همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

و علی(ع) . . .

                                       به نام خدا  

علی(ع) پای در مسجد کوفه میگذارد بر مناره می رود. سربرمی گرداند به آسمان. وآسمان آن آسمان همیشگی نیست و علی بهتر از هرکسی دیگر این را میداند. در عرش فرشتگان و ملائک همه به زمین مینگرند و همه به یک نقطه چشم دوخته اند، مسجد کوفه. و علی آماده می شود تا آخرین اذان را سر دهد. اذانی را که ملائک در خانه کعبه در کودکی در گوش او نجوا کرده اند او آمده است تا برای آخرین بار فریاد زند. در عرش غوغایی است جبرئیل ناله سر میدهد. هفت آسمان و زمین و دریاها همه در سکوتی عظیم فرو رفته اند. همه گوش شده اند. زمان نیز ایستاده است(و ای کاش می ایستاد). ملائک همه سربرمی گردانند و به خدا نگاه میکنند وخدا نیز منتظر شنیدن است. علی حجم هوا را به فضای سینه می کشد و ملائک نیز. زهرا در جنت چشمانش اشکبار می شود. علی ندا در می دهد:الله اکبر . . . و صدایش تا اعماق وجود هستی و تاریخ می رود. ذره ذره خاک کوفه . برگ برگ نخل های خرما. و در و دیوار مسجد کوفه گوش فرا میدهند و عرش را لرزشی عظیم فرا میگیرد. فرشتگان انگشت به دندان می گزند تا فریادشان را فرو خورند که اکنون تنها و تنها باید ندای علی باشد و بس. که این آخرین اذان است وبعدازاین دیگر فرشتگان اذان از علی نخواهند شنید. و علی زیباترین اذان را سر میدهد. خود بیشتر از همه از اذان خویش لذت می برد که این جاودانه ترین شاهد او خواهد بود در قیام قیامت . اشهد ان لا اله الاالله . و ندای خدا عرش را می لرزاند که به راستی او یگانه انسانی است که مرا یگانه خوانده است. اشهد ان محمد رسول الله. و ندای محمد از بهشت گواهی میدهد که او اولین مردیست که به من ایمان آورده است. و علی و نه تنها علی که ملائک،که زمین ،که آسمان و هر آنچه که در آن است می شنوند. حی علی الصلوة . روح نماز به پا می خیزد در برابر فرشتگان فریاد می زند که او یگانه انسانی است که به نماز ایستاده است. و علی گام در محراب میگذارد. چه قربت الی اللهی گفت و چه تکبیرة الاحرامی گفت که خدا نیز از غربت علی در دنیا دلتنگ شد و او را پیش خویش خواند. در سجده آخر علی چه راز و نیازی کرد که تا سربرداشت ناگاه در زمین و آسمان ندایی پیچید:
  یا اَهْلَ العالَم قَد قُتِلَ عَلی المّرتضی. 

فرازی از دعای جوشن کبیر :  

(28) یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ، یا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ، یا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ، یا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ، یا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُ، یا فَخْرَ مَنْ‏ لا فَخْرَ لَهُ، یا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ، یا مُعینَ مَنْ لا مُعینَ لَهُ، یا اَنیسَ مَنْ لا اَنیسَ‏ لَهُ، یا اَمانَ مَنْ لا اَمانَ لَهُ

(28) اى پشتیبان کسى که پشتیبان ندارد، اى پشتوانه آن کس که پشتوانه ندارد، اى ذخیره‏ آن کس که ذخیره ندارد، اى پناه آن کس که پناهى ندارد، اى فریادرس آنکس که فریادرس ندارد، اى افتخار آن کس که مایه افتخارى ندارد، اى عزت آنکس که عزتى ندارد، اى کمک آنکس که کمکى ندارد، اى همدم آنکس که همدمى ندارد ، اى امان بخش آنکس که امانى ندارد 

و انشاءالله که :
"اَن تَجعَلَنی مِن عُتَقائِکَ مِنَ النّار"
"که مرا از آزاد شدگان خود از آتش قرار دهی"
(التماس دعا)

به بهانه شبهای قدر ...


ماه رمضان است و ماه مهمانی خدا و ماه مغفرت طلبیدن ، می گویند بهترین کار در این ماه تلاوت قرآن است ، می گویند هر کار خوب و عمل نیکی در این ماه هزاران برابر ارزش دارد و در شبهای قدرَش عفو و بخشش پروردگار بیکران و بیحساب خواهد بود ...


در برخی ادعیه ها و روایات برای برخی اعمال و دعاها و توسل ها و زیارت ها اجر و پاداشی ذکر شده است که در نگاه عامیانه پذیرفتن آنها کمی بنظر سخت می آید ، فلان دعا را بخوانی ثواب هفتاد زیارت مکه برایش منظور می شود ، برای فلان نماز در فلان شب باغهایی در بهشت با فلان ابعاد و بخشش هایی چنان افسانه ای یا مثلا در روز پنجشنبه برای هر صلوات سی گناه ندانسته از انسان پاک می شود ، و غالبا با شوخ طبعی پذیرفته می شوند که چه خبر است که برای دو رکعت نماز صبح اینهمه پاداش !!


بعضی ها اهل حساب و کتاب هستند و مثل باربرهای چینی که زنبیلی در جلو و زنبیلی در عقب چوب آویخته و راه می روند ، اعمال نیک خود را به زنبیل جلویی ریخته و اعمال بد را در زنبیل پشت سری ریخته و خرامان و مسرور از خوبی هایی که کرده و پاداش هایی که منتظرشان می باشد زندگی را به پیش می برند ، و از شنیدن این قبیل پاداش ها طمع ورزانه به آن اعمال می پردازند و خوش باورانه اسب خیال خود را در آسمان ها جولان می دهند ، این قبیل افراد ذاتا از خدا طلبکار تشریف دارند و وقتی سختی به آنها برسد آگاهانه یا ناخودآگاه در هذیان های ناشیانه شان رفع مشکلاتشان را در ترازوی اعمالی که انجام داده اند می گذارند و کارهای خداپسندانه را پیش کشیده و خود را مستحق نظر و عنایت می دانند و چه بسا به کمی تا قسمتی کفرگویی هم کشیده می شوند ...


واقعیت امر این است که انسان در طول زندگی خود پیوسته در اشتباه و خطاست ، گاه نیتا و گاه عملا ، چنان مراقبه و توجهی هم در میان عامه رایج نیست که هر عملی را سنجیده و درست انجام بدهد و در صورت بروز خطا همان لحظه در صدد جبران و حلیت برآید ، غالبا اشتباهات تا زمانی که رخ ننماید برای فرد پوشیده است و خیلی اوقات مردم به دانستن " اشتباه بودن " و " تکرار نکردن " اکتفاء می کنند و آنچه گذشت را خود قلم عفو می کشند و خیلی نسبی با مسئله برخورد کرده و از همان نقطه دوباره صفر کرده و ادامه می دهند ولی برخی اعمال و رفتارها نتایج مستمر و دائمی دارد و از لحظه ای که اتفاق افتاده بصورت لحظه شمار در حساب فرد بصورت سیئه منظور می شود ، دقیقا مانند باقیات الصالحات که تا باقی هستند و زندگی جاریست بصورت لحظه شمار به حساب فرد ثواب و حسنه منظور می نمایند. یک تصمیم اشتباه در امور جمعی ، یک رفتار زننده و تاثیرگذار در نگاه چند جوان ، یک سهل انگاری و تضییع حقوق از دیگران ، حق الناس ، حق الناس و باز حق الناس ... و صراحتی که در قرآن برای روز حساب آمده است و ترازوهایی که اعمال را به ذره و مثقال خواهند سنجید و ...


انسان اگر بداند چه بار سنگینی از ندانم کاری هایش و اهمال کاری هایش در پرونده اش منظور می شود ، می فهمد چه اندازه مراقبت لازم است تا زندگی دنیوی اش را بسلامت به پایان برساند و برایش روشن می شود که چرا بزرگان دین در ادعیه ها و راز و نیازهایشان با آن مقام بلندی که نسبت به دیگران داشته اند یادآور این مطلب بودند که سرگرم شدن و دلخوش بودن به چند کار خیرخداپسندانه ( آنهم بی تزویر و ریا )  و چند شرکت در مراسم مذهبی ( آنهم با خلوص نیت ) و چند دست به جیب شدن برای کمک به دیگران ( آنهم پنهان از دید مردم ) و ... خلاص شدن از حساب و کتاب نیست و باید همیشه خود را در جریان رحمت و مغفرت قرار داد .


برخی تفکرات التقاتی و سطحی نگر ، چنین در بین افکار جامعه تزریق می کنند که خدا بخاطر خلقت انسان بدهکار بنده اش هست و خودش باید با خوب و بد بنده اش کنار بیاید و در همین امتداد تساهل و تسامح را نه بعنوان ابزار اضطراری که بعنوان شاخص زندگی بکار می برند و چنان سرازیری خطرناکی برای زندگی گناه آلود درست می کنند که آن سرش ناپیدا ...


بنده ای که با این بار سنگین راهش را ادامه می دهد ، مشتاق برخی ایستگاه هاست تا بارش را زمین بگذارد و از کرم و بخشش موجود در آن ایستگاهها برای خود تخفیف بگیرد ، انسانی که می داند در ادامه باز شیطان انسی و جنی در کمین اوست و خواه ناخواه باز بارش سنگین خواهد شد ، هر قدر بتواند خود را سبکبار بکند به نفع خود عمل کرده است و چه ایستگاهی بهتر از ماه رمضان ، چه غرفه های پر بخششی بهتر از شبهای قدر، با هرحال و توانی که باشد ، حتی به تکرارِ ساده ی استغفروالله ...

 

و مـن چـگونه بـرخـاستـم ؟

چند روزی از محاصره می‌گذشت .

فاصله نفرات زنده ماندهِ بین اجساد باهم زیاد بود  و حالا دیگر بیخ گوشمان بودند .

هر لحظه نزدیکتر می شدند وسایه های متحرکشان  درگوشه وکنار بچشم می‌خورد . تانکهایشان درست روبرویمان بودند و بسرعت فاصله شان با ما کمتر و کمتر می‌شد . صدای نعره هایشان در فضا پیچیده بود . انفجارهای مکرر و سوت خمپاره ها از چپ و راستمان رد می شد. قدم از قدم برنداشته ، حجم ترکش‌ها  زمین گیرمان می‌کرد .

ناگاه در هجوم دود وآتش چشمم به تل اجسادکناره باریک مرداب افتاد . فرصتی پیش آمد تا با حداکثر توان بدانسو بگریزم. از چند روز پیش اجساد زیادی کنار مرداب رها شده بود و ماهیها گوشت بدن های در آب افتاده را  نیمه نیمه خورده بودند . در همین بین که تنها به نجات جان خود می اندیشیدم و با آخرین قدرتی که برایم باقی مانده بود می دویدم و سعی در برگرفتن نگاه کنجکاو از منظره دهشت بار اجساد و استخوانهای بدون گوشت و فرو ندادن بوی متعفن آنها داشتم . ناگهان پایم به چیزی گیرکرد و نزدیک بود زمین بخورم .

وقتی سرم را برگرداندم دیدم یکی از اجساد که استخوان پاهای در آب مانده اش  بچشم می‌خورد و قسمت بیرون از آبش هم غرق درخون و لجن ، از هم دریده بود و بنظر می‌رسید چند روزی است آنجا مانده  با دودست غوزک پایم را گرفته ، با صدایی که تنها حرکات لبانش را می‌دیدم التماس می‌کرد تا مرا نیز باخود ببر .

صورتش سفید شده درکناره ها به کبودی می زد . چون جسدی از گور برخاسته بود . با همه نیرو پایم را کشیدم اما از میان حلقه انگشتانش بیرون نیامد . گویی  تمامی جاذبه زمین از دستانش برآمده پای مرا به زنجیرکشیده بود .

نگاهی به سنگرهای ویرانمان انداختم و هجوم تانکها و نگاهی به باریکه کنار مرداب که تا چند ثانیه دیگر غیر قابل عبور می‌شد . وحشت تمامی وجودم را فراگرفت . پای در دست و دل در گرو او بود و کور سو امید نجات هر لحظه رو به خاموشی  . نه توان رفتنم بود ، نه امان ماندن .

در کنارش زانو زدم . و در چشمانش خیره شدم . مأیوس از توان کمکی به او و ناامید از نجات خویش. لحظه به لحظه در اعماق حفرات چشمان کبودش فرومی‌رفتم . سرش را میان دستانم گرفتم و سعی کردم تا روی زانویم گذارم اما در خاک و لجنهای کنار مرداب فرورفته ، چون کوهی سنگین شده بود. چشم در چشم خیره ماندیم . ناتوانی از رفتن من  و التماس بردن او درهم تنیده ، تکان از پلکهایمان گرفته بود .

تــا پای از کالبد خویش بیرون کشید . و گویی مرا به رفتن بــا خــود ‌خـوانـد . دستانش حالا رها شده بود. اما دیگر توان بـرخـاستنی نبود . تــا سوت خمپاره ای که در آب افتاد  و متلاشی اجساد ماهیان را بر صورتم پاشید . نمی‌دانم که چگونه برخاستم  و درحجاب کدامین فرشته از معرکه رستـیـــم . اما هنوز هم لطافت حجم سبکبارش را بردوشم احساس می‌کنم . گویی بپاس ماندنم در واپسین لحظات ، عمریست مرا پاس می‌دارد .