تو محلهی مادری من، خیلی چیزا دست نخورده مونده، خیابون همون خیابونه و از هم نسلهای مادرم 4-5 نفر هنوز زنده اند، از همسن و سالهای خواهر بزرگم تعداد بیشتری هستند... پدر و مادرها که رفتند، یکی از بچه ها تو خونهی پدری مونده، مثل برادر من که خونه ی مادرمون رو ساخته و تو همون محل ساکن شده، ما با اینکه سالهاست از اون محله رفتیم، اما تمام همسایه ها رو میشناسیم و به ندرت آدم غریبه تو اون محله میبینیم.
امسال خانم برادرم قبل از اینکه به مکه مشرف بشه، سفارش کرد که جلوی خونه خیلی پلاکارد نزنیم و شلوغبازی در نیاریم، ما هم گوش دادیم و هر چند خانوار یک پلاکارد زدیم.
یک روز قبل از آمدن خانم برادرم، رفتم خونهشون برای اینکه در انجام کارها به برادرم کمک کنم. جلوی خونه که پیاده شدم، با دیدن تعداد زیاد پلاکاردها جا خوردم! این همه پلاکارد مال کی میتونه باشه؟ کمی عقبتر وایسادم و نگاه کردم. 5-6 تا از پلاکاردها مال فامیل ما و فامیل خانم برادرم بود و بقیه ی پلاکاردها مال همسایهها بود! یهو یاد محلهی فعلی خودمون و روابط همسایهها افتادم. چند سال پیش هومن پسر 23 ساله ی همسایهی دست چپی مون تصادف کرد و از دنیا رفت. خانوادهی داغدارش دو تا چلچراغ تو محله گذاشتند: یکی جلوی خونهی خودشون و یکی دیگه جلوی خونهی همسایهی دست راستی ما. هنوز شب هفت هومن نشده بود که همسایهی دست راستی، به خانوادهی هومن گفتند: این چلچراغ رو از جلوی خونه ی ما بردارید دلمون میگیره! و فردای اون روز در میان بهت و ناباوری همسایهها، به مناسبت نامزد کنون دخترشون، یک بزن و بکوب حسابی راه انداختند، حداقل نکردند بذارند شب هفت این طفلک معصوم بگذره.
داشتم میگفتم... فردای اون روز خانم برادرم از مکه آمد و ما برای استقبالش به یکی از میادین ورودی شهر رفتیم و از اونجا همه با هم آمدیم خونهشون. ... و باز من شاهد یک صحنهی خیلی قشنگ بودم: اکثر همسایهها جلوی خونهشون منقل اسپند دود و گلدون گذاشته بودند و گُله به گُله کنار هم وایساده بودند و عین زمانهای قدیم با هم گل میگفتند و گل میشنیدند.
هوای خیابون معطر شده بود با بوی اسپند و رایحهی دلپذیری که منو به گذشتهها میبرد، رایحهی خوش همه ی آدمهایی که یک روز تو اون خیابون بودند و الان نیستند...
همسایهها با دیدن من و خواهرم، با محبت ما رو در آغوش کشیدند، درست مثل اینکه یکی از عزیزترین کسانشون رو بعد از مدتها دوری دیدند. باور کنید با دیدن این همه صمیمت و مهربونی کم مونده بود اشکهام از شوق سرازیر بشه.
پسر همسایهی دیوار به دیوار خونهی برادرم، منقل اسپند به دست چاووشی خوند و همهی همسایهها بدون استثنا آمدند داخل خونه و نیم ساعت نشستند و شب هم همهشون آمدند سالن پذیرایی.
از روزی که همسایههای محلهی مادری رو دیدم، هوایی شدم. دلم میخواد وقتی از خونه میرم بیرون، آدمهایی رو ببینم که یک دنیا خاطره با هم داریم، دلم مهربونیهای ناب همسایهها رو میخواد.
اینقدر روابط همسایههامون رسمیه که فراموش کرده بودم به کی میگن همسایه؟! یادم رفته بود که قدیما همسایه ها از فامیل به هم نزدیکتر بودند و جونشون برای هم درمیآمد. فراموش کرده بودم که ما چقدر به این روابط گرم و صمیمانه نیاز داریم و چقدر این محبتهای بی ریا میتونه به ما انرژی بده و ما رو شارژ و دلگرم کنه... دلم همسایه میخواد... همسایههای قدیمی
پی نوشت:
یک سوال: وبلاگ همسادهها طی این مدت، از سه هدر اصلی استفاده کرده:
هدر درِ خونه، هدر خونهی قدیمی و هدر فعلی که در بالای وبلاگ اونو میبینید. شما کدوم یک از این هدرها رو بیشتر میپسندید؟
امروز همساده ها، میهمان خان دایی عزیز از وبلاگ شهر یاران است. خان دایی، اخوی بزرگ نگین بانوی شیراز هستند، همون خان داداشی که از نگین بانو، 2 ریال بیشتر پول توجیبی می گرفتند! ضمن تشکر فراوان از این خواهر و برادر نازنین، که هر دو از خوبان روزگار هستند، از شما دعوت می کنیم خواننده ی نوشته ی زیبای خان دایی گرامی باشید.
خدا بیامرزد همه رفتگان را... یک پدر بزرگ مادری داشتیم که تمام بچهها و نوهها و نتیجهها "آقا" صدایش میکردند. البته نه از آن آقاهایی که با دو بخش میخوانندش. خیلی راحت و صمیمی و با محبت با یک بخش میگفتیم: آقا...
وقتی همه فرزندان با عروسها و دامادها و نوهها سر سفرهاش مینشستند، حدود سی نفر میشدیم که صفایی داشت این دور هم بودن. الآن هم که فقط خاطرهای بجا مانده و حسرتی.
تک فرزندی بود که در هفت سالگی وارث تجارت پنبه و املاک ماترک پدر شد و در هشت سالگی هم مادرش را از دست داد. در پانزده سالگی با مادر بزرگ سیزده سالهمان که دختر عمویش بود ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یازده فرزند بود که گلچین روزگار سه تایشان را همان اول چید.
.
"آقا" شخصیت خاصی داشت. قوام یافتن آن شخصیت در آن زمان با شرایط خاص آن جامعه، جزء نادرترین بود. اول از همه اینکه با سواد بود و در زمانی که هنوز زبان انگلیسی بعنوان زبان بین المللی تعیین نشده بود، به زبان فرانسه تسلط داشت.
برای یادگیری علوم دینی مدت کوتاهی طلبگی کرد که بعدها از آیات قرآن نیز برای تکمیل جملاتش یاری میگرفت. در مشاعره حریف قدر نوجوانیهای نگین بانو بود و دیوان اشعار و کتابهای سنگین عرفانی و ادبی زینت بخش کتابخانه کوچک خانگیاش بودند.
معلومات عمومیاش خوب بود. جدول کلمات متقاطع روزنامههای کیهان و اطلاعات را مثل آب خوردن حل میکرد.
از آثار مشاهیر جهان مطلع و در استماع یا قرائت اخبار جهانی همیشه به روز بود. سیاست را خوب میشناخت و با اینکه امکاناتش را داشت اما قاطی سیاست نشد.
.
شیک پوش بود و مرتب کراوات میخرید. طوریکه دخترهای خانه از بهم دوختن کراواتهای دمُده، برای خودشان دامن فانتزی درست میکردند. اول آنها را میشکافتند، بعد اطویی زده و به موازات هم قرار داده و لبههایشان را بهم میدوختند.
.
به عکس گرفتن و ثبت لحظات اهمیت میداد و از همان قدیم و هر از چند وقت یکبار، عکاسی را به منزلش میآورد و سی چهلتایی عکس از خود و خانوادهاش میگرفت. همه با لباس مرتب... پسرها ایستاده با کت و شلوار و کراوات در پشت، و دخترها با کت و دامن نشسته بر صندلیهای لهستانی در جلو.
همهشان هم آنچه از زیورآلات داشتند به خود آویزان میکردند. ساعت و انگشتر و دستبند و گردنبند و گوشواره و سنجاق سینه. پس زمینه تمام عکسها هم دیوار آجری حیاط بود که بر هرهاش چند گلدان گل گذاشته بودند.
اگر زن خانه و دخترها حوصله داشتند، چندتایی هم عکس با لباس محلی میگرفتند. ایستاده با ژست انگشتان شست فرو کرده در شال کمر، پای چپ به اندازه یک وجب جلوتر، و کمی هم غبغب.
.
معدود عصبانیتهایش هم جنبه تشریفاتی داشت! مثلآ قبل از اینکه برای تنبیه شیطنت پسرها از جایش بلند شود، آهسته به دور و بریها میگفت: به موقع بیایید و جلوی مرا بگیرید.
.
فوق العاده نظیف بود. یادم نمیآید که در طی سالیان، حتی یکبار او را با ته ریش دیده باشم. بطری ادکلن "معطر" آفترشیو او بود. بعد از اصلاح روزانه، مانند آب مشتی به صورتش میزد.
در زمانی که یخچال خانه هم مثل بخاریها با نفت کار میکرد و هنوز از آبگرمکن خبری نبود، هر صبح یکی از دخترها را صدا میزد تا کتری آب گرم شده روی بخاری را برده و روی دستانش بریزد. در روشویی راهرو، دوبار صورتش را با آب گرم و صابون میشست.
به اقتضای شغل، روزهای جمعه نیز سر کار بود. به همین خاطر سه شنبهها روز تعطیلش بود. حمام دو ساعته اول وقت و چیدن ناخنها و اصلاح سر یک هفته در میان و خرید هفتگی مایحتاج منزل و پر کردن نفت مخزن یخچال کارهای مستمر هر سه شنبه بود.
و من آن موقع نمیفهمیدم که چطور گرمای شعله فتیله، داخل یخچال را سرد میکند...
به واقع بزرگ خاندان و حتی بزرگ فامیلهای دور و بر هم بود. هر وقت کسی کارش جایی گیر میکرد به آقا مراجعه نموده و آقا با یک تلفن یا یک یادداشت کارش را راه میانداخت. آنقدرها آشنا و اعتبار در ادارهجات و بیمارستانها و شهربانی و شهرداری و دادگستری و امثالهم داشت که درخواستش را با احترام اجابت کنند.
توصیه و پند و اندرزش همیشه و همه جا و برای همه کس براه بود...
روی غذا کم نمک بپاش، ناخنهایت را شب کوتاه نکن، موقع مشق نوشتن اینقدر سرت را پایین نگیر، در تابستان کفش تیره نپوش، موقع رفتن به حیاط حتمآ پلیور یا ژاکت بپوش، همیشه مقداری پول خرد در جیبت داشته باش، همه پولهایت را در یک جیب نگذار، موقع سفر با اتوبوس در ردیف سوم و پشت سر راننده بشین، موسیقی را با هدفون گوش نکن، با غذا همیشه سبزی بخور، قبل از غذا دستهایت را با صابون بشور و...
محبوب همه بود. بخاطر محبتش، سخاوت و دست و دلبازیش، خیر خواهیش، کمکهای بی چشمداشتش، صبوری و از خود گذشتگیاش. و بنظر من مهمتر از همه زبان به غیبت نچرخاندنش...
این روزها مردهایی اینچنین خیلی نادرند. برای همین است که رفتنش را هنوز باور نکردهایم...
به نام خدا
آفتی عجیب و ناشناخته به جان ذرتهای دهکده شیوانا افتاده بود محصولات تعداد زیادی از کشاورزان را از بین برده بود. شیوانا شاگردان مدرسه را فراخواند و گفت:
"دوست کشاورزی دارم در یکی از روستاهای دوردست که حتما روش دفع این آفت را میداند. میخواستم یکی از شما را انتخاب کنم و همراه با نمونه محصولات آفتزده نزد او بفرستم تا روش پیشنهادی او برای درست کردن سم و دفع آفت از مزارع ذرت را یاد بگیرد. چه کسی پیشقدم میشود؟"
یکی از شاگردان شیوانا که حافظهای بسیار قوی داشت و در جمع شاگردان به زیرکی و زرنگی معروف بود، قدم پیش گذاشت و گفت:
"من آنقدر دانش و اطلاعات دارم که به محض اینکه دوست شما اصول درست کردن سم را یاد بدهد، سریع یاد میگیرم. من میروم!"
شیوانا با تبسم موافقت کرد و گفت:
"اجازه بده یکی از شاگردان معمولی و تازهکار را هم همراه تو بفرستم تا تنها نباشی. فقط چون این شاگرد خیلی ساده است از زرنگی و هشیاریات علیه او استفاده نکن!"
همه به این جمله خندیدند و آن دو نفر صبح روز بعد راهی دهکده دوردست شدند. چند هفته بعد آن ها برگشتند و همه با شوق و علاقه منتظر بودند تا روش دفع آفت را از زبان آن ها بشنوند. شاگرد زرنگ با غرور گفت:
"چند ماده ساده را اگر با هم مخلوط کنیم، میتوانیم ضد آفت را بسازیم و در عرض یک هفته مرض را از محصولات ذرت دور سازیم. اصلا نیازی به این مسافرت نبود."
او به سرعت مواد مورد نظر خودش را مخلوط کرد و روی بعضی از مزارع آفتزده پاشید. اما بعد از دو هفته هیچ تغییری حاصل نشد و اوضاع از قبل هم بدتر شد.
شیوانا شاگرد ساده و معمولی را احضار کرد و از او خواست هر چه را یاد گرفته برای بقیه نقل کند. آن شاگرد با جزییاتی وصفناپذیر تکتک مراحل را از تمیز کردن ظروف سم تا میزان دقیق مواد ترکیبی و نحوه استفاده از سم و آب ندادن مزارع قبل از سم پاشی به مدت مشخص و سپس مخلوط کردن آب و سم با هم و استفاده از آن را توضیح داد. وقتی طبق دستورات شاگرد معمولی سم ساخته و استفاده شد، بلافاصله در عرض کمترین مدت قابل تصور آفتها از مزارع محو شدند و همه چیز درست شد."
شاگردان با تعجب نزد شیوانا رفتند و از او پرسیدند:
"آن شاگرد زرنگ اطلاعات بسیار زیادی داشت و هوش و حافظه او در بین جمع بینظیر بود. در حالی که این همراه دوم یک شاگرد معمولی است. چگونه آن فرد زرنگ نتوانست جزییات دقیق را به خاطر بسپارد و یاد بگیرد و این شاگرد معمولی توانست به این خوبی همه چیز را یاد بگیرد؟"
شیوانا پاسخ داد: "آن شاگرد زرنگ و باهوش فریب هوش و زرنگی خودش را خورد ؛ به همین خاطر موقع یاد گرفتن درسها از استاد، حواسش به خودش و غرور خودش و دانش خودش بود. برای همین دانش او تبدیل به پردهای شد بین او و درسی که میگرفت ؛ به همین خاطر به جای حرفها و درسهای استاد فقط صدای دانش خود را میشنید. اما این شاگرد ساده و معمولی با ذهنی پاک و خالی و صاف و با فروتنی و تواضع یک جوینده واقعی دانش، درسها را فرا گرفت ؛ به همین علت همه جزییات را با دقتی وصفناپذیر درک کرده بود. برای یاد گرفتن چیزهای جدید اغلب لازم است انسان دانش قبلی خود را برای مدتی به طور موقت فراموش کند تا بتواند در فضای یادگیری موضوع تازه قرار گیرد.
دوست زرنگ و باهوش شما با وجود زیرکی و هوشمندی بالایی که داشت، اما هنر فراموش کردن خودش و کنار گذاشتن دانش قبلی و غرور دانستنش، موقع یادگیری دانش جدید را بلد نبود. اما این دوست معمولی شما چون در مقابل درسی که داده میشد مثل یک فرد تازهکار و مشتاق ظاهر شد، توانست همه چیز را جذب کند. در حقیقت به همین دلیل است که در زندگی افراد معمولی بسیاری اوقات بسیار بهتر و قدرتمندتر از افراد باهوش ظاهر میشوند. یادگیری آن ها در موضوع کاریشان عمیق و دقیق و جامع است. به همین خاطر موثر و کارآمد هستند. به همین سادگی."