همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

در مسیرِ غربت

  

هنوز در مرحله گذر از کودکی به نوجوانی بود که کوچه و بازار از حرفهای سیاسی خام و شایعات مختلف پر بود ، زمان حکومت خودمختاری آذربایجان بود و از هر دهانی حرفی بیرون می آمد، طبق عرف آن زمان زن ها زیاد در اجتماع ظاهر نمی شدند ، و برای همین حرف های بیرون دوباره در خانه ها نشخوار می شد و این بار زنها در مورد آنها حرف می زدند و کودکان بدون اینکه چیزی از این حرفها بدانند گوششان پر می شد و شعارها و ترانه های سیاسی را حفظ کرده در کوچه و خیابان می خواندند ...

 

کمی بعد دوران عوض شد ، پیشه وری فرار کرد و حکومتش ساقط شد ، توی کوچه بچه ای چوب برداشته بود ، رژه می رفت و می خواند :

پیشه وری بیزدَندی / تومان گئیب دیزدَندی / ایران قوشونی گلدی / پیشه وری گیزلندی

میدان مشق نظامی های دوره ی پیشه وری را خراب کردند تا آثارشان هم مثل خودشان از یاد برود و بجای آن ساختمان مرکزی بهداشت و مدرسه ساختند ( سی سال دیگر ، در زمان انقلاب 57 ، آن مدرسه را خراب کردند و محوطه مقبره الشعراء را ساختند !! )

 

بعد از آن ظاهراً خیلی چیزها خوب شدند ولی ... ، نظام طبقاتی که قرار بود در شعارهای شبه کمونیستی پیشه وری برچیده شود ، با شدت بیشتری پا گرفت و همه را به کام خود کشید ... طعم اختلاف طبقاتی به مدارس ابتدایی هم کشیده شده بود ، می خواستند نام او را برای مدرسه ی رودکی که سر کوچه شان بنویسند ولی گفته بودند بچه هایی که بتوانند لباس فرم تهیه کنند را ثبت نام می کنند و خانواده های فقیر باید فرزندانشان را در مدرسه ی انوری که چند کوچه پائین تر بود ثبت نام بکنند ... پدرش نمی توانست بین بچه هایش فرق بگذارد و توانایی تهیه لباس برای همه بچه ها را نداشت برای همین نامش را در مدرسه ی انوری نوشت ... یک هفته بیشتر نگذشته بود که مدیر مدرسه رودکی پادرمیانی کرده و یک دست لباس فرم دست دوم برایش پیدا کرد و او را به دوستانش رساند ولی در همین یک هفته جرقه ی برخی افکار توی مغزش زده شد ، هنوز بچه بود و زیاد نمی فهمید ولی سنگینی نگاه برخی ها را می توانست درک بکند !!

 

ششم ابتدایی را تمام کرد و با خیال راحت مدرسه را بیخیال شد ، نه در خانه تشویقی برای ادامه تحصیل بود و خودش تمایلی داشت ، یکی دو نفر بهایی سر خیر مدرسه شده بودند و در خانه برای نرفتنش خدا خدا می کردند ولی خودش از چیز دیگری فراری بود ... برای اینکه کاری یاد بگیرد و شاید درآمدی داشته باشد او را پیش یک طلاساز گذاشتند ، قرار نبود پولی بگیرد ، اگر شانس داشت چیزی یادش می دادند ... آدم خوش ذوق و خوش حافظه ای بود و دائما در آنجا نقالی می کرد و شعرهای مختلف می خواند و برای خودش در دل دیگران جا باز می کرد ، در عرض دوسال از شاگردانی که چند برابر سن او آنجا کار کرده بودند بیشتر می دانست ، آنقدر کارش خوب بود که شنیده بود اگر به تهران برود او را در هوا می قاپند و بخاطر هنر دست اش پول خوبی به او می دهند ... برادر بزرگش هم به تهران رفته بود ، او در پارچه فروشی بزرگی فروشندگی می کرد ، تصمیم گرفت برود تهران تا پیش برادرش کار بکند ، تنها در جیب کسانی که برای کار به تهران می رفتند پول پیدا می شد !!


در تهران زیاد کار نکرد ، یکی دو جا کار کرد ولی از محیط آنجا خوشش نمی آمد ، بعد از کار دلخوشی اش رفتن به باشگاه بود برای تماشا و احیانا کمی پینگ پونگ بازی کردن (!) ، برخی اوقات هم می رفت توی یک کافه ای می نشست تا ببیند اوضاع چطور است ، دوستی پیدا نکرد ، ولی دورادور با شاعرانی که بعدها برای خودشان شهرتی کسب کردند آشنایی داشت ، هر از گاهی کتابی بدست می آورد و می خواند ... بد نبود ولی خوب هم نبود ، گاهی تحقیر هم می شنید ، مخصوصا اگر کسی در حرف زدن در مقابلش کم می آورد به او توهین می کرد و این باعث شده بود نفرت خاصی پیدا بکند ولی در ظاهر نشان نمی داد و داستان های زیادی که آنها را نگفته نگهداشت ...


با یک نفر دوست شد که معلوم بود از خانواده ی مرفهی است ولی سوادش خیلی کم رنگ بود برای همین هی می آمد سراغش و او را به این طرف و آن طرف می برد و کلی حرف تازه و حکایت تاریخی از او یاد می گرفت ، بعدها دوستانش را هم به او معرفی کرد ، همه بچه مایه دار بودند ، برخی شان با آن سن کم به اروپا هم رفته بودند ...

 

یک روز دوستانش در مورد رفتن به سوئد با هم حرف می زدند ، برای او امکان تهیه بلیط به سختی جور می شد و نمی دانست اگر برود چگونه باید گذران زندگی بکند ، ولی وسوسه ی رفتن بدجوری به دلش نشسته بود ، پسردایی اش چند سال پیش رفته بود ، مخصوصا که چیزهایی تعریف می کردند و چیزهایی هم شنیده بود ، تهران هم کمی شلوغ شده بود و تظاهرات بود و ارتش ریخته بود توی خیابان و یک عده هم کشته شده بودند ، 17 شهریور سال 42 بود ... بالاخره هم رفتنی شد و بهمراه دوستانش راهی سوئد شد ...

 

وقتی وارد لندن شدند یک خبرنگار از آنها گزارش گرفت ، دوستانش هر کدام یک طرف رفتند و او مجبور شد حرف بزند ، دلیلی برای آمدن به سوئد نداشت ، ولی در جواب سوال خبرنگار که پرسیده بود : " اوضاع تهران چگونه است ؟ " گفته بود : " یک عده با برنامه های شاه مخالف هستند و توی خیابان ریخته اند و ارتش عده ای را به گلوله بسته اند و مردم داغدار و ناراحت هستند ... " بعد سر و کله دوستانش پیدا شد و بعدها فهمید آنها عمداً او را پیش خبرنگار تنها گذاشته اند تا مصاحبه را او بکند و خودشان شناخته نشوند !!


در سوئد نه آشنایی داشت و نه کاری ، زمانی هم برای آموزش زبان سوئدی لازم داشتند ، ولی نه کتابی بود و نه کسی که فارسی بداند و بزحمت و از روی کتاب هایی که با خود بهمراه داشت برایش سوئدی یاد دادند ( پناهنده ی بی پناه بود و تا آخر عمرش به کسانی که آنجا می رفتند کمک می کرد ) بعد دید که دوستانش فقط گذران وقت می کنند و پولشان از ایران می رسد ، آنها سیاسی بودند و مفت می خوردند و می خوابیدند و کار حزبی می کردند ، برای همین از آنها جدا شد و دنبال پیدا کردن کار رفت ...

 

پسر دایی اش فعال حقوق بشر بود و یک آدم خیلی مشهور ، تقریبا بجز حوزه ی اسکاندیناوی در کشورهای دیگر حق تردد نداشت ، در آسیا ، آفریقا و آمریکای مرکزی و جنوبی و حتی اروپای شرقی ممنوع الورود بود ، با این حال زندگی خوبی داشت ولی او نخواست در کنار او مشغول باشد ، او آزادی اش را بیشتر دوست داشت ، از سیاست بی خبر نبود ولی سیاست زدگی را دوست نداشت !!

 

یکبار برای پیدا کردن کار به یک جواهرساز مراجعه کرد ، مرد مسن و بسیار آرامی او را بشرط اینکه کاربلدی اش را ثابت کند قول همکاری داد ، همیشه این نکته را با احساس خاصی می گفت که به من نگفت بعنوان کارگر قبول می کنم و گفت همکاری می کنیم و کم کم مزه ی رعایت حقوق دیگران و احترام به دیگران را مزمزه کرد ، چیزی که در ایران فقط توی کتاب ها و سخنرانی ها بود و کسی آن را درک نکرده بود ...


برایش میزی داده و وسایلی در اختیارش می گذارند و او یک هفته مشغول می شود و بنا به اظهاراتش نه کسی او را می پائید و نه کسی به کشوئی که برای او بود دست می زد و وقتی انگشتری که کار کرده بود را به صاحب کارگاه نشان می دهد او به افتخار کاری که کرده بود شام می دهد و دوستان هم صنف اش را فرا می خواند و انگشتر را به آنها نشان می دهد ، بالاترین قیمتی که دوستانش برای آن می گذارند را به او پرداخت می کند و آن را در یک جعبه ی بسیار نفیس به همسرش کادو می کند و از این راه یک آشنایی و احترام برای خودش کسب می کند ... پولی که بدست می آورد آنقدر بود که بتواند چند ماه بدون کار گذران زندگی بکند ولی  او کارهای مختلفی را امتحان می کند ...

 

سال 52 بهمراه دوستانش هوس می کند سری به ایران بزند ، نامه نگاری می کند و بهمراه عکس به تبریز می فرستد ، برادر کوچکترش در راه آهن لوکوموتیوران بود و برای آوردنش به مرز می رود ...

 

اینهم قسمتی به روایت برادر کوچکترش :

 

" وقتی به مرز رسیدم ، دل توی دلم نبود ، حبیب داشت می آمد ، ده سالی بود که ندیده بودمش ، دلم برای شنیدن صدایش یک ذره شده بود ، همکاران هم می توانستند شور و شوقم را حس بکنند ...

از گمرک رد شدند ، بهمراه سه نفر از دوستانش ؛ روبوسی کردیم و کلی گریه کرده بودم ، ساک هایشان را بردم داخل قطار گذاشتم و می خواستیم حرکت کنیم که دو جیپ ارتشی وارد ایستگاه شده و کنار قطار ایستادند !! یک سرهنگ و چند سرباز پیاده شدند و حبیب و دوستانش را پیاده کرده و کنار واگن به صف کردند !! نفسم بند آمده بود و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ...

 

سرهنگ کاغذی از جیب اش درآورد و آنها را به اسم خواند و بعد حکم اعدام سه نفر را بعلت اینکه اعضای حزب توده بودند و بصورت غیابی حکم آنها صادر شده بود را قرائت کرد ، حبیب را از آنها جدا کردند و همان جا حکم اعدام را در مورد آنها اجراء کردند ...

 

کسانی که آنجا بودند مبهوت مانده بودند ، بعد از ما خواستند وسایل حبیب را هم بیرون بگذاریم و به او گفتند تو هیچ پرونده ای نداری ولی در فرودگاه لندن مصاحبه کرده ای و کشور شاهنشاهی ایران را بدنام کرده ای و حق ورود به ایران را نداری و می توانی برگردی !! در میان ناباوری وسایل حبیب را بیرون آورده و دوباره با او روبوسی کرده و در میان اشک و آه بدرقه اش کردم ..."

 

حبیب تا سال 57 بدلیل مصاحبه ای که در لندن کرده بود ممنوع الورود به ایران بود.

 

گذشت بیجا موقوف !!


مطلب فوق با یادآوری یک خاطره نوشته می شود تا نشان بدهد برخی اوقات کوتاه آمدن ما باعث تشدید پرروئی در دیگران می شود و باید در مورد قضیه کوتاه آمدن و گذشت و اغماض دقت بیشتری بعمل آید ...


در سالهای دور من در تهران بودم و تا زمان بلیط بازگشتم مقداری زمان اضافی داشتم ، با خودم جلسه ای گذاشتم که این وقت را چگونه هدر بکنم و دیدم بهترین نوع اتلاف وقت از نوع فرهنگی است ، برای همین شیر یا خط انداختم ، بین رفتن به سینما یا قدم زدن در میان انتشاراتی ها و تازه های نشر، قرعه به نام گشتن در میان انتشاراتی ها افتاد و شروع کردم به قدم زدن و دید زدن کتاب ها و عناوین تازه ...

تقریبا دیروقتهای عصر و اوائل شب بود که وارد یک کتابفروشی شدم و بغیر از من یک جوان در حال دید زدن یک قفسه بود ، از پائین تا بالا خیلی شسته رفته بود و از گردن به بالا بهم ریخته و آشفته و نشان می داد از هنرمندان متشخص می باشد !! خلاصه اینکه خواستم تا من هم سری به قفسه ها بزنم که ناگهان صاحب کتابفروشی بیشتر از نصف چراغ ها را خاموش کرد به نشانه ی اینکه رفع زحمت کنید که می خواهیم در را تخته کنیم و برویم پیش زن و بچه مان !!! به نظر منهم این رفتار خیلی خوشآیند نبود ولی چیزی نمی توانستم بگویم و اگر اعتراضی داشتم شاید بصورت غر زیرزبانی آنهم نثار امواتش می کردم ولی همان جوان هنرمندگونه و متشخص ناگهان مانند شیر به غرش درآمد و با الفاظ نامعقول و دیرهضم ، مرد بخت برگشته را زیر فحش و ناسزا گرفت که "  ... وقتی می بینی دو نفر در مغازه هستند آنقدر شعور داشته باش که اطلاع بده و یا ورود نفر تازه وارد را با گفتن اینکه وقت تعطیلی است مانع باش و با معذرت خواهی نفرات را بیرون کن نه اینکه مثل ... یکباره چراغ خاموش کنی که .......... " مرد خیلی عجیب گیر افتاده بود و اینجای داستان را نخوانده بود و با کمی معذرت خواهی و کمی پادرمیانی من و کوتاه آمدن فرد شاکی غائله پایان یافت ...

شاید ظاهرا برخورد خوبی نبود ولی حرمت قائل شدن برای کسیکه برای دیگران ارزش قائل نیست یک گذشت بی مورد است !!! بشخصه با بددهنی و فحاشی زیاد میانه ای نداشتم !!


از آن ماجرا چندسالی گذشت تا اینکه یکی ازهمکاران داشت پشت سر یکی از کتابفروشی های معتبر شهر تعریف می کرد که آدم بسیار بداخلاق و بد برخوردی است و با بی نزاکتی تمام برخورد می کند و داستان برخورد با یک دختر دانشجو که بنده خدا با گریه آنجا را ترک کرد و ..... حرفش را قطع کردم و متوجه شدم قرار است بعد از کار برود آنجا برای تهیه چند قلم کتاب و از حالا در دلش آشوب است ، گفتم : " عصر باهم می رویم تا هم من از تجربیاتم استفاده بکنم و هم تو کتاب هایت را بخری و شاید انتقام آن دختر را هم گرفتم ... " بعد از هم جدا شدیم و پای ماشین ها وقتی دید من هم درآن مسیر سوار شده ام با تعجب فهمید که سر حرفم هستم و خالی بندی نکرده ام !!

باتفاق هم وارد کتابفروشی شدیم و از شانس ما آن روز حقوق ها را داده بودند و چون نقدی می دادند ، جیبمان از بسته های پول ورقلمبیده بود !! کتابفروش که از طرز لباس اش می شد تشخیص داد آدم تو دل برویی نیست و با احترام خاص با یک پیرمرد لطیف و استادگونه از نوع بازنشسته ی دانشگاهی حرف می زد و بصورت خیلی خشکی ادا و اطوار به نشانه ی احترام درمی آورد ، من از همان بدو ورود چهارچشمی او را می پائیدم ، همکارم از او یک کتابی را خواست و او با بیشرمی تمام ، جزوه کپی شده اش را روی میز گذاشت و گفت نسخه ی اصلی اش گران است و ... و من وارد گود شدم و نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد و گفتم : " چقدر گران است که به خودت اجازه ی این برخورد را می دهی " ( با فریادی که برق از چشمهای طرف پرید و رنگش هم همچنین !! ) و بعد دو بسته اسکناس بیرون آورده و طوری روی میز زدم که شیشه ترک برداشت و دوباره سرش داد زدم : " خاک توی سر آن احمقی که به تو مجوز فروش کتب داده تو باید سی سال سبزی بفروشی تا کمی آداب معاشرت یاد بگیری !! حالا برو آن کتاب را بیاور ، بازم لازم داشتی پول می دهم ... " بیچاره این قسمت داستان را نخوانده بود و همیشه با دانشجویانی طرف بود که با شرم و خجالت می آمدند پیش اش و شاید اولین سوالشان قیمت کتاب بود و حالا یکی آمده بود و با پرروئی تمام پروانه ی کسب اش را سکه ی یک پول کرده بود و هوارش تا آسمان می رفت !!! پیرمرد بزحمت از صندلی اش بلند شده بود و از یک طرف من آویزان بود که : " پسرم ... جوون هستی ، ایتقدر بخودت فشار نیاور ، حالا چیزی نشده است ، قبول دارم که برخورد مناسبی نبوده ولی خودت را ناراحت نکن و ... " از طرف دیگر همکار رنگ پریده ام که جز شوخی و خنده از من رفتاری ندیده بود با دیدن برافروختگی و فریادهای من ، از این طرف آویزان شده بود که : " آقا من اصلا این کتاب را نخواستم تو رو بخدا بیا برویم و ... "

کتابفروش داستان ما که قافیه را بدجوری باخته بود بلافاصله رفت و کتاب را آورد و روی میز گذاشت ، من پول ها را برداشته و توی جیبم گذاشتم و کتاب را روی میز هل دادم طرف خودش که روی زمین افتاد و به پیرمرد گفتم : " فقط به خاطر گل روی تو ، والا روی این منحوس ارزش تف انداختن ندارد !! " و به همکارم در حالیکه چشمک می زدم گفتم : " برویم از این مرتیکه کتاب خریدن گناه است ، فردا می روم از تهران برایت می گیرم " و از آنجا خارج شدیم ...

چند قدم نرفته بودیم که با خنده به همکارم گفتم : " چطور بود !؟ خوشت آمد ؟ خوب نقش بازی کردم ؟ انتقام آن دختر چی ، گرفتم یا نه !؟ " با تعجب بیشتر در حالیکه به من زل زده بود گفت : " باور نمی کنم که آن مردی که داخل کتابفروشی بود خودت بوده باشی ، اگر کسی تعریف می کرد حتی با صدتا قسم باور نمی کردم !! نه تنها انتقام آن دختر ، شاید انتقام همه ی دل های شکسته از دست این آدم عوضی را یکجا صاف کردی ، بیچاره !! من ترسیده بودم که پشت میز سکته را بزند و بماند روی دست مان !! " گفتم : " داستان طوطی و بازرگان را که خوانده بودی ؟ " گفت : " آره ... زمان مدرسه ... " گفتم : " این کار را یک طوطی در تهران یادم داده بود !! "

 

5سال در چشم برهم زدنی !!


حوالی سال 64 بود ، دبیر دینی ما را بدلیل اینکه در یک مدرسه ی دیگر در دفاع از بهائیت بعنوان یک دین سخنرانی کرده بوددرآموزش و پرورش معلق کرده بودند و بلاتکلیف بود و کلاس نمی دادند ، یکی دوهفته ای بجای درس دینی با کلاس های دیگر به ورزش می پرداختیم !! یک روز برف آمده بود و چون برف نو را باید با شادی باستقبال رفت در حیاط مدرسه مشغول بازی با برف بودیم که من بقصد یکی از دوستان یک گلوله برفی جانانه پرتاب کردم ، در همین اثناء یک آخوند صفرکیلومتر سرتا پا سیاه پوش که راه رفتنش کوچکترین نشانه ای از وقار نداشت از کریدور ورودی واردحیاط مدرسه شد و گلوله ی برفی پرتابی من دقیقاً زیر گوشش جا خوش کرد... سرش را برگرداند ، چشمکی حواله کرد و راهش را ادامه داد و بطرف ساختمان رفت !!

 

فردای آن روز دیدیم همان فرد را بعنوان دبیر دینی برای ما در نظر گرفته اند ، سر اولین کلاس مان با او ، طبق معمول بازار خالی بندی برای بدست گرفتن نبض کلاس شروع شد و در ضمن فرمایشات فرمود که همان لحظه ی ورود به مدرسه ، یک شیرپاک خورده ای با یک گلوله برفی به من خوشآمد گفت و از همان لحظه من حس کردم اینجا همان جایی ست که دنبالش بودم !! باید در اولین دیدارم با او ، تشکرم را برسانم ... یکی از همکلاسی ها بلافاصله گفت : " از آن که گوشه ی کلاس نشسته باید ممنون باشید !! اولین جمله ی حکمت آمیز او در کلاس اینگونه شروع شد : " دشمنان تان را در میان دوستانتان جستجو کنید ، غریبه شما را نمی شناسد و  با شما کاری ندارد ، دوست پایه ی دشمن است !! "

 

روزها سپری شد و بعداز چندین کلاس کم کم دبیر موبوطه شروع کرد از خاطرات حضورش در جبهه حرف زدن ، لحن خاصی داشت و تقریبا خاطرات خاص را بیان می کرد (  بعدها مسموع شد که  اولین کسی که بعد از مشاهده اخراجی ها به ذهن بچه ها رسید ه بود همان شخص بود !! ) کم کم این خاطرات سَبُک و شیطنت های خنده دار جایش را به جوک های بد و بدتر و ... داد ، طوری که یک بار موقع شروع جوک گفتن من بدون اجازه بلند شدم و از کلاس بیرون رفتم ، بعدها هر وقت کتاب را می بست به من می گفت : " پسر عمو تو برو تا ما با هم کمی حرف بزنیم ! "


===


دبیرستان ما تمام شد و تا زمان رفتن به سربازی من مشغول کار بودم ، یک روز توی خیابان او را دیدم که با یکی درگیری لفظی دارد ؛ از نوع شدیدش !! قضیه این بود که به یکی بدهی داشت و او را وسط خیابان گیر انداخته بود ، وقتی مرا دید کمی زیاده از حد شرمنده شد ، بهرحال دبیرمان بود و من شاگردش !! طرف حسابش اصلا ول کن نبود و فحش هم شنیده بود و دیگه بدتر !! من طرف آن مرد رفته و پرسیدم بخاطر چقدر پول فک و فامیل همدیگر را ریخته اید وسط خیابان و معلوم شد همه اش 5هزارتومان بود!!!؟  البته که زیاد نبود ولی کم هم نبود باندازه حقوق یک ماه یک کارمند ساده بود !! یک عده دبیر ما را کشیدند بردند آنطرف خیابان و من طرف حساب او را به چاپخانه ای که بودم آوردم و 5هزار تومان برایش شمرده و روی میز گداشتم و گفتم از بابت تاخیر و بی ادبی اش او را حلال کن !! نگاهی به من کرد و گفت : " حیف تو نیست که بااین بی ادب رفیق هستی !؟ " گفتم : " همین ادب را هم از او یاد گرفته ام ، او زمانی معلم من بود!! "


===


سال 69 من سربازسپاه بودم ومی خواستم بیایم مرخصی ، توی سقز هو افتاده بود که در تبریز یک دکتر سرشناس را می خواهند اعدام کنند ( دکتر کریم صاحبی - متخصص زنان و زایمان ) و سر و صدا پیچیده و دکترها طومار داده اند به مجلس و ... ، ضمنا خبرآمده بود که 3 نفر که با لباس رسمی سپاه با ورود به خانه ها سرقت مسلحانه می کرد و احتمالا چند نوبت تجاوز و ... را هم همزمان با آن دکتر اعدام می کنند !!  این خبر سریعتر از همه جا در سپاه پخش شده بود !! روزیکه من داشتم می آمدم تبریز یکی از سربازها به من گفت که ظهر امروز قرار است اعدام بکنند ، اگر شانس داشتی سر موقع به تماشا می رسی !! ( دیده اید که برخی ها چقدر علاقه دارند به این قبیل مسایل و پیگیری آنها !! )

 

اتوبوس حوالی ظهر به تبریز رسید ، دقیقا در تقاطع میدان جهاد ( نصف راه ) ، راه بندان بود و توقف اتوبوس اجباری بود ، گفتند یک ساعتی راه بندان خواهد بود بخاطر مراسم اعدام !! من پیاده شدم تا کمی پیاده رفته و بقیه راه را تا خانه با تاکسی بروم ، جمعیت زیادی آنجا بود ، دوست نداشتم شاهد صحنه باشم ولی مجبور بودم از وسط جمعیت بروم ، یک لحظه شنیدم که طناب را می اندازند گردن محکومان ، ناخودآگاه سرم را برگرداندم بطرف ماشینی که محکومان روی آن بودند ، چشمانم با یک جفت چشم که شاید همان لحظه مرا دیده بود در هوا گره خورد ، دبیر دینی مان بود !!!  همان کسی که از خاطرات جبهه اش می گفت و از افتخارات پاسدار بودنش و ... حالا طناب در گردنش چفت شده بود ، چشمم را از او گرفتم تا راهم را ادامه بدهم ، چند قدم بعد دوباره برگشتم تا ببینمش ، هنوز چشم از من نگرفته بود و تا جائیکه گردنش می چرخید مرا نگاه می کرد ... از همان اول هم دوست اش نداشتم ولی درآن لحظه تنها آشنایی که داشت شاید من بودم ، چشمکی  زده  و راهم را ادامه دادم ، کمی دور شده بودم که صدای تکبیر مردم بلند شد و فهمیدم کار تمام شده است !!!

 

سوار ماشین نشدم و همه ی مسیر را پیاده تا خانه آمدم ، سر یکی از چهارراهها یکی از همکلاسی هایم را دیدم که برای فرار از سربازی رفته بود سرباز معلم شده بود !! با دیدن من و بعد از خوش و بش معمول ، گفت : " خبر داری که امروز قرار بود پسرعمویت را اعدام بکنند !! " گفتم : " خبر نداشتم ولی وقتی طناب را انداختند گردنش ، اتفاقی خبردار شدم ... "