روزهای دهم و بیستم و سی ام رو به نوشته های همساده ها اختصاص دادند. با توجه به اینکه دوستان به هر دلیل از این طرح استقبال چندانی نکردند، به نظر من باید برای این روزها فکر دیگه ای کرد. شما چه پیشنهادی برای پر کردن این روزها می دید؟

کوفتی به اسم گیزیم

از ماه پیش به محل کارم اعلام کرده بودم که دیگر آخر هفته(شنبه و یکشنبه) کار نخواهم کرد چون کار تنها برای 3 ساعت شنبه و3ساعت یکشنبه بود آنهم از ساعت 12 تا 3 که به این ترتیب به هیچ کار دیگری نمیرسیدم.وقتی دربرابر اصرار آنها تسلیم نشدم،شروع کردند به پیدا کردن راننده جدید.اول یک جوانک فیلیپینی بعد یک سیاه پوست اهل کونگو وآخر کار یک جوانک هندی.من باید آنها را 3 روز با خودم می بردم تا مسیر ها و فروشگاه ها را یاد بگیرند تا بعدا به تنهایی بروند اما هیچ کدام بیشتراز نهایتا 10-12 روز نماندند.3-4 روز پیش آخرین نفری که پیش من فرستادند یک سفید پوست ریشو وچهل و چهار،پنج ساله بود.اول فکر کردم جهود است چون اینجا تنها یهودی ها ریش می گذارند.پرسیدم اسمت چیست؟ گفت (گیزیم) پرسیدم اهل ترکیه هستی؟گفت نه من آلبانیای هستم.القصه روز اول من رانندگی می کردم و مسیرها را نشانش میدادم و برایش نمودار می کشیدم تا بدانددر 3 شیقت دلیوری هربار از کجا شروع کرده و به کجا ختم کند.آدم کم حرفی بود و خیلی مشکوک می زد.مثلا کوله پشتی اش را آنی از حودش دور نمی کردوحتی دستشویی با خودش میبرد. عاقبت فهمیدم که او مسلمان است و کوله را با خودش میبرد که از بطری آب برای طهارت استفاده کند.پرسیدم اسمت آلبانیایی است؟ گفت نه عربی است کلی طول کشید تا بفهمم این گیزیم همان کاظم هست.آن موقع نمیدانستم که این آدم یک قدم مانده تا یگ داعشی تمام عیار بشود.عصر که برگشتیم دم دم های غروب بود و کسی در محل کار باقی مانده بود گفت 5 دقیقه به من وقت میدهی نماز بخوانم؟گفتم بخوان.اما نپرسیدم برای نماز خواندن از گری و تام(صاحبان شرکت)اجازه گرفتی یا نه چون تا جایی که میدانم نماز خواندن در محلی که صاحبش رضایت نداشته باشد مثل جای غصبی قبول نیست.باری فردایش نزدیک ظهر آمد و دیدم دوسه بار گری اورا به دفترش صدا زد عاقبت رفتیم و این بار به او گفتم پشت فرمان ون بنشیند.خیلی بد رانندگی میکرد.این ون ها سنگین هستند اما او بی توجه به این موضوع برای مثلا سبقت گرفتن یا عوض کردن خط چنان گازی به ماشین میداد که معکوس می کشید و 15 متر آن طرف ترناچار به ترمز شدید می شد چند بار به ملامت گفتم آرام رانندگی کن اما به گوشش نمی رفت عاقبت عصبانی شدم و گفتم یا مارا به کشتن میدهی یا موتور ماشین را خواهی سوزاند این چه طرز رانندگی است؟و جواب من غش غش خنده بود دیدم یارو یک تخته اش کم است پرسیدم گری چه کارت داشت؟ گفت سر روز جمعه بحث داشتیم کمی با تعجب نگاهش کردم و گفتم لابد برای نماز جمعه؟گفت بله. کم کم گوشی دستم آمد که با یک مسلمان افراطی طرف هستم گفتم ماه رمضان روزه می گیری؟ گفت من هر هفته دو روز روزه هستم خواستم بگویم به جای یک من ریش و پشم و نماز و روزه بهتر است به فکر حق الناس باشی و ماشین مردم را خراب نکنیاما منصرف شدم..روز سوم قبل از حرکت به او اخطار دادم که اگر این بار درست رانندگی نکنی به گری گزارش میدهم مسیر رفت را نسبتا خوب رفت اما انگار در دلش عقده شده باشد در مسیر برگشت کاملا دیوانه وار رانندگی کرد.سرش داد زدم که تو عقل درست داری؟ میگویم درست راه برو هر بار یک بهانه آورد که میخواتم سبقت بگیرم یا سمت راستم ماشین بود.دیگر بحث نکردم و برای اینکه به او فکر کنم رادیو را روشن کردم.دستش را دراز کرد و خاموش کرد گفتم چرا خاموش کردی با غضب نگاه کرد و گفت من موسیقی گوش نمیدهم.احساس کردم تمام خون بدنم در مغزم جمع شد.این آدم مرا یادساندیس خورهایی که از شرشان به اینجا آمده بودم می انداختمن دوباره رادیو را روشن کرده و صدایش را بلند کردم و قوطی دستمال کاغذی را به سمتش گرفتم گفت برای چی؟ گفم دوست نداری گوش بدهی از این توی گوشت بچپان اما حق نداری رادیو را خاموش کنی! از شانس خوبش هم زمان به محل شرکت رسیدیم. صاف رفتم پیش گری گفت چه خبر؟ گفتم این موجود از نظر رانندگی از نمره 0تا10 نمره اش منفی 5است و از نظر اخلاق و رفتار صفر.من حاضر نیستم یک ثانیه اورا تحمل کنم وکل داستان را برایش گفتم وقتی بیرون آمدم دیدم گیزیم نیست گفتم کجاست گفتند خودش استفا داد و رفت

پ.ن:این مطلب را برای وبلاگ خودم در بلاگفا آماده کرده بودم اما چون فعلا بلاگفایی نیست اینجا پستش کردم

پ.ن2: حافظ می گوید اگرچه زنده رود آب حیات است***ولی شیراز ما از اصفهان به...اگرچه بلاگ اسکای ثبات دارد اما خدا وکیل بلاگفا خیلی بهتر از آن است تنها عیبش علی رضای گردن شکسته است که سالی یکی دوبار هوس بازی با کل سیستم به سرش می زند