همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

شهریوری شیرین!

دیدار دوستان وبلاگی سرشار از هیجان و لذته، به خصوص اولین دیدار... چون دوستانی که همدیگه رو می بینند ظاهرا غریبه اند، اما از هر آشنایی، آشناترند و هزاران خاطره ی مشترک دارند!

... جمعه سیزدهم شهریور، آقای کاوسی عزیز و خانواده ی محترمشون رو در یکی از پارکهای اراک زیارت کردم. 

آقای کاوسی دقیقا همونطور بودند که فکر می کردم: متین و موقر ...و کم گوی و گزیده گوی! خانواده ی آقای کاوسی هم مثل خودشون شاد و صمیمی و دوست داشتنی بودند، طوری که از همون لحظه ی اول مهرشون به دلم نشست

دومین دیدار:دوستان عزیز وبلاگی از مدتها قبل خبر داشتند که بزرگ عزیز قراره بیان ایران، خوشحالی من مضاعف بود چون می دونستم قراره بزرگ، قدم روی چشم ما بذارند و چند روزی مهمونمون باشند.(حیف که این چند روز شد یک روز و نصفی!)

...بالاخره پریروز (پنج شنبه 26 شهریور) انتظار به سر آمد و چشم ما به جمال بزرگ روشن شد.

بزرگ عزیز حدودا 30 ساعت تو خونه ی ما بودند، سی ساعت  شیرین و به یاد ماندنی، سی ساعتی که به سرعت یک چشم به هم زدن گذشت و تبدیل به خاطره شد .

من از همون روز اول که با بزرگ آشنا شدم باهاشون رودربایستی داشتم. بک روز براشون نوشتم: اگه  قرار باشه یک روزی من شما رو ببینم، حتما اون روز پساپسی می افتم! بزرگ عزیز گفتند: " نگران نباشید! یخها تو همون 5 دقیقه ی اول آب می شه! تازه اگر قرار باشه کسی نگران باشه، اون منم که قراره 4 نفر رو ببینم!

...آب شدن یخها به 5 دقیقه هم نرسید، همسرم آنچنان با بزرگ اخت شد که مدام می گفت کاش بزرگ چند روز دیگه هم پیش ما می موندند، تازه موقع خداحافظی هم چشمهاش پر از اشک شد!

 من همیشه فکر می کردم بزرگ خیلی کم حرف و جدی باشند، برای همین از قبل به بچه ها سفارش کرده بودم خیلی ازشون سوال نکنند، اما تو این دو روز بزرگ با مهربونی و دلسوزی به سوالات بیشمار بچه ها جواب دادند و با نقل قولهایی از  کتاب چهار اثر اسکاول شین اونها رو دلگرم و امیدوار می کردند.

... پریشب بک اتفاق خوب دیگه هم افتاد: دوستان عزیزمون آقای فاطمی، جناب آتش، آقا سهیل و آقای ستاریان تلفنی با بزرگ صحبت کردند.

من تا دو روز پیش با آقا سهیل تلفنی صحبت نکرده بودم، پریشب تا صدای منو شنیدند،گفتند: سلام علیکم و رحمة الله! ... و بعد شروع کردند مشهدی حرف زدن. من اصلا فکر نمی کردم آقا سهیل پشت تلفن مشهدی صحبت کنند! برای همین بهشون گفتم شما چقدر شبیه حبیب رضایی تو فیلم آژانس شیشه ای حرف می زنید! آقا سهیل گفتند: مو مث او حرف نمی زنم، او مث مو حرف می زنه! تازه اون آقاهه رو دیدید که تو خندوانه مشدی حرف می زنه؟ اونم از مو تقلید می کنه !

بعد از اینکه بزرگ و آقا سهیل صحبت کردند، من همچنان به خاطر لهجه ی قشنگ آقا سهیل ذوق زده بودم که بزرگ گفتند: " به سهیل گفتم قبل از تو با آقای فاطمی و جناب شنگ صحبت کردم، سهیل گفت: ای بدبخت سهیل! ای بیچاره سهیل! مُنو گذاشتی اخر همه؟!"

...و اما دیدار سوم و چهارم: جمعه صبح یهویی یادم افتاد که آقای شمس همشهری عزیزمون اظهار تمایل کردند که بزرگ عزیز رو ببینند. واسه همین زنگ زدم به همسر عزیزشون  و ازشون دعوت کردم به اتفاق تشریف بیارن خونه ی ما و بزرگ رو ببینند.

یکی دو ساعت بعد آقای شمس و فاطمه جان و دختر گلشون تمنای نازنین، قدم روی چشم ما گذاشتند و با آوردن هدایایی ما رو  چوبکاری کردند.(مثل آقای کاوسی و بزرگ عزیز)

عکس فاطمه جان رو قبلا دیده بودم، فاطمه عین عکسش ملیح و دوست داشتنی بود، اما آقای شمس رو برای اولین بار بود که می دیدم.دیروز وقتی دیدم یک آقای خیلی جوان وارد خونه مون شدند، حسابی غافلگیر شدم، آخه من همیشه آقای شمس رو خیلی مسن تر از این سن و سال تصور می کردم!
من هر وقت تو وبلاگم از اراک قدیم می نوشتم، آقای شمس پا به پای من خاطره تعریف می کردند، تقریبا می شه گفت قدمت خاطراتشون به قدمت خاطرات من می رسید! دیروز صبح با دیدن سن و سال کم شون حسابی جا خوردم و سورپرایز شدم و تا همین الانم معمای خاطره گویی هاشون برام حل نشده! غلط نکنم روح یکی از گذشتگان در وجودشون حلول کرده!
و اما دختر گلشون تمنا! دقیقا مثل یک گل زیبا، بیتا و بی همتا بود

... دیروز بزرگ عزیز رفتند و با رفتنشون خونه ی ما حسابی سوت و کور شد، تو این چند ساعت بارها کامی و بچه ها گفتند چقدر جای بزرگ خالیه.

....خوش به حال جمعیت اخوان که قراره به زودی همدیگه رو ببینید، پارسال که آقای ستاریان از بزرگ برای خوردن چای آتیشی دعوت کردند، من یکی اصلا فکرشو نمی کردم به این زودی جمعیت اخوان تو خونه باغی دور هم جمع بشن.  ....خوشششش بگذره ببم جانها! (آقای ستاریان تو وبلاگشون از همه ی دوستان برای رفتن به خونه باغی دعوت کردند)


پی نوشت :

این پست اولش 60 خط بود، کلی از شاخ و برگش زدم تا شد اینقدر! یعنی تقریبا نصفشو حذف کردم. (این توضیح رو دادم واسه اینکه غر نزنید که چرا اینقدر حرف زدی!)

فصل پریدن...

از سال 68 بود که شروع کردم به نوشتن یک  سری  کلمات و حروف  ریز و درشت و اسمش را گذاشتم شعر!!.... احتمالا اثر کلاسهای ادبیات دانشگاه بود و  نفس استادش جناب  قیصر امین پور....... که جو گیر شده بودم !

چند سال بعد  اطلاعیه انجمن شعر جوان را در روزنامه دیدم که نوشته بود :

چند اثر از خودتان بفرستید تا پس از بررسی ... اعلام کنیم که میتوانید عضو شوید یا خیر..... منم که جو گیررررررررر .... چند تا از این شاهکارها(!!!) را فرستادم برایشان ... تا ببینم  چه شود!..... نتیجه این بود که دعوتمان کردند به شب های شعر انجمن ... که البته روزها برگزار میشد...... اگر حافظه درست یاری کند .....هر پنجشنبه از ساعت 14 تا 18  بود....

مجریان اصلی  انجمن ... آقایان سهیل محمودی و ساعد باقری بودند و خانم فاطمه راکعی ..... شعرای دیگری هم بودند که گاهی  به جلسات می آمدند اما نه مداوم ... مثل آقای حسن حسینی ... قیصر امین پور ... گروس عبدالملکیان ... شهرام شکیبا ... و ...و....

و دستور کار هر جلسه این بود که ..... شعری از یکی از اعضای جوان انجمن ...توسط مجریان انتخاب میشد و .....سراینده  پشت تریبون , شعرش را برای حضار می خواند و .... آنگاه  دقایقی ... شعر توسط حضار و بخصوص مجریان انجمن .... نقد و بررسی می شد و ...... نوبت به عضو دیگری میرسید تا شعرش را بخواند...

هر جلسه شاید حداکثر 7 یا 8 نفر فرصت شعر خوانی می یافتند که غنیمت بود....... و اکثرا شعرهای نابی هم میخواندند...

خلاصه که جلسات به یاد ماندنی و زیبا یی بود که ........ تقریبا همه ی اعضا با شوق و شور و عشق ... در آن حاضر می شدند ...... و بعد از پایان هر دوره از این جلسات ... شعرهای برگزیده ی  برخی از اعضا ... در کتابچه ای توسط انجمن شعر جوان ... به چاپ می رسید... و باید عرض کنم که  .... این انجمن برای اعضا کاملا  رایگان بود...

در آستانه سالگرد دفاع مقدس ........  غزلی که به همین مناسبت در دوران خوش عضویت در انجمن شعر جوان ...نگاشته شد را .... تقدیم می کنم :

 

ادامه مطلب ...

و تذکره الاولیاء . . .

                                                                                                           اندر احوال ابراهیم ادهم

نقل است که هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هر چه بستدی در وجه یاران خرج کردی. اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب در شکسته بودی.

 یک شب یاران گفتند: او دیر می آید . بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاهتر آید و ما را دربند ندارد، چنان کردند.

چون ابراهیم بیامد ایشان را دید، خفته. پنداشت که هیچ نخورده بودند و گرسنه خفته اند. در حال آتش درگیرانید و پاره ای آرد آورده بود، خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد تا چون بیدار شوند بخورند تا روز روزه توانند داشت.

یاران از خواب درآمدند. او را دیدند، محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف می کرد و آب از چشم او می رفت و دود گرد بر گرد او گرفته.

گفتند :چه می کنی؟ گفت : شما را خفته دیدم گفتم مگر چیزی نیافته اید و گرسنه بخفته اید، از جهت شما چیزی می سازم تا چون بیدار شوید تناول کنید. ایشان گفتند: بنگرید که او با ما در چه اندیشه است و ما با او در چه اندیشه بودیم.

(تذکره الاولیاء - عطار نیشابوری)