همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

شوک ؛ اتفاقی که انتظارش نمی رود !!

 

در چند مطلب قبلی از سوتی حرف بمیان آمد و من با اینکه برای ادامه جریان غربتی ها مطلب داشتم ، این مطلب را همینجوری و بدون رعایت نوبت دایی جان پست کردم ...


برخی ها که شوت هستند اساسی و کلا از دایره ی حواس ، پرت هستند !! یک عده هم گاهی بدلایل مختلف دچار حواس پرتی می شوند و بقولی سوتی می دهند !! یک عده هم هستند که با کارهایشان و حرف هایشان چنان شوکی به جمع وارد می کنند که کله ی همه سوت می کشد از ابعاد نامعقول چیزی که می بینند و یا می شنوند ...


پدر بزرگ من آدم ساده و خیلی معمولی بود ، برخلاف خیلی ها که خیلی خاص بودند و قدم به قدم شگفتی می آفریدند ، ولی همین آدم معمولی و ساده در زندگی محقری که برای خودش داشت یک خط فکری خوبی بجا گذاشت و برای ما همیشه یک آدم خاص بود ، حتی برای همسایه ها و اصناف و کسبه ی محل هم آدم ملموسی بود ، بیش از حد کم حرف بود ولی این از ابهت حضورش نمی کاست ، من در پیاده روی ها و قدم زنی های زیادی در کنارش بودم و غالباً در جریان صحبت هایی که با هم دوره ای و هم سن هایش داشت بودم ، مثلا یکی که ندیده و ندانسته از فردی مسئول یا سیاسی در زمانی دور (!) به بدی یاد می کرد ، خیلی آرام و شمرده می نشست و باندازه ی یک تاریخ آن فرد را حلاجی می کرد که کِه بود و چِه کرد و داستان اصلی فلان اتفاق چی بود و ... و  متاسفانه شگفتی سازان فامیل که چندبار هم این کره ی خاکی را دور زدند بی اثر و بی آثار و بی سرنوشت تمام کردند و رفتند ...


چیزی که تعریف می کنم داستان شوک عجیبی بود که در خانه پدر بزرگ اتفاق افتاد و حتی در برهه ای زبانزد شد ... دایی جان که در سوئد بود با دختری ازدواج کرد که پرورشگاه داشت و شغلش نگهداری از کودکان بی سرپرست بود و بخاطر اینکه در اروپا بچه ها را قاتی می کنند و همه را همه جا می فرستادند مسئولین این قبیل جاها باید زبان های رایج اروپا را بلد می بودند ، زن دایی ندیده ی ما (!!) علاوه بر زبان بومی اسکاندیناوی و زبان رسمی سوئدی زبان های رایج مانند انگلیسی ، فرانسه ، اسپانیایی ، روسی و آلمانی را هم بلد بود !! و از این راه کمک حال دایی جان هم بود ...

 

سالهای آخر زندگی پدربزرگ بودیم و تقریبا همیشه در رختخواب تشریف داشت ، مادربزرگ هم تازه فوت کرده بود و کارش تقریبا به نگاه کردن ختم می شد ، از نوجوانی عادت داشت از کسی کاری نخواهد و حالا هم با اینکه ناتوان شده بود همان قاعده را رعایت می کرد و برای کسانیکه برای نگهداری اش در خانه بودند سکوت و نخواستن هایش معضلی بود ...

 

یکبار دایی جان که در تبریز بود با همسرش در حیاط تلفنی حرف می زد و ما هم  همه بودیم و داشتیم کلمات اجق وجقی که بلغور می کردند را با خنده دنبال می کردیم ، دایی طرف پنجره آمد و به پدر بزرگ گفت : " آقا ...لِنا برایت سلام می رساند و حالت را می پرسد ... " پدر بزرگ خیلی آرام و شمرده و بیخیال پرسید : " حبیب ... خانمت فرانسه بلد است ؟ " دایی جان با سرش جواب داد بله ؛ پدر بزرگ در میان بهت همه از او خواست تا گوشی را بدهد تا با عروسش حرف بزند !! شاید همه را برق گرفته بود ، دایی جان که کلا فیوز پرانده بود !! گوشی بدست پدربزرگ رسید و او در نهایت آرامش شروع کرد با عروسش به فرانسه حرف زدن ، خیلی شمرده و آرام داشت خوش و بش می کرد و نفس همه بند آمده بود ، البته معلوم بود که خیلی ساده و ابتدایی دارد حرف می زند ولی همینقدرش هم خیلی خیلی زیاده از انتظار همه بود ... مکالمه تمام شد ، دایی نتوانست حرف بزند و ادامه را به بعد موکول کرد !! کمی بعد همه چهارزانو نشسته بودند تا این مرد همیشه خاموش فاش کند که فرانسه را از کجا بلد شده بود که در این مدت طولانی کسی خبر نداشت !!


داستان مربوط به هفتاد سال پیش بود ، حوالی 1305 ،  که بهمراه پسر دایی اش که خیلی با هم جور بودند چند سالی در تهران بود ، در آن چند سالی که آنجا بودند در ساختمان سفارت فرانسه باغبانی می کردند و بخاطر اینکه حرفی پشت سرشان نباشد به کسی نگفته بودند که کجا کار می کنند و در آنجا کمی فرانسه یاد گرفته بودند و این بین خودشان یک راز شده بود و هر از گاهی می رفتند در خلوت باهم فرانسه تمرین می کردند از آن ماجرا سالها گذشته بود و پسر دایی اش فوت شده بود و او هم هرگزآن را بزبان نیاورده بود ، ناگهان وقتی دایی داشت با همسرش حرف می زد بخودش گفته بود حداقل بدرد یک خوش و بش که می خورد و آن اتفاق افتاد و همه واقعا شوکه شدند ...این قدیمی ها گاهی زیادی خوددار و تودار بودند !!

 

وقتی دایی رفته بود سوئد ، همسرش گفته بود که بعد از سالها حداقل یک بهانه برای آمدن به ایران برایش جور شده است و آن دیدن پدربزرگ است  !! متاسفانه یک ماه نشده بود که خبر فوت پدربزرگ را برایشان ارسال کردیم و ...


من ترجیح می دهم سرمایه ام را از دست بدهم تا اعتماد شما را


عنوان این پست همان شعار معروف رابرت بوش مخترع آلمانی و بنیانگذار شرکت بوش است


و ای کاش همه تولیدکنندگان وارائه دهندگان خدمات دربرخوردبا مشتریانشان چنین عقیده ای داشتند.
مطمئناً همه ما تا به امروز از سرویس های مختلفی که توسط انواع سرویس دهندگان داخلی و خارجی در زمینه های متفاوت ارئه می شود استفاده کرده ایم و به احتمال قریب به یقین از بسیاری از آنها رضایت نداشته ایم . البته شاید هم از معدودی از آنها واقعاً راضی بوده باشیم . متاسفانه یکی از مواردی که این روزها حتی فروشندگان لوازم مختلف هنگام فروش اجناسشان به مشتری متذکر می شوند بی پایه و اساس بودن گارانتی و خدمات پس از فروش است . دراین پست می خواهم از شما خواهش کنم درمورد سرویس های عالی ,خوب , عادی , بد , و خیلی بدی که از انواع سرویس دهندگان گرفته اید بنویسید .

 


شاید  درنهایت کامنت های این پست تبدیل به یک تابلوی تبلیغاتی یا ضد تبلیغاتی برای بسیاری از سرویس دهندگان شود . خوشبختانه اینجا محدودیت های تبلیغاتی از این نوع اعمال نمی شود ومی توانید آزادانه نظراتتان را درمورد سرویس هایی که دریافت کرده اید یا توقع دریافتش راداشته اید بنویسید . شاید اگر تعداد نظرات درحد برداشت یک آمارکلی باشد بتوانیم تا حدودی چهره واقعی سرویس دهندگان خوب و بد را به دور از تبلیغات رسانه ایشان شناسایی کنیم .


بعداً نوشت : از دوستان خواهش میکنم اینقدر خودسانسوری نکنند و سرویس های بد یا خوب را با ذکر مشخصات سرویس دهنده بنویسند تا کیفیت کار سرویس دهندگان برای همه آشکار شود .


2 اتفاق عجیب و نادر!

1-  تجویز عجیب و جالب یک  پزشک برای بیمارش ! 

یک پزشک تبریزی آلبوم‌های «جان عشاق» شجریان و تصنیف «مدامم مست» از آلبوم «یاد باد» سالار عقیلی را برای بیمار تجویز کرده است."



2- و اتفاقی عجیب تر ! 

چند روز پیش دختر خانمی به پسرم زنگ زد و سفارش یک سرویس بدلیجات رو برای عروسی شون داد . نامزدش هم  شماره حساب گرفت و مبلغ 400 هزار تومن بابت این سرویس واریز کرد . به نظر شما داماد نباید از فرق سر تا نوک پای این عروس خانم رو طلا بگیره؟