به شب انتظار می مانی !
آشنا...
پرسکوت ...
پرمعنا...
به شب انتظار می مانم !
سرد و...
خاموش و...
خسته و...
تنها
به نسیم بهار می مانی !
خنک و...
پاک و...
تازه ...
بی پروا
به نسیم بهار می مانم!
ناشی و...
کال و...
واله و...
شیدا
به دل بی قرار می مانی !
پرتپش ...
پر ز شور ...
پرغوغا
به دل بی قرار می مانم!
پر شرر ...
پرخطا و...
پرسودا...
به گل روی یار می مانی !
با صفاو...
لطیف و...
بس زیبا
به گل روی یار می مانم !
خجل و...
شرمگین ...
ز باورها
به غم روزگار می مانی !
ماندگار و...
قدیم و...
پابرجا
به غم روزگار می مانم!
وحشی و....
ترش رو...
پر از اما
من چه دانم ...
تو کیستی ؟
من که ؟
تو خدائی ومن...
ندارم هیچ...
جز امیدی به
رویش فردا
عبدالحسین فاطمی
باورش برایم سخت بود .باورم نمی شد- مرد متدینی که در بین اهل محل به خوبی و نیکوکاری مشهور بود ،
مرد زحمت کش و فعالی که با وجود شغلی که در دستگاه دولت داشت ،به کشاورزی هم مشغول بود ،
و ما گاه و بیگاه وانت شورلت امریکاییش را می دیدم که پر بود از کود شیمیایی که به سمت مزرعه می برد و یا محصولی که به میدان تره بار می رساند.بر اثر یک دعوای ملکی و محکومیت به تحویل زمین به فرد مدعی ، وقتی همه ی راه ها را بسته دید،خودکشی کرده باشد .اما این اتفاق افتاده بود .
سال ها وقتی برای مراسم ختم به مسجد محل می رفتم درصفحه ی اول قرآن های مسجد حاج سید اسماعیل عکس آن مرحوم را و وقف نامه ورثه اش را می خواندم و می دیدم و با خود می گفتم : آیا چند وجب خاک خدا ، نه چند جریب ،چند هکتار ،اصلاَ همه زمین های کشاورزی اون منطقه ارزشش را داشت بخاطرش دست به چنین کاری زده شود . اما شده بود .
سال ها گذشت . پس از جنگ با دو نفر از دوستان همرزم تصمیم گرفتیم به کار تولید ،آن هم از نوع کشاورزیش ، بپردازیم . ودرهمین راستا در یکی از مناطق عشایری مقداری زمین خریدیم و با حفر یک حلقه چاه و با زحمات بسیار زیاد و طاقت فرسا کشت و زرعی راه انداختیم .
مالک زمین 12هکتار زمین به ما فروخته بود و مجوز حفر چاه . روزهای اولی که چاه به آب رسید، تراکتوری کرایه کردیم و مشغول شخم شدیم . روز دوم سومی که مشغول شخم زمین بودیم ناگهان از دور پیرمردی داد و هوار کنان از راه رسید وبا اهانت و داد وبیداد گفت : چرا زمین مرا شخم می زنید . من خیلی آرام او را دعوت به گقتگو کردم ودر ایتدای امر ازراننده تراکتور خواستم شخم را متوقف کند و با نرمی و کمال احترام به او گفتم : ما این زمین ها را از فلانی خریده ایم و اگر شما می گویی زمین مال شماست ما هیچ تعرضی به زمین شما نمی کنیم و از فروشنده می خواهیم که آن مقدار زمینی که به مافروخته و پولش را گرفته تحویل بدهد.
پیرمرد وقتی حسن نیت مارا دید یک خط فرضی به ما نشان دادو گفت این حد زمین من است و آن طرف خط زمینی است که به شما فروخته شده . ما تمکین کردیم و سر فرصت از فروشنده خواستیم دعوای ملکی خود را با همسایه اش حل کند .
فروشنده زمین مارا از مجاور خط فرضیِ مدعی تحویل دادو بین دو مالک دعوای ارضی ادامه یافت . از قرار، فرد مدعی سال ها قبل این زمین را با قطعه زمین دیگری معاوضه کرده بود و نوشته ای هم بین طرفین رد و بدل شده بود . حالا این زمین ارزش بیشتری پیدا کرده بود و مدعی پشیمان شده بود . حرفش هم این بود که من علف زمین را معاوضه کردم !! خاک را نه !!
به هر حال دادگاه به ضرر این مدعی رآی دادو این قضیه دو سه سالی طول کشید . روزی از روزها از شهرضا به مزرعه رفتم دوستانمان خبر فوت او را دادند و ماجرای تاءسف بار خودکشی اش را .
پیرمرد وقتی نتوانست حرف نا حسابش را به کرسی بنشاند تفنگ سر پر بلند قامت را تا انجا که توانسته بود از باروت و سرب اکنده بود و لوله تفنگ را زیر چانه اش گذاشته و با شست پایش شلیک کرده بود و سرب ها سرش را متلاشی کرده بودند .
برای عرض تسلیت به چادر پسرانش رفتیم ...
طولی نکشید پسران معتاد و ورثه دیگر زمین ها را به ثمن بخس فروختند و طومار مالکیت اش را در هم پیچیده کردند .
هنوز این مسئله برای من حل نشده ،برای هر دو مورد ، آیا یک وجب خاک خدا ارزشش را داشت که این دو نفر جانشان را فدای آن کنند ؟
پی نوشت : این هم یک داستان واقعی است
بارها و بارها این جمله را شنیدیم که حجاب محدودیت نیست مصونیت است. منتهی به قول دوستانی حجاب هم محدودیت است هم مصونیت
.
برای پوشش بیرون، از چادر استفاده میکنم. به خاطر دارم روزهای ابتدایی چادر مشکی به سرداشتنم را و محدودیتهایی که در راه رفتن، پله بالا رفتن و سوار تاکسی شدن داشتم.
کفش بدون جوراب نمیپوشم. گردنم باز نیست. حتیالامکان زیر چادر، مانتویی بلند میپوشم (البته با چادرکمری یه پیراهن آستین دار، کفایت میکند ها) با توجه به آب و هوای دم کرده شهر، گویا کیف می دهد یه مانتوی نازک بپوشی با یه شال که از دو طرف آویزان است و سر و گردنت باد میخورد و صندل بپوشی بدون مزاحمت جوراب و یلان قدم برداری و مدام مسیرت را به سمت سایه تغییر بدهی و یکی از این بادبزن های بزرگ هم دست بگیری هرچندوقت یه بار خودت را باد بزنی...
.
کتابی را چند روز پیش تمام کردم. یه خاطره نویسی از نوع اندرونی! از زبان مهرماه یکی از دختران فرمانفرما نواده یا نتیجه شاه قاجار. در اینجا بیشتر دربارهاش نوشتم^_^
الان می خواهم به مواردی که درباره پوشش نوشته اشاره کنم.
...در دهات و ایلات که حجاب وجود نداشت ص 177
... در ایالات و در دهات ایران زن ها روی نمیپوشانند و با مردهایشان همکاری دارند ولی در شهرها زندگی از هم جداست.
قبلا هم درباره حجابِ زنانِ بالادست و اشرافزادگان ایرانی در دوران باستان تصاویری دیده بودم (تاریخ هنر، پُر است از تندیس و نقاشی و دیواره نگاری خوو ).
گویا نقش برجستهها و پیکرههایی که از آن دوران، برجای مانده (و اغلب هم در موزههای غرب نگهداری می شود.) زنان را با لباس بلند و پوشش بر سر، نشان میدهد و میدانیم که مدل آن نقشها، افراد عادی نبودند. همانگونه که سکه را به اسم شاهان و برگزیدگان میزدند ( بعلاوه در اغلب آثار پیکرتراشی و نقاشی مسیحیان نیز، مریم مقدس، لباس بلند و سرو گردنی پوشیده دارد)
شازده نقل کرده بود" از یکی از آشنایان کرمانشاهی راجع به خانواده و دختر مرحوم نصیرلشکر پرسشی کردم و او پاسخ داد تا امروز نمیدانستم او دختر دارد." این گفته در آن زمان دلیل بر نجابت دختر و خانوادهاش به حساب میآمد. ص 25
گویا نجابت و اصالت زن، با عریان نبودن سر و گردن و سینه یا در دسترس نبودن وحضور کمتر در ملاعام سنجیده میشد. شهرنشینان، والامقامان و صاحب منصبان ماخوذ به حیاتر بودند و رفتار عفیفانهتر داشتند تا عوام الناس. تا همین 50-60 سال پیش، تنها زنان ایلاتی و روستایی صدا بلند میکردند. با مردان در جامعه معاشرت داشتند و لباسهای گل منگولی میپوشیدند.
حالا چه شد که تصور دخترکان و زنان جوان دوران ما، معکوس شده!؟ نمایش سروسینه، مچ پا، حتی گوش! را بیشتر در پایتخت نشینان و خانواده های مرفه میبینیم تا شهرستانی و روستایی!؟
تمدن غرب و نفوذ فرهنگیاش؟
"تمدن بیشتر جنبه اجتماعی دارد و فرهنگ، جنبه فردی... تمدن و فرهنگ با هم مرتبط اند، ولی ملازمه ای بین آنها وجود ندارد. همانگونه که متمدن بیفرهنگ وجود دارد، با فرهنگ بیتمدن نیز وجود دارد / امیری، مجتبی، نظریه برخود تمدن ها (ساموئل هانتینگتون) "
بارها از زبان گرامی والدین، شنیدم " اینهایی که سرخ و زرد میپوشند و چشمانشان را زاغ میکنند و ... شهری نیستند از اطرافند که ساکن اینجا شدند! "
برای تایید حرفشان از چند موردی که دیدند مثال می آوردند یکی "خانم جوانی را که مانتویی قرمز بر تن داشت و کفش پاشنه بلند و سایر ملزومات آرایشی، آمد دخترکش را فرابخواند دیدیم لهجهاش بیرونی است"
شاید این باور افراد مسن، تا سالها قبل بویژه برای شهرِ مهاجرپذیرِ مشهد، صدق میکرد. منتهی الان؟
نیم نگاهی به سجاد، راهنمایی، هاشمیه و ... بیاندازی متوجه میشوی دختر فلان پزشک فوق تخصص و همسر فلان بازرگان که جد اندر جد، مشهدی بیدند هم جزو سرخ و زرد پوشانند!
چه شد که این جابجایی صورت گرفت؟ آیا اصلا جابجایی صورت گرفته؟ (هرچه، بزرگ زادهتر و والامقامتر پوشیده تر؟)
و
همطافِ چادری، نمی تواند در پارک زیبای ملت بدود نه پارک ملت نه هیچکدام از پارک های شهر نه حتی گلبهار خلوت (خوو دویدن را دوست دارم و دویدن در سالن های ورزشی کجا و دویدن در پارک کجا). قطعا حجاب یک محدودیت است، برای خانمی که خرید کرده و سبدی در دست دارد. برای خانمی که در باران باید مواظب خیس نشدن آن باشد و ...
گویا همین محدودیت های نه چندان مهم، یکی از مهمترین عللی است که زنان همشهری و هموطنم را دوستدار و مهاجر غرب کرده. البته بعلاوه نظم و تمیزی و سرسبزی آنجاها
منتهی به قولی " چراغ قرمز هم یک محدودیت است ولی چرا مردم به آن تن میدهند؟
گذران وقت در کلاس هم محدودیت است چرا بچهها صبح زود از خواب بیدار میشوند و مدرسه میروند؟
چرا وقتی بیمار میشویم هر غذایی را نمیخوریم
و هزاران چرای دیگر که هیچ کس اعتراض نمیکند که این محدودیت ها را کنار بزن..."
نتیجه نوشت: خودنگه داری ...
زن مسلمان برخلاف آنچه هوای نفسش میگوید، خود را میپوشاند و همه مسأله همین است...
مکمل نوشت:
حدود پوشش برای زنان در احکام اسلامی ولایت دارد بر اینکه: پوشاندن غیر وجه و کفین بر زن واجب است و پوشش بدین نحو جزء ضروریات و مسلمات است و از نظر قرآن، حدیث و فتاوی هیچ اختلاف و تشکیکی در این باره وجود ندارد
و
+ چادر ربطی به عفاف ندارد و قلب انسان باید عفیف باشد و نیازی به چادر نیست…
و