این پست را که بنوعی ماقبل پست قبلی بود را می نویسم تا بمرور نوشتن نامی برایش پیدا بکنم ... در پست قبلی اشاره ای داشتم به یکسری تقلب ها که ماهیت عیارانه داشت و بواسطه برخی نگرش های جمعی به یک مسئله خاص پیش آمده بود و شاید برای برخی این سوال پیش می آمد که چنین کارهایی از یک سری نوجوان می تواند غیرعادی و بعید باشد ، این قسمت را می نویسم تا کمی روشن شود که با برخی تعلیمات نادرست ( فرقی نمی کند که در اداره باشد یا کارخانه و یا تجارت و ... ) ما بستری فراهم می کنیم تا علائق و توانایی های یک فرد به آن سو متمرکز شده و کارهایی بکند که شاید در نظر اول محال و یا سخت بوده باشد ...
1
من سال چهارم ابتدایی می خواندم و دختر همسایه مان معلم بود و از قرار معلوم با برخی از بچه هایی که دوره راهنمایی می خواندند ، از طریق برادرش ، نقشه ای چیده بودند برای شرکت کردن در جلسه امتحان ؛ آنهم بجای یک عده که برای شهریور مانده بودند و نمی توانستند بیایند سر جلسه امتحان ، حالا برای اینها به زبانی که بتوان سرشان کلاه گذاشت چند مورد داستان از نوع " ننه من غریبم !! " ساخته بودند ... از قضای روزگار نفر کم آورده بودند و قرار شده بود من و یکی از بچه های همسایه که همسن بودیم هم در این عملیات شرکت داده شویم ... طبق معمول ما از همان لحظه هول شده بودیم و از این کار می ترسیدیم ... چند روز مانده به شروع امتحانات ما را برای شرکت در این جلسات آماده می کردند ، مثلا اسمی که باید بجای آن امتحان می دادیم را توی کف دست مان نوشته بودند تا یادمان بماند که کی هستیم !؟ تا اگر کسی ( که به ما گفته بودند بازرس ) از ما پرسید آن نام را بگوئیم ...
روز شروع امتحانات ما را بردند تا سر کوچه ای در یک محله بالاتر ، امروزه آن کوچه ی دو یا سه متری که انگار انتها نداشت تبدیل به یک خیابان بزرگ شده است و مدرسه در آنجا قرار داشت ؛ دبستان ابن سینا ، قرار بود سر کوچه بایستیم و یکی یکی قاتی با بچه ها وارد مدرسه بشویم تا توی چشم نباشیم ... ( من هر وقت به سوره حضرت یوسف می رسم که حضرت یعقوب به برادران یوسف گفت باهم از یک دروازه وارد نشوید و ... یاد داستان خودمان می افتم !! ) جایی که رفته بودیم زیاد از محله ی ما دور نبود ولی اگر ما آن روزها متوسط به پائین بودیم آن محله تقریبا فقیر به پائین بود و برای همین ظاهر ما بدجوری توی چشم بود ، یعنی با چند فرق خیلی کوچک از آنها سوا می شدیم ، مثلا یک موی شانه خورده داشتیم و لباس هایمان کمی بهم می آمد ؛ همین کمی ها در حیاط مدرسه ما را انگشت نما کرده بود ... نیازی به حضور بازرس نبود و توی چشم همه لو رفته بودیم ، جلسه بعد فهمیده بودیم که آنهمه سفارش برای باهم دیده نشدن برای چه بود و خودمان ظاهرمان را اصلاح کرده بودیم !!
من باید بجای یک پسر که حالا نام کوچکش یادم هست و باقر بود و برای کلاس سوم امتحان می دادم و بقیه که راهنمایی بودند بجای بچه های کلاس پنجم !! جلسه امتحان شروع شد و سوالات برای من اصلا سخت نبود ، کمی که جواب ها را نوشتم سرم را بلند کردم و دیدم بقیه انگار برای تماشا آمده اند و دارند مرا نگاه می کنند ، من اصلا نمی دانستم آن زمان چه باید می کردم ، هیچ تجربه و یا راهنمایی برای آن لحظه از طرف کسی نشده بودم ... یکی که بغل دستم بود از من در مورد جواب سوال اول پرسید ، صدایش را می شنیدم ولی جرات کاری را نداشتم ، یک معلم که داشت توی راهرو قدم می زد از کنار ما رد شد ، هنوز ترس اینکه یکی نامم را بپرسد و بگوید خانه تان کجاست و مرا ببرد اتاق مدیر و ... مرا دستپاچه کرده بود ، سایه اش از سر من رد شد و رفت انتهای سالن و با یکی دو نفر دیگر از پنجره بیرون را تماشا کردند ... من جواب سوال اول را به بغل دستی ام گفتم و او بلافاصله به این و آن گفت ومن دیدم زیاد هم سخت نبود ... این اتفاقات مال سی و سه ، سی و چهار سال پیش بود و طبعا ریز و درشت آن امتحانات و اینکه چند جلسه رفته بودیم را بیاد ندارم ، فقط می دانم که در تعریف های بعد از امتحان که در جمع خودمان در محله داشتیم یاد گرفته بودم که برای معطل نشدن زیاد ، از برخی ها ورقه هایشان را بگیرم و خودم سریع بنویسم ، تازه یاد گرفته بودم چطور با اجق وجق کردن خطم شباهت خطم را از بین ببرم ...
آن داستان تمام شد و یک سری دانش آموز که نمره ده از سرشان زیادی بود با نمره بیست قبول شدند ... بعدها کاشف بعمل آمد که معلم همسایه ی ما از پدر آن دانش آموزان که سر جلسه حاضر نبودند مبالغی تیغ زده بود برای قبولی فرزندانشان ...و تازه تر اینکه معلم های دیگر هم همگی در جریان بودند و اصل ریشه ی این حضور ما و تبدیل نتایج بد مدرسه به نتایج درخشان حتی به سمع و نظر مدیر مدرسه هم رسیده بود !!!
2
دوره دبیرستان من از اعضای تیم والیبال و پینگ پونگ مدرسه بودم ، در والیبال زیادی توی چشم بودم چون کوتاه ترین قد در میان تمام بازیکنان شرکت کننده بودم ؛ در مسابقات پینگ پونگ اوضاعم خیلی خوب بود و چون آن زمان در دسته دوم شهر بازی می کردم و زیاد مسابقه دیده بودم ، یکی دو ماهی هم زیرنظر یک مربی چینی کار کرده بودم و اعتماد بنفس خاصی داشتم و حتی می توانستم روی اعصاب حریف هایم هم بروم !!!
یک دبیر ورزش داشتیم بنام آقای جودت نیا ؛ که به او آقای جودی می گفتیم !! این دبیر ما آدم فوق العاده ملایم و آرامی بود ، حوالی سال 1335 در رشته تنیس روی میز در سطح کشور هم برای خود عناوینی دست و پا کرده بود ، ولی در مقابل ما همیشه کم می آورد و می گفت : " نه تنها سطح بازی ها که کیفیت و نوع راکت ها و تکنیک ها خیلی عوض شده است و ما تقریبا در حکم منقرض شده ها هستیم !! "
سال چهارم دبیرستان من بهمراه همین دبیر رفته بودیم مسابقات بین مدارس ، آنهم توی سالن مخصوص تنیس روی میز شهر که من چند سالی بود با محیط آنجا آشنا بودم و اعضای هیئت هم مرا می شناختند ... بازی اول من با یکی بود که ظاهری خیلی شسته رفته و مرتب داشت و معلوم بود که توی خانواده ی مرفهی بار آمده است ، من اشاره داده بودم که بازی مرا به میز اول بیاندازند تا حریفم که به تماشاچی ها نزدیک است و بار اولی هست که برای مسابقات آمده است ، حسابی جوگیر شود !! همه ی این مسایل را هم از مربی های خودمان یاد گرفته بودیم !! خلاصه اینکه بازی شروع شد و من بوضوح می دیدم که دست حریفم دارد می لرزد و از همان لحظه کارش تمام شده بود ... گیم اول را با اختلاف خیلی بالا بردم و توی پوست خودم نمی گنجیدم و فکر می کردم یکی آن بیرون منتظر است تا موقع تعویض زمین به من تبریک بگوید ولی ...
آقای جودت نیا یا همان جودی خودمان مرا کناری کشیده و گفت : " تو فکر می کنی داری با چه کسی بازی می کنی !؟ او هم مثل تو یک محصل است ، تو باید بفهمی که نباید غرور یک نفر ، حتی اگرحریف باشد ، را بشکنی !! گیم دوم را باید به او واگذار بکنی و در گیم سوم با کمترین اختلاف او را ببری !! " ، حرفهایش اصلا برایم قابل هضم نبود ، مربیان من در مسابقات به من یاد می دادند چگونه با توجه به حاشیه ها بازی را به نفع خودم جلو ببرم و حالا یکی آمده بود و به من درس ملاحظه حریف می داد ...
گیم دوم شروع شد و من با مهارت تمام فیلم بازی می کردم و طوری که خیلی ها متوجه نشوند ( ولی برخی ها متوجه شدند !! ) بازی را در امتیازهای مساوی آخر بازی واگذار کردم و حس شادی را در چهره ی حریفم می دیدم ، مخصوصا که در ضربات آخر مشت گره کرده اش را به نشانه پیروزی در به ثمر رساندن ضربه بالا می برد !! در گیم سوم خیلی پایاپای با او بالا رفتم و با اختلاف یک امتیاز او را بردم !! باخته بود ولی انگار که به اشتباهی که کرده باخته است و رضایت دوستانش را از نحوه ی بازی اش بدست آورده بود و برای همین موقعی که باهم دست می دادیم مرا خیلی محکم بغل کرد و بوسید ...
دومین تبریک را آقای جودی به من گفت و از کاری که کرده بودم خیلی تشکر کرد و گفت : " لذت زندگی در دیدن شادی توی چشم دیگران هست ، دیدی حریف ات چقدر خوشحال بود ... ، بازی برای برد خوب است ولی باید حواست به خیلی چیزها باشد !! " می دانستم چه چیزی را می گوید ولی آن قدرها برایم حظ نداشت ، بازی دومم را همانطور پیش بردم و در نتایج پایانی با یک اشتباه خودم بازی را باختم و بهمین راحتی اوت شدم ...
وقتی کنار معلم خودم رفتم حوصله نداشتم ، چند تا هم شیشکی شنیده بودم !! برایم کف زد و گفت : " امروز مقامی بدست نیاوردی ولی در عوض بزرگ شدی !! " توی دلم به او خندیدم و گفتم : " برو بابا ... وسط مسابقه برایم درس اخلاق گذاشته !! " ولی می دانستم که واقعا کمی بزرگتر از کسی شده بودم که چند ساعت قبل وارد سالن شده بود ... موقع خروج از سالن یکی از مربیان شهر آنجا جلوی در منتظرم بود : " با دیدن من اخم کرد و گفت : " من هر دو بازی تو را دیدم ، تو دیگر هیچ چی نمی شوی !! آن کله خر ( منظورش دبیر ورزشی ما بود ! ) کار خودش را کرد ... "
بعد از آن سال من درهیچ مسابقه ای شرکت نکردم ...
آیا تاکنون بدون کوچکترین حرکتی ساکت و آرام نشسته اید؟ آزمایش کنید، کاملاً آرام بنشینید، ستون فقراتتان را راست نگهدارید و آنچه را که در ذهنتان می گذرد، مشاهده کنید. سعی در کنترل آن نداشته باشید و نگوئید که نباید ذهنتان از این اندیشه به آن اندیشه، از این موضوع مورد علاقه اش به آن موضوع دیگر بپرد، بلکه فقط به این سرگردانی و پرش ذهن از موضوعی به موضوعی دیگر هوشیارانه، واقف باشید و هیچ کاری در این مورد انجام ندهید، بلکه همانگونه که از یک ساحل رودخانه به جریان آب نگاه می کنید، حرکت ذهنتان را تماشا کنید. در جریان رودخانه موجودات متفاوتی وجود دارند، مانند: ماهیها، برگها و حیوانات مرده، اما همیشه این جریان آب زنده و متحرک است و ذهن شما نیز درست مانند همین است. ذهن شما نیز بی وقفه و همواره مانند یک پروانه از این سو به آن سو پرواز می کند.
وقتی آوازی می شنوید، حقیقتا چگونه به آن گوش می دهید؟ ممکن است خوانندۀ آن آواز را دوست داشته باشید زیرا چهره ای زیبا دارد، معنای واژه های او را دنبال می کنید اما ماورای همه اینها، به آهنگ ها و سکوت مابین آهنگ ها نیز گوش می کنید آیا اینطور نیست؟ بهمین منوال سعی می کنید بسیار آرام، بدون بیقراری، بدون حرکت دادن دست ها یا حتی انگشتانتان، بنشینید و فقط حرکتِ ذهنتان را تماشا کنید. بازی بزرگی است.
اگر اینکار را حتی برای تفریح یعنی بعنوان یک سرگرمی نیز انجام دهید در می یابید که ذهن بدون هیچ تلاشی از جانب شما برای کنترل آن، سر و سامان می گیرد. در آنصورت نه سانسورچی، نه قاضی و نه ارزیاب، هیچکدام حضور ندارند و وقتی ذهن این چنین آرام و بطور خودبخود ساکت است، کشف خواهید کرد که بهجت و سرور یعنی چه. آیا می دانید بهجت و سرور چیست؟ بهجت و سرور یعنی خندیدن و احساس شادی و شعف به خاطر همه چیز و در عین حال هیچ چیز یعنی شناختِ شادی زندگی، لبخند زدن، و نگاه کردن به چهرۀ دیگران مستقیم و بدون هیچ ترسی.
آیا تاکنون واقعاً به چهرۀ کسی نگاه کرده اید؟ آیا تا بحال به چهرۀ معلم، والدین، به چهره مستخدم، یا کولی فقیر نگاه کرده اید و دیده اید که چه اتفاقی می افتد؟ اکثر ما از اینکه مستقیم به چهرۀ دیگران نگاه کنیم می ترسیم و دیگران نیز بهمین ترتیب نمی خواهند ما به چهرۀ آنها نگاه کنیم زیرا می ترسند. هیچکس نمی خواهد خود را آشکار و برهنه کند. ما همه گارد می گیریم و خود را پشت پردهایی مختلف بدبختی، رنج، تعلق و امید پنهان می کنیم. تعداد قلیلی هستند که می توانند به چهرۀ شما مستقیم نگاه کرده و لبخند بزنند. خندیدن و خوشحال بودن بسیار مهم است. زندگی بدون قلبی مترنم چیز بسیار گنگی است. انسان ممکن است از معبدی به معبد دیگر یا از همسری یا زنی به سوی همسر و زنی دیگر کشیده شود یا ممکن است معلم یا راهنمای روحانی جدیدی پیدا کند، اما اگر این شادی درونی وجود نداشته باشد، زندگی معنای بسیار کوچکی دارد و البته یافتنِ این شادیِ درونی آسان نیست. اکثر ما صرفاً « بطور تصنعی » نارضائی داریم.
آیا می دانید معنی نارضائی چیست؟ درک نارضائی کار بسیار مشکلی است زیرا اکثر ما مسئله نارضائی را در جهت معین و مشخص کانالیزه کرده باعث فروکش آن می شویم. مسئله از آنجا ناشی می شود که تنها توجه ما این است که خود را شرایطی امن قرار داده و علائق خاص خویش را از لحاظ اجتماعی در موقعیتی عالی تثبیت شده ببینیم تا مضطرب و آشفته نباشیم. این امر در خانه و در مدرسه نیز اتفاق می افتد. معلمین نمی خواهند مضطرب و آشفته شوند و بهمین علت پیر و کهنه روز مرگی می شوند. زیرا لحظه ای که انسان حقیقتاً ناراضی است و در نتیجه شروع به کاوش و پرسش می کند، محدوده ای برای اضطراب و آشفتگی بوجود می آورد و دقیقاً از طریق نارضائی واقعی انسان قوۀ ابتکار می یابد.
آیا میدانید قوه ابتکار چیست؟ شما وقتی دارای قوۀ ابتکار هستید که مبتکر چیزی بوده و برای نخستین بار اقدام به کاری می کنید بدون آنکه وادار به انجام آن بوده باشید. این نیروی ابتکار نیاز به انسانی بزرگ و خارق العاده بودن ندارد، آن مسئله ممکن است بعداً مطرح شود، اما جرقه ابتکار وقتی می زند که شما درختی را با دست خود می کارید، وقتی که بطور خودبخود مهربان هستید، وقتی که به مردی که بار سنگینی را حمل می کند، لبخند می زنید، وقتی که سنگی را از وسط جاده به کنار می اندازید و دست نوازش به سرِ حیوانی که در راه می بینید ، می کشید. هر یک از این کارها، آغاز کوچکی از نیروی ابتکار بی حد و اندازه ای است که اگر مایلید این امر خارق العاده را که خلاقیت نام دارد ، بشناسید، محکومید واجد آن باشید. ریشه خلاقیت در نیروی ابتکار است که تنها وقتی متجلی می شود که عدم رضایت ژرف وجود داشته باشد.
از نارضائی نترسید، بلکه آن را تغذیه کنید تا جرقه تبدیل به شعله گردد. شما مدام از همه چیز ناراضی هستید، از شغلتان، از خانواده تان، از تعقیبِ سنتی پول، مقام و موقعیت و قدرت ، با احساس نارضائی است که شما شروع به تفکر و کشف می کنید. اما هر چه پیرتر می شوید، درخواهید یافت که داشتنِ جرأتِ نارضائی بسیار مشکل است و شما فرزندانی دارید که وسایلشان را فراهم کرده اید و شغلی که مطالبات آن را باید در نظر بگیرید. نظر مساعد و مثبت همسایگان را و نیز جامعه ای را که با شما یکی شده است، جلب کرده اید. در نتیجه بزودی شعله سوزانِ نارضائی را از دست می دهید. معمولاً وقتی شما احساس عدم رضایت می کنید، یا بلافاصله رادیو روشن می کنید یا نزدِ یک معلم روحانی می روید یا مراسم عبادی انجام داده و یا به یک کلوپ ملحق می شوید ، می نوشید و بدنبال زنان راه می افتید و خلاصه همه آن کارهائی که آن شعله را فرو می نشاند انجام می دهید، اما آیا متوجه هستید که بدون این شعله عدم رضایت هرگز نیروی ابتکاری را که در واقع شروع خلاقیت است نخواهید داشت؟
اما همانطور که می بینید، هرچه والدینتان بیشتر پول داشته باشند و هر چه معلمینتان در رابطه با شغلشان احساس امنیت بیشتری بکنند، کمتر مایلند شما عصیان کنید. خلاقیت ، صرفاً مسئله نقاشی کردن یا شعر گفتن، که البته کارهای بسیار خوب نیز هستند اما فی ذاته بسیار کوچک، نیست. آنچه که اهمیت دارد نارضایتی کامل است. زیرا چنین عدم رضایت کلی ای، خود، شروع قوۀ ابتکاری است که هر چه رشد کند، خلاق می شود. این تنها راه دریافتن حقیقت و خداوند است زیرا ساحت خلاق، پروردگار است.
بنابراین باید انسان دارای احساس عدم رضایتِ کلی باشد اما همراه با شادی و وجد. آیا درک می کنید؟ انسان باید با تمام وجود ناراضی باشد نه بصورت شاکی، بلکه با عشق، وجد و شادی. اکثر مردمِ ناراضی، کسل کننده های وحشتناکی هستند. آنها همیشه از اینکه این چیز و آن چیز صحیح نیست گله و شکایت دارند یا آرزو می کنند که در موقعیت بهتری قرار داشتند یا خواهان تغییر پیشآمدها و اوضاع هستند زیرا عدم رضایت آنها بسیار سطحی است و ضمناً آنانی که هیچگاه ناراضی نیستند انسانهائی هستند که از قبل مرده اند. اگر قادر باشید مادامی که جوان هستید در عصیان بودن و هر چه پیرتر می شوید، عدم رضایت خود را در جوارِ نیروی شادی و وجد و محبتی بزرگ و زنده حفظ کنید، در آنصورت شعله عدم رضایت, معنای خارق العاده ای خواهد داشت زیرا دنیائی نو بنا کرده و پدیده هائی نو آفریده و چیزهای نوئی را به عرصه وجود خواهد آورد.
برای این امر شما باید نوع صحیح آموزش را دریافت کنید، آموزشی از آن قبیل آموزشها که شما را صرفاً برای یافتن شغل، یا بالا رفتن از پلکان موفقیت آماده می کند، نباشد. بلکه آموزشی که که به شما در جهت اندیشیدن و فضا دادن کمک کند، نه فضائی همچون اتاق خواب بزرگتر یا پشت بامی بلندتر، بلکه فضائی در جهت رشدِ ذهن، تا بدین طریق توسط هیچ نوع اعتقاد و باور و ترس محدود نشوید.
( بازنویسی از گفتارهای کریشنا مورتی - کتاب نارضایی خلاق )