همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

شیراز...

با مشکلی که برای بلاگفا پیش آمد تامدتها  دسترسی به وبلاگ هایمان نداشتیم وبعد از حدود یک ماه هم که راه افتاد قسمت نسبتا زیادی از آرشیو از دسترس خارج ماند من خیلی در بند آن نبودم اما دوستان بلاگفایی خیلی برایشان مهم بود باری از روش های آنها برای بازیابی وبلاگ های از دست رفته استفاده کردم وتعدادی از پست های خیلی قدیمی را دوباره خوانی کردم ومتوجه شدم تفاوت بین اینی که الان هستم وآدمی که 8-9 سال پیش وبلاگنویسی را شروع کرد از زمین تا آسمان است چون دیدگاهم را به میزان بسیارزیاد با الان متفاوت دیدم.نوشته زیر یکی از پست های خیلی قدیمی است که هنوز به دل خودم می نشیند:

دلم برای ایران  وبیشتر از همه برای شیراز تنگ شده.برای خاطرات خوش گذشته.من دو دوره شیرین زندگیم را در شیراز گذراندم.و حالا که دوران میانسالی را سپری میکنم،بدجوری یاد خاطرات قدیم میافتم.بچه که بودیم بزرگترین دلخوشی ما رفتن به شیراز و دیدن آقا جون،خاله ها و بچه های آنها بود.شیراز همه جور تفریحی برای ما داشت.از خانه قدیمی آقا گرفته تا باشگاه شرکت نفت , حافظیه وسعدی، تخت جمشید و باغ بزرگ خاله توراندخت در قصر الدشت و املاک خاله شمس الملوک در بوانات. خانه قدیمی آقا همیشه بوی بیدمشک وعرق شاتره میداد خانه ای بود با حیاط بزرگ و باغچه هایی که همیشه غرق گل آهار بودند وپنجره های بزرگی که تا نزدیک زمین رسیده بودند.وما و دختر خاله هااز این سر تا آن سر حیاط میدویدیم آقا خدا بیامرز که در جنگ معروف کازران و ممسنی ،با اشرار،یک پایش را از دست داده بود،با عصا و هیبتی بیشتر از رضا شاه،و نگاههایی مثل عقاب مظهر قدرت،عظمت و مهربانی بود و هرگاه که از بیرون می آمد در جیبش شکلات و آبنبات قیچی برای مانوه هایش داشت.دوسه روز که شیراز میماندیم راهی بوانات که از توابع آباده بود میشدیم.هنوز بقایای خان و خان بازی های خانواده مادری،آنقدر مانده بود که دیدنی باشدسیمکان،فخرآباد،سوریان.اما همه دوست داشتند که به سوریان بروند،به قلعه قدیمی خاله شمسی.آن خانه اربابی قدیمی،باچندین اتاق و پنجدری و هشتی ورودی و حوض بزرگ آب و مطبخ و اصطبل و حیاطی که خودش یک هکنار باغ بود پر از درختان گردوی کهنسال و سیب و غیره.جولانگاه من و برادرم و پسرخاله ام بود.که برای سواری به کوه و دشت بزنیم ویا با تیراندازی سرخودمان را گرم کنیم.و شبها بعد از تعریف کردن قصه های ترسناک از جن و پری.شرط بندی میکردیم که ببینیم کی جرات دارد تا برود و نشانه ای که روز در باغ گذاشته بودیم بیاورد.در دوره جوانی چند سال را در شیراز زندگی کردیم.محله ما پر بود از بچه های همسن و سال و بجوش.هنوز یک ماه نشده بود که با همه آشنا شدیم و کارمان شده بود یا فوتبال بازی یا بیرون رفتن و سرگرمی های دوران جوانی!! و تجربیات ریز و درشت زندگی.با اتمام دبیرستان و رفتن به دانشگاه و متعاقب آن کوچ دوباره به تهران.ازآخرین باری که شیراز بودم،بیست،سی سالی میگذرد.میدانم که اگر به شیراز برگردم همه چیز تغییر کرده،همانطور که من هم عوض شده ام.میدانم که پدر بزرگم فوت کرده.دختر خاله ها ازدواج کرده اند.حیاط خانه پدر بزرگ به آن بزرگی که فکر میکردم نیست.قلعه خاله شمسی به فروش رفته.دوستان آن محله قدیم ما،  از شیراز ویا لا اقل از آن محل رفته اند بعضی ها درسخوان شده اند بعضی ها معتاد....هیچ چیز مثل روز اول نیست...اما دلم بدجوری هوای رفتن شیراز را کرده .هوس قلیان کشیدن و عرق شاطره خوردن در حافظیه....سکه انداختن در حوض ماهی سعدی،نفس کشیدن در عطر هزاران بهار نارنج باغ دلگشا،قدم زدن در تخت جمشید و حسرت بر گذشته پر افتخار ایران..و زانو زدن در کنار ضریح شاه چراغ و یک دل سیر گریستن،شیراز هنوز هم  برای من جذابیت های خودش را دارد...


شب قدر ...

به نام خدا و با عرض سلام
امروز نوبت نوشتن من بود (مریم) ، اما چون یک هفته پیش دوست عزیزمون
nazanin.54 مطلبی رو به مناسبت لیالی مبارکه قدر برای ما ارسال کرده بودند ، تصمیم گرفتیم امروز از نوشته ی ایشان استفاده کنیم ...با تشکر و سپاس از این دوست خوبمون  
 

 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾

به نام خداوند رحمتگر مهربان

ما [قرآن را] در شب قدر نازل کردیم.﴿١﴾ و از شب قدر، چه آگاهت کرد. ﴿٢﴾ شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است.﴿٣﴾ در آن [شب‌] فرشتگان، با روح، به فرمان پروردگارشان، براى هر کارى [که مقرّر شده است‌] فرود آیند. ﴿٤﴾ [آن شب‌] تا دمِ صبح، صلح و سلام است.﴿٥﴾


در طول سال با ساعات...روزها... ایام خاصی در تقویم روبرو می شویم که برایمان اهمیت فراوان دارند و در این ایام حتی اعمالی را بنابر اعتقاداتمان و نذرهایمان و پیمان و عهدهایمان و احتیاجات و نیازمان انجام می دهیم...
اما... شب قدر متفاوت است برایم... شب هایی شبیه شب قدر ما متوسل می شویم به دامان فرستاده ها... اما در شب قدر انگار هیچ پرده ای نیست... و تو مستقیما آن سوی آسمان برایت چو نور شکاف برمی دارد، چون فرق علی(ع) و تو درد را با اعماق وجودت احساس می کنی...اما نه درد دنیوی ... دردی که ناخن می کشد بر قلبت و تو ناخودآگاه می نالی... پروردگارم این ماه را برگزید برای فرستادن سخنانش با انسان(قرآن) .
به  تعبیر علامه اقبال لاهوری در مورد قرآن:
فاش گویم آنچه در دل مضمر است
این کتابی نیست ،چیزی دیگر است
چون به جان در رفت ،جان دیگر شود
جان چو دیگر شد ،جهان دیگر شود

من هر ورق را که خواندم... سخنی به راستی و زیبایی آن در هیچ کجای هستی نیافتم... و وقتی که این کتاب را در شب های قدر بر سر می گیرم... همان لحظه... دقیقا همان لحظه... درست همان لحظه... در خود می میرم... و اشک هایم بدون هیچ روضه ای سرازیر می شود و گلویم بی هیچ آهی پاره پاره می شود... این حس بی شک در وجود خیلی هاست...می دانم... برای هر کس به یک طریق و به شکلی متفاوت... شب قدر واقعا شب قدر است... شب معروف سرنوشت ساز انسان ... شبی که گنه کار و بی گناه نمی شناسد... کافر و مسلمان نمی شناسد و فقط خودت هستی با اعمال خودت... بین خودت و خدایت .
پروردگار یکتا در سوره ی دخان این حرف را تایید می کند و می فرماید:در آن شب هر حادثه ای که باید واقع شود ، خصوصیاتش مشخص و معین می شود.
و سوالی که همیشه در ذهنم میرقصد در این ایام این است که آیا در گذشته هم شب های قدر به این گونه بوده است؟!

و در نتیجه می توان به این موضوع رسید که این شب را غنیمت شماریم و قدر این شب قدر را بدانیم.

http://s6.picofile.com/file/8200523950/4251108533348.jpg

... و شبی که در آن مولایم علی با ما خداحافظی کرد و این پایان ، آغازی دگر به دنبال داشت و دارد. از علی نوشتن سخت ترین نوشتن دنیاست برایم... .


پی نوشتnazanin.54 : باشد که این نوشته ی کوتاه مورد قبول پروردگارم قرار گیرد.

مرگ...

( شهادت امام اول شیعیان حضرت علی علیه السلام تسلیت باد)


عمده عقیده مکاتب بزرگ در مورد مرگ شامل سه نظریه ذیل میشود:

مرگ = گذرگاهی برای ورود به جهانی دیگر(معاد)

مرگ=گذرگاهی برای ورودبه جسمی دیگر( تناسخ) 

مرگ = پایان مطلق( نابودی)

از نظر من هر گونه تفسیری بر مرگ صرفا یک نظریه خواهد بود ... چون چیزی خارج از حیطه تجربه است .  و اگر انسانی مرگ را تجربه کند.... نمی تواند  این تجربه را با زندگان به اشتراک گذارد.... ( زندگانی  که ادعا میکنند تجربه ای مشابه مرگ داشته اند؛ مورد استناد نیستند چون مرگ مورد اشاره در اینجا یعنی مسیری غیر قابل بازگشت به زندگی ؛ و این افراد بعد از تعلیقی موقت که می تواند نوعی بیهوشی غیر فیزیولوژیک و جدا شدن از سیر جاری زندگی پنداشته شود؛ دوباره به مسیر زندگی بازگشته اند)

اگر به تاریخ ترژادی رجوع کنیم ...در می یابیم که نخستین و بزرگترین چالش بشر در طول دوره حیات بشریت... مقابله با مرگ و تلاش در جهت نامیرایی بوده است .... جالب اینجاست که عظمت این تلاش در طول تاریخ به حدی بوده که در ادبیات... از روایت های بشر در تقابل با مرگ یادها شده است... ودرهمین سیر بوده که افسانه های بسیاری مانند چشمه آب حیات ، درخت زندگی ، روئین تنی و ... پاگرفته و در آثار متعددی مورد استفاده قرار گرفته است....

اما چرا چنین است؟ پاسخ شاید این باشد که ...چون انسان از مرگ می ترسد! ....

مردم به دو دلیل اصلی از مرگ می ترسند:  یک) بخاطر از دست دادن فرصت حیات و آنچه که دوست دارند ....

 انسان از مرگ میترسد و از آن گریزان است و نمیخواهد به آن بیاندیشد.... به این دلیل که  میداند مال و ثروت و جاه و مقام و منزلت و عزیزان و هرآنچه برایش گرامی است را ...به یکباره باید رها کند و برود . و دل کندن از نتیجه ی سالها زندگی ....سخت است!

 و دوم) ترس از خود موضوع و پدیده مرگ ....

انسان در طبیعت خویش نشان داده ....که نسبت به آنچه که نمیداند در ترس و هراس است ... او درباره مرگ نمیداند و اطلاع موثقی از این پدیده ندارد... نه از خوده جریان مردن و حالاتی که در این زمان بر او خواهد رفت...  می داند  و نه  از چگونگی جریانات بعد از مردن .... حتی  نوع تعاریفی که درمورد ماجراهای بعد از مرگ در دسترس قرار گرفته ... اغلب بر شدت این ترس می افزاید...  و به همین دلایل ؛ آدمی از مرگ می ترسد.

و احتمالا تنها آنهایی از مرگ هراس ندارند که... بر سخنان  دیگران در مورد مرگ .... تکیه کرده و نظریات یکی از مکاتب گفته شده در بالا را ... با تمام وجود باور داشته باشند.

برای من اما ...مرگ یک ابهام بزرگ است ... با هر مرگی ده ها سوال بی جواب برایم تکرار می شود ... و کابوس هایی که تمامی ندارند....

 فردا (۱۸ تیر )  ۹ سال از رفتن بی بازگشت مادرم می گذرد و... من هنوز مبهوتم که ... چرا!؟... چگونه !؟... و بعدش !!؟..... مثل تاریخ معاصر ایران که به دو قسمت قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تقسیم شده است.... زندگی من هم به دوقسمت قبل از مرگ مادر و بعد از مرگ مادر تقسیم شده ......دو قسمتی که  مثل دو رژیم شاهنشاهی و جمهوری اسلامی .... تفاوت ماهوی دارند...


در سوگ مادرم :س