همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

دوستی ها


هر انسانی بسته به روش زندگی خود دارای دوستانی هست و دراین میان بعضی ها دوستان زیادی دارند و بعضی ها دوستان کمی !! بعضی ها با وجود داشتن دوستان زیاد از تنوع دوستی برخوردار نیستند و بعضی ها با داشتن چند دوست از انواع زیادی از فضاهای دوستی بهره می برند...

دوستان ما چند دسته هستند ، برخی را بدلیل داشتن صفت و رویه ی خاصی در زندگی شان دوست داریم و از آن ناحیه با او احساس نزدیکی می کنیم !! با برخی نیز دوست هستیم که آنها ما را دوست خود نمی دانند !! برخی نیز ما را دوست خود می دانند در حالیکه ما از دوستی آنها اکراه داریم !! دوستان همیشه در معنی کمال کلمه همراه و همدل نیستند ، برخی جریانات عده ای را کنار هم نگه می دارد و استفاده ا ز کلمه دوست بعنوان یک کلمه ی رایج در گفتگوها بر پیچیده گی این مبحث می افزاید ...

 

چند تا دوست دارید ؟ آیا می توانید براحتی نام آنها را روی کاغذ نوشته و بر اساس ارزش دوستی که برایتان دارند برایشان ردیف بندی بکنید ؟ آیا می دانید اگر همین کار را دوستتان انجام بدهد در کدام ردیف از دوستی های او قرار می گیرید ؟ با اطمینان خاطر می شود گفت که این سوالات انسان را به چالش بزرگی فرا می خواند ، اگر تعارف را کنار گذاشته و معرفت را جایگزین بکنیم می بینیم خیلی سخت است که کسانی را در ردیف های اول قرار بدهیم ، من بعنوان کسی که کثیرالرفیق تشریف دارم همیشه با این جایگاه دادن به دوستان مشکل دارم ، برخی اوقات می بینم سر برخی مسایل بعضی ها خودشان ترازو را گذاشته و همدیگر را وزن کرده و یکی را به من نزدیک و یا دور پنداشته اند ، این کار را این اواخر همسران دوستانم زیاد انجام می دهند تا اینکه مجبور شدم همین مسئله را یکبار برایشان بشکافم و وقتی دیدند ده صندلی اول در قلب من خالی است و دوستانم در ردیف های بعدی قرار دارند تعجب کردند !! تازه وقتی امتیاز دوستی ام به نزدیک ترین فردی که شاید به اجماع همه او را تائید می کردند از 100 ، 30 شده است خیلی ها حساب کار دست شان آمد که بیخود خود را در تعارفات معمولی سرگرم کرده اند !!

 

دوستان زیادی در اطراف آدم وجود دارد ، از نوع فامیلی گرفته تا نوع همکاری ، سببی و نسبی ، با صمیمیت ها و سوابق متغیر ، گاه یکی همیشه توی چشم است و برخی همیشه دور از چشم ... برخی را با وجود اختلافات زیادی که در رفتار و عقیده داریم نگه می داریم و از برخی با وجود اشتراکات زیاد دوری می کنیم ، بعضی بدرد دنیایمان می خورد و برخی بدرد آخرتمان ، گاه برای سنجش خودمان به همین دوستان نیاز داریم ، تائید و تکذیب آنها مانند آینه ای ما را به آنچه از شخصیت مان دیده می شود آشنا می کند...

 

دوستان ما و ارتباطاتی که با هم داریم ذخیرگاه بسیار بزرگی از انرژی های روحی و روانی ما هستند ، خواه ناخواه برای آنها وقت و انرژی گذاشته ایم ، این را از خلائی که نبودن شان برای ما ایجاد می کنند می توانیم بفهمیم و یا از انرژی بسیار وسیعی که با قطع رابطه شان برای ما آزاد می شود ...

 

======

 

( بازخوانی یک خاطره )


در میان انواعی از دوستان ، برحسب یک اتفاق ناخواسته و البته ناخوشآیند ، بر اساس آنچه از آن بعنوان فتنه روزگار یاد می توان کرد ( حوالی سال 77 ) ، روزگار مرا جایی برد که چند نفر آنجا حضور داشتند ، افرادی که اگر خودشان ، خودشان را معرفی نمی کردند محال بود با تعریف دیگران و یا برداشت های اجتماعی بتوان به کنه شخصیت شان پی برد !!


دوستانی که من پیدا کردم انسان هایی با جایگاه اجتماعی بسیار بالا ( و مخفی ) و از نظر اعتقادی و اخلاقی بسیار پائین ( و آشکار ) بودند ، انواعی از بزه های سنگین اجتماعی از قبیل قتل نفس ، کوچاندن اجباری روستائیان به شهرها ، رشوه دادن های در حد نجومی و خیلی کارها که براحتی بزبان می آوردند و من چندشم می آمد از شنیدن آنها !! می دانم وجه مشترکی بین ما نمی تواند وجود داشته باشد ولی آنها را به شوخی یا به جدی دوست من می نامند !!


بعدها من یکسری نوشته درباره آنها در وبلاگم با عنوان ( خاطرات من با یک دوست خطرناک ) در چند قسمت منتشر کردم که هر نوبت که شماره جدید را می گذاشتم ادامه ی مطلب شماره قبلی را پاک می کردم ... بعدها که نوشته های هر سال را کتاب می کردم تا در کتابخانه ام نگهداری بکنم ، چشمم به آن مطالب افتاد که ادامه نداشتند و از هر کدام فقط تیتری بجا مانده بود ...


در محل زندگی تان کسی هست که بدون استثنا همه او را بشناسند و بلافاصله با شنیدن نام او تغییری در رفتار و گفتارشان پدید بیاید ، فرقی نمی کند جنبه مثبت یا منفی داشته باشد مهم اینکه اینهمه در بین اهالی نسبت به او شناخت باشد ، یکی از همین دوستان بدِ من ادعا کرد که هرگاه به شهرستان ما آمدی یا به یکی که اهل شهرستان ما می باشد برخورد کردی ، اگر کاری داشتی می توانی نام مرا بدهی و کاری که داری را بگویی !؟ علی الظاهر چنین ادعایی آنقدر بزرگ بود که شاید بطور منطقی برای نفرات تراز اول کشوری هم چنین تصوری نمی رفت !!! من در سه مرحله این ادعا را آزمایش کردم و در هر سه بار که برای نفرات مختلف و در مکان های مختلفی بود نتیجه ای که داد یکسان و مساوی با آن ادعا بود !!!

 

*

یک بار توی پلیس راه راننده اتوبوس چون صورتحساب نداشت دست دست می کرد تا فرار بکند ، از ددر برمی گشتیم ، سربازی جلو آمد و در حالیکه کفگیرش را بطرف راننده گرفته بود خواست که زود باشد ... من پائین بودم و اتیکت روی لباسش را خواندم ، گفتم : " سرکار بچه ی فلان شهری ؟ " گفت : " بله " گفتم : " من آنجا دوستی دارم شاید بشناسی " گفت : " آنجا خیلی بزرگ است شاید هم نشناختم " گفتم : " دوست من خیلی بزرگتر از این حرفهاست " گفت : " اسم اش چیست ؟ " گفتم : " ( ... ) " ، کفگیرش را پائین گرفت ، به راننده گفت سوار شو و سریع برو ، زود باش ...

توی ماشین راننده به من گفت : " به سرباز چی گفتی که از اون رو به این رو شد ؟ " گفتم : " چیزی نگفتم فامیل درآمدیم ... " گفت : " آره جون خودت ... رنگش پریده بود و موقع حرف زدن چانه اش می لرزید !! "

 

**

یک راننده کامیونی هست که چند سالی می شود که برای کارخانه بار می آورد ، قبلا پرسیده بودم و همشهری دوستم بود ، یک بار روز تعطیل بار آورده بود و من کارخانه بودم ، دیدم دنبال امورمالی می گردد تا پول بارنامه اش را بگیرد و کسی نبود ، به مسئول تدارکات زنگ زدم که چرا هماهنگ نکرده اند و روز تعطیل راننده می آید و معطل می شود ، گفت شماره کارت بدهد تا اولین روز کاری به حسابش واریز بکنند ... چون از همان شهر آمده بود خواستم گفته ی دوستم را روی او امتحان بکنم ، با خودم تا پای خودپرداز آوردم و کارتم را انداختم و برایش پول گرفتم که معطل و نگران پولش نماند ، در حالیکه پول می گرفتم با او حرف می زدم و وقتی پول را بطرفش گرفتم نام دوستم را آوردم تا ببینم می شناسد یا نه !؟  دستی که برای گرفتن پول دراز کرده بود در هوا خشک شد و زود کنار کشید و با تته پته گفت که بعدا می آید و حسابش را می گیرد ، در حالیکه می خندیدم به زور پول را توی جیب اش گذاشتم ... و بنده خدا تا امروز هر وقت مرا می بیند بلافاصله از پشت فرمان پائین آمده با احترام خاصی با من دست می دهد !!

 

***

نوبت بعدی با یک سواری می رفتم به آن شهر ، مسافر نبود و تنها نشستم ... راننده خیلی سریع می رفت ، تا نزدیکی های شهر مزبور حرفی نزدم و برای خودش هی چایی می ریخت و می خورد ؛ نزدیک شهر بودیم که گفت : " در ... چکار داری ؟ کجای شهر خواهی رفت تا اگر مسیرم از آنجا بود برسانم ... " گفتم : " می خواهم دوستم را پیدا بکنم " گفت : " آدرس داری ؟ " گفتم : " نه ... به من گفته وارد شهر که شدی به هر کس بگویی تو را می آورد دَرِ خانه مان !! " خندید و گفت : " از کجا می دانست همه می شناسندش ؟ " گفتم : " اسم اش ( ... ) است ، تو می شناسی ؟ " فکر می کنم چایی که توی دهن داشت تبدیل به سنگ شد ، نفس اش بند آمد ، سرعتش را کم کرد ، نفس کشیدنش مشکل شده بود ، من به مسئله ی دیگری فکر می کردم و ذوق کرده بودم ... وارد شهر شدیم ، اشاره کردم نگهدار ، اول اصرار داشت خودش برساند و بعد نیم ساعت زور زدم تا کرایه را بگیرد ... آنهم فقط یکنفر حساب کرد به چه سختی !!؟؟



« در یک کافه ای چند نفر دور هم نشسته بودند و داشتند از هر دری حرف می زدند ، یکی از آنها می گفت که پسرش سرگرد است و فلان کاره ... دیگری می گفت که پسرش سرهنگ است و ... نوبت به پیرمردی می رسد و از او می پرسند پسر تو چکاره است ؟ جواب می دهد : " اگر به اوباش درجه می دادند ، پسر من حالا سپهبد بود !!! " »
 

به بهانه شبهای قدر ...


ماه رمضان است و ماه مهمانی خدا و ماه مغفرت طلبیدن ، می گویند بهترین کار در این ماه تلاوت قرآن است ، می گویند هر کار خوب و عمل نیکی در این ماه هزاران برابر ارزش دارد و در شبهای قدرَش عفو و بخشش پروردگار بیکران و بیحساب خواهد بود ...


در برخی ادعیه ها و روایات برای برخی اعمال و دعاها و توسل ها و زیارت ها اجر و پاداشی ذکر شده است که در نگاه عامیانه پذیرفتن آنها کمی بنظر سخت می آید ، فلان دعا را بخوانی ثواب هفتاد زیارت مکه برایش منظور می شود ، برای فلان نماز در فلان شب باغهایی در بهشت با فلان ابعاد و بخشش هایی چنان افسانه ای یا مثلا در روز پنجشنبه برای هر صلوات سی گناه ندانسته از انسان پاک می شود ، و غالبا با شوخ طبعی پذیرفته می شوند که چه خبر است که برای دو رکعت نماز صبح اینهمه پاداش !!


بعضی ها اهل حساب و کتاب هستند و مثل باربرهای چینی که زنبیلی در جلو و زنبیلی در عقب چوب آویخته و راه می روند ، اعمال نیک خود را به زنبیل جلویی ریخته و اعمال بد را در زنبیل پشت سری ریخته و خرامان و مسرور از خوبی هایی که کرده و پاداش هایی که منتظرشان می باشد زندگی را به پیش می برند ، و از شنیدن این قبیل پاداش ها طمع ورزانه به آن اعمال می پردازند و خوش باورانه اسب خیال خود را در آسمان ها جولان می دهند ، این قبیل افراد ذاتا از خدا طلبکار تشریف دارند و وقتی سختی به آنها برسد آگاهانه یا ناخودآگاه در هذیان های ناشیانه شان رفع مشکلاتشان را در ترازوی اعمالی که انجام داده اند می گذارند و کارهای خداپسندانه را پیش کشیده و خود را مستحق نظر و عنایت می دانند و چه بسا به کمی تا قسمتی کفرگویی هم کشیده می شوند ...


واقعیت امر این است که انسان در طول زندگی خود پیوسته در اشتباه و خطاست ، گاه نیتا و گاه عملا ، چنان مراقبه و توجهی هم در میان عامه رایج نیست که هر عملی را سنجیده و درست انجام بدهد و در صورت بروز خطا همان لحظه در صدد جبران و حلیت برآید ، غالبا اشتباهات تا زمانی که رخ ننماید برای فرد پوشیده است و خیلی اوقات مردم به دانستن " اشتباه بودن " و " تکرار نکردن " اکتفاء می کنند و آنچه گذشت را خود قلم عفو می کشند و خیلی نسبی با مسئله برخورد کرده و از همان نقطه دوباره صفر کرده و ادامه می دهند ولی برخی اعمال و رفتارها نتایج مستمر و دائمی دارد و از لحظه ای که اتفاق افتاده بصورت لحظه شمار در حساب فرد بصورت سیئه منظور می شود ، دقیقا مانند باقیات الصالحات که تا باقی هستند و زندگی جاریست بصورت لحظه شمار به حساب فرد ثواب و حسنه منظور می نمایند. یک تصمیم اشتباه در امور جمعی ، یک رفتار زننده و تاثیرگذار در نگاه چند جوان ، یک سهل انگاری و تضییع حقوق از دیگران ، حق الناس ، حق الناس و باز حق الناس ... و صراحتی که در قرآن برای روز حساب آمده است و ترازوهایی که اعمال را به ذره و مثقال خواهند سنجید و ...


انسان اگر بداند چه بار سنگینی از ندانم کاری هایش و اهمال کاری هایش در پرونده اش منظور می شود ، می فهمد چه اندازه مراقبت لازم است تا زندگی دنیوی اش را بسلامت به پایان برساند و برایش روشن می شود که چرا بزرگان دین در ادعیه ها و راز و نیازهایشان با آن مقام بلندی که نسبت به دیگران داشته اند یادآور این مطلب بودند که سرگرم شدن و دلخوش بودن به چند کار خیرخداپسندانه ( آنهم بی تزویر و ریا )  و چند شرکت در مراسم مذهبی ( آنهم با خلوص نیت ) و چند دست به جیب شدن برای کمک به دیگران ( آنهم پنهان از دید مردم ) و ... خلاص شدن از حساب و کتاب نیست و باید همیشه خود را در جریان رحمت و مغفرت قرار داد .


برخی تفکرات التقاتی و سطحی نگر ، چنین در بین افکار جامعه تزریق می کنند که خدا بخاطر خلقت انسان بدهکار بنده اش هست و خودش باید با خوب و بد بنده اش کنار بیاید و در همین امتداد تساهل و تسامح را نه بعنوان ابزار اضطراری که بعنوان شاخص زندگی بکار می برند و چنان سرازیری خطرناکی برای زندگی گناه آلود درست می کنند که آن سرش ناپیدا ...


بنده ای که با این بار سنگین راهش را ادامه می دهد ، مشتاق برخی ایستگاه هاست تا بارش را زمین بگذارد و از کرم و بخشش موجود در آن ایستگاهها برای خود تخفیف بگیرد ، انسانی که می داند در ادامه باز شیطان انسی و جنی در کمین اوست و خواه ناخواه باز بارش سنگین خواهد شد ، هر قدر بتواند خود را سبکبار بکند به نفع خود عمل کرده است و چه ایستگاهی بهتر از ماه رمضان ، چه غرفه های پر بخششی بهتر از شبهای قدر، با هرحال و توانی که باشد ، حتی به تکرارِ ساده ی استغفروالله ...

 

فول فمینیست‌های محله‌ی ما


همیشه دوست داشتم در مورد برخی اشخاص مطلب بنویسم، کسانیکه برای خودشان زیستند و رفتند. ولی مشقت‌هایی که داشتند آنها را ماندگار کرد.

به نظر من، در خاطر و یاد چند همسایه، ماندگار شدن و گهگاهی نقل مجلسی شدن؛ حتی به بهانه کمی بگو و بخند ! بهتر از فراموش شدن محض است.

 

محله1 ی قدیمی ما، قبل از اینکه خراش خیابان‌2های ماشین‌رو، را بخود ببیند ازاستقلال خاصی برخوردار بود. یک کوی3 بزرگ بود با قدمتی همپای محلههایی که اطرافش بود...  بزرگ و کوچک داشت. ریش‌سفید و گیس‌سفید داشت. مثل حالا کشکی نبود که هرکس، به خودش امتیاز بدهد. امتیازات را از سبد محله درمی آوردند !!

 

در این گیرودار، یک عده زن بی‌سرپرست ولی مشهور هم وجود داشت. سرشناسی شان غالبا از ناحیه ی ارزش سرشان نبود، بخاطر این بود که هرکجا  سروصدایی بود سر اینها هم آنجا پیدا بود. همه از طبقه پائین و نزدیک به صفر بودند. همین مشهور بودنشان بنوعی آنها را آنقدر در صحبتهای روزانه زبانزد کرده بود که برای خودشان عالمی شده بودند، یکی درس نمی‌خواند به بچه ی شاماما خانم مثال می‌زدند. یکی بی‌حیایی می کرد به فیروزه خانم شبیه می شد. یکی دری‌وری می‌گفت زبان راضیه خانم را مثال می‌کشیدند و همینطوری  شد که ضرب المثل محله شده بودند !!

 

همه ی آنها در یک چیز دیگرهم، مشترک بودند.  در بی سرپرستی؛ چه با شوهر و چه بی شوهر، بی سرپرست بودند. یعنی از مرد فقط بچه داشتند و دیگر هیچ !!

 

اقدس خانم شوهر داشت ولی از شوهر، فقط دو بچه در بغلش مانده بود و مردش را ما تا بعد از انقلاب ندیده بودیم . 15سالی در زندان سر کرده بود بدلیل مواد مخدر و بعد هم که کسی به او کار نمی داد و زنش کفیل زندگی‌اش بود و برای رفع بیکاری‌اش پول می داد تا سر کوچه هندوانه بفروشد ، با این حال هم درآمدش را دود می کرد و هم پول مخارجش را از اقدس خانم می گرفت ... اقدس خانم در بیمارستان برای خودش کار دست و پا کرده بود، به او که کس و کاری نداشت کار نمی دادند تا اینکه رفته بود خانه رئیس بیمارستان و یک بی آبرویی درآورده بود که داستانش (35+) بود و بالاخره رختشورخانه را گرفته بود دستش تا نان بچه هایش و خرجی همسرش را تامین بکند ... ما که همسایه بودیم و بدی ندیده بودیم و از سخت کوشی‌اش تعریف می‌شنیدیم  و تعریف می‌کردیم. ولی بیگانه‌ها، غالبا موارد بی حیایی‌اش را زمزمه می‌کردند. خدایش بیامرزد هم خودش فوت شده و هم شوهرش. بی حیا بود ولی در دوران کودکی ما به غیرتمندی مَثَل بود !!

 

راضیه خانم، یَلی بود برای خودش. یک فحش‌هایی می گفت که مردها صورتشان را بطرف دیوار می گرفتند. یک تنه 5 بچه را بزرگ کرده بود، هر کدام رستم دستانی برای خودش. بچه‌هایش یک درمیان درآمده بودند! یکی محجوب و یکی خلاف و بی حیا.  خودش هم خیلی شوخ بود، اصولا زیر بیست سال را نوزاد حساب می گذاشت و در حرف‌هایش ملاحظه نمی کرد. آموزنده ترین نصایحش هم خالی از کلمات رکیک نبود. یک همسایه داشتیم که می گفت "از وقتی فحش های راضیه را شنیده ام دیگر فحش نمی دهم. راضیه آبرویی برای فحش نگذاشته است !! "

همیشه می گفت : " بچه های خلافکارم بیشتر به من رفته اند تا به شوهرم "

 یا اینکه " شوهرم بد نبود ولی تا بخواهی بدبخت بود !! "

دو تا از پسرهایش زیادی محجوب و معقول بودند و سربزیر. یکی شان در دریا غرق شد و یکی هنوز ته مانده ی آبروی خانواده را لنگ لنگان جلو می‌برد و نان دو برادر دیگر را هم، می دهد!!

یکبار به یکی از بچه هایش گفته بودند که مامانت مَرد بالای سر بچه هایش نیست و ...  خبر به راضیه رسیده بود و یک روز تمام، کوی را بسته بود و می‌گفت: " مرد می خواهم از اینجا رد بشود !! " نقل است همه، آن روز از کوچه‌های مجاور به خانه شان رفته بودند. سرانجام با وساطت رئیس شهربانی غائله ختم شده بود. کوچه‌ی ما،  از بالا به خیابان راه داشت و از پائین به کوی. آدمهای باحیا و متدین، بدلیل این افراد که پائین کوچه ساکن بودند همیشه از طرف خیابان بالایی رفت و آمد داشتند. ما که بیشتر شبیه بچه گربه بزرگ شده بودیم و تا مقطع راهنمایی که کوی را خیابان کردند آنجا را ندیده بودیم. ولی موقع بازی با بچه ها، گهگاه صدای راضیه را که دائما به یکی فحش می داد را شنیده بودیم.


در تاریخ شفاهی در و همسایه ، آمده است که این کوی را دوبار مسدود کرده بودند؛ بار اول به روی سوارکاران همراه ستارخان که می خواستند از آنجا بگذرند که مجبور شده بودند از بغل رودخانه وسط شهر بروند آنهم به دلیل اینکه ستارخان و همراهانش لات هستند (در صفحات تاریک تاریخ، نسبت همجنس بازی به ستارخان چندبار تکرارشده است!!)  باردوم را هم برای راضیه ثبت کرده بودند که داشت دنبال مرد می گشت !! مَرد نبود ولی مردانگی داشت. اول انقلاب پسرش را گرفته بودند به جرم مصرف و همراه داشتن موادمخدر و قرار بود سر کوچه شلاق بزنندش، رفته بود و شلاق را گرفته بود که خودم او را شلاق می زنم و از قرار چند فحش هم نثار مردان قانون کرده بود؛ البته در لفافه که پسر راضیه را هر ... !!

 

یک فیروزه خانمی هم داشتیم که خودش را با گوگوش اشتباه گرفته بود. ما زیادی کوچک بودیم و در حیاط برخی خانه ها که زنها دورهمی جمع می شدند ناگهان سر و کله ی فیروزه  پیدا می شد. معمولا جایی او را دعوت نمی کردند ولی برای ورود به هیچ خانه ای مجوز لازم نداشت. یک سینی بدست می گرفت و می زد و می خواند. از تعریف‌های پشت سرش، معلوممان  شد که خوب می خوانَد. بیسواد کامل بود ولی کپی کار حاذقی بود !!

 

می گفتند آن زمان توی کاباره‌ها هم می رود و می خواند. خودش که منکر بود. زیبایی هم داشت ولی از نوع بدبختی و فلاکت بارش. دلخوشی‌اش از نوع عیاشی بود. یعنی یک خیابان را که بالا و پائین می رفت یکی دو مرد را دنبال خودش می‌انداخت و آخر سر، با بی آبرویی و داد و فریاد راهشان می انداخت. بعدها گفتند مرض مردآزاری داشت. از شوهرش زیادی گله‌مند بود و دو بچه را با همین اوضاع بزرگ کرد. دخترش را خیلی کوچک بود که شوهر دادند و پسرش بعدها مادرش را تا وقتی که زنده بود نگه می داشت. حالا هم هر از گاهی او را می بینم . شاید عمرش به پنجاه نرسید!!

 

یک حکایت !؟ یک روز در ماه محرم، یکی از آخوندهای محل (منقول از خودش !!)  توی کوچه ی خلوت به تور فیروزه می خورد. فیروزه، سلام وعلیکی کرده  و از آخوند می خواهد تا بیاید خانه و برایش روضه بخواند ... آخوند بنده خدا، که گیج مانده بوده از او می خواهد برود فلان خانه، که روضه برای خانم ها برپا شده است. ولی فیروزه می‌گوید: " من توی این جمع‌ها نمی توانم بروم ولی روضه را دوست دارم. بیا در خانه، برای من روضه بخوان!! " خلاصه اینکه آخوند محله‌مان توی آچمز می‌ماند و بقول خودش به همه متوسل می شود که این چه دامی است که گیر افتاده است ... فیروزه که خود خبره‌ی این کارها بود و مستاصل شدنش را می بیند به کمکش می آید و می گوید : " بیا یک صندلی بگذارم درست وسط لنگه در، یک پایت بیرون باشد و یکی داخل، من توی حیاط  پائین پله ها بنشینم و تو برایم روضه بخوان ... " از قرارمعلوم، بعد از روضه‌خوانی پول هم داده بود که آخوند قبول نکرده و فیروزه گفته بود: " نترس از پول های خودم نیست. صبح، فلان حاج خانم به من پول داد برای خودم لباس بخرم ، از آن پول هاست ... "

 

از حبیبه خانم یک تعریف مختصر کفایت می‌ کند. یک عالمه بچه داشت. شوهرش که راننده بود فوت شده بود. تقریبا همه ی محله به او خاله می گفتند. بچه‌هایش را از کودکی سر کار گذاشته بود و یک مدیریت خاصی بالای سر آنها داشت. نوبتی به مدرسه می فرستادشان ومعروف بود که می گفت : " عشق مادر سواد لازم ندارد. راه را از چاه تشخیص می دهد !" تا زنده بود و تا بعد از مرگش کسی پشت سرش، بد حرف نزد. بچه هایش همه اشخاص سربراه و خانواده داری شدند. در کنار همه‌ی صفات مادرانه خاصی که داشت، به تناسب فرهنگ و سیستم زندگی رایج آن روزگار، یک قلدری خاصی هم داشت.  یک بار دو خانواده دعوا کرده بودند و از پاسگاه ریخته بودند توی کوچه برای حل‌وفصل دعوا ... خبر به حبیبه خانم رسیده بود. پیش آمده و به افسر گفته بود : " شما چرا زحمت کشیدید، مگر حبیبه مرده است. شما بروید من خودم حل می کنم !! "

 ما بعدها شنیدیم که گوش هر دو زن خانواده را گرفته بود که یکبار دیگر پای پلیس به محله باز بشود هر دو خانواده را از محله بیرون می کنم ...

 

= = =

 

سالها از آن ماجراها گذشت ، خیلی ها رفتند و زندگی خیلی ها عوض شد. اولین باری که من در مورد فمنیست ها کتاب می خواندم در همه ی تعریف‌ها و شخصیت‌ها و خواست ها و ... برخی از این زنهای واقعا سرپرست‌خانوار که یک تنه، خانواده‌ایی را به دندان گرفته و بزرگ کرده بودند را تصور می کردم. بعدها داستان زندگی برخی از فعالان حقوق زنان در آمریکا را می‌خواندم، می‌دیدم شباهت بسیار نزدیکی به کسانی داشتند که من آنها را از نزدیک دیده بودم.

همسایه‌های ما بی سواد بودند، بدبخت بودند. جامعه‌شان بدبخت‌تر بود. اگر خودشان سیاه نبودند روزگارشان سیاهتر بود. ولی تسلیم نبودند، سیاه نامه‌ی خوش لباس نبودند ، خوش مرام سیاه بخت بودند ... ناچاراً دین نداشتند ولی آزاده بودند ...

 

= = =

 

1 و 2 و 3 : یک توضیح کوتاه برای روشن شدن جغرافیای محله و کوی‌های قدیمی و خیابان های جدید

 

امروزه با غریبه شدن این مسایل، همه‌جا را محله می‌گویند. ولی قبلا محله، یک گستره ی جغرافیایی خاصی داشت با تقسیم بندی اعیان نشین و متوسط نشین و حاشیه نشین. با سرکرده و حساب و کتاب خاص خودش.

بین دو محله‌ی بزرگ را ( بدلیل حذف تنش هایی که ممکن بود از همسایگی دو محله‌ی بزرگ پیش بیاید ) کوی پر می‌کرد که مستقل از دو محله بود. برای همین تعداد محله‌ها اندک، ولی تعداد کوی ها زیاد بود. کوی، بنوعی یک محله‌ی مستقل کوچک بود. بدون مشخصات رسمی که محله ها داشتند!! غالبا هم بدلیل داشتن حرفه ای خاص، استقلال شان را بیمه می‌کردند .

خیابان ها بعدا کشیده شدند و بنوعی پرونده ی محله ها و کوی ها را بستند ، خیابان ها چند محله را شامل می شدند و نام جدیدی تکرار می شد و نامهای قدیمی فراموش می شد.